باز هم کمخوابی

یکی دو خاطره‌ی دیگر در ارتباط با همان کمبود خواب:

ساعت چهار صبح که بیدارباش می‌زدند، ارشد آسایشگاه (یا آخرین نگهبان) چراغ را روشن می‌کرد و با پا به در آهنی می‌کوبید و داد می‌زد که بیدار شوید. اواخر همه به این سه محرّک یعنی صدای روشن شدن مهتابی، داد ارشد و صدای در آهنی حساس شده بودیم و در واکنش به آن از تخت‌مان پایین می‌پریدیم و به طرف دستشویی می‌دویدیم. هر کس که تاخیر داشت، با صفی روبرو می‌شد که حداقل باید یک ربع تا نیم ساعت برایش وقت می‌گذاشت. (اصولا یکی از تفریحات مهم زمان مرخصی دستشویی رفتن بدون نوبت است)

یکبار ساعت 2 نیمه شب که پست نگهبانی آسایشگاه داشت عوض می‌شد، نگهبان جدید می‌خواست در را ببندد که از دستش در رفت و در با صدای مهیبی به هم کوبیده شد. خیلی اغراق نکرده‌ام اگر بگویم نصف آسایشگاه از تخت‌شان پایین پریدند و دویدند طرف دستشویی! طفلک نگهبان هول شده بود و با تته پته توضیح میداد که ساعت 2 صبح است و هنوز دو ساعت دیگر باید بخوابند.

قضیه‌ی چرت زدن‌های همیشگی بچه‌ها سر کلاس‌های عقیدتی را که تعریف کرده‌ام، یادتان باشد گفتم که مربی‌های عقیدتی گاهی برای پاره شدن چرت بچه‌ها دستور صلوات می‌دادند. یکبار یکی از مربی‌ها داشت می‌گفت: «شبا که میخواید بخوابید، اول وضو بگیرید، بعد صلوات بفرستید، بعد …» یکدفعه چرتی‌ها که در خواب هم گوششان به عبارت «صلوات بفرستید» حساس بود پریدند و بلند صلوات فرستادند! مربی هم گیج شده بود و هاج و واج نگاه می‌کرد.

یکبار دیگر مربی داشت می‌گفت: «پیغمبر فرمود: کاغذ و قلم بیارید، یادداشت کنید …» کمی هم توی قسمت آخر جمله صدایش را بلند کرد. یک دفعه نصف کلاس از جا پریدند و دفترشان را باز کردند و آماده شدند که جزوه بنویسند!

۱۸ Comments

  1. صادق 03 آگوست 2010
  2. مهرداد 22 نوامبر 2009
  3. amyR 07 می 2009
  4. حمید 22 دسامبر 2008
  5. محبوبه 08 دسامبر 2008
  6. iVahid 28 نوامبر 2008
    • علی گنجه ای 16 دسامبر 2008
  7. Mehran 27 نوامبر 2008
  8. سورملينا 27 نوامبر 2008
    • داود 27 نوامبر 2008
      • Mehran 27 نوامبر 2008
  9. داود 27 نوامبر 2008
  10. فينگيل بانو 26 نوامبر 2008
    • علی گنجه ای 16 دسامبر 2008
  11. امير سينا 26 نوامبر 2008
    • علی گنجه ای 16 دسامبر 2008

Leave a Reply