متن

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب المله ابی سعید مسعود ابن یمین الدوله و امین المله رضی الله تعالی عنهما به شهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که به تاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال

در ذوالقعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله عنه در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها به اطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد به مردان و هم لشکر علف یابد و ستور کاه و جو یابند و برآسایند. اول امیر حاجب بزرگ را سوی {ص۷۸۲} پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا به خواجه بروند – و آن روستایی است از نشابور – و حاجب بدِر را با لشکری قوی به بادغیس فرستاد، و همچنین به هر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال می‌ستدند و امیر به نشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می‌نیاسود. و بار میداد و کار می‌ساخت، و نامه رفت به غزنین سوی بوعلی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.

و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج‌روستا و هر کجا دست رسید، به هزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و به عنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که به ابتدا سخن گفتی با وی و نصیحت کردی. و اعیان هرات چون بوالحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بوطلحهٔ شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود، امیر مغافصه فرمود تا بوطلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند. چون استرهٔ حجّام بر آن رسید گذشته شد، رحمه الله علیه. و من وی را دیدم بر سرِ سرگین‌دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگینِ سقلابی پرده‌دار بر وی موکّل. و این بوطلحه چون حاجب سباشی را {ص۷۸۳} ترکمانان بزدند آنگاه به هرات آمدند به استقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نُزل، و سبب گذشته شدن او این بود. و بوالفتح حاتمی را، نائب‌برید هرات به نیابت استادم بونصر، هم بگرفتند. و او نیز پیش قوم شده بود، و استادم البته سخن نگفت که روی آن نبود در این وقت. و او را با بوعلیِ شادانِ طوس کدخدای شحنهٔ خراسان بنشاندند و سوی قلعهٔ برکژ بردند به حدود پرشَوَر و آنجا بازداشتند.

و نامه‌ها رسید که طغرل به نشابور بازرفت و داود به سرخس مقام کرد و ینالیان به نسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت چون میبینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست به نشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود، و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکل‌تر. استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میاید و این همه جوانان کارنادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند، و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم.

و روز شنبه غره ذوالحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا به گرگان روند و نامه فرمود به بوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت و سعادت به هرات آمدیم، و مدتی اینجا مقام است تا {ص۷۸۴} آنچه خواسته‌ایم دررسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم. که بر جملهٔ عادات و شعبدهٔ خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بی‌بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه‌دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و باکالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان‌برداران این دولت نبوده است، و این نامه‌ها فرمودیم تا قویدل گردد. و چون مواکب ما به نشابور رسد به دلِ قوی به درگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامه‌ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران] بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را به سرحد گرگان رسانند. و برفتند.

و عید اضحی فراز آمد. امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته. و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود به هیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام‌سلاح به میدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که به هیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پسِ عید لشکر عرض کرد امیر به دشت خدابان، و هر کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که به هیچ روزگار {ص۷۸۵} چنین لشکر یاد ندارد.

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روزِ عرض به گورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند. نزدیک شهر بوسهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان درپیچید. و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچِ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بوسهل گفت سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم، که کاری بسته می‌بینم چنانکه به هیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنانکه کس به کس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان برخیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم به گورستانی بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و به‌گچ‌کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بوسهل بخندید و گفت این سودایی است محترق، اَشرِب و اطرب و دَعِ الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند {ص۷۸۶} و مطربان و ندیمان دررسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش به پایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین به روزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه – و پس ازین بیارم – و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه به دندانقان مرو آن هزیمت و حادثهٔ بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بوسهل در راه چندبار مرا گفت «سبحان الله العظیم! چه روشن‌رای مردی بود بونصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»

و این‌چه بر لفظ بونصر رفت درین مجلس، فرا کردند تا به امیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانند و وی خردمندترِ ارکان دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت اما خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد.

