لینکدین

رییس سابقم، عمران، امروز آخر وقت منو کشید کنار گفت علی تو دنبال شغل جدید می‌گردی؟ گفتم نه، چطور مگه؟ گفت همینجوری … خواستم بگم اگه توی تیمت راضی نیستی ما خیلی خوشحال می‌شیم برگردی تیم خودمون، راجع به حقوق و شرح وظایفت هم می‌شینیم صحبت می‌کنیم …

گفتم نه همینجا راضی‌ام ولی چطور به این فکر افتادی که من می‌خوام از شرکت برم؟ نمی‌خواست بگه. کلی از من اصرار و از اون انکار … خلاصه گفت که رییس خودش، مایکل، توی لینکدین دیده که من با چل پنجا‌ه تا کاریاب دوستم هی هم به تعدادشون اضافه می‌شه، به عمران گرا داده که چه نشستی؟ علی داره شبانه روزی دنبال کار جدید می‌گرده!

رفتم نگاه کردم دیدم آره! نصف بیشتر دوستام یه ربطی به کاریابی دارن!

قضیه اینه که هر از گاهی از طرف بنگاه‌های کاریابی یا شرکت‌های دیگه برام توی لینکدین پیشنهاد شغل میاد، تهشون دو تا لینک داره: یکی که باشه بیا صحبت کنیم، یکی که نه علاقه ندارم. بعد روی اون که علاقه ندارم که کلیک می‌کنی یه لیست دیگه میاد که چرا علاقه ندارم؟

گزینه‌ی پیش‌فرضش اینه که حالا به این کاره علاقه ندارم ولی بیا با هم دوست باشیم (یعنی با فرستنده‌ی پیشنهاد)!  من هم هر دفه روی همون پیش فرض کلیک می‌کرده‌م و می‌رفته‌م جلو! البته الان یکی دو هفته‌س که این پیشفرض رو برداشته ولی من حسابی کلکسیون جمع کرده‌م!

شیر مرغ

لهستانیا یه شیرینی معروفی دارن به اسم «Ptasie_mleczko» که معنی می‌ده «شیر مرغ»!

ولی انگار اصطلاح شیر مرغ یه عنوان یه چیز کمیاب یا عجیب، خیلی توی خود لهستان رایج نیست. اون طور که ویکیپدیا می‌گه هم مخترع شیرینی اصطلاح رو توی یه سفر به فرانسه شنیده و خوشش اومده.

یه بار با چن تا دوستای لهستانی‌م دور هم نشسته بودیم این شیرینیه هم وسط بود صحبت پیش اومد اونا گفتن که معنی اسمش چیه و ما هم گفتیم که توی ایران همچین اصطلاحی هست به این معنی. اونا هم کلی خندیدن گفتن که آره واقعا توی دوران کمونیستی اسم با مسمایی بوده چون اصلا پیدا نمی‌شده و هر کی دستش بهش می‌رسیده خیلی احساس خوشبختی می‌کرده.

کلا دهه‌ی شصت که ما درگیر جنگ بودیم، اروپای شرقی هم درگیر حکومت‌های رو به زوال کمونیستی بود که دیگه کفگیرشون به ته دیگ خورده بود و همه چیز کوپنی و نایاب بود و یه شکلات یا موز خیلی تجمل حساب می‌شد. برای همین با اروپای شرقیا وقتی صحبت می‌کنیم خیلی خاطرات کودکی‌مون شبیه همه.

وسط مزه‌پرونیا درباره‌ی مرغ و شیر و دوشیدنش و این حرف‌ها، یکی جدی شد و گفت ولی وقتی ما بچه بودیم با یه شکلات یا یه لباس نو کلی ذوق می‌کردیم و شاد می‌شدیم ولی بچه‌های الان رو هیچی خوشحال نمی‌کنه.

اسپم نفرست شریف

اسپم اسپمه. وقتی که نامه‌ی تبلیغاتی ناخواسته برای کسی می‌فرستی و هیچ راهی هم پیش پای طرف نمی‌ذاری که دریافت نامه‌ها رو قطع کنه، داری اسپم می‌فرستی. حالا فرقی نمی‌کنه توی ایمیلت تبلیغ وایاگرا ست یا دعوت به پیوستن به فلان کمپین یا اطلاع‌رسانی در مورد سخنرانی هفته آینده‌ی دکتر مشایخی.

