دسته: از سربازی

مهدی هایدا

مهدی هایدا هم‌خدمتی‌مون بود. پسر عموش یه شعبه هایدا داشت شرق تهران. خودش هم هدف و آرزوی بزرگ زندگی‌ش این بود که یه روز یه شعبه هایدا بزنه برای خودش. الگو و مرشد و مرادش هم علی فرزامی صاحاب هایدا بود و هی ازش جملات قصار نقل می‌کرد و ابعاد موفقیتش رو برامون تشریح می‌کرد و اینا.

مهدی هایدا

توی پادگان چون لیسانس‌ش حسابداری بود افتاد فروشگاه تعاونی و یه مدت که گذشت و از چس‌ماهی در اومد و جا افتاد، پیشنهاد داد به مسوولش که آقا بذارید من هایدا با خودم بیارم بفروشم و اونا هم گذاشتن. گویا یه سهمی از سودش هم می‌داد به تعاونی.

حالا اسم هایدا که بیاد همه اخ و پیف می‌کنن که سس‌ش زیاده و نونش خمیره و کالباسش نامرغوبه و اینا … ولی نمی‌دونید توی اون پادگان شورآباد همین هایدا چه تجملی حساب می‌شد و چه سر و دستی براش می‌شکستن (می‌شکستیم). در فروشگاه رو که باز می‌کردن به نیم ساعت نمی‌کشید که تموم می‌شد. یه وضعی شده بود که سربازا هایدا می‌خوردن، هایدا شرط می‌بستن، هایدا رشوه می‌دادن، شبا خواب هایدا می‌دیدن، صبحا قبل صبحگاه مهدی رو چک می‌کردن حتما هایدا آورده باشه …

من و فراز فیلیپینی اون موقع یه خورده اضافه وزن داشتیم، خانومامون به‌مون غذای کافی نمی‌دادن که بخوریم. برا همین صبح‌ها بعدِ صبح‌گاه یه سر می‌رفتیم دم تعاونی نفری یه هایدا با یه دلستر بزرگ می‌خوردیم تا قند و چربی خون‌مون بیاد سر جاش بعد می‌رفتیم سراغ کارهامون.

ممد کارتی

ممد کارتی (چپ) هم‌خدمتی‌مون بود. کارش این بود که پرونده‌ی سربازای نزدیک ترخیص رو چک کنه که چیزی کم و کسر نداشته باشن و بعد مشخصات‌شون رو وارد یه نرم‌افزاری کنه و خروجی اون رو روی سی‌دی بنویسه و همراه یه سری لیست و خرت و پرت دیگه بفرسته سپاه مرکز.

بعدا هم که کارت‌ها میامد با لیست‌ش چک می‌کرد که چیزی از قلم نیفتاده باشه و می‌ذاشت‌شون توی گاوصندوق و هر کی که ترخیص می‌شد آخرین مرحله کارتش رو تحویلش می‌داد و امضا می‌گرفت و خلاص …

mamad-karti

معمولا کارت سرباز یه وقتی می‌رسید که هنوز یکی دو ماه مونده بود تا خدمتش تموم بشه. اونوقت سربازایی که دیگه دو ماه بیشتر از خدمت‌شون نمونده بود میومدن پشت پنجره‌ی «وظیفه احتیاط» این ممد کارتی کارت‌شون رو که تازه از سپاه مرکز رسیده بود می‌گرفت پشت شیشه نگا می‌کردن، قیافه‌شون می‌شد عین این بچه گداهایی که توی فیلم هندی دارن غذا خوردن ملت رو توی گراند هتل می‌بینن!

با دستان به خون آغشته

گه گداری توی نوشته‌های قدیمی میگردم و کامنتا رو میخونم.

امشب رسیده بودم به این:  فال حافظ قدیمی

مال ۳۱ خرداد هشتاد و هشته. کمتر از ده روز بعد از انتخابات، من توی سپاه سرباز بودم و پادگان ما مسوول سرکوب یه قسمت از تهران بود. من البته هیچوقت اعزام نشدم به شهر ولی یه چند روزی آماده‌باش صددرصد بودیم و باید توی پادگان میموندیم. اون روز هم یه جوری جیم شده بودم از پادگان.