و گفتم درین قصه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که به دست من چون افتاد: مردی بود به هرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمه الله علیه؛ در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خُذِ العیش و دَعِ الطّیش و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه {ص۷۸۷} پیشِ بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ نشمردندی. و حالی داشت با بوسهل زوزنی به حکم مناسبت در ادب، و پیوسته به هم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و به نشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بوسهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بوسهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که به دست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی. و چون کار هرات شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد و گشتاگشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدر خان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکوداشتِ هرچه نیکوتر که مرد یگانهٔ روزگار بود در علم و تذکیر. و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دوگروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقلِ شمّه، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاص و عام این شهر بربود به شیرین‌سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه احدى و خمسین و اربعمائه وجیه‌تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ادام الله سلطانه، و کارش برین بنمانَد که جوان است و بامروت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم وشرط {ص۷۸۸} دوستی نگاه داشتم.

الأبیات التی کتبها الشیخ ابوسهل الزوزنی

اثها الصدر الذی دانت لعزته الرقاب انتدب ترض الندامی هم على الدهر ئاب و اسغ غصه شرب. لیس یکفیها الشراب و احضرن لطفا بنادر فیه للشوق التهاب ودع العذر و زرنا ایها المحض اللشباب بینشک المرعذاب وسجایاک عذاب انما انت غناء وشراب و شباب جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب انما الدنیا ظلام ومعالبک شهاب

فأجابه القاضی فی الوقت

اینها الصدر السعید الماجد الفرم الباب وجهک الوجه المضیئی رائک الرای الصواب عندک الدنیا جمیعا والیها لى مآب و لقد أقعدنی السکر و اعیانی الجواب فی ذری من قد حوى من کل شی، یستطاب و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب غیر انى عاجزعفه وقلبی ذو التهاب فبسطت العذر عنى فی اساطیر الکتاب

{ص۷۸۹}

فأجابه أبوسهل

انها الصدر تان لیس لى عنک ذهاب کل ما عندک فخر کل ما دونک عاب وجهک البدر ولکن بعد ما انجاب السحاب قربک المحبوب روض صدى المکروه غاب عود المقبول عندى أبد الدهر یصاب انت ان ابت البنا فکما آب الشباب او کما کان على المحل من الغیث انصباب

بل کما ینتاش میت حین و اراه التراب

فکتب منصور بعد ما ادر که السکر:

نام رجلی مذعبرت القنطره

فاقبان آن شئت منی المعذره ان هذا الکأس شی عجب

له من اغرق فیه اسکره

اینک چنین بزرگان بوده‌اند. و این هرسه رفته‌اند رحمهم الله و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما به خیر باشد ان شاء الله عزوجل.

و امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست روز سه‌شنبه بیست و هفتم ذوالحجه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را به هندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده‌یی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود:

{ص۷۹۰}

مخالفان تو موران بدند و مار شدند                                     برآر زود ز مورانِ مار گشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر                                   که اژدها شود ار روزگار یابد مار

این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد. و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابرِ زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشه‌ها میرفت. و عمر به پایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و به پایان آمد.

در سنهٔ احدى و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سه‌شنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی. و به هیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامه‌ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری‌تگین را به مردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراءالنهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بندِ جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند به طمع غارت خراسان، چنانکه در نامه‌یی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک‌دست و یک‌چشم و یک‌پای تبری در دست، {ص۷۹۱} پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند بر ایشان این سخن صعب بود.

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید. بوالحسن عبدالجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده به زیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساخته‌ایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست بر نام استادم بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گران‌تر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بوالحسن به خط خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمان‌بردارم، و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست. و بونصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک‌سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بونصر بدان منزلت رسید که به گفتار چون بوالحسن ایدونی بر وی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد به زبان بوالعلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک‌مایه تجملی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟» بوالعلا گفت: خواجه را مقرر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت هست. گفت این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود، و با {ص۷۹۲} هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم‌زخمی افتد. و مرا ازین عفو کند، که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.

استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بوالعلا را میداد در رقعت مشبع‌تر افتاد؛ و به وثاق آغاجی آمد – و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش – و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند. و استادم به دیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار دردکننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجهٔ عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را از ین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه به من بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده‌اند بگذاشته‌ایم.» من به دیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت. و بازگشت و مرا بخواند. چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تا ره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش {ص۷۹۳} کردم و به گفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشه‌مند میبود. و امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قویدل به خانه باز آمد و بومنصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بوسعید بغلانی نیز بیامد، و نائبِ استادم بود در شغل بریدیِ هرات، در میانه بوسعید گفت این باغچهٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت نیک آمد. بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.

و مرا دیگر روز نوبت بود به دیوان آمدم. استادم به باغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر، و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود، و دیگر روز به درگاه آمد و پس از بار به دیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفهٔ باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و به صفه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال می‌آرد تا با من به سفر نیاید؟ بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بوالعلا آمد، و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه می‌بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت و بونصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگوئی؟ گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت {ص۷۹۴} سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانهٔ ایزد است تعالی، اگر جان بماند نیمِ تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست. و خواجگان به بالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و به خانه بازبردند. و آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد. رحمه الله علیه.

و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. و از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد عزذکره تواند دانست، که همه رفته‌اند. پیش من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعتِ آزاری بزرگ تا به خون رسد، که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود، و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن‌رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و اما {ص۷۹۵} به حقیقت بباید دانست که خُتِمَت الکفایهُ و البَلاغهُ و العقلُ بِه؛ و او اولی‌تر است بدانچه جهت بوالقاسم اسکافی دبیر رحمه الله علیه گفته‌اند، شعر:

الم ترا دیوان الرسائل عُطِّلَت                                               بفقدانِه اقلامُهُ و دفاترُه

و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم روزگار این مهتر به پایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بونصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است بازنمایم تا تشفّی‌یی باشد مرا و خوانندگان را پس به سر تاریخ بازشوم ان شاء الله تعالى.

فصل

و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر {ص۷۹۶} قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبّی رحمه الله علیه و آن این است، شعر:

لا رعى الله سرب هذا الزمان

و از دهانا فی مثل ذاک اللسان ما رای الناس ثانی المتنبی،

ای ثان پری لبکر الزمان؟ کان فی نفسه العلیه فی عز

و فی کبریا، ذی سلطان کان فی لفظه نبی ولکن

ظهرت م جزاته فی المعانی

و به هیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بوالعباس ضَبّی گفت روزی که به در سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی رحمه الله علیه و آن این است، شعر:

اثها الباب لم علاک اکتئاب

از این ذاک الحجاب و الحجاب این من کان یفزع الدهر منه

فهو الآن فی التراب تراب

و بونواس رحمه الله علیه سخت نیکو گفته است، شعر:

ایار به وجه فی التراب عتیق

یا رب حسن فی الشراب رقیق

{ص۷۹۷}

ویارب حزم فی التراب ونجده

ویا رب قد فی الثراب رشیق الا کل حی هالیک وابن مالک

و ذو نسب فی الهالکین عریق

و رودکی گفته است:

ای آنکه غمگنی و سزاواری                                               واندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا نبرم نامش                                                   ترسم ز بخت انده دشواری

رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد                                           بود آنچه بود خیره چه غم داری

هموار کرد خواهی گیتی را؟                                                گیتی است کی پذیرد همواری

مستی مکن که نشنود او مستی                                           زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قیامت ایدر زاری کن                                                کی رفته را بزاری باز آری

آزار بیش بینی زین گردون                                                 گر تو بهر بهانه بیازاری

گویی گماشته است بلاى او                                               بر هر که تو براو دل بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی                                                بگرفت ماه و گشت جهان تاری

{ص۷۹۸}

فرمان کنی و یا نکنی ترسم                                                آن به که می بیاری و بگساری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل                                                بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدید آید                                                  فضل و بزرگواری و سالاری

و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفته‌اند:

