متن

و استادم بونصر رحمه الله علیه بهرات چون دل شکسته‌یی همی‌بود، چنانکه باز نموده‌ام پیش ازین، و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل‌گرم کرد تا قویدل‌تر شد. و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت. و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی {ص۱۷۵} هرچند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده در وکالتِ درِ این پادشاه. و طارمِ سرایِ بیرون دیوان ما بود، بونصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشن‌تر بوده است، بنشست. و خواجهٔ عمید ابوسهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد، و بوسهلِ همدانی آن مهترزادهٔ زیبا که پدرش خدمت کرده [است] وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً مکرماً بر جای است، و برادرش بوالقاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بومحمدِ دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده، در چپ طاهر بنشستند. و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه. و عراقیِ دبیر، بوالحسن، هر چند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی، و محلی تمام داشت در مجلسِ این پادشاه؛ این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم تَرک چنانکه در میانه هردو مهتر افتاد در پیشِ طارم و کار راندن گرفت. و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی، واگر نامه بایستی از وی خواستندی. وندیمان {ص۱۷۶} که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات مُلک که بنامه پیوستی هم بابونصر گفتندی، تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند، مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهر نامه مظالمی یا عنایتی یاجوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی.

چون روزی دو سه برین جمله ببود، امیر یک روز چاشتگاهی بونصر را بخواند – و شنوده بود که در دیوان چگونه مینشینند – گفت نام دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده‌اند و آنکه با ما از ری آمده‌اند، تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد، امیر گفت: عُبیدالله نبسهٔ بوالعباسِ اسفرایینی و بوالفتح حاتمی نباید، که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت «زندگانی خداوند دراز باد،عبیدالله را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را، و او برنایی خویشتن‌دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده خداوند است.» گفت همچنین است که همی گویی، اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده‌اند از جهتِ مرا در دیوانِ تو، امروز دیوان را نشایند. بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی؟ گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد {ص۱۷۷} که غمناک شوند – و زو کریم‌تر و رحیم‌تر کس ندیده بودم – و گفت که ما آنچه باید بفرماییم، عبیدالله چه شغل داشت؟ گفت : صاحب‌بریدیِ سرخس، و بوالفتح صاحب‌بریدیِ تخارستان. گفت بازگرد. بونصر بازگشت. و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم، امیر آواز داد، عبیدالله از صف پیش آمد، امیر گفت بدیوان رسالت میباشی؟ گفت می‌باشم. گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم گفت صاحب بریدی سرخس . گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم، اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است، و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است. و تو پیش ما بکاری، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. عبیدالله زمین بوسه داد و بصف بازرفت. پس بوالفتح حاتمی را آواز داد، پیش آمد، امیر گفت مشرفی می‌باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی، و ترا اختیار کرده‌ایم، و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد. پس بونصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت نیک آمد. و بار بگسست. و بدیوان باز آمد استادم و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت، و هردو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست، ومن که بوالفضلم از استادم شنودم. و همگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

و شغلها وعملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. و [صاحب] بریدیِ سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود ، شغلی بزرگ با نام، بطاهر دبیر دادند و صاحب‌بریدی  قهستان ببوالحسنِ عراقی. {ص۱۷۸} و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهرهٔ همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود، کدام همَّت باشد برتر ازین؟ و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند پس از ان عملها و مشاهره‌ها یافتند.

و طاهرِ دبیر چون مترددی بود از ناروایی کارش و خجلت سویِ او راه یافته، و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود باز گشتی و بسر شراب و نشاط باز شدی، که برّی و نعمتی بزرگ داشت، و غلامان بسیار، نیکو رویان؛ و تجمّلی و آلتی تمام داشت.

یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جملهٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بونصر را بباید گفت تا منشورهای ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد وبونصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربِّدی بازگشت و وکیلِ درِ خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «باتو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوى بونصر، باید که چون از دیوان بازگردی گذر سوی من کنی.» من باستادم بگفتم، گفت بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم نزدیک او رفتم – و خانه بکوی سیمگران داشت در شارستان بلخ – سرایی دیدم چون بهشت آراسته و تجملی عظیم، که مروتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت. و مرا با خویشتن {ص۱۷۹} در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه زنان. و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف. دست بکار بردیم ونشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت خزینه‌دارش بیامد و پنج تا جامهٔ مرتفع قیمتی پیشِ من نهادند و کیسه‌یی پنج هزار درم، و پس برداشتند. و بر اثرِ آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.

