اسم پایتخت کید هندی «میلاد» بود.
اسکندر لشکر کشید به هند و سر راه کسی جلوش مقاومت نکرد تا رسید به میلاد و اونجا اتراق کرد و یه نامه به کید هندی نوشت که سریع تا این نامه به دستت رسید سریع بیا تسلیم شو و به خدمت ما بپیوند.
کید خیلی قاصد رو تحویل گرفت و همه جور احترامش کرد و گفت که آخه اینجوری دست و رو نشسته که نمی‌تونم بیام پیش اسکندر. نه خدا رو خوش میاد نه در شان پادشاهه. عوضش یه نامه به شاه نوشت که آقا من پیشت نمی‌یام ولی عوضش برات چهارتا چیز می‌فرستم که کسی قبل از من ندیده و هیچکی توی جهان هم همچین چیزی ندیده.
خلاصه یه کم پیغام و پسغام بین‌شون رد و بدل شد تا آخرش اسکندر ۹ نفر از ریش‌سفیدای لشکرش رو فرستاد گفت برید ییش کید ببینید این چهارتا چیزی که داره چیه. با کید هم قرار گذاشتن که وقتی چهارتا چیز رو تحویل این ۹ پیرمرد داد دیکه صلح باشن و کید شاه هند بمونه.
پیرمردا اول «فغستان» دختر کید رو دیدن که از بس خوشگل و خوش تیپ و خوش هیکل و همه‌چی‌تموم بود پیرمردا چشم ازش نمی‌هونستن بردارن تا این حد که هر کدوم‌شون یه جای فغستان رو دید دیگه نمی‌تونست نگاهش رو برداره جاهای دیگه رو نگاه کنه!
خلاصه یه کم گذشت کید صداشون کرد و گفت که چطور بود دخترم؟ گفتن دمت گرم خیلی بیست بود و دسته‌جمعی یه نامه نوشتن به اسکندر هرکی اون قسمتی که دیده بود رو توصیف کرد.
اسکندر توصیفات رو که توی نامه خوند آب از لب و لوچه‌ش آویزون شد و گفت دیگه بسه فیلسوف و پزشک و جام رو نمی‌خواد امتحان کنید. همونجا منشور به اسم کید بنویسید با چهار چیز برگردید.