اکوی الفؤاد والقلوب ومزقها وجرح النفوس والأکباد و احرقها، و اغص الصدور بهم اصابها و اقذى العیون على فزع نابها، وملا الصدور ارتباعا و قسم الألباب شعاعه، وترک الخدود مجروحه والدموع مسفوحه والقوی مهدوده والطرق مسدوده. ما أعظمه مفقودا واکر مه ملحوده ! وای لا نوح علیه نوح المناقب وارثیه معالنجوم الواقب وأکله مع المعالی والمحاسن واثنى علیه ثناء المساعی والمآثر. لو کان حلول المنیه مما یفدی بالأموال والأنصار بل الأسماع والأبصار لوجد عند الأحرار مین فیدیه ذلک الصدر ما تستخلص به مهجته. هذا ولا مصیبه مع الأیمان ولا فجیعه مع القرآن. وکفى بکتاب الله معزیا وبعموم الموت مسلیا. وان اللهعز ذکره یخفف ثقل النوائب ویحدث السلوه عند المصائب بذکر حکم الله فی سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و علیهم أجمعین ورضى عن ذلک العمید الصدر الکامل وارضاه و جعل {ص۷۹۹} الجنه مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفف حسابه و نبهنا عن نومه الفافلین، آمین آمین یا رب العالمین.

و امیر رضی الله عنه بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزارند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند. تابوتش به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه‌سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر: رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سومِ ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس به غزنین آوردند و در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.

و غلامان خوب بکارآمده که بندگان بودند به سرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند اضطراب میکرد آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بوسعید مشرف به فرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راستِ آن رقعتِ وی را که نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند. امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوه و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی توجُّع و ترحُّم نمودی و بوالحسن {ص۸۰۰} عبدالجلیل را دشنام دادی و کافرنعمت خواندی.

و شغل دیوان رسالتِ وی را امیر داد در خلوتی که کردند به خواجه بوسهل زوزنی چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بوالفضل سخت جوان نیستی آن شغل به وی دادیمی چه بونصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیرشدم و کار به آخر آمده است، اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی به درگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت می‌بازگفت » و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.

و کار قرار گرفت و بوسهل میامد و درین باغ به جانبی می‌نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت به خانه رفت، وی را حقی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و به دیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود به حشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضد بونصر مشکان است به همه چیزها رقعتی نبشتم به امیر رضی الله عنه چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم «بونصر قوتی بود پیش بنده و چون وی جان به مجلس عالی داد حالها دیگر شد، بنده را قوتی که در دل داشت برفت، و حق خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند بنده به خدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت به آغاجی دادم و برسانید و {ص۸۰۱} بازآورد خط امیر بر سر آن نبشته که «اگر بونصر گذشته شد ما بجاییم. و ترا به حقیقت شناخته‌ایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانهٔ خداوند زنده و قوی‌دل شدم. و بزرگیِ این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفت بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند همداستان نباشم. گفت فرمان‌بردارم. و پس وزیر را گفت بوالفضل را به تو سپردم، از کار وی اندیشه دار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی‌دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من به جوانی به قفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت.

و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از بازنمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آنِ دوستان و مهتران بازمی‌نمایم از آنِ خویش هم بگفتم و پس به کار بازشدم، تا نگویند که بوالفضل صولی‌وار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عباسیان رضی الله عنهم تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانهٔ روزگار بود در ادب و نحو و لغت راست که به روزگار چون او کم پیدا شده است، و درایستاده است و {ص۸۰۲} خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن به فریاد آمده و آن را از بهر فضلش فراستدندی. و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابوالحسن علی بن الفرات الوزیر خواندم گفتم اگر از بُحتُریِ شاعر وزیر قصیده‌یی بدین رَوی و وزن و قافیت خواهد هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیده‌اند و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بوالفضلم چون بر چنین حال واقفم راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند عیبی نکنند. و الله یعصمنا من الخطأ و الزلل بمنه و سعه فضله.