دسته: از سربازی

قوچعلی

هر گروهان یک نفر ارشد دارد و یک منشی. یک عده هم مسوولیت‌های مختلف دارند. مثلا یکی مسوول هماهنگی با بهداری است که به‌اش می‌گویند «ارشد بهداری» یا یکی مسوول بستن و باز کردن در آسایشگاه است که می‌شود «ارشد آسایشگاه» و خلاصه یکی ارشد گروهان است و ده دوازده نفر دیگر هم ارشد خورده‌ریز.

چیزی که در طول این مدت هم برایم جالب توجه بود و هم تحملش برایم سخت بود، رفتارهای ارشد و خرده‌ارشدها بود.

یادتان هست زمان دبستان، اولیاء مدرسه برای دست به سینه نشاندن بچه‌های چموشی که دلشان می‌خواست مدرسه را روی سرشان بگذارند، چه شگردهایی داشتند؟ داد و بیداد و تنبیه بدنی (یا تهدید به تنبیه) و تهدید به کسر نمره انضباط و تهدید به اخراج و از این جور چیزها.

توی پادگان آموزشی هم به جای معلم و مدیر و ناظم بگذارید فرمانده‌های مختلف. داد و بیداد که حضور پررنگ خودش را دارد، «پامرغی» رفتن و «بشین-پاشو» باشد جای تنبیه بدنی؛ تذکر کتبی با درج در پرونده هم جای کسر نمره‌ی انضباط و «تجدید دوره» هم جای اخراج. بقیه‌ی آن شگردهای نخ‌نما هم حضور دارند، مثلا «شما خیلی بی‌انضباطید، کلاس دوم ب خیلی خوبه» یا «آقای مدیر میخواستن همه‌تون رو اخراج کنن، من ازشون خواهش کردم نکنن» و از این جور چیزها.

ما آدم‌های عافیت‌طلبی که دلمان می‌خواست این دو ماه بی‌دردسری بگذرد و برویم سر یگان‌مان و بقیه‌ی 16 ماه را هم بی‌دردسری آنجا بگذرانیم، همه‌ی این شگردها را می‌فهمیدیم ولی به روی خودمان هم نمی‌آوردیم و بجز کمی تجدید خاطرات دوره‌ی دبستان، واکنش دیگری نداشتیم. اما ارشد و ارشدخورده‌های گروهان بدجوری جوگیر شده بودند و رفتارهایی داشتند شبیه رفتارهای مبصرهایمان در همان دوره‌ی دبستان!

ارشد گروهان ما پسرک بدهیبت و بدصدایی بود که بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند «قوچعلی». طفلک از این تیپ آدم‌هایی بود که خیلی توی ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل دارند و حالا که توی موقعیتی قرار گرفته بود که صد و چهل-پنجاه نفر آدم می‌دیدندش و حرفش را می‌شنیدند، بدجوری جوگیر شده بود و رفتارهای خیلی خامی داشت. چند باری هم با بچه‌ها درگیری لفظی پیدا کرد و فکر می‌کنم توی ادامه‌ی آموزشی کارش به درگیری فیزیکی هم برسد. خصوصا که در جریان کرایه‌ی اتوبوس برای تهران خبطی کرد که بچه‌ها خیلی از دستش شکارند.

مسابقه فرهنگی 1

نمازخانه‌ی پادگان، بین نماز ظهر و عصر

یکی از مسوولین فرهنگی: برادرا، امروز تولد کریمه‌ی اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ست… انشاءالله یه مسابقه فرهنگی داشته باشیم… برادرا روی یه تیکه کاغذ بنویسن کدام دو امامزاده توی ایران هستن که زیارتنامه‌ی اختصاصی دارن … یعنی همه‌ی امامزاده‌ها یه زیارتنامه‌ی مشترک دارن ولی این دو امامزاده هرکدوم یه زیارتنامه خاص خودشون دارن. جوابا رو روی کاغذ بنویسین، تحویل بدین، ایشالا به 8 نفر به نیت امام هشتم جایزه میدیم … نه! مرخصی و این جور چیزا نیست، جایزه‌ی فرهنگی میدیم… باشه … به 14 نفر … از آقایون علما که اینجا مهمون ما هستن خواهش میکنم جواب رو به برادرا نگن…

