برچسب: پادگان خاتمی یزد

آقای علم و صنعت

دوره‌ی آموزشی که بودیم، پادگان خاتمی یزد سه گردان داشت. گردان یک برای لیسانس و بالاتر، گردان دو برای فوق‌دیپلم‌ها و گردان سه هم برای دیپلم و پایین‌تر. دوره‌ی ما تعداد لیسانسه‌ها بیشتر از پیش‌بینی بود و گردان یک پر شد و ما یکی دو روزی بلاتکلیف بودیم تا اینکه آخرش رفتیم توی گردان دو و اینجور شد که گردان دو همه گروهان‌هایش فوق دیپلم بودند الا گردان 21 که ما بودیم.

در کلاس‌های تئوری، جلسه‌ی اول همیشه مدرس می‌پرسید «خوب همه‌تون فوق دیپلمید دیگه؟» و داد بچه‌ها در می‌آمد که نه ما لیسانسیم و نباید اینجا باشیم و از این حرف‌ها (گردان دو کمی سخت‌گیرتر از گردان یک بود و به همین خاطر بچه ها فکر میکردند با قرار گرفتن بین فوق دیپلم‌ها به شان اجحاف شده است). بعد مدرس می‌پرسید که «خوب پس حالا که لیسانسید بگید ببینم چه رشته‌ای هستید؟» آنوقت جواب‌هایی که می‌شنید اینجوری بود: «معدن…عمران…شیمی…بهداشت…فوق لیسانس مهندسی شیمی از دانشگاه علم و صنعت…علوم اجتماعی…شیمی…کامپیوتر…»

این آقای علم و صنعت خیلی به خودش افتخار میکرد و خیلی احساس نخبگی داشت و صبح تا شب هم دنبال گوش بی‌صاحب و مخ بیکار می‌گشت تا به کار بگیرد و روضه‌ی نخبگی‌اش را بخواند. مثلا شب که خسته و کوفته نشسته بودیم دم آسایشگاه و داشتیم پوتین واکس می‌زدیم آقا پیدایش می‌شد و اول کلی از خودش تعریف می‌کرد که چقدر من نخبه‌ام و بعد داستان‌هایی می‌بافت که نمی‌دانم فلان دانشگاه آنور آب برایم فرش قرمز پهن کرده بود که بیا اینجا پایت را بگذار روی تخم چشم ما و از این حرف‌ها. آخر سر هم کلی چس‌ناله تحویل می‌داد که چقدر اوضاع مملکت خراب است که نخبه‌ای مثل او باید بیاید پوتین بپوشد و رژه برود و چقدر جامعه‌ی علمی مملکت از سربازی رفتن چنین نخبه‌ای ضرر کرده است و ….

جلسه‌ی اول کلاس «هدایت سیاسی» هم سرهنگ مربوطه همان سوال «شما همه فوق دیپلمید؟» را پرسید و جواب‌ها را که شنید گفت «ئه! چه جالب! چقدر توی کلاس شما رشته‌ی شیمی زیاده؟». تا آقای علم و صنعت به خودش بجنبد و روضه‌اش را شروع کند، یکی از گوشه‌ی کلاس بلند شد و خیلی با طمائنینه جواب داد «استاد ببخشید رشته‌ی شیمی با مهندسی شیمی فرق داره. حتی توی دانشگاه شریف که ما بودیم، دانشکده‌هایشان هم جدا بود!» سرهنگ کنجکاو شد و ما هم همه داشتیم زیرچشمی آقای علم و صنعت را می‌پاییدیم که حین شنیدن این مکالمه قیافه‌اش چه شکلی می‌شود:

  • لیسانس هستید یا فوق لیسانس؟
  • فوق لیسانس.
  • لیسانس‌تون هم شریف بودید؟
  • بله
  • چطور ادامه تحصیل ندادید؟
  • قصدش رو داشتم که خارج از کشور ادامه بدم، پذیرش هم گرفتم ولی نتونستم برم
  • چه کشوری؟
  • آمریکا، دانشگاه UC Davis و Ohio State و Akron، میخواستم برم آکرون که ویزا نتونستم بگیرم

اینجا مکالمه تمام شد و سرهنگ رفت سراغ درسش (نگاه کنید به پست «هدایت سیاسی» درباره شمه‌ای از درس‌های همین سرهنگ) اما آقای علم و صنعت دیگر تا آخر آموزشی نخبگی یادش رفت.

