خلاصهٔ نشست

«بوسهل زوزنی در دامغان به امیر مسعود می‌رسد» گزارش جلسه چهارم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز جمعه ۲۸ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

سیاه‌داران و مرتبه‌داران

اولین نمونه از مراسم خلعت پوشانیدن را اینجا می‌بینیم که بعد از اعلام وفاداری اعیان ری مسعود خوشحال می‌شود و به طاهر دبیر دستور می‌دهد تا به پنج نفرشان خلعت بدهند.

«سیاه‌داران» آن پنج نفر را به «جامه‌خانه» بردند و خلعت‌ها را که قبلا آماده (در متن: راست) شده بود به آنان پوشاندند و بعد از ملاقات دوباره با مسعود «مرتبه‌داران» آنها را به سوی شهر بردند.

روز بعد، پس از بار، حسن سلیمان به شحنگی ری گماشته شد و امیر کمی نصیحتش کرد و خلعت داد

بوسهل زوزنی وارد می‌شود

امیر مسعود که به دامغان رسید بوسهل زوزنی که از غزنین گریخته بود به او رسید. چندان زاد و برگی هم همراهش نبود و به قول بیهقی «مُخِفّ» آمده بود.

قاعدتا در بخش‌های از دست رفتهٔ تاریخ بیهقی درباره زوزنی بیشتر نوشته شده است و خواننده اینجا برای اولین بار با او آشنا نمی‌شود ولی باز هم بیهقی توضیحی می‌دهد که قبلا که امیر مسعود (شهاب الدوله) در هرات بود، زوزنی از محتشم‌ترین خدمتکاران او بود ولی به خاطر بداخلاقی و درشتی‌اش مردم با او بد بودند و بخاطر نزدیکی‌اش به مسعود هم به او حسادت می‌کردند و آخر سر هم به او انگ بددینی زدند تا در روزگار سلطان محمود در غزنین به زندان افتاد.

در داستان حسنک وزیر هم اشاره‌ای به این زندان رفتن هست.

البته خود بیهقی می‌گوید که در سیزده-چهارده سالی که با وی دمخور بوده است چیزی در مستی و هشیاری ندیده دلیل بر بددینی او.

شِبه وزیر

حالا که امیر مسعود یک شبه سلطان شده و انگار کارها دارد خوب پیش می‌رود که بی‌دردسر برادرش را کنار بزند و خودش بر تخت بنشیند، بین اطرافیانش بر سر گرفتن نزدیکترین جا به سلطان نو رقابت است.

وقتی که بوسهل زوزنی سر می‌رسد باد همه اطرافیان مسعود از جمله طاهر دبیر می‌خوابد و او تبدیل به یک وزیر غیر رسمی می‌شود که طرف همهٔ مشورت‌های سلطان است و دستورها (مثال‌ها) را او صادر می‌کند.

نامه‌ی دیر رسیده

بعد از دامغان، به رکابداری می‌رسند که از طرف سلطانِ به‌تازگی درگذشته یک نامه با دستخط خود محمود می‌برده در تشویق لشکر به خاطر فتوحات اخیر و در کنار آن نامه‌های کوچک (مُلطّفه) پنهانی هم می‌برده برای امرای لشکر و پسر کاکو و دیگران که امیر مسعود را عاق کرده است.

شرح نوشته شدن این نامه‌ها هم در قسمت‌های از دست رفتهٔ تاریخ بوده است و مثل خیلی روایت‌های دیگر بیهقی می‌گوید «چنان که پیش از این نموده‌ام» ولی به دست ما نرسیده است.

