متن

حکایت خوارزمشاه ابوالعباس

چنین نبشت بوریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمه الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان به پایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت. و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمی‌کنم، که گفته‌اند انما الحکم فی امثال هذه الأمور على الأغلب الأکثر، فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفّت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه. و هنر بزرگتر امیر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی: ای سگ.

«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند وحرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پردهٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابوالعباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشته و از حد گذشته تواضع نمودی، تا بدان جایگاه که چون به شراب نشستی آنروز بانام‌ترِ اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی به احترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم به دست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر {ص۹۰۸} محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می‌ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی و صلت مغنّیان بر اثر وی می‌آوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه‌یی و کیسه‌یی درو ده هزار درم. و نیز جناب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیرالمؤ منین القادر بالله رحمه الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله به دست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی‌وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد به هر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمهٔ بیابان و آن کرامت در سِرّ از وی فراستدم و به خوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکارا نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میباید که این خاندان بر افتد آشکارا کردند، تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.

«و این خوارزمشاه را حلم به جایگاهی بود که روزی شراب می‌خورد و بر سماعِ رود – و ملاحظهٔ ادب بسیاری می‌کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود – و من پیش او بودم و دیگری که وی را صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بی‌ادب، که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته‌اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس. صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبانِ نوبت که {ص۹۰۹} در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: «فی شارب الشارب»، صخری از رعنایی و بی‌ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»

و من که بوالفضام به نشابور شنودم از خواجه ابومنصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی به خوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و به نام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب انظر فیه و وجهٍ حَسَنٍ انظر الیه و کریمٍ انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده  شراب می‌خورد، نزدیک حجرهٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجرهٔ نوبت من و خواست که می‌فرودآید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:

العلم من أشرف الولایات                                                   یاتیه کلّ الوری و لا یاتی

پس گفت «لو لا الرسوم الدنیاویه لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یُعلی.» و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمومنینرا مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قُرَّه گرفته بود و می‌رفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیرالمومنین دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و الله اعلم بالصواب.

{ص۹۱۰}

ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت

و انتقاله الى الحاجب آلتونتاش رحمه الله علیهم

حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آنِ خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ما جعل الله لرجلٍ من قلبین فی جوفه، و گفت: پس از آنکه من از جملهٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و به هیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود به یک روی این جواب از وی فراستد و به دیگر روی کراهیتی به دل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: می‌نماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه‌های بیهوده است که خداوند ترا می‌افتد و این چه خیالهاست که می‌بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله می‌گوید و تهمتی بیهوده سوی {ص۹۱۱} خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید، و حقا که این من از خویشتن می‌گویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.

ذکر ماجرى فی باب الخطبه و ظهر من الفساد والبلایا لاجلها

بوریحان گفت چون این رسول از کابل به نزدیک ما رسید – که امیر محمود این سال به هندوستان رفت – و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العُواء و لا تسمعها، فما کُلُّ خطابٍ مُحوِجٌ الى جواب، و سخن وزیر به غنیمت گیر که گفته است «این به تبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد » و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بی‌فرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر به طوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که به تعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منّتی باشد، که نباید که کار به قهر افتد. گفتم فرمان امیر راست.

و مردی بود که او را یعقوب جَندی گفتندی شریری طمّاعی نادرستی، و به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست {ص۹۱۲} که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضاءِ آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون به غزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لاف‌ها زد و منت‌ها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند ویرا وزنی. چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی به خوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و دویت‌خانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جَندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند، فأین الرّبحُ اذا کان رأسُ المالِ خُسرانٌ. و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامه‌ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود به چون محمود پادشاهی.

خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر {ص۹۱۳} را گرد کرد و مقدمان رعیت را باز نمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند به هیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میازمودیم درین باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب بابنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرو نتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. {ص۹۱۴} برگشتم و به سخن سیم و زر گردنهای محتشم‌تران‌شان نرم کردم تا رضا دادند و به درگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.

خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد گرفت. گفتم همچنین است. گفت پس روی چیست؟ گفتم حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. گفت آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟ گفتم نتوانم دانست. که خصم بس محتشم است و قوی‌دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر باز آیند. اگر فالعیاذ بالله ما را یکره بشکست کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البته، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه. اگر فرمان باشد بگویم» گفت بگوی. گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده‌اند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد؛ خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند به جنگ مشغولند و جهد باید کرد تا به توسط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند {ص۹۱۵} و نیک سود دارد و چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند، و چون به اهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد ایشان از خداوند منت دارند. گفت: «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرُّد درین نکته اورا بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیه‌های بزرگ و مثالها داد تا توسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.

و چون این خبر به امیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود به مشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما {ص۹۱۶} درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت به جای خویش بازشود. امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت، که مُسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.