همان جا، بین نماز مغرب و عشا

همان مسوول فرهنگی: بعله جواب درست رو خیلی از برادرا گفته بودن، اون دو بزرگوار حضرت معصومه هستن و حضرت عبدالعظیم. اگه به مفاتیح مراجعه کنید می‌بینید که یه زیارت «امامزادگان» داره، بعد جداگانه برای این دو بزرگوار زیارتنامه اختصاصی داره… برادرا فقط توجه کنن… وقتی میخوان جواب بنویسن دقت کنن. من پرسیدم کدوم دوتا از امامزاده‌هایی که توی ایران دفنن – اونوقت یکی از برادرا نوشته امام رضا و امام حسین… بعله ما قرعه کشی می‌کنیم اسامی برنده‌ها رو ایشالا همزمان با عید غدیر خم اعلام می‌کنیم…

همان جا، فردای آن روز،

همان مسوول: چون بچه‌های گردان سه قبل از عید غدیر خم مرخص می‌شن، تصمیم گرفتیم قرعه کشی مسابقه رو امروز انجام بدیم. 250 نفر توی مسابقه شرکت کرده بودن که نمی‌گم چند نفر جواباشون درست بود تا وقتی ما داریم اسما رو میخونیم، توی هول و ولا باشن، امیدوار باشن به اینکه اسمشون توی قرعه در بیاد [!]

از جلو نظام

دستورهای نظامی معمولا دوتکه اند. مثلا «از جلو-نظام» یا «پیش-فنگ» یا «قدم-رو». شما قسمت اول دستور را که می‌شنوید حواس‌تان جمع می‌شود که چه دستوری قرار است صادر شود و قسمت دوم را که شنیدید واکنش نشان می‌دهید و کاری را که فرمانده خواسته انجام می‌دهید.

بعضی از دستورات نظامی، حتما دنبال همدیگر می‌آیند. مثلا اگر به احترام کسی «خبر-دار» داده باشند، دستور بعدی حتما «آزاد» است یا بعد از «از جلو-نظام» حتما «خبر-دار» می‌دهند.

مربی‌های ما خیلی به توالی دو دستور «از جلو-نظام» و «خبر-دار» علاقه داشتند و خیلی دوست داشتند که ما حواس‌مان به این توالی باشد. یعنی هر کسی که توی پادگان خاتمی یزد آمد بالای سر گروهان ما، یکی از کارهایی کرد حتما این بود که «از جلو-نظام» داد و وقتی ما دست چپ‌مان را دراز کرده بودیم و یک دست و چهار انگشت از نفر جلویی فاصله گرفته بودیم، به جای «خبر-دار» دستور دیگری داد، مثلا «بشین». حالا هر کس که حواسش نبود و می‌نشست، کلی خیط می‌شد و فرمانده‌ هم روضه‌ای برایش می‌خواند که تا «خبردار» را نشنیده‌ای هیچ کار دیگری نباید بکنی.

یکی از کسانی که هوشیاری از جلو نظامی ما را امتحان کرد همان «آقای خمپاره» بود که ذکرش در پست قبلی رفت. یکبار وسط کلاس، آقای خمپاره کوبید روی میز و گفت «برپا»! ما هم که مثل فنر از جایمان پریدیم و پشت بندش به چندتا عقب گرد و به چپ چپ و به راست راست عمل کردیم و بعد از «از جلو نظام» هم از بس تحت تاثیر هیبت مربی قرار گرفته بودیم، بلا استثناء به فرمان «بشین» عمل کردیم و بعد هم کلی شماتت شدیم و از نو کلی جست و خیز کردیم و چند فرمان دیگر را انجام دادیم تا دوباره رسیدیم به همین «از جلو نظام». در اینجا، مربی محکم کوبید روی میز و داد زد: «خمپاره!» ما هم انگار نه انگار که دارد خمپاره می‌آید وایستادیم و با غرور نظامی چپ‌چپ نگاهش کردیم و منتظر تشویق بودیم که داد زد: «پسر! خمپاره که از جلو نظام سرش نمیشه! برو زیر صندلی!»