این «انجمن فارغ التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف» یه خبرنامه‌ی ایمیلی داره که قبلنا هر از گاهی یه ایمیل بی سود و ضرری می‌فرستاد درباره‌ی اخبار انجمن و دانشگاه و گهگاه هم فرصت‌های شغلی. اخیرا شروع کرده به تبلیغ فرستادن، خیلی شیک هم ته ایمیل می‌نویسه اگه شما هم علاقه دارید تبلیغ بفرستید تماس بگیرید که تعرفه‌ش رو بدونید!

من خواستم عضویتم رو لغو کنم … توی ایمیل دنبال لینک لغو عضویت گشتم، نداشت. به آدرس فرستنده‌ش ایمیل زدم، جواب نداد. تلفن‌شون رو از سایت برداشتم زنگ زدم، کسی برنداشت. رفتم از سایت‌شون پیدا کردم کی مسوول خبرنامه‌س به اون ایمیل زدم، جواب نداد …

حالا حتما همه‌تون می‌گید خوب چرا توی جی‌میل نمی‌زنی توی سرش که مستقیم بره توی پوشه‌ی اسپم؟ من مساله‌م چیز دیگه ست: می‌گم انتظار زیادیه اگه توقع داشته باشیم انجمن چی‌چی‌پی‌چی شریف آداب اطلاع‌رسانی ایمیلی رو بلد باشه؟ یا اصلا آداب‌دونی توی سرش بخوره، لااقل تلفن و ایمیلی که توی سایت اعلان کرده رو جواب بده؟

بچه‌ها

با «نورا»، دخترِ دخترخاله‌م (دو سالشه) کلی صحبت کرده بودن درباره کمبود آب و خشکسالی و اینکه اسراف چیه و چرا نباید اسراف کنیم و چه جوری اسراف نکنیم … دو سه روز بعدش سرما خورده بود، به مامانش و خاله‌ش گفته بود بدویید بدویید دستمال بیارید آب دماغ من داره اسراف می‌شه!

کیان، برادرزاده‌ی خانومم (چار سالشه) قاطی کارتون‌هاش یه سری کارتون مستر بین هم داره، عروسک مستر بین و ماشین مینی و اینجور چیزا هم براش خریدن و هر وقت حرف مستر بین می‌شه می‌گن ببین مستر بین لندنه پیش آتا (یعنی خانوم من) و علی آقا… یه بار با ماشین اومده بودن تهران، خیلی دیروقت رسیدن دم خونه بابام اینا. کیان همچین خواب آلود از باباش پرسید بابا اینجا کجاس؟ گفت خونه‌ی علی آقاست … بچه چشاش برق زد خواب از سرش پرید با یه هیجانی گفت: ئه؟ لندنه؟

دورکاری از تهران

این دفعه که می‌خواستم بیام ایران رییسم رو راضی کردم که دو هفته از تهران دورکاری کنم. یعنی مجموعا چهار هفته بمونم که دو هفته‌ش مرخصی باشه و دو هفته‌ش دورکاری. برنامه‌ام هم این بود که اگه جواب داد ماه‌های خلوت‌تر سال (از ژانویه تا عید خودمون) رو بیام از ایران کار کنم.

فکر می‌کردم مشکل اصلی سرعت اینترنت باشه. از خیلی قبلش با دوستام توی سپنتا هماهنگ کردم که سرعت ADSL خونه پدر مادرم رو بالا ببرن. بعدا که دیدیم خط‌‌ جواب نمی‌ده یه لینک وایرلس برام نصب کردن و سرعت و کیفیت اینترنتم خیلی عالی بود.

فیلترینگ ولی داستان شد. از یه طرف شرکت ما خیلی به Google Apps وابسته‌ست که توی ایران تحریمه. از اون طرف تونل‌ها و فیلترشکن‌هایی که رایج هستن یا با لینوکس سازکار نبودن (روی لپ‌تاپم لینوکس دارم) یا سرعت‌شون کم بود یا گوگل می‌شناخت‌شون یا خلاصه یه درد دیگه‌ای داشتن.

