ابراهیم میرزایی در هفته نامه شهروند امروز

jamshid hashempour شهروند امروز، در شماره‌ی اخیرش (27 مرداد) گزارشی دارد از ستاره‌های سینمای بعد از انقلاب. اولین ستاره‌ای که معرفی کرده هم جمشید هاشم‌پور است.

jamshid hashempour

جایی وسط معرفی‌نامه‌ی جمشید هاشم‌پور می‌نویسد: «همان‌قدر که فیلم تاراج فروش می‌کرد، کتاب‌های آموزش فنون رزمی دست به دست می‌چرخید، و همان‌قدر که مردم درباره‌ی کچلی مادرزاد جمشید آریا شایعه می‌ساختند، آمار یخ‌هایی که ابراهیم میرزایی (با ابراهیم میرزاپور اشتباه نشود) در فلان محفل با مشت شکسته بود بالا می‌رفت.»

کمی ماندم که خدایا چقدر اسم این «ابراهیم میرزایی» برایم آشناست… و یادم افتاد که همان «آقا پرفسور ابراهیم میرزایی راهبر» است!

اسباب کشی

فعلا از وردپرس داتکام اسباب‌کشی کردم به گنجه‌ای داتکام. همه چیز مرتب است بجز گوگل ریدر که انگار کمی باید کدش را دستکاری کنم. کل قضیه‌ی اسباب‌کشی دو سه ساعت وقت گرفت که بیشترش هم صرف فارسی کردن قالب شد.

قالب فارسی شده‌ی ژورنالیست را می‌گذارم اینجا که اگر کسی به دردش خورد بردارد.

جنایات تازه رامین و کارآگاه بهمنی

رامین شرفکندیاز سابقه‌ی سیاه رامین در سر کار گذاشتن آدم‌های بی‌گناه که مطلع هستید… مدتی است کارآگاه بهمنی هم در اثر همنشینی با  رامین، اخلاقش خراب شده و بطور فعالانه‌ای در امور مربوط به اسکل‌سازی ملّت شراکت می‌کند.

ما همکاری داریم که اسمش مسعود نیست ولی شما فرض کنید اسمش مسعود است. این مسعود مشاور پاره‌وقت شرکت است و تازگی‌ها خیلی کم به شرکت سر می‌زند. از قضا هر وقت هم که سر و کله‌اش این طرف‌ها پیدا می‌شود، شرکت دارد حقوقی، کارانه‌ای، پاداشی، چیزی می‌دهد. ما هم هر وقت که مسعود را این طرف‌ها می‌بینیم برایش دست می‌گیریم که: «چه خبره؟ باز پول میدن؟!»

یکی از دفعاتی که مسعود پیدایش شده بود، کارآگاه تازه از جشنواره‌ی سیب‌زمینی‌خوری محک برگشته بود و خیلی توی جوّ خیریه و انفاق و حمایت و این جور کارها بود و چند تا از فرم‌های یاری محک را هم گرفته بود و آورده بود. از قضا همان روزی که مسعود آمد هم، شرکت به نمی‌دانم چه مناسبتی، یک کارت خرید 50 هزار تومانی به همه پاداش داده بود. کارآگاه مسعود بینوا را خِفت کرد که بیا و این 50 هزار تومانت را کمک کن به کودکان سرطانی . خلاصه کمی کل‌کل کردند و آخرش مسعود برای اینکه خِفتش آزاد شود، یکی از آن فرم‌ها را پر کرد و داد دست کارآگاه.

چند روز پیش رامین و کارآگاه در یک توطئه‌ی مشترک، تصمیم گرفتند مسعود بینوا را سر کار بگذارند. رامین گوشی را برداشت و زنگ زد به موبایل مسعود که «من اصغرزاده هستم از موسسه‌ی محک!». برای اینکه Caller ID هم مزاحمتی ایجاد نکند، زنگ زده بوده به یکی از دوستان کارآگاه و او تلفنش‌شان را فوروارد کرده روی موبایل مسعود و به این دوست کارآگاه هم سپرده‌اند که اگر مسعود نامی زنگ زد، بگو که اینجا محک است!