باز هم کمخوابی

یکی دو خاطره‌ی دیگر در ارتباط با همان کمبود خواب:

ساعت چهار صبح که بیدارباش می‌زدند، ارشد آسایشگاه (یا آخرین نگهبان) چراغ را روشن می‌کرد و با پا به در آهنی می‌کوبید و داد می‌زد که بیدار شوید. اواخر همه به این سه محرّک یعنی صدای روشن شدن مهتابی، داد ارشد و صدای در آهنی حساس شده بودیم و در واکنش به آن از تخت‌مان پایین می‌پریدیم و به طرف دستشویی می‌دویدیم. هر کس که تاخیر داشت، با صفی روبرو می‌شد که حداقل باید یک ربع تا نیم ساعت برایش وقت می‌گذاشت. (اصولا یکی از تفریحات مهم زمان مرخصی دستشویی رفتن بدون نوبت است)

یکبار ساعت 2 نیمه شب که پست نگهبانی آسایشگاه داشت عوض می‌شد، نگهبان جدید می‌خواست در را ببندد که از دستش در رفت و در با صدای مهیبی به هم کوبیده شد. خیلی اغراق نکرده‌ام اگر بگویم نصف آسایشگاه از تخت‌شان پایین پریدند و دویدند طرف دستشویی! طفلک نگهبان هول شده بود و با تته پته توضیح میداد که ساعت 2 صبح است و هنوز دو ساعت دیگر باید بخوابند.

قضیه‌ی چرت زدن‌های همیشگی بچه‌ها سر کلاس‌های عقیدتی را که تعریف کرده‌ام، یادتان باشد گفتم که مربی‌های عقیدتی گاهی برای پاره شدن چرت بچه‌ها دستور صلوات می‌دادند. یکبار یکی از مربی‌ها داشت می‌گفت: «شبا که میخواید بخوابید، اول وضو بگیرید، بعد صلوات بفرستید، بعد …» یکدفعه چرتی‌ها که در خواب هم گوششان به عبارت «صلوات بفرستید» حساس بود پریدند و بلند صلوات فرستادند! مربی هم گیج شده بود و هاج و واج نگاه می‌کرد.

یکبار دیگر مربی داشت می‌گفت: «پیغمبر فرمود: کاغذ و قلم بیارید، یادداشت کنید …» کمی هم توی قسمت آخر جمله صدایش را بلند کرد. یک دفعه نصف کلاس از جا پریدند و دفترشان را باز کردند و آماده شدند که جزوه بنویسند!

خمپاره!

ساعت چهار صبح بیدار می‌شدیم و ساعت 10 شب می‌خوابیدیم. شش ساعت! کم‌خوابی‌مان را با چرت زدن در موقعیت‌های مختلف جبران می‌کردیم. اصلا هر وقت که «نیروهای فراگیر» کمی به حال خودشان رها می‌شدند، می‌دیدی که نصف‌شان دارند چرت می‌زنند. حالا می‌خواست در نمازخانه و بین دو نماز باشد یا قبل و بعد از صبحگاه یا توی غذاخوری یا از همه مهمتر سر کلاس‌ها.

مربی‌های عقیدتی معمولا حساسیتی به چرت زدن بچه‌ها نشان نمی‌دادند و حداکثرش این بود که گاهی بگویند «چرتی‌های عقب توجه کنند» یا «برای پریدن چرت اون عقبیا یه صلوات بلند بفرستید»… اما مربی‌های نظامی خیلی به این قضیه حساسیت نشان می‌دادند و هر کدام‌شان هم شگردی برای پراندن چرت بچه‌ها داشتند. مربی آیین‌نامه، توی چشم تک‌تک بچه‌ها نگاه می‌کرد و همینکه نگاه کسی کمی برمی‌گشت یا گردنش اندکی کج می‌شد، داد می‌زد «آقا صاف بشین!» مربی تخریب (آموزش مواد منفجره) هر از گاهی بلند می‌شد و دوری توی کلاس می‌زد و به چرتی‌ها تذکری می‌داد، مربی ش.م.ر از چرتی‌ها سوال درسی می‌پرسید، اما از همه جالب‌تر و ابتکاری‌تر مربی تاکتیک بود…