پس دران میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجهٔ عمید بونصر را و حشمت بزرگی که یافته است از روزگار دراز، اما مردمان می‌دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می یابند. هرچند ما دو تن امروز مقدَّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهتر ویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود بزرگتر ازین که دارم. تا آنگاه که فرماید چشم دارم چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشورِ مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من ازان گفت که او را و دیگران را مقرر است که بمعاملات و رسومِ دواوین و اعمال و اموال به از وی راه برم. اما من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت آزارم آمد. و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی باز نمایی.» در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداحِ بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. {ص۱۸۰} سحرگاهی استادم مرا بخواند. برفتم و حال باز پرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید رضی الله عنه و گفت «امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت سوادی کرده‌ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان باز آمدیم، بونصر قلم دیوان برداشت ونسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنیِ اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید. و منشور بر سه دسته کاغذ بخط من مُقَرمَط نبشته شد، و آن را پیشِ امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و از آن منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست و پس ازان تا آنگاه که بوزارتِ عراق رفت با تاشِ فراش، نیز در حدیثِ کتابت سخن بر ننهاد و فرود ننهاد. هر چند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگزاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس از آن میان هردو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت، بهم نشستند و شراب خوردند، که استادم در چنین ابواب یگانهٔ روزگار بود با انقباضِ تمام که داشت، علیه رحمه الله و رضوانه.

{ص۱۸۱}

ذکر تاریخ سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه

محرم این سال غرتش سه‌شنبه بود. امیر مسعود رضی الله عنه این روز از کوشک در عبدالأعلى سوی باغ رفت تا آنجا مُقام کند. دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یکسال که آنجا رفتم دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی؛ واینک سرای نو که بغزنین می‌بینند مرا گواه بسنده است. وبنشابور شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخط خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه‌ها و میدانها تا چنان است که هست. و به بُست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود چنانکه امروز بعضی برجای است. و این مَلک در هر کاری آیتی بود، ایزد عز ذکره بر وی رحمت کناد.

و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسانِ خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدِ حسن بدرگاه آید. و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که «نامی زشت‌گونه بر تو نشسته است، صواب آن است که با من بروی و آن خداوند {ص۱۸۲} را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا باز آیی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست.» و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد. و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت – و از وی محتشم‌تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود – و خواجه عبدالرزاق را، پسر خواجهٔ بزرگ احمد حسن، که بقلعت نَندَنه موقوف بود، سارغ شراب‌دار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد، خواجه گفت من از تو شاکرترم. او را گفت: تو به نندنه باز رو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی. چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم و آنچه بزیادتِ جاه تو بازگردد بیابی. سارغ بازگشت و خواجهٔ بزرگ خوش‌خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود، و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت؛ او خدمت کرد و بازگشت و بخانه‌یی که راست کرده بودند فرود آمد. و سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد.

چنین گوید بوالفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود، در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود{ص۱۸۳} در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می‌بود. در میان این دو تن را خیاره کرده بودند، و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بران بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. و من هرگز بونصر استادم را دل‌مشغول‌تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم.

و از پیغامها که بخواجه احمدِ حسن میرفت بوسهل را گفته بود « من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید، بوسهلِ حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم.» بوسهل گفت: من بخداوند این چشم ندارم؛ من چه مردِ آن کارم، که جز پایکاری را نشایم. خواجه گفت « یا سبحان الله! از دامغان باز که بامیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یکرویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری.» بوسهل گفت «چندان بود که پیش ملک کسی نبود. چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره ویارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها {ص۱۸۴} کوتاه گشت.» گفت «نیک آمد، تا اندرین بیندیشم» و بخانه باز رفت. و سوی وی در سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب، و البته اجابت نکرد.

یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت خواجه چرا تن درین کار نمیدهد؟ و داند که مارا بجای پدر است، و مهمات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت من بنده و فرمان‌بردارم و جان بعد از قضاء الله تعالی از خداوند یافته‌ام، اما پیر شده‌ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم، که بمن رنج بسیار رسیده است. امیر گفت ما سوگندان ترا کفّارت فرماییم. ما را از این باز نباید زد. گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارَم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان عالی کار کند. گفت نیک آمد، کدام معتمد را خواهی؟ گفت بوسهل زوزنی در میان کار است، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد، که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است. امیر گفت سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که باز گردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلسِ سلطان، و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله‌یی بنشینم که مرا روزگار عذر خواستن است از خدای عزّوجل نه وزارت کردن. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است، و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد. و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت {ص۱۸۵} نتوان کرد جز بدیدار و رای روشن خواجه. گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار می‌بینم، و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم «هست از چنین بابتها، و لکن نتوان کرد جز فرمان‌برداری.» پس گفتم «من درین میانه به چه کارم؟ بوسهل بسنده است، و از وی بجان آمده‌ام، بحیله روزگار کرانه میکنم.» گفت «ازین میندیش، مرا بر تو اعتماد است.» خدمت کردم.

بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده. و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته‌اند. و ماندنِ وی از بهر آرایشِ روزگار ما بوده است، باید که درین کار تن دردهد که حشمت تو می‌باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار می‌کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و می‌گوید که سوگندان را کفّارت کنم من نیز تن در دادم. اما این شغل را شرایط است، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند قبول فرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلای بزرگ افتم. و امروز که من دشمن ندارم فارغ‌دل می‌زیم. و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزّ وجل و نزدیک خداوند معذور {ص۱۸۶} نباشم. اگر چنانچه ناچار این شغل مرا باید کرد من شرایط این شغل را در خواهم بتمامی، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم.

ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود. بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار میآیم؟ گفت «ترا خواجه درخواسته است، باشد که بر من اعتماد نیست»، و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندرین میانه. و چون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست، بوسهل نیک از جای بشد، و من پیغام بتمامی بگزاردم، امیر گفت من همه شغل‌ها بدو خواهم سپرد مگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب باز بردم و بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می‌افکندم اما چه کردمی که امیر از من باز نمی‌شد و نه خواجه، او جواب داد گفت، فرمان بردارم، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی، زادَهُ اللّهُ عُلُوّا، عرضه کنند و آن را جوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع موکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی و دانی که بآن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری. رفتیم و گفتیم، امیر گفت نیک آمد، فردا باید که از شغل‌ها فارغ شده باشد تا پس‌فردا خلعت بپوشد، گفتیم: بگوییم. و برفتیم، و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو باز آی که با {ص۱۸۷} تو حدیثی دارم. گفتم چنین کنم، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه باز گفتم. بوسهل بازرفت و من و خواجه ماندیم، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می‌گفتم، باول دفعت که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری من به چه کارم؟» جواب داد که «خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت.» گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می‌پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیریِ پوشیده کردن برود. نخست گردنِ او را فگار کنم تا جان و جگر می‌بکند و دست از وزارت بکشد، و دیگران همچنین. و دانم که نشکیبد و ازین کار بپیچد، که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم، تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیکِ امیر رفتم، گفت خواجه چه خواهد نبشت؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه‌یی نویسد و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و بآخرِ آن ایزد عزّ ذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. و سوگندنامه‌یی باشد با شرایط تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکمِ آن کار کند. گفت پس نسختِ آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه بیاید کرد و نسخت سوگندنامه تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. گفتم چنین کنم. و بازگشتم و این نسخت‌ها کرده آمد. و {ص۱۸۸} نماز دیگر خالی کرد امیر و بر همه واقف گشت و خوشش آمد.

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بوسهل و بونصر مواضعه او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست، و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت، و بونصر و بوسهل را گواه گرفت، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان‌بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات‌خانه بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده‌ام در مقامات محمودی که کرده‌ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.

و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، وهزاهز در دلها افتاد که نه خُردمردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول‌تر نباشد و بمردمان می‌نمود که این وزارت بدو می‌دادند نخواست و {ص۱۸۹} خواجه را وی آورده است، و کسانی که خِرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود رضی الله عنه داهی‌تر و بزرگتر و دریافته‌تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی، که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را می‌دید و خواجه احمد عبدالصمد را یاد می‌کرد و می‌گفت که این شغل را هیچ کس شایسته‌تر از وی نیست. و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم. و این نه از آن می‌گویم که من از بوسهل جفاها دیده‌ام، که بوسهل و این قوم همه رفته‌اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، اما سخنی راست باز مینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده‌اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم ازین ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد، والله عز ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطا والزَّلل بمنِّه وفضله و سعه رحمته.

و دیگر روز – هو الأحد الرابع من صفر هذه السنه – خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی در آمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید {ص۱۹۰} دانست که خواجه خلیفت ماست در هر چه بمصلحت باز گردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین که مقدَّمِ حاجبان بود تا خواجه را بجامه‌خانه بَرَد، و وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه‌خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی‌ماند که طالعی نهاده بود جاسوسِ فلک خلعت پوشیدن را، و همه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای و خواجه خلعت بپوشید – و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم – قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خُرد نقش پیدا، و عمامه قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره‌یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال پیروزه‌ها درنشانده. و حاجب بلگاتگین بدر جامه‌خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه‌یی با دو پیروزهٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرِ سلطان که پهلویِ من رَوی و دیگر حاحبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت «خواجهٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند، و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت» و برفت در پیشِ خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه‌داران. و غلامی را از آنِ خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین، که حاجبِ خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیشِ وی برفتن. چون {ص۱۹۱} بمیانِ سرای برسید حاجبانِ دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد. خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتریِ پیروزه، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته، بدست خواجه داد و گفت انگشترى مُلک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان ما مثال‌های خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه، و با وی کوکبه‌یی بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند، و از درِ عبدالأعلى فرود آمد و بخانه رفت. و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرُّب را از دل و بعضی از بیم. و نسختِ آنچه آوردند می‌کردند تا جمله پیشِ سلطان آوردند چنانکه رشته تایی از جهتِ خود بازنگرفت، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب‌تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست. و روزی سخت بانام بگذشت.