با دستان به خون آغشته

گه گداری توی نوشته‌های قدیمی میگردم و کامنتا رو میخونم.

امشب رسیده بودم به این:  فال حافظ قدیمی

مال ۳۱ خرداد هشتاد و هشته. کمتر از ده روز بعد از انتخابات، من توی سپاه سرباز بودم و پادگان ما مسوول سرکوب یه قسمت از تهران بود. من البته هیچوقت اعزام نشدم به شهر ولی یه چند روزی آماده‌باش صددرصد بودیم و باید توی پادگان میموندیم. اون روز هم یه جوری جیم شده بودم از پادگان.

ابراهیم کربلایی برام کامنت گذاشته:

ابراهیم: پس زنده‌ای؟ هر چی زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید کشتنت …

من: از این به بعد زنگ زدی برنداشتم فکر کن شاید دارم یکی رو میکشم 😉

رضوانه (خانوم ابراهیم): اصلا چه معنی می ده که جواب همسر بنده رو ندین؟ ای بابا همسر بنده آدم خیلی مهمی هستنا :دی

من: هاها! آخه دستم به خون آغشته‌س! گوشی خونی میشه!

رضوانه: می ری خس و خاشاک کشون؟ ای وااااااااای ای دااااااد ای بیداااااااد ;)

عاشق این زن و شوهرم! وسط اون فاجعه چه حالی داشتیم سه‌تایی‌مون!

۴ Comments

  1. امین 19 ژانویه 2012
  2. دخترخاله 11 ژانویه 2012
  3. رضوانه 08 ژانویه 2012

Leave a Reply