این مربی تاکتیک اصلا آدم جالب و خاصی بود و کلی خاطره برایمان درست کرد. توی درس تاکتیک مهارت‌های نبرد را آموزش می‌دهند. اینکه چطور جان خودت را حفظ کنی و چطور پیشروی کنی و چطور عقب‌نشینی کنی و از این حرف‌ها. بعضی جلسه‌هایش تئوری است و بعضی عملی. جلسه‌ی اول تئوری، همین جناب مربی داشت در مورد اصول نگهبانی و بازرسی و این جور چیزها حرف می‌زد و یواش یواش چشم‌هایمان گرم شده بود که یک دفعه محکم کوبید روی میز آهنی جلویش و داد زد: «خمپاره!». همان صدای میز و فریاد خودش برای پریدن چرت ما کافی بود ولی بعدش توضیح داد که وقتی خمپاره می‌آید باید برویم زیر صندلی! در هر جلسه‌ی کلاسش به طور عادی چهار پنج بار خمپاره می‌آمد و ما هم هر بار زیر صندلی نگاهی دیگر به برنامه‌ی درسی می‌انداختیم که مطمئن شویم کلاس بعدی حتما کلاس عقیدتی است و چرت پاره‌شده‌مان را می‌توانیم ساعت بعدی جبران کنیم….

پادگان خاتمی یزد

اطلاعات این صفحه ممکن است قدیمی باشد و کامنت‌ها بسته شده‌اند. اگر قرار است برای آموزشی سربازی به پادگان خاتمی یزد اعزام شوید یا به هر دلیل به دنبال اطلاعاتی درباره آن می‌گردید به سایت‌های دیگر مراجعه کنید.

پادگان، آدرس و تلفن، راه‌های تماس و ملاقات

– آدرس پادگان خاتمی یزد چیست؟
+ یزد، کیلومتر ۲۲ جاده خضرآباد، پادگان آیت الله خاتمی کد پستی 1891755960

– تلفن پادگان خاتمی یزد چیست؟ چطور می‌توانیم به سربازمان تلفن بزنیم؟
+ خانواده‌ها نمی‌توانند به سربازشان زنگ بزنند. باید منتظر باشید تا یکی دو روز بعد از شروع دوره آموزشی سربازتان کارت تلفن داخلی بگیرد و به شما زنگ بزند. ارتباط تلفنی مهمترین مشکل پادگان خاتمی است

– از داخل پادگان چطور می‌توانم به خانواده‌ام زنگ بزنم؟ کارت تلفن مخابرات با خودم ببرم؟
+ پادگان خاتمی یک سیستم تلفن داخلی خاص خودش دارد. کارت‌های تلفن مخابرات داخل پادگان به دردتان نمی‌خورد (البته همراه داشتنش ضرری ندارد و در مرخصی شهری خیلی به درد می‌خورد). برای زنگ زدن از تلفن‌های آسایشگاه باید منتظر باشید تا گروهان‌تان مشخص شود و مسوول هماهنگی با مخابرات تعیین شود (اصطلاحا ارشد مخابرات). این ارشد یک پین کد به شما تحویل می‌دهد که با آن می‌توانید از تلفن‌ها استفاده کنید. برای شارژ کردن آن هم به همان ارشد پول می‌دهید.

-آیا می‌توانیم به سربازمان نامه بنویسیم
+ بله. از سربازتان بپرسید کدش چیست؟ کد یک عددی است که شماره گردان و گروهان و ردیف سرباز در گروهان را مشخص میکند. مثلا ۲۱/۰۸۴٫ در نامه های‌تان این کد را هم ذکر کنید تا نامه آسانتر به دست سرباز برسد.

– می‌توانیم به ملاقات سربازمان برویم؟
+ بله. باید به دژبانی پادگان مراجعه کنید و اسم و ترجیحا کد سرباز را اعلام کنید (درباره کد سوال قبلی را ببینید). دژبانی با گروهان مربوطه تماس می‌گیرد و سربازتان برای ملاقات به محوطه دژبانی می‌آید. در همان محوطه می‌توانید با هم دیدار کنید ولی نمی‌توانید فرضا سربازتان را با خودتان به شهر ببرید.

درباره مرخصی ها قسمت مربوطه را ببینید

نحوه اعزام، روز اول خدمت، لوازم ضروری، اقلام ممنوعه

– روز اعزام چه اتفاقی می‌افتد؟
+ در روزی که در برگه سبزتان ذکر شده تشریف می‌برید نظام وظیفه (در تهران میدان سپاه). غیر از برگ سبز و برگ سفید همراهتان باشد. لازم نیست وسیله خاصی با خودتان ببرید. آنجا اعلام می‌کنند که فلان روز و فلان ساعت در ترمینال جنوب حاضر باشید برای اعزام به پادگان خاتمی. کارتان در نظام وظیفه در روز اول خدمت معمولا بیشتر از نیم ساعت طول نمی‌کشد.