خلاصه که مسعود شک می‌کند به صدای رامین و یکی دو تا متلک هم می‌پراند ولی رامین آنقدر محکم و مطمئن حرف می‌زند که بنده‌ی خدا شکّ‌اش برطرف می‌شود و خیال می‌کند واقعا از طرف محک زنگ زده‌اند که بگویند چرا فرم پر کرده‌ای ولی کمک نکرده‌ای؟! بعد از مکالمه هم برای محکم‌کاری زنگ می‌زند به همان Caller ID و رفیق کارآگاه هم تلفن را برمی‌دارد و می‌گوید: «موسسه‌ی محک بفرمایید!».

دیروز مسعود با قیافه‌ی نادم و پشیمانی آمده بود شرکت و بعد از کلی مِن‌مِن با شرم و حیا به کارآگاه گفت که از محک زنگ زده بوده‌اند و چنین و چنان و کارآگاه هم کلی سرزنش‌اش کرد که چرا اینطوری گفتی و …. الان هم احتمالا مسعود بینوا در فکر این است که جوری از دل آقای اصغرزاده در بیاورد و عذر بخواهد از اینکه او را با رامین اشتباه گرفته است!

در باب استدلالهای غریب جناب علیرضا شیرازی

پیش از آنلاین شدن در فکر این بودم که کمی به دوستان وبلاگی خرده بگیرم که چرا لحن‌تان در مورد علیرضا شیرازی اینقدر تند است ولی وقتی نوشته‌ی اخیر خودش را خواندم و استدلال‌های عجیب و غریبش را چند بار مرور کردم سرم گیج رفت و به فکر افتادم که کاش من هم وارد موج «شیرازی‌کوبی» شده بودم و چندتا لقب زندان‌بان و استثمارگر نصیب آقای بلاگفا کرده بودم!

کاری که خیلی اعصاب من را به هم می‌ریزد و کفرم را درمی‌آورد، دست کم گرفتن مخاطب است و ارائه‌ی دلیل‌هایی که هم گوینده و هم شنونده می‌دانند بی‌ربط است.

توی قضیه‌ی «درون‌ریزی از سیستم بلاگفا»، گیرنده‌ی اطلاعات، یعنی کسی که در نهایت فایل XML تولید شده روی کامپیوترش ذخیره می‌شود، یک کاربر واقعی است که در بلاگفا حساب کاربری دارد و صاحب محتوای تولید شده در آن سرویس است. نوشته‌های توی آن وبلاگ بخصوص در بلاگفا مال این کاربر است و حق دارد هر جور که بخواهد با آن رفتار کند. موضوع اصلا این نیست که یک اسکریپت یا یک روبوت دارد اموال بلاگفا را میدزدد و به سایت رقیب منتقل میکند! حالا علیرضا شیرازی 30 ساله، هزار مثال هم بزند که چطور فیس‌بوک جلوی گوگل را گرفته و فلیکر جلوی فلان سایت دیگر را، اصل موضوع هیچ تغییری نمی‌کند.

اصلا خود بلاگفا باید خیلی سال پیش سرویس Import/Export را به قابلیت‌های مدیریتی‌اش می‌افزود و الان که تیم وردپرس فارسی این زحمت را کشیده، شیرازی باید به جای لغز خواندن و آسمان به ریسمان بافتن، تشکر به زبان بیاورد و قدردانی. از کاربران هم عذرخواهی کند که چرا تابحال چنین امکانی برایشان فراهم نبوده و احیانا قول‌هایی بدهد که تا فلان موقع خودمان هم سرویس مذکور را راه می‌اندازیم.

علیرضا تویی؟

mizeghaza-logo کارآگاه بهمنی و رامین نهار رفته بودند موسیو. به من هم اصرار کردند که بیا ولی حالش را نداشتم و نهار شرکت را ترجیح دادم اما وقتی برگشتند و جریان را تعریف کردند، کلی حسرت خوردم که چرا نرفته‌ام!

