ننویس حاجی!

گفتم (یعنی تقریبا تشر زدم) «ننویس حاجی!». دست و پایش را گم کرد و با ترس به طرف من برگشت. انتظار داشت آدم یونیفورم‌پوشی ببیند انگار. مرا که دید و خیالش که راحت شد، خودش را جمع و جور کرد و حرف گنگی زد توی مایه‌های این که «همه نوشته‌اند، من هم می‌نویسم» و کارش را کرد و رفت. من هم یک عکس ازش گرفتم که کمی اخم‌هایش را توی هم برد ولی واکنشی نشان نداد.

yadegari

بعد که رفت، یکی یکی اعضاء خانواده‌اش آمدند و سرک کشیدند و نگاهی به من انداختند ببینند کی بوده که به پدر خانواده گفته یادگاری نوشتن روی بناهای تاریخی کار بدی است! وقتی از کنارشان رد می‌شدم (مرا نمی‌دیدند) شنیدم که مادر خانواده می‌گفت: «پس واسه چی این همه راه اومدیم؟ اومدیم که یادگاری بنویسیم دیگه!» (لهجه‌اش را حذف کردم که به قومیتی توهین نشده باشد)

۱۷ Comments

  1. sinac 17 اکتبر 2008
  2. اسم ندارم 14 اکتبر 2008
    • علی گنجه ای 14 اکتبر 2008
  3. محمد ذنوبي 14 اکتبر 2008
  4. فرامرز 14 اکتبر 2008
  5. مهران 13 اکتبر 2008
  6. babak 13 اکتبر 2008
  7. کاوه مرادي 13 اکتبر 2008
  8. امیر 13 اکتبر 2008
  9. دینا 13 اکتبر 2008
  10. ali 13 اکتبر 2008
    • علی گنجه ای 13 اکتبر 2008
      • مهران 13 اکتبر 2008
  11. مجید 13 اکتبر 2008
  12. Ali 13 اکتبر 2008
  13. سعید 13 اکتبر 2008
  14. آرش 13 اکتبر 2008

Leave a Reply