– آیا بعد از معرفی به خاتمی برای اندازه کردن لباس و … مرخصی می‌دهند؟
+ نه. قدیم روال کار اینطور بوده که بعد از معرفی به پادگان و دریافت جیره، یکی دو روز به سرباز مرخصی می‌داده‌اند برای اندازه کردن لباس و چاپ اتیکت و از این جور کارها. الان روال پادگان خاتمی این است که لباس‌‌های به‌اندازه به سربازها می‌دهد و اتیکت را هم خودش چاپ می‌کند و دوره آموزشی بدون وقفه/بدون مرخصی از روز اول شروع می‌شود.

– در جیره چه اقلامی به سرباز تحویل می‌دهند؟
+ کوله سربازی، پتو، یونیفرم (لباس، شلوار و کلاه رسمی سپاه)، کاپشن، پوتین، شلوار گرم کن، زیرپوش، شورت، چفیه، کلاه پشمی، صابون، شامپو، دفتر ۱۰۰ برگ، خودکار، قاشق، چنگال، قند، دمپایی، پودر لباسشویی

– فهرست اقلام ممنوعه؟
+ سیگار، فندک و کبریت، تیغ و لوازم اصلاح (حتی موزر)، موبایل، اصولا هر جور وسیله الکترونیکی، مجله های سرگرمی و جدول و سیاسی

– با موبایلم چکار کنم؟
+ موبایل و سایر اقلام ممنوعه را می توانید به دژبانی تحویل بدهید و آخر دوره تحویل بگیرید

– فهرست چیزهایی که بهتر است همراه‌مان باشد؟
+ نخ و سوزن، کش، سنجاق قفلی، کارد میوه خوری، ناخن گیر ساده، پول، ساعت، کیسه فریزر، کتاب، قرص سرماخوردگی (ترجیحا واکسن سرماخوردگی بزنید)، آجیل و تنقلات، شورت و زیرپوش و جوراب نخی

– چیزهایی که ممنوع نیست ولی بهتر است نبریم
+ کلا چیزهایی که در جیره تحویلتان میدهند، کنسرو و خوراکی ها (اگر از غذای پادگان خوشتان نیامد میتوانید از بوفه کنسرو یا ساندویچ بخرید)، ظرف و ظروف

دوره آموزش، مرخصی، اردو، یگان خدمتی

– در پادگان خاتمی سخت می گیرند یا آسان؟
+ نه خیلی سخت و نه آسان. گول اصطلاح «هتل خاتمی» را نخورید و انتظار بخور و بخواب نداشته باشید. از آن طرف انتظار یک دوره طاقت فرسا را هم نداشته باشید. البته سختی و راحتی کمی هم بستگی دارد به فصل اعزام و شخص فرمانده گروهانتان. معمولا کسانی که دوره اسفند یا همزمان با ماه رمضان اعزام میشوند خوش شانس ترند. از آن طرف کسانی که گردان یک می افتند خوش شانس تر از گردانی دویی ها هستند. بیشتر شکایت سربازها از کم خوابی و کلاسهای رژه است. وضع غذا در مجموع بد نیست و بقیه امکانات رفاهی پادگان هم اگر چه با هتل قابل مقایسه نیستند ولی قابل تحمل اند.

– دوره دقیقا چند روز طول میکشد؟
+ برنامه هر دوره با دوره های قبل و بعد خودش فرق میکند. روزهای اول دوره برنامه ای به نام «برنامه سین» اعلام میکنند که همان کم و بیش اجرا می شود. مسوولین پادگان عمدا از اطلاع رسانی دقیق درباره جزئیات دوره خودداری میکنند و بازار شایعات درباره مرخصی میان دوره یا زمان دقیق ترخیص خیلی داغ است و هر چه به سمت آخر دوره برویم داغتر هم میشود. بهتر است به این شایعات توجه نکنید و گرنه اعصابتان واقغا فرسوده خواهد شد.

– مرخصی میان دوره چند روز است؟
+ مرخصی میان دوره چیزی است که نه تاریخش مشخص است و نه اصلا دادنش قطعی است. بعضی دوره ها مرخصی میاندوره نداشته اند یا فقط به متاهلها مرخصی داده اند. اما معمولا در اکثر دوره ها یک مرخصی ۴-۵ روزه در هفته پنجم اعلام میشود.

– من در یزد فامیل دارم. آیا می توانم آخر هفته ها مرخصی شهری بگیرم.
+ خیلی رویش حساب نکنید. بطور کلی پادگان خاتمی خیلی در مرخصی دادن خسیس است. در عوض چند جلد کتاب همراهتان داشته باشید که اگر مجبور شدید جمعه ها را در پادگان بگذرانید حوصله تان سر نرود.

* به زودی تکمیل می‌شود

پذیرش، کفایت، خدمت قبلی، معاف از رزم

* به زودی تکمیل می‌شود

 

این بیست و چند روز گذشته را جایی بودیم به نام «مرکز آموزش رزم مقدماتی آیت الله خاتمی یزد» یا به اختصار «پادگان خاتمی» یا به قول دیگر «هتل خاتمی». البته وقتی می‌شنوید «پادگان»، خیلی یاد توپ و تانک و زره‌پوش و سیم‌خاردارهای حلقوی و میدان مین و زاغه مهمات و از این جور چیزها نیفتید. بیشتر به یک تکه از بیابان خدا فکر کنید که دورش سیم خاردار کشیده‌اند و چند سوله و ساختمان آجری هم گوشه و کنارش ساخته‌اند.

یاد آن موقع که عکس هوایی پایگاه‌های نظامی کلی محرمانگی داشت و توی هزار سوراخ قایم می‌شد به خیر! این روزها، به یاری گوگل مپ می‌توانید نقشه‌ی جاهایی را ببینید که یک پادگان آموزشی در برابرشان خیلی ناقابل به حساب می‌آید.

پادگان خاتمی در ویکی‌مپیا

مرحوم آیت الله خاتمی که نامش روی پادگان است، پدر سید محمد خاتمی است و چند سال آخر عمرش (بعد از ترور آیت الله صدوقی) امام جمعه‌ی یزد بوده است و ساخت پادگان در زمان او و به پیشنهاد یا تایید یا حمایت او آغاز شده است. مسوولین پادگان هم خیلی تاکید دارند که بچه‌ها به اشتباه نگویند شهید خاتمی.

پادگان در دامنه‌ی شمالی شیرکوه واقع شده است و به طرف جنوب و جنوب غربی که نگاه می‌کنی، منظره‌ی خیلی خیلی چشم‌نوازی از شیرکوه و کوه‌های همسایه‌اش می‌بینی که هر کدام‌شان زیر آفتاب به رنگی در آمده‌اند. توی این یک ماه، تقریبا هر روز صبح بعد از طلوع آفتاب، هر چقدر که وقت داشتیم به این منظره خیره می‌شدیم و تا روز آخر هم نه خسته شدیم و نه برایمان تکراری شد.

غیر از منظره شیرکوه و همسایگانش، گاهی هم چشم‌مان را به دیدن پرندگان و درندگان آن دور و بر سرگرم می‌کردیم. عقاب پیدا می‌شد و شغال و روباه (دیدن این دو تا خاص کسانی بود که پست نگهبانی شب به‌شان می‌خورد) و یکجور پرنده‌ی شاخدار که هنوز نفهمیده‌ام اسمش چیست. چیزی تصور کنید تقریبا دو برابر گنجشک به رنگ خاکی که پرهای بالای سرش شاخ شده باشد.

میاندوره

دقیقا همان شبی که سورملینا مرا در خواب دیده بود که می‌گویم: «خیالت راحت باشه، من اومدم مرخصی دارم میرم پیش خانمم» (نگاه کنید به این کامنت) من و 44 نفر دیگر از بر و بچه‌های پادگان سوار یک اتوبوس قراضه راهی تهران بودیم و حدود 3 و نیم صبح بود که رسیدم خانه.

پنج روز مرخصی میاندوره داریم تا همین دوشنبه، و صبح سه‌شنبه ساعت شش باید خودمان را معرفی کنیم به پادگان.