قهرمان داستان ما هم «فراز فیلیپینی» بود که بعدا درباره‌اش بیشتر می‌نویسم.

بی خبری

توی پادگان برای مطلع شدن از اخبار دو راه بیشتر نداشتیم: تلویزیون ببینیم یا کیهان بخوانیم. من که رغبتی به هیچ کدامشان نداشتم، توی این دوماه فقط از رئیس جمهور شدن اوباما خبردار شدم و عزل کردان!

توی این روزهایی که خبر خوب حکم کیمیا دارد، این بی‌خبری موهبتی بود برای خودش. خالی از تفریح هم نبود. یعنی وقتی کسی توی صحبت‌هایش به اخبار روز اشاره می‌کرد، کلی با تخیل‌مان کلنجار می‌رفتیم که بتوانیم اصل خبر را بازسازی کنیم و ببینیم قضیه چه بوده است.

روز آخر در مراسم اختتامیه، مقام مدعو می‌خواست توی سخنرانی‌اش تجلیلی کند از این کسی که به طرف جرج بوش لنگه کفش پرتاب کرده است. در نظر داشته باشید که آن روزها رسانه‌ی ملی خودش را با لنگه کفش کذایی خفه کرده بود و مقام مدعو هم هیچ جوری احتمال نمی‌داد که ما از قضیه خبر نداشته باشیم، بنابراین به اصل خبر اشاره نکرد و فقط چیزهایی گفت توی مایه‌های این که «آن قهرمان بزرگ، آن شیعه‌ی علی، آن کسی که آن جواب دندان شکن را در قلب بغداد به جرج بوش داد، …» من تا آخرهای سخنرانی‌اش فکر می‌کردم دارد از محمود احمدی‌نژاد تجلیل می‌کند و فقط آخرش که اسم لنگه کفش را برد، دو به شک شده بودم که واقعا احمدی‌نژاد کارش به لنگه کفش پرت کردن رسیده یا موضوع چیز دیگری است؟!

کد سازمانی

آدم از دور که به نیروهای نظامی نگاه می‌کند، بیشتر رژه و حرکات نمایشی به چشمش می‌آید… لباس‌ها و تجهیزات هم‌شکل و آدم‌هایی که مثل روبات حرکت می‌کنند و دست و پاهایی که همزمان با هم بالا و پایین می‌روند و از این جور چیزها.

از داخل، چشم‌گیرترین جنبه‌ی نظامی‌گری برای من، شگردهایی بود که برای قابل مدیریت کردن یک مجموعه‌ی انسانی به کار می‌رفت.

هر دسته‌ی 140-150 نفری یک «گروهان» را تشکیل می‌دادند. برای هر گروهان یک لیست کامپیوتری از قسمت منابع انسانی آمده بود که افراد را به ترتیب قد مرتب کرده بود. بلندقدترین نفر گروهان می‌شد نفر شماره‌ی یک و بعدی دو و …. من وسط‌های صف بودم با کد 84. این کد با شماره‌ی گروهان ترکیب می‌شد و عددی مثل 084-21 (یعنی نفر84 ام در گروهان 21) اسمش می‌شد کد سازمانی.

این کد سازمانی همه چیز فرد است در سازمان نظامی. بر اساس این کد مشخص است که جایتان توی صف کجاست و توی کدام تخت باید بخوابید و پشت کدام میز باید نهار بخورید و توی کلاس روی کدام صندلی باید بنشینید و….

وقتی قرار بود صف ببندیم، هر کسی سر جای خودش می‌ایستاد و جای غایبین خالی می‌ماند. صف‌های ما دوازده نفره بود و من می‌شدم نفر آخر صف هفتم. هم صف خیلی سریع تشکیل میشد و هم حضور-غیاب کار خیلی ساده ای بود. مسوول حضور-غیاب، گروهان را ردیف به ردیف می‌نشاند و توی هر ردیف جاهای خالی را یادداشت می‌کرد.

توی غذاخوری میزها ده نفره بود و ما میرفتیم پشت میز 21-081تا090 می‌نشستیم و نفر شماره 81 می‌رفت قابلمه‌ی غذای ما ده نفر را از مسوولش تحویل می‌گرفت و تقسیم می‌کرد.