رکابدار که به مسعود می‌رسد و نامه را به او می‌دهد، می‌خواند و طوری برخورد می‌کند که انگار از جریان نامه خبر داشته و می‌پرسد که این نامه پنج-شش ماه پیش نوشته شده، چرا الان رسیدی؟

نامه‌بر جواب می‌دهد که من وقتی از بغلان به بلخ می‌رفتم بیمار شدم و مدتی آنجا ماندم و وقتی به سرخس رسیدم خبر درگذشت سلطان رسید و سپاه‌سالار خراسان مرا آنجا نگه داشت که راهها امن نیست و …

محرمانه‌های لو رفته

اینجا اتفاق عجیبی می‌افتد و امیر از نامه‌بر می‌پرسد آن ملطّفه‌ها که بونصر مشکان به تو داد و گفت خیلی مخفیانه باید برسانی کجاست؟ رکابدار زین اسبش را برداشت و از میان نمد نامه‌ها را که در موم گرفته بود (که نم نکشند) در آورد و به امیر داد.

مسعود نامه‌ها را را به بوسهل زوزنی داد که بخواند و او هم دید و گفت که همه عین هم اند و همان متنی که انتظار داشتیم.

مسعود هم یکی را خواند و گفت که از بغلان به من گزارش داده بودند که نامه‌هایی با دقیقا چنین متنی خطاب به سران سپاه نوشته شده است و بعد کمی اظهار تاسف کرد که چرا پادشاهی در آخر عمر باید بخواهد که چنین بلایی سر پسرش بیاورد.

اولین دسیسه بوسهل!

بوسهل زوزنی گفت باید این نامه‌ها را نگه داشت تا همه بدانند که محمود چه نقشه‌ای داشت و خدا چه می‌خواست و «نیز دل و اعتقادِ نویسندگان بدانند» (دسیسه بر علیه بونصر مشکان!)

اولین دسیسه بوسهل زوزنی بر علیه بونصر مشکان (بوسهل زوزنی در دامغان)

مسعود زیر بار نرفت و گفت پدرم خیلی حق به گردن من دارد و نویسندگان هم مامور بوده‌اند و معذور. و نامه‌ها را پاره کرد و در کاریز ریخت و حرکت کرد.

دو حکایت

بیهقی لابلای تاریخش به مناسبت‌های مختلف روایت‌ها و حکایت‌های متناسب با اتفاقات تاریخی نقل می‌کند و هر بار هم از خواننده عذر می‌خواهد به خاطر طولانی شدن تاریخ.

اینجا دو حکایت آورده است که یکی را این جلسه می‌خوانیم و روایت فضل ربیع است که چطور بعد از اینکه مدتی متواری بود آخر سر از مامون امان گرفت و وقتی خلیفه قبولش کرد به همان جاه و حشمتی بازگشت که قبلا بود.

این را به تناسب روایت بوسهل آورده که چطور وقتی از زندان فرار کرد و به مسعود رسید سریعا به جاه و حشمت سابق بازگشت.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

مدخل ابوسهل زوزنی در دایره المعارف بزرگ اسلامی


ویدئوی نشست

متن

طاهر گفت جزاکم الله خیرا، سخن نیکو گفتید و حق بزرگ راعی بجای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب بازگفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت ای طاهر چون سعادت آید همه کارها فراخور یکدیگر آید. سخت بخردوار جوابی است، و این قوم مستحق همه نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آنِ] رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و از آن دیگران زراندود، و بپوشانند و پیش آر تا سخن ما بشنوند و پس با مرتبه‌داران از آن سوی شهر گسیل کن‌شان هرچه نیکوتر .

{ص۲۵} طاهر برخاست و جایی بنشست و خازنان را بخواند وخلعتها راست کردند. چون راست شد نزدیک اعیان ری باز آمد و گفت «جواب که داده بودید با خداوند بگفتم، سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند خلعتی با نام و سزا فرمود، مبارک باد، بسم الله، بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید.» سیاه‌داران پنج تن را به جامه‌خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند. و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند، امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند، و مرتبه‌داران ایشان را سوی شهر بردند بر جمله‌یی هر چه نیکوتر. و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی‌اندازه درم و دینار انداختند و مرتبه‌داران را به نیکویی و خشنودی باز گردانیدند.

و دیگر روز چون بار بگسست – و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده – اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراه بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت، و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم، و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رَو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری {ص۲۶} محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد. باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند، و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رای ما. حسن سلیمان بر پای خاست – و درجه نشستن داشت در این مجلس – و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان‌بردارم، و مرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه‌خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمر زر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمهٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر، و اعیان با وی. و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.