کارآگاه دوربین برده بود که از ساندویچی و احیانا خود موسیو عکسی بگیرد و بگذارد توی پست مربوطه در میز غذا. ساندویچ‌شان را خوردند و کارآگاه خواسته مقدمه بچیند برای عکس گرفتن و شروع کرده به حرف زدن و همینکه به اینجا رسیده که «توی اینترنت هم نوشته‌ایم»، موسیو برمی‌گردد و می‌پرسد: «علیرضا تویی؟»

فکرش را بکنید که قیافه‌ی کارآگاه آن موقع چقدر دیدن داشته! خصوصا که بلافاصله می‌بیند که موسیو پرینت آن نوشته‌ی بخصوص در میز غذا را هم در می‌آورد و کمی هم گله می‌کند به خاطر محتوای یکی دو کامنت و علیرضا و رامین هم کلی توضیح می‌دهند که کامنت‌ها را ما نمی‌نویسیم و خواننده‌ها می‌نویسند و … موسیو هم با ناباوری پرسیده که «مگه اینترنت هرکی هرکیه؟ هرکی هرچی دلش میخواد می‌نویسه؟» (یک امتیاز به نفع من که اصرار داشتم کامنت‌ها بازبینی شوند)

اشکال دیگری هم که به نوشته‌شان گرفته این بوده که چرا عکس تزئینی که آنجا گذاشته‌اند، همبرگر گرد است و موسیو اصلا نان گرد ندارد.

البته غیر از این دلخوری‌ها، موسیو و شاگردش تعریف کرده بودند که چطور بعد از نوشته شدن آن پست، سر و کله‌ی مشتری‌های غریبه‌ای پیدا شده که «می‌دیدم این مشتری من نیست … می‌پرسیدم از اینترنت اومدی؟… می‌گفت آره!»

شهید لاوازیه!

همان کسی که پارسال انیشتین را مسلمان کرده بود و می‌گفت او در آخر عمر با آیت الله بروجردی مکاتبه‌ی محرمانه داشته و چه و چه … در این مدت بیکار ننشسته و وبلاگی ساخته و در آن جمع کثیری از دیگر مشاهیر علمی/فرهنگی/سیاسی مغرب‌زمین را نیز مسلمان (معمولا شیعه‌ی دوازده امامی) کرده است!

وبلاگش را بخوانید (اینجا و اینجا) و دریابید که:

جان اف کندی به این دلیل ترور شد که: «می‌خواست اسلام را به عنوان یک دین واحد جهانی معرفی کند و آیین‌های دیگر جهان را از بیخ و بن ریشه‌کن سازد!» (فعلا شهید جان اف کندی را داشته باشید تا بعد!)

لاوازیه به این دلیل زیر تیغ گیوتین انقلابیون فرانسه رفت که: «اشتباه لاوازیه‌ی بیچاره این بود که علنا ابراز می‌کرد که مسلمان و شیعه شده بوده است! و انقلاب فرانسه فقط بهانه‌ای بوده برای کشتن این بزرگمردان!» (این هم شهید لاوازیه! چیزی توی مایه‌های منصور حلاج فرانسه!)

الکساندر فلمینگ (کاشف پنی‌سیلین) هم از خواندن حدیثی در کتاب‌های علامه مجلسی به حقانیت اسلام پی می‌برد!

خلاصه … نیلز بور و انیشتین و فلمینگ و کندی قصد داشته‌اند به رهبری آیت الله بروجردی یک نهضت جهانی اسلامی راه بیاندازند که از بد حادثه آیت الله فوت می‌کند و این چهار نفر هم همگی به طرز مشکوکی می‌میرند!

نویسنده‌ی این اراجیف، شخصی است به اسم (قاعدتا مستعار) «اسکندر جهانگیری» که نمی‌دانم انگیزه‌اش چیست و با چه هدفی نزدیک دویست نوشته از این دست، در وبلاگش منتشر کرده؟

دعای خیر در حق تیم وردپرس فارسی و سپاس از کمانگیر

وبلاگ‌نویسی را با بلاگفا شروع کرده بودم و قبل از مهاجرت به وردپرس، 131 پست آنجا نوشته بودم که خیلی دلم می‌خواست جوری منتقل‌شان کنم به همینجا. اما نه ابزار درست و حسابی وجود داشت و نه خودم همت برنامه نوشتن داشتم. خلاصه امروز به مدد اطلاع‌رسانی جناب کمانگیر خبردار شدم که تیم وردپرس فارسی ابزاری برای مهاجرت از بلاگفا به وردپرس ساخته و بلافاصله سراغش رفتم و ظرف ده دقیقه همه‌ی نوشته‌هایم را با عکس و کامنت و تاریخ صحیح، بی هیچ مشکلی منتقل کردم به وردپرس.