جای خوابیدن هم خیلی اهمیت داشت. هر شب یک لیست به تابلوی اعلانات گروهان نصب می‌شد به نام «لوح نگهبانی». یک سری شماره توی لوح نوشته شده بود که فلان کد باید فلان ساعت فلان جا نگهبانی بدهد. حالا توی تاریکی شب، نگهبان دقیقا می‌دانست که چه کسی نوبت نگهبانی‌اش بعد از اوست، روی کدام تخت خوابیده و چه کسی باید بیدارش کند.

احترام نظامی

سپاهی‌ها خیلی اهل احترام نظامی گذاشتن (یا سلام نظامی) نیستند. منظورم از احترام نظامی همین دست بردن طرف کلاه است و پا کوبیدن و خبردار ایستادن و از این کارها. ظاهرا مدتی است که سپاه قصد دارد احترام گذاشتن را رسم کند و دور و بر پادگان‌ها نوشته‌هایی در مورد محاسن احترام نظامی به در و دیوار نوشته‌اند و توی دوره‌ی آموزشی، فرمانده‌ها خیلی به سربازها تاکید می‌کنند که اینطور و آنطور احترام بگذارید، ولی هنوز کسی خیلی گوشش بدهکار نیست. این احترام نظامی هم خیلی دنگ و فنگ دارد. صبح یکجور است، شب یکجور، انفرادی یکجور، دسته‌جمعی یکجور، با کلاه، بی‌کلاه، در حال حرکت، فضای باز، زیر سقف و … هر کدام حکم خودش را دارد.

یکبار اواخر دوره‌ی آموزشی، یکی از سرهنگ‌های پادگان، ما را نمی‌دانم به چه مناسبتی جمع کرد توی نمازخانه و نطق خیلی تند و آتشینی کرد در شماتت ما که احترام نظامی نمی‌گذاریم و تعریف کرد که یکبار داشته از بین سربازها رد می‌شده و هیچکدام احترام که نگذاشته‌اند هیچ، از جایشان هم که بلند نشده‌اند هیچ، حتی نکرده‌اند پایشان را جمع کنند! بعد هم می‌گفت که حالا رتبه و درجه نظامی به کنار، به حساب بزرگتری-کوچکتری و احترام بزرگتر هم که شده، شما باید جلوی پای من بلند شوید یا حداقل پاهایتان را جمع کنید.

حالا این جناب سرهنگ را داشته باشید …. ما یک هم‌گروهانی داشتیم به نام صادق. این صادق قبلا مدتی دانشجوی دانشکده افسری ارتش بوده و با نظم و دیسیپلین و سخت‌گیری‌های آنجا، دوره‌ی آموزشی سپاه برایش حکم تفریح داشت. توی آن دو ماه، هر وقت که قرار بود ما مثلا ساعت دو بیرون آسایشگاه صف ببندیم (به قول خودشان «به خط شویم»)، ساعت دو و پنج دقیقه می‌دیدی که هنوز نصف افراد گروهان از آسایشگاه بیرون نیامده‌اند و ارشدها دارند با خواهش و التماس و تهدید و فحش و داد و بیداد بچه‌ها را بیرون می‌کنند و بچه‌هایی که از در آسایشگاه بیرون می‌آیند نصف‌شان دارند بندهای پوتین‌شان را می‌بندند و نصف دیگرشان کاپشن‌شان را هنوز تن‌شان نکرده‌اند و … آنوقت این صادق از ساعت یکربع به دو، با وضعیت کامل نظامی سر جای خودش شقّ و رقّ منتظر بقیه ایستاده بود.

یک بار، یکی دو روز بعد از آن سخنرانی آتشین، ما توی وقت استراحت جلوی آسایشگاه ولو شده بودیم و لم داده بودیم و پاهایمان را دراز کرده بودیم و من و صادق هم داشتیم با هم در فراق وبلاگ‌هایمان درددل می‌کردیم که دیدیم جناب سرهنگ دارد از دور رد می‌شود. به صادق گفتم «بدو! بدو برو به جناب سرهنگ یه سلام نظامی بکن حال کنه!». صادق هم نامردی نکرد و بیست سی متری دوید و نزدیک جناب سرهنگ که رسید چنان سلام شکیلی کرد که فکر نکنم تا بحال هیچ سپاهی‌ای چنان سلامی به هیچ سپاهی دیگری کرده باشد!…

