نوروز 88 از آقای ح تا آقای ح

طفلک نوروز 88، خیلی در خانه‌ی من و همسر گرامی جدی گرفته نشد! نه هفت سین چیدیم و نه رخت نو خریدیم و نه خانه تکانی کردیم و نه حتی به هم عیدی دادیم! یعنی آنقدر سرگرم سر و سامان دادن خانه و راه انداختن نقاش و نجار و بنا و خرید خرده‌ریز و چیدن وسایل بودیم که نفهمیدیم اسفند کی تمام شد.

آخرهای سال 87 همه بلاتکلیف بودند … پادگان بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چه روزهایی را تعطیل اعلام کند و چه روزهایی را کاری… شرکت بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چقدر می‌خواهد پاداش بدهد یا ندهد… پدر و مادرم بلاتکلیف بودند که آیا اصولا می‌خواهند نوروز را چگونه بگذرانند … ما هم بدمان نمی‌آمد برویم سفر اما نمی‌دانستیم از کی تا کی می‌خواهیم با چه کسی کجا مسافرت برویم یا نرویم!

از آن طرف من هم مثل همه‌ی سربازهای چس‌ماه در مصرف مرخصی استحقاقی خسیس‌ام و کلا توی ذهنم این بود که تا بیست و هشتم اسفند بروم پادگان و بعد، یک هفته برویم مسافرت و دوباره از هشتم فروردین برگردم پادگان و چند روز مرخصی استحقاقی بیشتر ذخیره شود برای آخر خدمت.

کسی که خیلی در تعیین شدن تکلیف نوروزمان تاثیر داشت، یک سرباز فراری بود به اسم آقای ح. این آقای ح، 24 خرداد 83 از پادگان فرار کرده بود و صبح روز 24 اسفند برگشته بود و با نگرانی و اضطراب از هر کس که دم دستش بود می‌پرسید «حالا من باید چیکار کنم؟» چشم‌تان روز بد نبیند که هر چقدر توضیح می‌دادیم که باید بروی دادسرا و وقتی حکم قطعی گرفتی برگردی و ببینیم چکاره‌ای، توی مخش نمی‌رفت و هنوز جمله‌ی ما تمام نشده، با دستپاچگی و نگرانی می‌پرسید: «یعنی حالا من باید چیکار کنم؟»… حتی من یکی دوبار گفتم که «ببین آقای ح! ایندفه برات توضیح میدم، دیگه نمی‌گم، خوب گوش کن…» و وقتی توضیحاتم تمام می‌شد دوباره همان آش و همان کاسه…

خلاصه تا نزدیک ظهر همه‌مان را کلافه کرد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا لازم است یک مدت طولانی از هر چه سرباز فراری و عفو انرژی هسته‌ای و اضافه دفترچه اعزام و کسر خدمت بسیج و برگ سبز و زرد و قرمز و آبی و نارنجی است دور باشم و گور پدر مرخصی استحقاقی که الان به درد من نخورد و همانجا برداشتم و 9 روز مرخصی تقاضا کردم برای همه روزهای غیر تعطیل از 25 اسفند تا 15 فروردین …

در مورد هماهنگی با دیگران هم تصمیم گرفتیم به جای این که ما با دیگران هماهنگ شویم، آنها خودشان را با ما هماهنگ کنند. پس به همه اعلام کردیم که ما صبح روز 28 اسفند راه می‌افتیم طرف شیراز و صبح روز 10 فروردین هم برمی‌گردیم تهران. انعطاف‌پذیری هم که حرفش را نزن! حالا این وسط خیلی‌ها بودند که صد بار تصمیم‌شان را عوض کردند که با ما بیایند یا نیایند ولی ما روی برنامه‌ی خودمان بودیم.

توی شیراز هم این قضیه استقلال سر جای خودش بود. یعنی فکرش را بکنید که برای خانواده‌ی همسر گرامی، فقط از تهران 15 نفر مهمان رسیده بود و خیلی طبیعی بود اگر سر سفره‌ی شام یا نهار 40 نفر نشسته باشند (با حساب خود اعضاء خانواده و همسران و کودکان‌شان و گاهی هم اقوام نزدیک). این جمع هر وقت می‌خواست کاری بکند یا جایی برود حداقل دو سه ساعت رایزنی و بحث و جدل و دعوا و گیس و گیس‌کشی داشت و آخرش هم می‌دیدی که یکی قهر کرده و یکی دارد گریه می‌کند و … اما من و همسر گرامی برای خودمان می‌رفتیم و می‌آمدیم و کاری به کار کسی نداشتیم.

من خیلی توی این مدت سربازی عادت کرده‌ام به سحر خیزی. صبح‌ها بیدار می‌شدم و گاهی تنهایی و گاهی به اتفاق همسر گرامی می‌رفتم کوه و پیاده‌روی و گردش و ساعت 9-10 که برمی‌گشتم بقیه داشتند خمیازه می‌کشیدند و چشم‌هایشان را می‌مالیدند که سفره‌ی صبحانه را درست ببینند. یک سری جاها را هم از همان اول سفر قرار گذاشتیم که برویم و ببینیم که تقریبا به دیدن نصف‌شان رسیدیم.

خلاصه نوروز با اینکه خیلی غریبانه آمد اما خیلی خوش گذشت و پر از شادی و نشاط بود و کلی روحمان تازه شد و انرژی ذخیره کردیم برای سال 88 که اول تا آخرش باید سرباز باشیم و قاعدتا کمی سخت می‌گذرد.

امروز روز تسویه حساب افسرهایی بود که درست یک سال قبل از من اعزام شده‌اند. تعدادشان زیاد بود و سرمان حسابی شلوغ شده بود …. وسط همین گیر و دار دوباره سر و کله‌ی آقای ح پیدا شد که از دادسرای نظامی برگشته بود و حالا باید حالی‌اش می‌کردیم که 20 روز دیگر از خدمتش باقی مانده و هیچ راهی غیر از گذراندن این 20 روز ندارد…

۱۲ Comments

  1. iVahid 13 آوریل 2009
  2. سورملينا 09 آوریل 2009
  3. سولماز 06 آوریل 2009
    • مهران 06 آوریل 2009
  4. ایران 06 آوریل 2009
  5. داود 05 آوریل 2009
    • علی گنجه ای 05 آوریل 2009
  6. مهران 05 آوریل 2009
    • علی گنجه ای 05 آوریل 2009
      • مهران 06 آوریل 2009
  7. ابراهيم 05 آوریل 2009
  8. دینا 05 آوریل 2009

Leave a Reply