جا دارد دعای خیری نثار تیم وردپرس فارسی کنم و تشکری از جناب کمانگیر و بلافاصله بروم سراغ TAG زدن و تصحیح Slug نوشته‌های «درون‌ریزی» شده.

(حالا ما مخلص تیم وردپرس فارسی هم هستیم ولی آخر درون‌ریزی کجا معنی Import می‌دهد؟ آدم بیشتر یاد بیماری‌های پوستی می‌افتد!)

رفع کسالت با افاضات جناب فرج الله سلحشور

امروز، وقتی که در اوج کسالت پای گوگل ریدر نشسته بودیم و داشتیم وقت‌مان را با مرور خبرهای خبرگزاری‌های وطنی پر می‌کردیم، برخوردیم به یکی دو خبر در مورد سریال حضرت یوسف…

خلاصه‌ این که یکی به نام آقای رحیم‌زاده، کاره‌ای در مرکز پژوهش‌های اسلامی صدا و سیما، از سریال حضرت یوسف انتقادی کرده و فرج‌الله سلحشور هم که کارگردان و تهیه‌کننده‌ی سریال است و قبلا سریال آبکی اصحاب کهف را هم ساخته، جواب خیلی تندی به رحیم‌زاده داده که «آقای رحیم‌زاده از بی‌سوادی این مسائل را مطرح کرده است» یا «وقتی شما نمی‌دانید کدام سند است و کدام نیست پس چطور اظهار نظر می‌کنید؟» و از این صحبت‌ها. بعد هم گفته که برای نوشتن فیلم‌نامه «از نظر استادانی چون حبیب‌الله عسگراولادی و [علی اکبر؟] پرورش بهره بردیم» (متن کامل مصاحبه از سایت الف)

هم از بابت آن لحن تند و هم از بابت اینکه بین پیغمبرها سراغ جرجیس پیغمبر رفته و برای نوشتن فیلم‌نامه از چنین اساتید بزرگ و دست اولی کمک گرفته، لبخندی گوشه‌ی لبمان نشست و با خودمان گفتیم کمی بیشتر دنبال افاضات این کارگردان نام‌آور بگردیم، شاید چیزی گیرمان آمد و کسالت امروزمان بالکل برطرف شد!

گوگل ناامیدمان نگذاشت و چیزها برایمان پیدا کرد خواندنی و خندیدنی! دیدیم بد نیست برای بهتر شدن حال خوب دوستان، شمه‌ای هم اینجا نقل کنیم:

امدادهای غیبی برای ساخته شدن سریال حضرت یوسف:

«ده روز برای یک صحنه به افتاب نیازمند بودیم . این در حالی بود که تمام اطراف ما طوفان و برف و باران بود… باور کنید در چنین شرایطی جایی که صحنه در ان قرار بود فیلمبرداری شود به قطر یک کیلومتر افتاب بود»

«شبی که می خواستیم صحنه سجده خورشید و ماه و 11 ستاره را فیلمبرداری کنیم از جایی تماس گرفتند که خواب دیده ایم که شما و همسرتان از جایی دارید عبور می کنید در لباس انبیا و ستاره ها از اسمان سر راهتان می ریزند»

انتقاد از کج‌اندیشی‌های مسوولان فرهنگی و ارائه‌ی راهکار:

«متاسفانه، برخي از مسئولان فرهنگي جايزه «کن» را به جايزه «کراچي» ترجيح مي دهند»

«در حوزه سیما راهش این است که از تعداد شبکه ها بکاهند تا بتوانند با تولید اثار ارزشمند و فاخر و نظارت و کنترل دقیق تلویزیون را نجات دهند»

ارائه‌ی آمار و اطلاعات:

« فیلم اصحاب کهف طبق امار بیش از 2 میلیارد بیننده در جهان داشته است»

«اگر سینمای ما همانطور که از اول انقلاب شروع کرده بود با توبه نصوح، پرواز در شب و فیلم هایی از این دست جلو آمده بودیم یقیین بدانید ما الان جای هالیوود را گرفته بودیم جای بالیوود را هم گرفته بودیم»

پی‌نوشت: همه‌ی نقل قول‌ها را از مصاحبه‌های سلحشور با قدسنا و رسالت آورده‌ام