از آنجا که من خیلی وبلاگ نویس متعهدی هستم، تمام این مدت یک دفترچه یادداشت توی جیب اورکتم بود و هر چیز جالبی که می‌دیدم چشم‌هایم برق میزد که «ها! این به درد وبلاگ میخوره!» و کلی هم با خودم تجزیه تحلیل می‌کردم که چه کسانی از این نوشته‌ی بخصوص خوششان خواهد آمد و واکنش‌ها چه خواهد بود و چه و چه! چهارشنبه‌ی پیش که پشت در دژبانی منتظر همان اتوبوس قراضه بودیم، نشستم و یادداشت‌هایم را مرور کردم و عنوان پست‌ها و ترتیب‌شان را هم انتخاب کردم و … خلاصه در طول نیمه‌ی دوم آموزشی، منتظر پست‌های schedule شده‌ی نیمه‌ی اول باشید 😀

توی کامنت‌های پست قبلی (داللی!فینگیل بانو ابراز نگرانی کرده بود که « ببین من موندم وقتی برگشتی چجوری میخوای این گوگل ریدرتو خالی کنی!!!!!». واقعا نگرانی بجا و واقع‌بینانه‌ای بود! فکر کنید من در طول این 30 روز فقط از دو اتفاق خبردار شده‌ام، یکی رئیس جمهور شدن اوباما و دیگری استیضاح کردان! پس می‌توانید تصور کنید که الان با چه حرص و ولعی مشغول جهاد با شمارنده‌ی 1000+ گوگل ریدر هستم. فعلا فولدرهای چند نفر از دوستان را پاکسازی کرده‌ام (از جمله خود فینگیل بانو) و می‌خواهم بروم سراغ جنابi-vahid که با 19 فقره پست و 400 عدد share خودش بخش عمده‌ای از این جهاد مقدس است!

سربازی – روز اول

ساعت شش صبح رفتیم میدان سپاه، معاونت وظیفه‌ی عمومی. بوی اسفند میامد (یعنی برای ما دود کرده بودند؟)و یکی یکی از در جنوبی رفتیم تو و وسط حیاط صبحگاه روی زمین نشستیم تا شش و ربع که یک سروان با ژاکت سیاه آمد و برایمان کمی صحبت کرد و ما را بر اساس کد مرکز آموزش جدا کردند و به هر گروه گفتند که فلان روز فلان ساعت فلان ترمینال حاضر باشید تا با اتوبوس بفرستیم‌تان پادگان آموزشی. ما قرار شد همین شنبه که می‌آید، ساعت نه شب ترمینال جنوب باشیم.

کل داستان نیم ساعتی بیشتر طول نکشید و همه چیز مرتب و منظم و حساب‌شده بود و آخر سر هم یک ساندیس و یک کیک دادند دست‌مان و رهایمان کردند به امید خدا.

جناب سروان مربوطه، وقتی می‌خواست کدهای مراکز آموزشی را بخواند و گروه‌بندی‌مان کند، با یک ذوق خاصی گفت که «خوب حالا کیا کد دویست و بیست و سه هستن؟» هفتاد هشتاد نفری دست‌شان را گرفتند بالا. بعد گفت «خوب اینایی که دستشونو گرفتن بالا روی برگه‌ی سفیدشونو نگا کنن ببینن نوشته کی باید بیان؟» روی برگه‌ی سفید آنها نوشته بود باید ساعت 3 بعدازظهر بیایند و هیچکدام‌شان هم نگاه به برگه نکرده بودند!

سربازگیری 1318

این عکس مربوط به مراسم سربازگیری بندرانزلی است در سال 1318. خوب، معلوم است که آن جوانان گردن‌شکسته‌ای که پشت تصویر ایستاده‌اند هم مشمول سربازگیری واقع شده‌اند. یک عکس کوچک رضاشاه بالای تصویر از ایوان خانه‌ی پشت صحنه آویزان است (احتمالا آن موقع در بندر انزلی از این بزرگتر پیدا نمی‌شده). پدبزرگ پدر ما (پسر جد بزرگ) هم نفر نشسته سمت چپی است. احتمالا اگر می‌دانست نبیره‌اش که ما باشیم چقدر باعث و بانی این خدمت سربازی را لعن و نفرین می‌کنیم نمی‌رفت اینجا بنشیند و با این جوانان گردن‌شکسته عکس یادگاری بیاندازد.

سربازگیری 1318