آقای پیکان قرمزی – خاطرات شصت و هفت

این خاطره را از همان دفتر خاطرات شصت و هفت بخوانید و مخصوصا توجه کنید به نقش آقای پیکان قرمزی. من دو سه روز است که از دستش زندگی ندارم از بس که وقت و بی‌وقت یادش افتاده‌ام و از خنده غش کرده‌ام. یعنی اصلا درک نمی‌کنم این آدم از کجا پیدایش شده بود و با خودش چه فکر می‌کرد؟ حواس‌تان باشد که زمستان 67 ما یک مشت بچه‌ی 11-12 ساله بوده‌ایم و اراک یکی از سخت‌ترین زمستان‌هایش را می‌گذرانده و در اخبار هواشناسی که آن سال‌ها تازه راه افتاده بود، معمولا اراک با حدود 30 درجه زیر صفر سردترین جای ایران بود.

چهارشنبه 28/10/67

امروز زنگ اول هنر داشتیم و قرار بود که زنگ دوم به بازدید برویم و رفتیم اما چه بازدیدی!

اول از همه وقتی که به جلو کارخانه شمس رسیدیم [فکر می‌کنم کارخانه پتوبافی بود] نمی‌دانم دربانش به چه خاطر اجازه نداد که داخل شویم و ما هم برگشتیم. تا اینجا که مسئله‌ای نبود اما مسئله از اینجا شروع می‌شود که آقای حسامی [راننده مینی‌بوس سرویس مدرسه‌مان] خواست که میانبر بزند از قضا راه را اشتباهی رفت یعنی می‌بایست از یک جاده بالاتر می‌رفت از جاده‌ پایین رفت و از جاده میانبر رفتن همان و بکسبات کردن هم همان البته ما دو بار بکسبات کردیم یکبار که به خیر گذشت و بچه‌ها (البته بجز من) ماشین را هل دادند و ماشین هم رد شد اما بار دوم خدا به خیر بیاورد رفتیم داخل برفها و دیگر هم در نیامدیم.

مقداری که هل دادیم و ماشین حرکت نکرد بچه‌ها کیفهایشان را برداشتند تا راه بیفتند و بروند ما هم دنبالشان رفتیم اما کسانی که جلو بودند برگشتند و گفتند که بیخود نیایید راه ندارد دوباره برگشتیم و شروع کردیم به هل دادن هی ماشین مقداری عقب و یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد (البته این اول‌ها من برای خودم رفته بودم دنبال بازی میان برفها که گاهی تا نیم متر هم می‌رسید و هل نمی‌دادم)

یکبار معلم حرفه و فن‌مان که همراهمان بود همه بچه‌ها را جمع کرد و همگی هل دادیم اما به این خاطر که ماشین در یک وضعیت بخصوصی قرار گرفته بود راه نمی‌افتاد و با یکی دو متر به عقب یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد یواش یواش بچه‌ها خسته شدند البته در این بین دو مرد روستایی هم به کمکمان آمدند ولی کاری از پیش نرفت.

مردی با پیکان قرمز

در همین اوقات که تعداد زیادی از بچه‌ها دیگر هل نمی‌دادند و پراکنده شده بودند مردی با یک پیکان قرمز به کمکمان آمد. آقای حسامی هم زنجیر چرخ را بست و وقتی که آقای حسامی داشت زنجیر را می‌بست دیدم آن آقا یک زنجیر نسبتا کلفت همراه خود دارد و آنرا داخل جیبش گذاشت. همین مرد بداخلاق همه بچه‌ها را جمع کرد (از جمله من) و در یک طرف ماشین که در گودالی شبیه به این گودال [شکل یک گودال را کشیده‌ام] مقداری به پایین رفته بود جمع کرد و گفت هل بدهید و هر کس هم که سستی می‌کرد یک یا دو ضربه زنجیر می‌خورد البته به من چیزی نخورد ولی برادران 2 و سهرابی 1 ضربه نوش جان کردند.

بگذریم با سخت‌گیری‌های این مرد و با زنجیر چرخ هم کاری از پیش نرفت که ماشین در حالت بکسبات ماند در نتیجه معلم حرفه و فن مان با چند تا از بچه‌ها به سراغ مینی‌بوس رفتند [یعنی رفتند که یک مینی‌بوس دیگر گیر بیاورند] و اینطور که من فهمیدم گلستانی به پدرش زنگ زد و گفت که یک مینی بوس بیاورند.

قبل از اینکه مینی‌بوس بیاید بچه‌ها آمدند و گفتند برویم سر جاده و ما هم با خوشحالی رفتیم که کیفهایمان را برداریم اما وقتی که وارد ماشین شدیم دیدیم که آنقدر ماشین کج است که ما با کفشهای برفی روی آن سر می‌خوریم در همین وقت فراهانی که می‌خواست از در ماشین بیرون برود پایش روی کف ماشین لیز خورد و با سر افتاد از ماشین بیرون حالا شانس آورد که زیرش برف بود و الا خدا می‌دانست که چه می‌شد.

خوب بالاخره به سر جاده رفتیم و بعد از مدتی ماشین هم آمد و من هم میدان ولیعصر از ماشین پیاده شدم و […]

۱۸ Comments

  1. گلنوش 12 سپتامبر 2013
    • علی گنجه ای 12 سپتامبر 2013
  2. alireza 06 مارس 2011
  3. مينا 12 ژوئن 2010
  4. فاطمه 10 ژوئن 2010
  5. Mahmoud 09 ژوئن 2010
    • علی گنجه ای 09 ژوئن 2010
      • Mahmoud 12 ژوئن 2010
        • علی گنجه ای 13 ژوئن 2010
  6. Mahmoud 09 ژوئن 2010
  7. سورملينا 09 ژوئن 2010
    • علی گنجه ای 09 ژوئن 2010
  8. سورملينا 09 ژوئن 2010
    • علی گنجه ای 09 ژوئن 2010
  9. داود 09 ژوئن 2010

Leave a Reply