من اون موقع که ایران کار می‌کردم یه ترفندی بلد بودم برای دورزدن فیلترینگ که خوب جواب می‌داد. همون رو امتحان کردم یه روز خیلی عالی جواب داد ولی روز دوم مخابرات ردش رو گرفت! اول سرعتش رو کم کرد و بعد از چند ساعت کلا قطعش کرد. خلاصه فهمیدیم سیستم فیلترینگ توی این سال‌ها باهوش‌تر شده.

این دو هفته رو به هر بدبختی بود با عوض کردن پورت و پروتکل و مدخل تونل و پریدن از این vpn به اون vpn سر کردیم ولی فعلا ایده‌ی دورکاری رو گذاشتم کنار تا وقتی که تحولی توی این وضع بشه.

عدول از اصول صاحبخانه گری!

صابخونه‌م مهندس کامپیوتره. سیسکو کاره. اینجا رو که خرید من اولین مستاجرش بودم. وقتی می‌خواستیم قرارداد اجاره رو ببیندیم  یه کمی صبر کردیم تا قرارداد خریدش نهایی بشه تا بعد امضا کنیم. یعنی که توی صنعت صابخونه‌گری تازه‌کاره.

دیدید آدم دفعه اول که می‌خواد یه کاری بکنه خیلی سعی می‌کنه مطابق استاندارد و اصول پیش بره، بعد یه کم که پیش می‌ره، واقعیت که روی زشت خودش رو نشون می‌ده، اصول و استانداردها هم واقع‌بینانه‌تر می‌شن؟ حالا حساب صابخونه‌گری صابخونه‌ی ماست …

همون روزهای اول دومی که اومده بودیم توی این خونه (تقریبا پارسال این موقع‌ها) دیدیم شوفاژ پذیرایی نشت می‌ده. زنگ زدم بهش که بیا یه نگاه به این بنداز. عصرش یه دختره اومد شوفاژ رو ببینه. من اول فکر کردم زنشه یا مثلا یکی از فامیلاشونه که این دور و بر زندگی می‌کنه … ازش پرسیدم گفت نه من «اجنت»ش هستم! خلاصه خانوم اجنت زنگ زد یه لوله کش اومد، لوله کشه آچار انداخت یه واشر رو یک چهارم دور سفت کرد نشتی بند اومد، رادیاتورها رو هم هواگیری کرد، مجموعا مثلا یه ربع کار کرد ۱۳۰ پوند فاکتور نوشت براش!

یه مدت بعد دیدیم اتاق خواب خیلی مرطوبه و دیوارش شروع کرد به کپک زدن. بهش گفتیم رفت یه «متخصص رطوبت» برداشت آورد، طرف ۲۰۰ پوند واسه بازدید گرفت نتیجه کارشناسیش هم این بود که رطوبت مال اینه که ما لباس‌هامون رو توی اتاق خشک می‌کنیم! به عنوان راه حل هم پیشنهاد کرد که ماشین لباسشویی رو عوض کنه یه چیزی بخره که خشک‌کن داشته باشه! یه سری توصیه بی نفع و ضرر دیگه هم کرد. خلاصه تا ما بتونیم به صابخونه بقبولونیم که این همه رطوبت نمی‌تونه مال لباس خشک کردن باشه، کل دیوار و سقف و نصف وسایل و لباس‌های ما کپک زدن و مجبور شد یه سری بیاد کل خونه رو رنگ ضد کپک بزنه.

حالا بعد یه سال دیگه اصول و استاندارد رو که گذاشته کنار، هیچ، از اونور بام هم افتاده و هر مشکلی پیش بیاد خودش و زنش آستینا رو می‌زنن بالا می‌پرن وسط!

این سری که داشتیم می‌رفتیم تهران (نمی‌دونم باید بگم می‌رفتیم تهران یا میامدیم تهران؟) باهاش هماهنگ کردیم که یه سری اشکالای خرده ریز خونه رو توی این مدت که نیستیم درست کنه. حالا اومدم می‌بینم دوتایی در غیاب ما مشغول جهاد سازندگی بودن! از جمله اون جایی که دیوار اتاق خواب نشتی داشت رو خودشون شکافتن و سیمان کردن به یه وضع خنده‌داری. کج و کوله و نا هموار. یه جوری که هرچی هم رنگ و بتونه کنن باز معلومه یکی این دیوار رو گاز گرفته!

این دفه دیدمش باید نصیحتش کنم بگم بابا خونه‌ت رو نابود نکن به خاطر یه کم صرفه‌جویی. یه کارهایی رو هم آدم باید بده دست کننده‌ش که انجام بده.

چطور شد که بعد از این همه سال فواد قادری را در میدان ولیعصر دیدم

بابام نزدیک هفتاد سالشه. طبعا هر از گاهی نگران سلامتیش می‌شه. چند روز پیش رفته بود دستشویی، لامپ دستشویی چند ثانیه خاموش شد و بعد روشن شد، احتمالا چون سرپیچش شل بوده یا کلید اتصالی کرده یا از این چیزا.  وقتی اومد بیرون انقدر قیافه‌ش نگران بود که من یه خورده ترسیدم که چی شده؟ شک داشت که نکنه مشکل از لامپ نبوده و مثلا بینایی خودش لحظه‌ای مختل شده یا ذهنش توهم زده. خلاصه یه کمی با ما مشورت کرد و یه کمی به ذهنش فشار آورد یادش اومد که وقت خاموشی باریکه‌ی نوری که از زیر در میامده رو هنوز می‌دیده پس اختلالی توی سیستم بینایی-پردازشی خودش نبوده و خیالش راحت شد و بعد رفت دید که آره سرپیچ لامپ شله.

حالا من هم که نزدیک چل سالمه گاهی که ذهنم یا بدنم یه جا جواب نمی‌ده سریع نگران می‌شم که نکنه نشونه‌ی پیریه. گهگاه یه داستانای خنده‌داری هم پیش میاد

مثلا هفته پیش شیراز بودم، خانواده‌ی خانومم اینا شبا خیلی دیر می‌خوابن. من خسته بودم رفتم طبقه پایین خونه برادر خانومم توی اتاق بچه‌شون برام دشک انداختن خوابیدم. ساعت یک و اینا بود. بیدار که شدم از تاریکی هوا حدس زدم ساعت ۳ و ۴ صبح باشه تعجب کردم گفتم من که انقدر دیر خوابیدم چرا حالا بیدار شدم؟ بعد یادم افتاد که یکی از دوستام توی فیسبوک گله کرده بود که دیگه شب راحت نمی‌تونه بخوابه و نصفه‌شب بیخوابی می‌زنه به سرش و اینا رو نشونه‌ی پیر شدن دونسته بود. گفتم ای داد و بیداد انگار من هم دچار شدم!

بعد این که کلی تلاش کردم که بخوابم و نتونستم گفتم بذار روی موبایلم یه کمی کتاب بخونم تا خوابم ببره … موبایل رو که روشن کردم دیدم ای بابا ساعت ۱۱ صبحه تاریکی اتاق هم به خاطر اینه که پنجره نداره!

یه بار دیگه دو-سه روز پیش میدون هفت تیر بودم داشتم فکر می‌کردم چطوری برم جنت آباد؟ یکی خیلی مودب و با سر و وضع مرتب سلام کرد پرسید خیابون ایرانشهر کجاست؟ (اینم توی پرانتز بگم که وقتی می‌خواید آدرس بپرسید سلام نکنید وگرنه طرف فکر می‌کنه گدایید!) گفتم که ایرانشهر یه کمی جلوتر زیر پل اون دست خیابونه. بعد پرسید خیابون حسینی نرسیده به ایرانشهر کجاست؟ خیلی مطمئن گفتم حسینی درست قبل از پله ولی همین دست خیابونه.

بعد که طرف همونجوری مودب تشکر کرد و رفت من شک کردم که اصلا خیابون حسینی کجا بوده و من خیابون حسینی از کجا می‌شناسم و یه کم سعی کردم خیابونای منشعب از کریمخان رو یادم بیاد و کلی ذهنم به هم ریخت و رفت توی این مایه‌ها که آیا این از پیریه که من یادم نمیاد چی به چیه یا مثلا ۱۰ سال پیش هم توی این موقعیت نمی‌تونستم همچین چیزی رو به یاد بیارم؟ بعد از کلی کلنجار با خودم گفتم حالا تا پل کریمخان که دو قدم بیشتر راه نیست برم هم ببینم حافظه‌م درست کار کرده یا نه هم اگه بنده خدا سرگردون شده راهنماییش کنم.