ابراهیم کربلایی برام کامنت گذاشته:

ابراهیم: پس زنده‌ای؟ هر چی زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید کشتنت …

من: از این به بعد زنگ زدی برنداشتم فکر کن شاید دارم یکی رو میکشم 😉

رضوانه (خانوم ابراهیم): اصلا چه معنی می ده که جواب همسر بنده رو ندین؟ ای بابا همسر بنده آدم خیلی مهمی هستنا :دی

من: هاها! آخه دستم به خون آغشته‌س! گوشی خونی میشه!

رضوانه: می ری خس و خاشاک کشون؟ ای وااااااااای ای دااااااد ای بیداااااااد ;)

عاشق این زن و شوهرم! وسط اون فاجعه چه حالی داشتیم سه‌تایی‌مون!

آقای علم و صنعت

دوره‌ی آموزشی که بودیم، پادگان خاتمی یزد سه گردان داشت. گردان یک برای لیسانس و بالاتر، گردان دو برای فوق‌دیپلم‌ها و گردان سه هم برای دیپلم و پایین‌تر. دوره‌ی ما تعداد لیسانسه‌ها بیشتر از پیش‌بینی بود و گردان یک پر شد و ما یکی دو روزی بلاتکلیف بودیم تا اینکه آخرش رفتیم توی گردان دو و اینجور شد که گردان دو همه گروهان‌هایش فوق دیپلم بودند الا گردان 21 که ما بودیم.

در کلاس‌های تئوری، جلسه‌ی اول همیشه مدرس می‌پرسید «خوب همه‌تون فوق دیپلمید دیگه؟» و داد بچه‌ها در می‌آمد که نه ما لیسانسیم و نباید اینجا باشیم و از این حرف‌ها (گردان دو کمی سخت‌گیرتر از گردان یک بود و به همین خاطر بچه ها فکر میکردند با قرار گرفتن بین فوق دیپلم‌ها به شان اجحاف شده است). بعد مدرس می‌پرسید که «خوب پس حالا که لیسانسید بگید ببینم چه رشته‌ای هستید؟» آنوقت جواب‌هایی که می‌شنید اینجوری بود: «معدن…عمران…شیمی…بهداشت…فوق لیسانس مهندسی شیمی از دانشگاه علم و صنعت…علوم اجتماعی…شیمی…کامپیوتر…»

این آقای علم و صنعت خیلی به خودش افتخار میکرد و خیلی احساس نخبگی داشت و صبح تا شب هم دنبال گوش بی‌صاحب و مخ بیکار می‌گشت تا به کار بگیرد و روضه‌ی نخبگی‌اش را بخواند. مثلا شب که خسته و کوفته نشسته بودیم دم آسایشگاه و داشتیم پوتین واکس می‌زدیم آقا پیدایش می‌شد و اول کلی از خودش تعریف می‌کرد که چقدر من نخبه‌ام و بعد داستان‌هایی می‌بافت که نمی‌دانم فلان دانشگاه آنور آب برایم فرش قرمز پهن کرده بود که بیا اینجا پایت را بگذار روی تخم چشم ما و از این حرف‌ها. آخر سر هم کلی چس‌ناله تحویل می‌داد که چقدر اوضاع مملکت خراب است که نخبه‌ای مثل او باید بیاید پوتین بپوشد و رژه برود و چقدر جامعه‌ی علمی مملکت از سربازی رفتن چنین نخبه‌ای ضرر کرده است و ….