و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیله مضین {ص۲۷} من رجب سنه احدى وعشرین واربعمائه، از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی وعدتى و لشکری سخت تمام، و بر دو فرسنگی فرود آمد. و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را باز گردانید و تفت براند، چون بخوارِ ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید خواجه بوسهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است، و امیر اورا بنواخت. و مخف آمده بود با اندک مایه تجمل، چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد. و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.

و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدوله بهرات میبود، محتشم‌تر خدمتکاران او این مرد بود، اما با مردمان بد ساختگی کردی، و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت، و چون حال وی ظاهر است زیادت ازین نگویم، که گذشته است، و غایت کار آدمی مرگ است. نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه باز نموده‌ام در تاریخ یمینی. و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند، و ما را نیز می‌ببایدرفت که روز عمر بشبانگاه آمده است، {ص۲۸} و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکویی نگویم، که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی. من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت. و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند. و الله یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهره و الخطأ و الزلل بمنته و فضله. چون حال حشمت بوسهل زوزنی این بود که باز نمودم او بدامغان رسید امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند، که او را بزرگ دیده بودند، و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است:

شعر

اذا جاء موسی و القی العصا                                               فقد تبطل السحر والساحر

و مرد بشبهِ وزیری گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و از آنِ دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.

و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و بهدیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه‌خانه و خزائن، و آن {ص۲۹} ملطفه‌های خرد بمقدمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین باز نموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از برِ قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد. و خواندن گرفت، چون بپایان آمد رکابدار را گفت: پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود، و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت. و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم، و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت آن ملطفه‌های خرد که بونصر مشکان ترا داد و گفت آنرا سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست؟ گفت من دارم، و زین فروگرفت و میانِ نمد باز کرد و ملطفه‌ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت. امیر رضی الله عنه بوسهل زوزنی را گفت بستان، بوسهل آن را بستند، گفت بخوان تا چه نبشته‌اند. یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت. و دیگری بخواند و بنگریست همان بود، گفت همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه‌ها چیست، سبحان الله العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و {ص۳۰} فرزندی را بی‌نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای عز و جل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بوسهل و دیگران که با امیر بودند گفتند: او دیگر خواست و خدای عز و جل دیگر، که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هرچه داشت بخداوند ارزانی داشت. و واجب است این ملطفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواست، و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: «چه سخن است که شما می‌گویید! اگر بآخرِ عمر چنین یک جفا واجب داشت، و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آنِ ما نگهداشت، و بسیار زلَّتِ بافراطِ ما درگذاشته است. و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد عز ذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید. و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که ماموران بودند و مامور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگر چه استیصالِ او در آن باشد زَهره دارد که ننویسد؟» و فرمود تا جمله آن ملطفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند، و اسب براند. و رکابدار را پنج هزار درم فرمود. و خردمندان چون بدین فصل رسند – هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود – او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانهٔ روزگار بوده است.

و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیثِ {ص۳۱} [حشمتِ] خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند، که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند آن نام از ایشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطفه‌ها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ‌دل گشتند که بدانستند که او نیز بسرِ آن باز نخواهد شد. و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزوجل باشد.

فاما حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرشید أمیرالمؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد – و آن قصه دراز است و در کتب مثبت که قصد به چه سبب کرد – چون به طوس رسید سخت نالان شد و بر شرفِ هلاک شد فضل ربیع را بخواند – و وزارت او داشت از پس آل برمک – چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید هر چه با من است از خزائن و زرادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون، که محمد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود او را باز نداری. و چون ازین فارغ شدی ببغداد شوی نزدیک محمد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده‌ام میان هر سه فرزند نگاه داری. و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید شوم باشد و خدای {ص۳۲} عزوجل نپسندد و پسِ یکدیگر در شوید. فضل ربیع گفت از خدای عزوجل و امیرالمؤمنین پذیرفتم که وصیت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمه الله علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جملهٔ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی‌حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.