رفتم و دیدم که درست گفتم. بعد با خودم گفتم همینجوری پیاده تا ولیعصر برم ببینم چی درست یادم مونده چی نمونده چی عوض شده توی این سه-چار سال. ولیعصر که رسیدم دیدم یه صفی هست پرسیدم این صف جنت آباده؟ یکی گفت نه پونکه. پشت سریش گفت: ئه؟ علی گنجه‌ای تو اینجا چیکار می‌کنی…؟ فواد قادری بود!

دو مساله ریاضی

برادرزاده‌ام آرش ایمیل زده و دو تا سوال ریاضی-فلسفی پرسیده. سوال‌ها و جواب خودم رو اینجا میارم. توضیح بهتری اگه می‌تونید بدید دریغ نکنید لطفا:

سوال آرش:
سلام
من دوسوال ریاضی داشتم. میشه کمکم کنید؟
سن من 9 سال است و سن پدرم 37 است. وقتی من به دنیا آمدم سن پدرم 28 برابرسن من بود و الان تقریبا 4 برابر سن من است. میشه برای من توضیح بدهید که چرا نسبت سن من به پدرم کمتر شده است؟
چرا پلاک ماشین ها صفر ندارد؟ چون عدد زوج سازیا غیر طبیعی  است؟*:-/ confused*:-/ confused
آرش
30/4/1392
جواب من:

سلام عمو جان،

این که عدد صفر توی پلاک ماشین‌ها نمیگذارند به خاطر این است که خواندنش سخت است. مثلا برف یا باران بیاید و پلاک ماشین کثیف بشود دیده نمی‌شود. اگر دقت کنی می‌بینی که توی پلاک ماشین‌ها حروفی که به هم شبیه هستند هم نمی‌گذارند. مثلا حرف ب اگر در پلاک ماشین‌ها استفاده شود حرف پ استفاده نمی‌شود.

سوال اولی که پرسیدی اما خیلی سوال جالبتری بود. ببین فرض کن من یک تومان دارم و تو دو تومان، تو چند برابر من پول داری؟ دو برابر. حالا فکر کن من صد تومان پول داشته باشم و تو صد و یک تومان. حالا چند برابر من پول داری؟ باز هم دوبرابر؟ نه! یعنی وقتی تو یک تومان از من بیشتر داشته باشی، اگر هر دو مان فقیر باشیم این یک تومان بیشتری که تو داری خیلی به چشم می‌آید ولی اگر هر دومان پولدار باشیم یک تومان دیگر خیلی فرقی ندارد.

در مورد سن تو و بابا هم همینطور است. بابایت ۲۸ سال از تو بزرگتر است. وقتی که تو خیلی کوچک بودی این ۲۸ سال خیلی تفاوت زیادی بود ولی هر چقدر که بزرگتر می‌شوی (مثل آن پولدار شدن) اهمیتش کمتر می‌شود. مثلا فرض کن تو که هزار ساله بشوی بابا هم هزار و بیست و هشت ساله است و یک نفر اگر توی خیابان با هم ببیندتان شاید نفهمد کدام پسر است کدام پدر!

بی حریمی

همکار تازه‌م لهستانیه و قراره من ظرف چهار هفته همه کارهام رو تحویلش بدم و خودم منتقل بشم به یه تیم دیگه. یه جور ارتقاء محسوب می‌شه برای من.

بنده خدا خیلی پسر خوبیه ولی حریم خصوصی منو رعایت نمی‌کنه. یعنی مثلا به جای این که بره ۹۰ سانت اونورتر سر جای خودش بشینه، صندلی‌ش رو می‌چسبونه به صندلی من و دائم هم یه چشمش به مانیتور منه.

یا مثلا من معمولا یه ساعت قبل از بقیه می‌رسم شرکت و تا دیگرون برسن یه مدت وقت دارم که به کارهای خودم برسم، همکار تازه از روز دوم کارش ساعت هفت و نیم دم در شرکت بود چون رمز در رو هم بلد نبود زده بود به شیشه نظافتچی در رو براش باز کنه. من کلی حالم گرفته شد وقتی رسیدم دیدم اونجا نشسته داره برام دست تکون می‌ده.