جلسه‌ی اول کلاس «هدایت سیاسی» هم سرهنگ مربوطه همان سوال «شما همه فوق دیپلمید؟» را پرسید و جواب‌ها را که شنید گفت «ئه! چه جالب! چقدر توی کلاس شما رشته‌ی شیمی زیاده؟». تا آقای علم و صنعت به خودش بجنبد و روضه‌اش را شروع کند، یکی از گوشه‌ی کلاس بلند شد و خیلی با طمائنینه جواب داد «استاد ببخشید رشته‌ی شیمی با مهندسی شیمی فرق داره. حتی توی دانشگاه شریف که ما بودیم، دانشکده‌هایشان هم جدا بود!» سرهنگ کنجکاو شد و ما هم همه داشتیم زیرچشمی آقای علم و صنعت را می‌پاییدیم که حین شنیدن این مکالمه قیافه‌اش چه شکلی می‌شود:

  • لیسانس هستید یا فوق لیسانس؟
  • فوق لیسانس.
  • لیسانس‌تون هم شریف بودید؟
  • بله
  • چطور ادامه تحصیل ندادید؟
  • قصدش رو داشتم که خارج از کشور ادامه بدم، پذیرش هم گرفتم ولی نتونستم برم
  • چه کشوری؟
  • آمریکا، دانشگاه UC Davis و Ohio State و Akron، میخواستم برم آکرون که ویزا نتونستم بگیرم

اینجا مکالمه تمام شد و سرهنگ رفت سراغ درسش (نگاه کنید به پست «هدایت سیاسی» درباره شمه‌ای از درس‌های همین سرهنگ) اما آقای علم و صنعت دیگر تا آخر آموزشی نخبگی یادش رفت.

قهرمان داستان ما هم «فراز فیلیپینی» بود که بعدا درباره‌اش بیشتر می‌نویسم.

سربازی خوب بود …

سربازی خوب بود.

خوب بود یعنی هم خوش گذشت و هم مفید بود.

نه اینکه بخواهم تعمیم بدهم که سربازی کلا خوب است یا برای همه خوب است، اما این سربازیِ بخصوصی که من رفتم برای این آدمِ بخصوصی که من هستم خوب بود.

خوش گذشتنش بیشتر از این بابت بود که وقتی دیدم چاره‌ای ندارم و نمی‌توانم از زیرش در بروم، دل به کار دادم و سعی کردم لذت ببرم. سربازی بودم که اول تا آخر سربازی‌اش یک بار هم ناله نکرد و غر نزد و (همان که گفتم) کلا دل به کار داد.

مفید بودنش اما شاخ و برگ داشت…

چندتا پست دیگر هم به زودی درباره سربازی می‌نویسم و کلا پرونده‌اش را می‌بندم.

توصیه هایی برای روز آخر خدمت

sarbazi-lastday-logo 1- هیچ صبحانه‌ای کله‌پاچه نمی‌شود. روز آخر سربازی با دوستان‌تان کله‌پاچه بخورید.

sarbazi-4 

2- اگر قیافه‌تان توی عکس‌ها خواب‌آلود است ناراحت نباشید. هیچ سربازی نمی‌تواند شب تسویه درست بخوابد.

sarbazi-2

3- وقت عکس گرفتن، یاد همه بیندازید که روز آخرتان است. سربازها وقتی که اسم پایان خدمت بشنوند بهتر توی عکس می‌افتند.

sarbazi-1

کارت‌مان هم آمد

آخرهای سربازی است. امروز کارت پایان خدمتم را دیدم. با دقت همه‌ی جزئیاتش را چک کردم که اشتباهی نداشته باشد و گذاشتمش توی گاوصندوق تا اول اسفند. اما خون دلی خوردیم تا بالاخره چشم‌مان به زیبایی کارت‌مان افتاد…

قبلا سپاه برای سربازهای سپاه کارت صادر می‌کرد و ارتش برای ارتش و ناجا برای ناجا. حتی فکر میکنم مثلا دایره صدور کارت نیروی زمینی سپاه با نیروی هوایی و دریایی‌اش فرق داشت. هر کسی برای خودش بود اما سربازها اگر به موقع مدارک‌شان را تکمیل کرده بودند، روزی که خدمت‌شان تمام می‌شد کارت‌شان هم حاضر بود و می‌گرفتند و می‌رفتند. اوایل امسال نیروی انتظامی اعلام کرد که روال صدور کارت می‌خواهد عوض بشود و همه‌ی کارت‌ها را نظام وظیفه صادر کند و بعضی جزئیات دیگر.

