وبلاگ یک امیرکبیری

بین دانشگاه‌های تهران، امیرکبیری‌ها معروفند به اینکه سرشان درد می‌کند برای دردسر و بوی قرمه سبزی هم می‌دهد. در عوض شریفی‌ها معروفند به عافیت‌طلبی و اینکه سرشان به درس و مشق خودشان است.

یکی از دوستان من، حمید رضا حسینی، نمونه‌ی بارز یک امیرکبیری طبق تعریف بالاست. با این حمید خان سال 85 آشنا شدیم. آن موقع در مرکز تحقیقات مخابرات، با محمود تقی‌زاده یک کار پروژه‌ای داشتیم و حمید خان هم همکار رضا فرشی بود در یک پروژه‌ی دیگر در همان مجموعه.

Øمید رضا Øسینی

امیرکبیری بودن حمید آنجا بروز کرد که اوایل تابستان یکدفعه حراست مرکز بخشنامه کرد که آقایان لطفا آستین کوتاه نپوشند! چند روزی زیر سبیلی رد کردیم تا اینکه یک روز نگهبان مجموعه (فکر می‌کنم اسمش آقای شمشکی بود) صبح که می‌رفتم داخل گفت: «آقای دکتر گنجه‌ای (به همه می‌گفت دکتر) لطفا آستین بلند بپوشید» و ما هم از فردایش تا آخر تابستان آستین‌مان بلند بود… ولی مگر یک امیرکبیری به این سادگی‌ها زیر بار می‌رود؟

فردایش دیدیم که توی آن گرما، حمید با کاپشن آمد سر کار و کاپشنش را که درآورد، زیرش آستین کوتاه پوشیده بود! کلی سوژه‌ی خنده شد ولی سوژه‌ی اصلی زمانی کوک شد که رفتیم نهار بخوریم و موقع برگشتن از سلف، همان آقای شمشکی (نگهبان) جلویمان سبز شد و پراند که: «آقای دکتر حسینی؟ فقط ما نامحرم بودیم؟!»… خلاصه مردیم از خنده…

حمید اما اصل گوهر امیرکبیری‌اش را وقتی بروز داد که باید می‌رفتیم حراست مرکز و یک پرسش‌نامه‌ی امنیتی پر می‌کردیم با سوال‌هایی از این قبیل که توی کدام‌یک از گروه‌های معاند عضو بوده‌اید و چند نفر از اقوام درجه یک‌تان اول انقلاب اعدام شده‌اند و …. پر کردن این پرسش‌نامه جزء روال استخدام سازمان‌ها دولتی است و برای ما که فقط قرار بود یک پروژه انجام دهیم و بعد از حداکثر شش ماه، دیگر کاری به کار مرکز نداشتیم، یک کار کاملا فرمالیته محسوب می‌شد؛ بنابراین سرمان را انداختیم پایین و رفتیم پر کردیم و برگشتیم…

کمی بعد از قضیه‌ی پرسش‌نامه، حمید احضار شد به حراست کل وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات! حالا می‌پرسید چرا؟ چون حمید خان برعکس ما که سرمان را انداختیم پایین و رفتیم و پر کردیم و برگشتیم، توی دفتر حراست حسابی رفته بود توی کوک کارمندان حراست و دیده بود که مثلا یکی‌شان دستش را کرده توی دماغش و آن یکی با ادا و اطوارهای خاصی با تلفن حرف می‌زده و رئیس‌شان هم مثلا شکمش از لای دکمه‌های پیراهنش زده بوده بیرون! آنوقت همه‌ی اینها را برداشته بود و توی وبلاگش نوشته بود و وبلاگش هم با اسم واقعی بود!

آخرش حمید رفت حراست وزارتخانه و بجز اینکه قبل از ورود به اتاق و بلافاصله بعد از باز کردن در اتاق حراست کلی ترسید، اتفاق بد دیگری نیافتاد و تازه فهمید که وزارتخانه‌ای‌ها کنجکاوند که بداÙ] ]>

۶ Comments

  1. سجاد 22 آوریل 2008
  2. سجاد 21 آوریل 2008
  3. پرنسس 21 آوریل 2008
  4. محبوبه 21 آوریل 2008
  5. حمید 21 آوریل 2008
  6. حمید 21 آوریل 2008

Leave a Reply