نهار هم با من میاد، چایی هم می‌خوام بریزم می‌گه صبر کن با هم بریم، بعد از شرکت هم یه قسمت از مسیرمون مشترکه باهام میاد … خلاصه غیر از دستشویی همه جا همراه‌مه.

سه روز که از هفته گذشت، روز چهارم دیگه داشت احساس خفگی می‌کردم از بی‌حریمی، گفتم یه جوری حداقل سر نهار بپیچونمش. خودش گیاه‌خواره، همراه من میاد رستوران غذای گیاهی سفارش می‌ده. پنج‌شنبه بهش گفتم آقا من هوس جوجه کردم می‌خوام برم KFC (که هیچ غذای گیاهی نداره). گفت باشه من تا اونجا میام خودم می‌رم یه رستوران دیگه. خلاصه من رفتم غذامو سفارش دادم و هنوز ننشسته بودم که دیدم یه ساندویچ علف از مغازه بغلی گرفته و اومد سر میز KFC روبروی من نشست شروع کرد به خوردن!

روز جمعه که روز آخر هفته بود با خودم عزم کردم که دیگه امروز هر جوری شده باید بپیچونمش و تنهایی غذا بخورم. با هم رفتیم بیرون من جلوی یه مغازه‌ی نسبتا کوچیک افغانی که اونم فقط جوجه داره واستادم، گفتم من امروز دوباره هوس مرغ کرده‌م، تو برو دو تا چارراه اونورتر نبش چارراه یه ساندویچی هست به اسم لنا غذاهای گیاهی خوبی داره بخور حالش رو ببر. اینجا هم نیا مغازه‌شون کوچیکه خوششون نمیاد کسی غذای خودشو بیاره.

سه-چهار دیقه‌ای طول کشید تا غذام حاضر شه، هنوز شروع نکرده بودم دیدم پیداش شد، ساندویچش رو گذاشت روی میز جلوی من گفت بذار من برم از اینا اجازه بگیرم که غذای خودم رو آوردم! گفتم بشین بابا لازم نیست …

خوبه هفته دیگه ماه رمضونه به بهانه نماز اول وقت می‌تونم بپیچونمش!

تولد بابام

برای خانواده‌م، تاریخ تولد خیلی مناسبت مهمی نیست. من و برادر و خواهرام یه خط در میون یه تبریکی به هم می‌گیم اگه یادمون باشه ولی نگفتیم هم کسی از کسی دلخور نمی‌شه. مامانم هم معمولا زنگ می‌زنه تبریک می‌گه، ولی دیگه این که جشن بگیریم و کادو بدیم و اینا اصلا.

توی این زمینه بابام از همه افراطی‌تره یعنی تاریخ تولد اصلا براش موضوعیت نداره. نه تا حالا شده به من تبریک بگه نه من توی این سی و خورده‌ای سال بهش تبریک گفته‌م. حتی اصلا نمی‌دونم تولدش کی هست. در این حد می‌دونم که نیمه‌ی اول سال ۲۵ ئه!

جمعه‌ی پیش به روایت فیس بوک تولدش بود. با خودم گفتم یه زنگ بهش بزنم سورپریز بشه!

بعد کلا بابام اهل چاق سلامتی و اینام نیست. بهش که زنگ می‌زنم هیچوقت «خب دیگه چه خبر …؟» و «حالا اصل حالت چطوره …؟» و از این چیزا نمی‌شنوم. معمولا هم مکالمه‌مون زیر یه دیقه و در مورد یه موضوع خاصه. خودش هم که زنگ می‌زنه سلام علیک می‌کنه و صاف می‌ره سر اصل مطلب و بعد هم خدافظی می‌کنه. کلا بجز یه بار سال چهل و دو که خیلی حالم خراب بود و زنگ زده بود حالم رو بپرسه، دیگه یادم نمیاد برای احوالپرسی و اینا زنگ زده باشه.

خلاصه زنگ زدم و گفتم سلام بابا تولدت مبارک! یه کمی فکر کرد گفت تولد من که الان نیست دو سه هفته دیگه‌س! گفتم فیس بوک گفته. گفت ها! حتما توی تبدیل به تاریخ میلادی اشتباه کردم. یه نفر هم امروز بهم اس‌ام‌اس زده حتما از همونجا دیده!

بعد هم یکی دوتا سوال اینترنتی-فیلترشکنی کرد و خدافظی کردیم!