سیستم متمرکز خوبی‌اش برای سرباز این است که پس‌فردا اگر نیاز به استعلام داشت، لازم نیست بکوبد و برود تا همان پادگانی که زمانی سربازی کرده است. مثلا الان کسانی که سه برادرِ سربازی‌رفته دارند و می‌خواهند از خدمت معاف شوند، باید کارت برادرها را بگیرند دست‌شان و دوره بیفتند دور مملکت و از هر سه پادگان استعلام بیاورند که بله، صحت مندرجات این کارت تایید می‌شود. المثنی گرفتن که داستان دیگری است.

اما توی جریان دست به دست شدن صدور کارت، حدود شش ماه هیچ کارت جدیدی صادر نشد و یک کار ثابت ما در این مدت جواب دادن به سربازهایی بود که سراغ کارت‌شان را می‌گرفتند و یک نگرانی خودمان هم این بود که نکند این روند حالاحالاها طول داشته باشد. مخصوصا که نظام وظیفه توی طرح تمرکز گنده‌گوزی‌هایی هم کرده بود که می‌خواهیم کارت‌های جدید هوشمند باشند و چه و چه … که فقط نگرانی ما را بیشتر می‌کرد.

خلاصه امروز کارت‌ها رسید و سربازهای بوی کارت شنیده یکی یکی سرمی‌رسیدند و به «ممدکارتی» خواهش و التماس می‌کردند که کارت ما را نشان‌مان بده و او هم کلی ناز می‌کرد و عشوه می‌ریخت و آخر سر کارت را می‌چسباند پشت شیشه تا گل از گل سرباز بشکفد و چشم‌هایش برق بزند و کمی احساسات ابراز کند و شاد و خندان برود …

تغییر معنای سربازی با طرح مجلس

فکر می‌کنم اگر طرح مجلس برای «افزایش حقوق و مزایای سربازان» عملی شود، خیلی از ماجراها در نیروهای مسلح وارونه شود.

به حساب من حداقل حقوقی که طبق طرح مجلس باید به سرباز صفر (تحصیلات زیر پنجم ابتدایی) بپردازند، 150 هزار تومان است. در نظر داشته باشید که خیلی از جوان‌های هجده ساله‌ای که بدون تحصیلات دانشگاهی یا مهارت شغلی به سربازی می‌آیند، اصلا شانس این را ندارند که بیرون از نیروهای مسلح شغلی با 150 هزار تومان حقوق ثابت پیدا کنند. شاید نتوانید تصور کنید که برای چند نفر از سربازهایی که من می‌شناسم، این رقم یک درآمد رویایی به حساب می‌آید.

خوب الان همه فکر و ذکر سربازها کوتاه کردن مدت سربازی است و همه دنبال کسری و معافیت و عفو و حلّی از این جور چیزها هستند؛ اما با حقوق 150 هزار تومانی شاید خیلی‌ها عمدا کاری کنند که خدمت‌شان کش بیاید.

یعنی اصلا اینجور بگویم که فعلا سربازی یعنی این که «مردان جوان مجبورند یک سال و نیم از عمرشان را به نیروهای مسلح خدمت کنند». با اجرایی شدن طرح معنایش برای خیلی‌ها این می‌شود که «نیروهای مسلح مجبورند همه‌ی مردان جوان را به مدت یک سال و نیم استخدام کنند».

معضل امیرحسین‌های اراکی

راهنمایی که بودم، سه تا همکلاسی داشتم به نام‌های امیر و حسین و امیرحسین؛ هر سه متولد 1355 در اراک و دارای شناسنامه صادره در همان سال از ثبت احوال همان شهر. در نظر داشته باشید که سال پنجاه و پنج اراک شهر کوچکی بوده و قاعدتا ثبت احوالش هم اداره محقری بوده با دو سه اتاق و شش-هفت کارمند.