و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک‌رکاب است به کدام گروه رسد؟ و درمانَد، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک‌تازی‌ها امید دهند تا راحتی به دل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد به هیچ حال پیش تعبیهٔ وی رفتن وجز به مراعات کار راست نیاید.

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، {ص۹۱۷} و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا به هیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما به میان درآییم و کار تباه شده را به صلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم می‌گشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس می‌شمردند و باز می‌نمودند، و سخت بی‌قرار و بی‌آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید. و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخورِ آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود به توسط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.

و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد. و لکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان‌بردار، چه حاشیت و فرمان‌بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن، که این {ص۹۱۸} عجز و نیاز باشد در مُلک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا به بلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف به کار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان به طوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه‌یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را به زیادت مال حاجت نیست و زمین قلعت‌های ما بدردند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا [ما] با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و به مجاملت و مدارا پیش کار باز آمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار {ص۹۱۹} دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاه و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. والله اعلم.

ذکر فساد الأحاد و تسلط الأشرار

لشکری قوی از آنِ خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند بهانه‌یی بزرگ به دست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست؛ و از هزار اسب برگشتند دست به خون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که اورا نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی‌خداوندان. و آن ناجوانمردان از راه قصدِ دارِ امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، {ص۹۲۰} و عمر این ستم‌رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادرزاده او را ابوالحرث محمد بن علی بن مامون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار مُلک به وزارت احمد طُغان. و این کودک را در گوشه‌یی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصب بود بر وی راست کردن و زورِ تمام. چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانهٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان. چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندهٔ داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و ویرا به قیامت ازین بپرسد، که الحمدلله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت. و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. اما صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر می‌باید که به طلب این خون {ص۹۲۱} نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را به درگاه باید فرستاد و مارا خطبه باید کرد»، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل‌انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حره خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حره در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حره آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد به ختّلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها کردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گرد کردند.

و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل به کار آورد تا قوم را به جوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال {ص۹۲۲} حره را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و به زندان بازداشتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را به درگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند. امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می‌آید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.

و در عنوانِ کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه‌ها نبشته بودند به ایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرح بگفته که «خون داماد را طلب {ص۹۲۳} خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد.» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»

و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هرچند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدمه محمد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت. و دیگر روز برابر شد با آن باغیانِ خداوندکشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که به مانندهٔ ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخطِ آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصه دراز است و مشهور، شرح نکنم و به سر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این {ص۹۲۴} قدر کفایت باشد. و قصیده‌یی غرا ست درین باب عنصری را، تأمل باید کرد تا حال مقرر گردد، و این است مطلع آن قصیده:

چنین بماند شمشیر خسروان آثار                                        چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار

بتیغ شاه نگر نامهٔ گذشته مخوان                                         که راست‌گوی‌تر از نامه تیغ او بسیار

و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک‌اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک‌اسبان به دُم رفتند با سپاه‌سالار امیر نصر رحمه الله علیه و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سربرهنه پیش امیر آوردند. امیر، سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را به حرس بردند و بازداشتند. و امیر به خوارزم {ص۹۲۵} آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه‌ها برداشتند و امیرِ نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فروگرفتند. چون ازین فارغ شدند فرمود تا سه دار بردند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و به رسن استوار ببستند و روی دارها را به خشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدتی بماند چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر رضی الله عنه بازگشت مظفر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مامونیان را به قلعتها بردند و موقوف کردند.

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بواسحق که وی خُسُر بوالعباس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بواسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاج‌وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز به سیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده‌یی {ص۹۲۶} کافی بوده است و با رای و تدبیر چنانکه درین تاریخ چندجای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده‌ام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبدالصمد شنودم گفت چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت اینجا قاعده‌یی قوی می‌باید نهاد چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هرسال بیستگانی این لشکر را و هدیه‌یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمهٔ ایشان است غارت باید کرد، اگر برین جمله باشد قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعده‌یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن‌تر بودندی و راست نایستادندی آخر راست شدند بتدریج. یک روز برنشستم که به درگاه روم وکیل در تاش پیش آمد و گفت «غلامان می‌برنشینند و جمّازگان می‌بندند و آلتونتاش سلاح می‌پوشد ندانیم تا حال چیست.»

سخت دل‌مشغول شدم و اندیشمند ندانستم حالی که [این] واجب کردی، {ص۹۲۷} به‌شتاب‌تر برفتم چون نزدیک وی رسیدم ایستاده بود و کمر می‌بست گفتم چیست؟ گفت به جنگ میروم گفتم که خبری نیست به آمدن دشمنی گفت: «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفته‌اند تا کاه سلطانی به غارت بردارند و اگر برین گذاشته آید خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد.