متن

سال اربع و عشرین و اربعمائه در آمد، غرهٔ ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامهٔ صاحب‌بریدِ ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند سر درکشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و {ص۴۶۱} پسر گوهرآگین شهریوش بادی در سر کرده بود و قزوین که از آنِ پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق‌تغمش جامه‌دار را با سالاری چند قوی [و] گوهرداس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول کفایت کرده آمده و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی در عراق افتاده است.» جوابها رفت به احماد که ما از بُست قصد هرات کرده‌ایم، چون آنجا رسیم معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفهیی که بجنگ گوهرآگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعودِ محمدِ لیث که باهمّت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرجال بجوانی روز گذرانده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایتِ عالی بر اثر قصدِ نشابور خواهد کرد چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد. و مسعود با خلعتها برفت.

دهم ماه محرم خواجه احمدِ حسن نالان شد نالانییی سخت قوی، که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود می‌نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخاییدند. و {ص۴۶۲} ابوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که «بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت، و مالی که بر او بازگردد از دیده و دندان او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند وی را دریافته شود.» امیر چون برین واقف شد فرمود که تو که بونصری ببهانهٔ عیادت نزدیک خواجهٔ بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت، چون بسرای وزیر رسید ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظرهٔ مال میرفت و مستخرِج و عقابین و تازیانه و شکنجه‌ها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت میآوردند از خواجهٔ بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یک ساعت این حدیث در توقف دارید چندانکه من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدری خلوت‌گونه پشت‌باز نهاده و سخت اندیشه‌مند و نالان. بونصر گفت خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، و لکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسهٔ کثیر؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی بر خواهم کشید، و میفرمایم تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت: خداوند در تاب چرا میشود؟ {ص۴۶۳} ابوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد، و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.

درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟ بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت خداوند میگوید «میشنویم خواجهٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرونِ طاقت بر خویش می‌نهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر در پیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابوالقاسم میباید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود. گفت لا و لا کرامه. گفتند پیر است و حق خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد. پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش. خواجه گفت چرا مال سلطان ندهی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم گفت آنچه بدزدیدهای باز دهی و باد وزارت از سر بنهی کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم. و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجهٔ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ {ص۴۶۴} بوالقاسم دست بساقِ موزه فروکرد و نامه‌یی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر می‌پیچید بدست خویش، چون بپایان رسید باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد، زمانی نیک اندیشید و چون خجل‌گونه‌یی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقیِ وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رای خداوند بیند بفرماید.

عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت. چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس که عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست! بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی، هم اکنون او را رها کند، و بوالقاسم میاید بخانهٔ من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانهٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظرِ بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت اما مشتی زوائد فراهم نهاده‌اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره‌یی که استده‌اند آنرا جمع کردند و عُظمی نهادند. آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت این همه گفته شود و زیادت ازین، اما باز گوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت «فرمانِ امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه «قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است» {ص۴۶۵} من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست.»

و عبدوس رفت و آنچه رفته بود باز گفت. امیر گفت خواجه بر چه جمله است؟ گفت ناتوان است و از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد نادر باشد. امیر گفت «ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت‌سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.

هژدهم محرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمال. و امیر غرّهٔ صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچه‌ها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند.

شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند پیش امیر شد و نامه عرضه کرد گفت: خداوند عالم را بقا باد، خواجهٔ بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانهٔ روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسف خورد و توجَّع نمود و گفت اگر باز فروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی. بونصر گفت این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند {ص۴۶۶} گذشته شد. و بدیوان آمد و یک دوساعت اندیشه‌مند بود و در مرثیهٔ او قطعه‌یی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:

یا ناعیاً بکسوفِ الشَّمسِ و القمرِ                                        بُشّرتَ بالنقصِ و التَّسویدِ و الکدرِ

بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پسِ یکدیگر میرویم و هیچ کس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:

و تَسلُبنی الأیّامُ کُلَّ ودیعهٍ                                                  و لا خیرَ فی شیءٍ یُردُّ و یُسلبُ

کَستنی رِداءً من شبابٍ و منطقاً                                          فسوفَ الّذی ما قد کستنیَ یَنهَبُ

و بعجب بمانده‌ام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت چون مرگ فراز آید از یکدیگر باز شان نتوان شناخت، مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند. رودکی گفت، قطعه:

{ص۴۶۷}

زندگانی چه کوته و چه دراز                                               نه بآخر بمرد باید باز؟

هم بچنبر گذار خواهد بود                                                 این رسن را اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدَّت زی                                              خواهی اندر امان بنعمت و ناز

خواهی اندکتر از جهان بپذیر                                             خواهی از ری بگیر تا بطراز

این همه بادِ دیو بر جان است                                             خواب را حکم نی مگر که مجاز

این همه روز مرگ یکسانند                                                نشناسی ز یکدگرشان باز

امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه‌سالار على دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پُردان و با حشمتِ قدیم بود و ما را بی دردسر میداشت. و ناچار وزیری می‌باید که بی‌واسطه کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند خداوند بندگان را میداند، از آنِ خود و آنان که برکشیدهٔ خداوند ماضی اند، هرکرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کسی را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. گفت روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است. و بطارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را بازخواند و گفت پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بوالحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامهٔ او را دوست ندارم، کار وی صاحب‌دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایسته‌تر است {ص۴۶۸} اما بسته‌کار است و من شتاب‌زده، در خشم شوم دست و پای او از کار بشود. و بوالحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد اما روستایی‌طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی‌محابا بگوید خو کرده‌ام و جواب ستده باز آرد، و بوسهل حمدوی برکشیدهٔ ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّب‌تر گردد آنگاه کاری بانام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی‌دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند هرچند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّتِ او میتوانند کرد. احمد عبدالصمد شایسته‌تر از همگان است، آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت، سلطان آخر بحسنک داد و پشیمان شد. اکنون همه برجای اند، مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایسته‌ترند، و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.

امیر بونصر را گفت: بوالحسنِ سیّاری صاحبدیوانیِ ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را. و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاهِ مرده را بآموی داند آورد. {ص۴۶۹} و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصرگفت سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایام خلفاء بنی‌عباس و روزگار سامانیان کدخدایانِ امرا و حجّاب را وزارت داده‌اند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسهٔ اوست و چندبار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند بوالحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجهٔ وزارت یافت بسر تواند برد. امیر فرمود تا دوات آوردند و بخط خویش ملطفه‌یی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغلِ مملکت، و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راهِ نَسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطفه به بونصر داد و گفت بخط خویش چیزی نبیس، خطاب شیخی و معتمدی که دارد، و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد، که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مُصرَّح بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سِرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی‌دل شود.

و بونصر نامهٔ سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب. و از جهت خود ملطفه‌یی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سید دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد. بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سِرّ خدای عزوجل واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ‌النعم {ص۴۷۰} که باختیار این دوست وی بونصر مشکان را جایگاه آن سِرّ داشته است و نامهٔ سلطان من نبشتم بفرمان عالی زادَهُ الله علوّا بخط خویش، و بتوقیع موکد گشت. و بخط عالی ملطفه‌یی در آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثالِ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کھتران بلقای وی روشن گردد و الله تعالى یُمدُّه ببقائه عزیزاً مدیداً و یبلغه غایهَ همِّه و یبلغنی فیه ما تمنَّیتُ له بمنِّه.» و این نامه‌ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیوسواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور باز آید، و در وقت رفت.

هفتم صفر نامه رسید از بُست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود مرگِ هر دو نزدیک افتاد.

و درین میانها خبر رسید که رسول القائم بأمر الله به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه، کرامات بدست وی است و دیگر مهمات بدست رسول. فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند. و یک هفته مُقام کردند و سخت نیکو داشت، و بر جانب نشابور آمدند با بدرقهٔ تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. {ص۴۷۱} امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند. هشتم ربیع الآخر فقها و قضاه و اعیان نشابور باستقبال رفتند. چهارشنبه مرتبه‌داران و رسولداران برفتند. از دروازهٔ راه ری تا درِ مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها، بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابوالقاسم خزانی فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نُزل بسیار با تکلّف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه، و هر روز لطفی دیگر.

چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند کوکبه‌یی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول، تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیشِ سواران بایستادند و مرتبه‌داران دو رسته. و در صفّه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجّاب با کلاههای دوشاخ، و روزی سخت باشکوه بود. و حاجبی و چند سیاه‌دار و پرده‌دار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده، رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر، و اسبان هشت سر که به مِقوَد بردند با زین و ساخت زر، بستهٔ لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبه‌داران پیش ایشان.

آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است آن {ص۴۷۲} دهشت بر لشکر، و پیلی چند بداشته. و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت خداوند ولیّ نعمت امیرالمؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت وی را از میان صفّه نزدیک تخت آورد و بنشاند. و درین صفّه سپاه‌سالار على دایه بود نشسته و عارض، و وزیر خود نبود چنانکه باز نموده‌ام. رسول گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، چون بحضرت خلافت رسیدم و مقررِ مجلس عالی گردانیدم حال طاعت‌داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت از بجای آوردن تعزیت القادر بالله و پس از آن تهنیت بزرگی امیرالمؤمنین که تخت خلافت را بیاراست بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود پس از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید. امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند او سزید بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته چنانکه هر که پیش تخت او رسید وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دین الله و حافظ بلاد الله المنتقم من أعداء الله ابوسعید مسعود است. و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد. و بر ملا بخواند و دوات آوردند و بخط عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا [گو] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و بدست {ص۴۷۳} خویش ببست، و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای عزوجل مبارک گرداند، و جامه‌های دوخته پیش آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخراست، و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند در عقب این. فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بستهٔ ماست باید برین طیّ بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدّوله و الدّین درین باب نگاه داشت و بقوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت. و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رای سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.»