خانواده‌ی امیرحسین که رفته بودند ثبت احوال برای بچه‌شان شناسنامه بگیرند، به هیچ مشکلی نخورده بودند و اسم نوزاد ثبت شده بود همان که خواسته بودند. والدین حسین هم می‌خواسته‌اند اسم بچه‌شان را بگذارند امیرحسین اما همان ثبت احوال گفته بوده که اسم دوتایی قدغن است و یا اسم بچه‌تان را بگذارید امیر یا حسین. اینها هم بالا رفته بودند و پایین آمده بودند و بالاخره راضی شده بودند به حسین خالی. اما به والدین امیر که می‌خواسته‌اند اسم پسرشان را بگذارند امیر، گفته بودند که امیر خالی نمی‌شود و حتما باید امیرعلی یا امیرحسین یا امیر-یه-چیزی بگذارید اسم بچه‌تان را! اینها کلی آشنا رو کرده بودند و پارتی تراشیده بودند تا بالاخره ثبت احوال به امیر خالی راضی شده!

من هر وقت می‌بینم اداره‌ای/سازمانی/نهادی/جایی برای ورودی‌های یکسان خروجی‌های متفاوت دارد یاد همان قضیه‌ی امیرحسین‌های اراکی می‌افتم. حالا این معضل امیرحسین های اراکی ربطی هم پیدا کرده به سربازی و پادگان ما …

سربازهایی که دیرتر از موعد مقرر بروند سراغ نظام وظیفه و اعلام آمادگی کنند برای اعزام به خدمت، 90 روز اضافه خدمت می‌خورند. این جور اضافه خدمت مشهور است به «اضافه خدمت دفترچه‌ای». اخیرا اعلام کرده‌اند که هرکس یکی از یازده شرط اعلام شده از طرف نیروی انتظامی را داشته باشد، این 90 روزش بخشیده می‌شود. از جمله این شروط یکی‌اش که «خدمت بیش از شش ماه در منطقه محروم» است به پادگان ما می‌خورد.

به سربازهایی که می‌آیند سراغ ما برای بخشش این 90 روز، یک معرفی‌نامه می‌دهیم خطاب به نظام وظیفه شهرشان و اعلام می‌کنیم که فلانی دارد از فلان وقت تا بحال در این پادگان خدمت می‌کند و ته‌اش هم اضافه می‌کنیم که «نامبرده دارای 90 روز اضافه دفترچه است و جهت بخشش معرفی می‌گردد. این یگان از خدمت نامبرده رضایت دارد و وی هیچ‌گونه سابقه غیبت و ترک خدمت ندارد و بیش از شش ماه در منطقه محروم خدمت نموده است».

کسانی که این نامه را برده‌اند نظام وظیفه تهران (میدان سپاه)، بی هیچ دردسری نامه‌ی عفو گرفته‌اند و آمده‌اند. نظام وظیفه کرج تقریبا همه را دست خالی برگردانده و حتی به بعضی‌ها گفته که قانون عوض شده و آنهایی که نامه‌ی عفو گرفته‌اند هم باید نامه‌شان را پس بیاورند! (این جور حرف‌ها را برای دست به سر کردن بعضی مراجعین سمج می‌زنند). اسلامشهر به بعضی‌ها نامه عفو داده و به بعضی‌ها نداده و …

توی این گیر و دار یکی از بچه‌های مرودشتی، معرفی‌نامه به دست رفته نظام وظیفه‌ی مرودشت. آنجا مسوول مربوطه پرسیده که پادگان‌تان کجاست؟ بنده‌ی خدا هم گفته قم! یعنی ترسیده اگر بگوید پادگان‌مان تهران است، بگویند که تهران منطقه محروم نیست و دست به سرش کنند. ترسش هم به جا بوده چون مسوول مربوطه ان قلت آورده که «مگه قم منطقه محرومه؟» و خلاصه آخرش پشت همان برگه‌ی معرفی یک نامه دستخطی نوشته خطاب به نظام وظیفه‌ی شیراز و استعلام کرده که «سرباز نامبرده در پادگانی در قم خدمت می‌کند و مشخص بفرمایید آیا جزو منطقه محروم محسوب می‌شود یا خیر؟». توی شیراز هم یک نفر بی‌امضاء زیر همان دستخط نوشته «منفی» و آخرش سربازمان دست از پا درازتر برگشته پادگان!