روزمره ها – 2

پانزدهم آبان

روزها زود می‌گذرند. سرمان گرم است و نمی‌فهمیم کی صبح می‌شود و کی شب. فاطمه قرار است امشب راه بیفتد طرف یزد و فردا و پس‌فردا همدیگر را ببینیم. خیلی به یک مرخصی دو روزه نیاز دارم.

در ادامه پرخاشگری‌هایم با فاطمه هم پشت تلفن اخم و تخم کردم و او هم قهر کرد. فکر کردم الان زنگ بزنم و از دلش در بیاورم، دیدم اگر باز هم بروم توی صف تلفن عصبی‌تر می‌شوم و ممکن است بیشتر پرخاش کنم. باشد برای غروب وقت شام.

چهل و پنج دقیقه‌ای توی صف تلفن بوده‌ام. اعصابم که از بعد از ظهر آرام شده بود، دوباره به هم ریخت.

شانزدهم آبان.

همیشه صدای داد و بیداد می‌آید.

آن صحنه‌ای که روح الله برگشته بود به قوچعلی اشاره می‌کرد که جلویی‌اش پایش را محکم نمی‌کوبد روی زمین!

دلشوره دارم. این جور دلشوره را همیشه وقتی با یک دستگاه رسمی روبرو می‌شوم دارم. مخصوصا وقتی دقیقا نمی‌دانم روال چیست و قدم بعدی که باید بردارم کدام است.

هجدهم آبان

دو روز مرخصی خوش گذشت. دو روز که نه، یک روز و نیم تقریبا. پنج‌شنبه فاطمه و کیارش که آمده بودند دنبالم نزدیک دو ساعت معطل شدند تا کلاس فوق‌العاده صف جمع ما تمام شود و […] مرا مرخص کند. خوب شد که رفتم. واقعا فشار آمده بود. شب دوباره کمی ادا اطوارهای قوچعلی را تحمل کردیم و تجدید خاطره شد.

جمعه صبح کیارش رفتیم آتشکده و بعد هم یک سر رفتیم گورستان زرتشتی‌ها و دخمه. فاطمه همان دیشب رفت شیراز.

ژ-3 گرفتیم به جای کلاش. اسلحه‌های درب و داغان و زنگ‌زده، همه‌ی هیجان تسلیح‌مان را خواباندند. فقط به این درد می‌خورند که موقع رژه سنگینی‌شان را حمل کنیم.

امروز که هیجدهم باشد هم زود گذشت. یک رمان آبگوشتی از شراره گرفته‌ام که دارم می‌خوانم. فکر کنم همین امشب تمام شود.

۸ Comments

  1. Hossein 10 ژانویه 2017
  2. دینا 15 دسامبر 2008
  3. داود 15 دسامبر 2008
  4. ایران 15 دسامبر 2008
    • علی گنجه ای 16 دسامبر 2008
  5. مهران 14 دسامبر 2008
  6. احسان 14 دسامبر 2008
    • علی گنجه ای 16 دسامبر 2008

Leave a Reply