باید جای من بودید و جناب سرهنگ را می‌دیدید… اول تعجب کرده بود که چرا صادق دارد به طرفش می‌دود و همانطور که راه خودش را می‌رفت، صادق را هم چپ‌چپ نگاه می‌کرد. بعد که صادق سلام نظامی داد، یک لحظه جا خورد و آنوقت آنقدر ذوق کرد و آنقدر گل از گلش شکفت که باید جای من بودید و می‌دیدید …

بساط مطالعه

قبل از اعزام، از بس که شنیده بودیم پادگان خاتمی هتل است، فکر می‌کردم اینجوری است که هر آخر هفته و حتی هر روز عصر مرخصی باشیم و برای خودمان یزد را بگردیم و چه و چه …. حتی تصویر هتل اینقدر توی ذهن‌ها پررنگ بود که کیارش به صرافت افتاده بود این مدت برایم کلاس لینوکس بگذارد! خودم هم کتاب دو جلدی «یادگارهای یزد» از کتابخانه گرفته بودم و همراهم داشتم که جایی را در یزد-گردی از قلم نیندازم!

اما بعدا با این واقعیت تلخ روبرو شدیم که وقتی پای مرخصی دادن وسط باشد، پادگان خاتمی یکی از گداترین پادگان‌های دنیاست! یعنی توی این دوماه من فقط دو مرخصی شهری گرفتم (ساعت 4 تا 8) و یک مرخصی آخر هفته. تازه برای این مرخصی آخر هفته هم همسر گرامی آمده بود تا دم در پادگان …

هر کسی وقت خالی‌اش را یکجور پر می‌کرد. بعضی‌ها ورزش می‌کردند، بعضی‌ها سرشان را با تلویزیون گرم می‌کردند، بعضی‌ها با روش‌های خیلی خیلی ابتکاری ورق و تخته نرد ساخته بودند و مشغول بازی بودند. بساط کتاب‌خوانی هم برای خودش رونقی داشت و کتاب‌ها دست به دست می‌چرخیدند و کتابخانه‌ی گردان هم سرش گرم بود.

من قبل از اعزام مشورتی با «فینگیل بانو» کردم و او هم از رفاقت آنلاین کم نگذاشت و ایمیل مفصلی زد حاوی توصیه‌های طلایی و از جمله نوشت که تا می‌توانم کتاب و مجله با خودم ببرم. زمان اعزام ساکم را خیلی با خوراکی سنگین کرده بودم (خوراکی بردن هم جزو توصیه‌های فینگیل بانو بود) و تا قبل از میاندوره سرم را با کتاب‌های قرضی و قفسه‌ی ادبی کتابخانه گرم کردم. اما از مرخصی میاندوره که برمی‌گشتم هر چه کتاب نخوانده در خانه داشتم بار کردم و توی یک کارتن ریختم و نیمه‌ی دوم آموزشی برایم بیشتر شبیه به یک اردوی فرهنگی بود تا چیز دیگر!

خسته نباشید!

وقتی فرمانده می‌گوید: «از جلو نظام»، سربازها باید پشت گردن نفر جلویی بایستند و دست چپ‌شان را رو به جلو دراز کنند و به اندازه‌ی یک دست و چهار انگشت از نفر جلویی فاصله بگیرند و داد بزنند «الله». اصولا بعد از خیلی از فرمان‌ها باید چیزی را داد زد، و صدای این داد هم حتما باید بلند و یکدست باشد وگرنه فرمانده غر می‌زند که این صدای فلان تعداد آدم نبود و آنقدر «حرکت از نو» می‌دهد تا شدت صدا به اندازه‌ی مورد نظرش برسد.

معمولا این چیزی که باید داد می‌زدیم، یکی دو کلمه بیشتر نبود: الله، علی، یا حسین، شهید و …. اما وقتی فرمانده می‌گفت «خسته نباشید» باید در جوابش می‌گفتیم: «نصر من الله و فتح قریب، و بشّر الصابرین، لطف الهی شده ما را نصیب، یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا، سلام الله علیها»!

حالا تصور کنید که روحانی جوانی در پادگان داشتیم که تکیه کلامش «خسته نباشید» بود و هر وقت که بنده‌ی خدا می‌خواست بین دو نماز مغرب و عشاء دو کلمه صحبت کند، همه با نیش باز منتظر بودند که خسته نباشید از دهانش بپرد و آن شعار را برایش بیایند! آخرها خودش بلافاصله بعد از خسته نباشید، خنده‌اش می‌گرفت و وسط شعار ما می‌گفت «معذرت میخوام، معذرت میخوام، کافیه دیگه!»

تقسیم شدیم …

از وقتی سخنرانی «مقام مدعو» تمام شد و «راحت باش» گرفتیم، تا وقتی که برگه‌های تقسیم را دادند دست‌مان که برویم دنبال کارمان، یکی دو ساعتی، بچه‌های گروهان شادترین آدم‌های روی زمین بودند. اصلا شادی و نشاط از چشم‌های همه می‌بارید… خیلی اتمسفر شادی بود…

اما موقع بیرون رفتن از پادگان حال همه از دیدن برگه های «تقسیم» گرفته بود. فکر می‌کنم از گروهان ما، بجز کسانی که «شرایط» داشتند (مثلا مثل من متاهل بودند) یا «پذیرش» گرفته بودند (یعنی فلان جای سپاه اعلام کرده بود که من به این سرباز نیاز دارم) بقیه همه اعزام شدند به کردستان و کرمانشاه و ایلام. در صورتی که توی چند روز آخر شایعه شده بود که 99 درصد بچه‌ها اعزام می‌شوند به شهر خودشان و همه این شایعه را از اعماق وجود باور کرده بودند؛ دلیلی هم نداشت که باور نکنند، همه‌ی شایعه‌های خوب پیش از آن درست از آب در آمده بودند. از پادگان که بیرون می‌رفتیم همه توی فکر بودند و اخم‌ها توی هم بود و یکی دو نفری هم بغض کرده بودند.

به من گفته‌اند که خودم را معرفی کنم به «سپاه سیدالشهداء استان تهران» که دقیقا نمی‌دانم کجاست و توی پادگان هم کسی نبود که از او بپرسم. البته هر جای تهران که باشد باشد… به یمن ازدواج با همسر گرامی لازم نیست راه دور برویم!

روزمره ها – 5

بیست و سوم آبان

شرکت در تشییع جنازه

مسابقه دو 1500 متر گردانی! واکنش به رد شدن از در دژبانی – واکنش ملت به یک گردان سرباز – طراحی تمرینات تربیت بدنی!

بیست و چهار آبان

جمعه کسل‌کننده، صف حمام، فشار کم آب و سرفه‌هایی که امانم را بریده است. دارم تاریخ صفویه می‌خوانم و رسیده‌ام به شاه طهماسب. در مجموع بد نیست

کیارش آمده بود ملاقاتم. طفلک از ساعت یازده تا یک معطل شده بود. برایم لیمو و پرتقال و سه رمان آبگوشتی آورده بود. یکی‌شان را خواندم. نشر البرز انگار تخصص‌اش انتشار رمان‌های آبگوشتی است. توی این یکی هم مشکل راوی اول شخص داستان با پسر منحرف قصه این بود که پسرک می‌خواست بلافاصله بعد از عقد و قبل از عروسی با او «مراوده کند»

بیست و پنج آبان

دیشب باز برنامه آواز و تقلید صدا و مسخره‌بازی به راه بود. دوباره یکی کل جریان را با جزئیات کامل گزارش داده بود و فرمانده هم به بچه‌ها فهمانده بود که خبر دارد. واقعا برایم قابل درک نیست که کار چه کسی است و به چه انگیزه‌ای؟

بیست و ششم آبان

از 2:30 تا 4:15 پست بیرون بودم. عین اسکیموها خودم را پوشاندم و فقط چشم‌هایم بیرون بود. خلاصه که اتفاق بدی برایم نیفتاد و اوضاع سینه‌ام بدتر نشد. دیشب در یزد کمی باران آمد و روی کوه‌های روبروی ما برف نشسته. هوا که روشن شود منظره دیدنی خواهد بود.

با اینکه روی کوه‌ها برف آمده بود، صبح هوا خیلی گرم و دلچسب بود و کلاس تربیت بدنی بدون تلفات خاصی گذشت.

پسرک منگل! از کدام قبرستانی مدرک علوم سیاسی گرفته؟

بیست و هفتم آبان

یوووهووو! دو روز تا میان دوره! وقتی یک میاندوره این قدر ذوق دارد، ببین تمام شدن سربازی چه حالی می‌دهد!

بیست و هشتم آبان

این روزهای آخر همه نظافت‌ها و پست‌ها دارد می‌افتد به ما. امروز سه وعده نظافت سلف داشتیم و فردا احتمالا نظافت آسایشگاه.

خرپشته هم بازی کردیم.

بیست و نهم آبان

یووووهوووو!

ستوان یکم پاسدار علی گنجه ای!

به اطلاع عموم دوستان و آشنایان می‌رساند، ما همین امروز بیست و ششم آبان آذر ماه، از پادگان آموزشی آیت الله خاتمی یزد ترخیص شده‌ایم و در منزل دوست عزیزمان کیارش میزانیان به سر می‌بریم. انشاءالله به زودی گزارش مفصلی از وقایع بعد از میان دوره تقدیم خواهد شد.

(راستی! چون طبق برنامه قرار بود شنبه سی‌ام ترخیص شویم، هنوز یک قسمت از خاطرات قبل از میاندوره در زمانبندی وبلاگ مانده که فردا ظاهر می‌شود)

روزمره ها – 4

بیست و یکم آبان

دیشب پوتین‌هایم را واکس نزده بودم. صبح دیدم که نیست. پوتین‌های حدود 20 نفر دیگر هم همین بلا سرشان آمده. احتمالا فرمانده‌ی دسته همه‌ی خاکی‌ها را برداشته.

این پسره قوچعلی، قرق دیشب و نماز صبح امروز را دودر کرده و گرفته خوابیده. انگار چند نفر از دوستانش در آسایشگاه یک هم همین کار را کرده‌اند. حالا گوشه گوشه‌ی آسایشگاه صدای پچ‌پچ کسانی می‌آید که می‌خواهند زیرآبش را بزنند.

توی این سرما و هوای بارانی، کلاس تربیت بدنی دیدنی شده بود. کمی نرمش کردیم و کمی نرم دویدیم و بقیه‌اش را هم با کاپشن و کلاه راه رفتیم. مانی الکی خوش دستش در رفت و آمبولانس آمد دنبالش و رفت. این پنجمین مصدوم آمبولانسی گروهان ماست.

عضله‌ی کمر دی‌جی فرید هم گرفت و آمبولانسی‌های گروهان‌مان رسیدند به شش تا (امروز سه تا).

آسایشگاه یک کتابخانه هم دارد که جواد قمی شده مسوولش. سری زدم و دیدم غیر از کتاب‌های دینی و سیاسی یکی دو کتاب متفرقه هم دارد. یک کتاب در مورد اصول داستان‌نویسی گرفتم که وقتم را پر می‌کند.

بیست و دوم آبان

شب خیلی خوب خوابیدم و صبح خیلی سرحال بیدار شدم. همه‌ی کم‌خوابی‌ام با یک ساعت خواب اضافه حل می‌شود. چهارشنبه‌ها برنامه‌ی خاصی نداریم جز یک سری کلاس خواب‌آور.

دیشب با حجت و حسام صحبت قاچاق سیگار و رد کردن موبایل به داخل پادگان بود. رسید به اینجا که اگر کسی اقلام ممنوعه را دستمان ببیند لو می‌دهد یا نه؟ حسام می‌گفت یکی برنامه‌ی جشن پریشب را لو داده به فرمانده و فرمانده هم دکتر چمران را خواسته و تذکر داده. یادم باشد از چمران بپرسم واقعیت دارد یا نه؟

شین‌شین خیلی به ورزش، خصوصا فوتبال علاقه دارد. الان یکی از سربازها را برده پشت دفتر گردان و سرباز مزبور دارد برایش روپایی می‌زند و حرکات نمایشی دیگر انجام می‌دهد.

دی‌جی فرید بهتر شده ولی هنوز نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. نفر کناری‌اش هم مشکل لثه پیدا کرده و لثه‌اش را جراحی کرده‌اند. خلاصه دو نفری مریض افتاده‌اند کنار هم و بچه‌ها دورشان جمع شده‌اند. سپهر هم خیلی پرستارانه بالای سرشان نشسته و لقمه لقمه غذا دهانشان می‌گذارد.