و فضل در کشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل در ایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها وشعرا را فرمود تا او را هجا کردند – و آن قصه دراز است و غرض چیزی دیگر است – و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد عز ذکره نتوانست برآمد، که طاهر ذوالیمینین برفت و علیِ عیسیِ ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند. و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمهٔ اعین از دیگر روی. دو سال و نیم جنگ بود تا محمد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون، و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست چنانکه هیچ شغل دل نماند.

فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود پس بدست مأمون افتاد، و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم و عقل و فضل و مروت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها، یگانهٔ روزگار {ص۳۳} بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه باز فرستاد چنانکه بخدمت بازنیاید. و چون مدتی سخت دراز در عُطلت بماند پایمردان خاستند، که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس، و فرصت میجُستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد فضل کس فرستاد نزدیک عبدالله طاهر – و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت – و پیغام داد که «گناه مرا امیرالمؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد عز ذکره از تو میدانم، که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطُّف کرده‌ای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت. چون فرمود امیرالمؤمنین تا بخدمت آیم – و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است، و همچنان پدرم را، که این نام و جاه بمدتی سخت دراز بجای آمده است – تلطّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد، و این بتو راست آید و تو توانی پرسید، که شغل تست که حاجب بزرگی و امیرالمؤمنین را تهمت نبوَد که این من خواسته‌ام و استطلاعِ رأی من است که کرده می‌آید.» عبدالله گفت: سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.

نماز دیگر چون عبدالله بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیرالمؤمنین چنانکه از بزرگی وحلم او سزید فرمان داد تا آن بندهٔ گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید، یعنی فضل ربیع، بخدمت درگاه آید؛ و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت {ص۳۴} امیدهای بزرگ گرفتند. اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر در گاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟» چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید – و چنین رقعتها عبدالله در مهمات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخط مأمون – جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبدالله بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیعِ بی‌حرمتِ باغیِ غادر واقف گشت، و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیس‌تر درجه بیاید داشت چنانکه یک‌سوارگان خامل ذکر را دارند. والسلام.

عبدالله طاهر چون جواب برین جمله دید سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است، و صواب آن است که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند بنشیند، که البته روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست مبادا که بلائی تولُّد کند، و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به‌بیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه خُمول باشی، و بروزگار این کار راست شود. و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت گفت «فرمانبردارم بهر چه فرمان است، و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبداللهی از آن زاستر نشوم.» عبدالله بفرمود تا در نخست سرای {ص۳۵} خلافت در صفت شادَروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند، و مقرر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرای‌ها ازان هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی، و بسبب فرمان امیرالمؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاه‌تر در غَلَس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام، که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی بر گذشتندی. چون اعیان و ارکان و محتشمان و حُجّاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ عبدالله طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است، و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسّر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بار آمد.

چون امیرالمؤمنین بار داد هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حُجّاب و سپاہ‌سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند. عبدالله {ص۳۶} طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیرالمؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده فضل ربیع بحکم فرمان آمده است، و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کرده‌ام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیرالمؤمنین لحظه‌یی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیدهٔ او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبدالله طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی‌اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد وعاطفت فرمود و از سرِ گناهانی که او کرده بود برخاست و عفو فرمود و رتبت دست‌بوس ارزانی داشت.

چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبدالله طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفته در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع. در حال عبدالله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتهاگردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبدالله طاهر معین کرد بیارامید تا عبدالله طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبدالله طاهر بازگشت فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبدالله عنان بازکشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا باز گردد. {ص۳۷} او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبدالله بدر سرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا باز گردد، فضل ربیع او را گفت که در حق من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید، و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو باز نهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که بخدای عز و جل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهاده ام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی و عبدالله گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگی را که ارزانی داشت بدل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگی داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید، و تا شب بداشت، و عبدالله طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت . این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.