متن

«و در سنه احدى عشر و اربعمائه امیر بهرات رفت و قصد غور کرد بدین سال به روز شنبه دهم جمادی الاولى از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیلِ سبکتر. و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی در رسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از انجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است. چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بوالحسن خلف را که مقدَّمی بود از وجیه‌ترِ مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده {ص۱۳۸} که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بوالحسن در رسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود، و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابتِ غور باشد. و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد – واین مقدَّمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده او را استمالت کرده بود – با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی‌اندازه. و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدَّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البته اجابت نکرده بود، که جهانیان جانب مسعود میخواستند.

«چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهِر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت وپیاده‌یی دویست کاری‌تر از هر دستی، وبحصاری رسید که آنرا برتر می‌گفتند، قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام. امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ‌جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر در رسد، با این مقدار مردم جنگ در پیوست و بتنِ عزیزِ خویش {ص۱۳۹} پیشِ کار برفت با غلامان و پیادگان. و تکبیر کردند. و ملاعینِ حصارِ غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند. امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند. غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کسی را از غوریان زهره نبودی که سر از برج بر کردندی . و پیادگان بدان قوه ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها. و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند. و غلامان و پیادگان باره‌ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندررسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.

و امیر از انجا حرکت سوی ناحیتِ رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جُروَس که درمیش‌بَت آنجا نشستی ده فرسنگ بود. [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این درمیش‌بت رسولی فرستاده بود وطاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن {ص۱۴۰} ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی‌تر و بنیروتر و دارِ ملک غوریان بوده بود بروزگارِ گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندى. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازانِ بوالحسنِ خلف و شیروان تا ترجمانی کنند، و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثرِ ایشان. چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند «امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بران جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان باز رسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند. و بامداد برنشست، کوسها فرو کوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می‌انداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک‌آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگِ سخت آنجا بود و ابوالحسنِ خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم در آمدند و نیک نیرو کردند، خاصه در مقابله امیر {ص۱۴۱} و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ در آمد، جمله روی بعلامتِ امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند، امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که سِتانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید، و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان در رمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پایِ کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند، و سخت استوار بود، و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت، و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت. و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد – و بر دو فرسنگ بود ، بسیار مضایق ببایست گذاشت – تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست، و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده‌اند. امیر آنجا فرود آمد ولشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند، و همه شب کار می‌ساختند و منجنیق می‌نهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان {ص۱۴۲} کردند و سُمج گرفتند از زیر دو برج که برابرِ امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره‌ها که از آن سخت‌تر نباشد، و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی، و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت‌تر بود، روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت‌تر پیوستند، و نیک جِد کردند هردوجانب که از ان هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می‌بردند و خود خوش‌خوش بر اثرِ آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سخت‌تر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند. و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد، و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند، که جان را می‌کوشیدند، و آخر هزیمت شدند، و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر کردند، و زینهار دادند، و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافته‌اند پیش باید آورد، و بسیار سلاح از هر دست بدرِ خیمه آوردند و آنچه از آن بکارآمدتر ونادره‌تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند. و اسیران را یک نیمه به بوالحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند. و فرمود تا آن {ص۱۴۳} حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوى نسازد.

«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها پذیرفتند، درمیش‌بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته‌یی برافتد، رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود، و برآنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پای‌مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی باز گردانیدند بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است باز دهد. درمیش‌بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد، و چون امیر در ضمانِ سلامت بهرات رسید بخدمت آنجا آمد وخلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت.

«چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوالِ خویش بنشاند و بهرات بازگشت. و به مارآباد {ص۱۴۴} که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح ازان غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نباید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش درمیش‌بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبدالغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین‌داور دیده بود که «جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد»، و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید.

«و این قصه غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه، و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. و امیر محمود رضی الله عنه بدوسه دفعت هم از آن راه زمین‌داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائمِ وی که از آنِ جوانان. و بروزگار سامانیان مقدَّمی که او را بوجعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بوالحسنِ سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدَّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردمِ خویش یاری داد، و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار وتولک {ص۱۴۵} بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. وهمگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

«و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم رضی الله عنه یکی آن است که بروزگار جوانی که بهرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحانِ خادم فرودِ سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههایِ نبهره نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بامِ خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه، از انواع گرد آمدنِ مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها وامیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

و امیر محمود هر چند مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش میشمردی و اِنها میکردی. مقرر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان ومطربان {ص۱۴۶} و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی، تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را بنامه‌ها مالیدی و پندها میدادی، که ولیعهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده وی نیز بر پدر داشت، هم ازین طبقه، که هر چه رفتی باز نمودندی. و یکی از ایشان نوشتگینِ خاصه خادم بود که هیچ خدمتکار بامیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حره ختلی عمتش خود سوخته او بود.

«پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند، و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کرانِ حوض از چپ این خانه است؛ و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.

«و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگینِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را – که تازَنده‌یی بود از تازندگان که همتا نداشت – بگوی تا ساخته آید که برای مهمی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد. نوشتگین گفت فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و بخط خویش ملطفه‌یی نبشت بامیر مسعود و این حالها باز نمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک {ص۱۴۷} ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند. امیر این کار را سخت زود گیرد چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت خیلتاش آمد؟ گفت آمد، بوثاق نشسته است. گفت دویت و کاغذ بیار. نوشتگین بیاورد، و امیر بخط خویش گشادنامه‌یی نبشت برین جمله:

«بسم الله الرحمن الرحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هرکس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود، و بردست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه‌یی بر چپ، به درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت باز گردد چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیلِ قتلغ تگین حاجبِ بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش بکار است، و اگر محابایی کند جانش برفت، و هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا بموقعِ رضا باشد، بمشیه الله وعونه، والسلام.»

«این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه {ص۱۴۸} را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی، و این حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم و بازگشت. امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک‌رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به‌گزین کردن اسب روزگاری کشید، و روز را می‌بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.

و آن دیوسوارِ نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطَّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند، وکس ندانست که حال چیست.

و بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ، و امیر مسعود در صفه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ‌تگینِ بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حُجّاب و حشم و مرتبه‌داران. وخیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس در کش گرفت و اسب بگذاشت. و در وقت قتلغ‌تگین بر پای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت. قتلغ [تگین] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت چه باید کرد؟ امیر گفت هر فرمانی که هست بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا در آن خانه و دبّوس درنهاد و {ص۱۴۹} هردو قفل بشکست و درِ خانه باز کرد و دررفت. خانه‌یی دید سپید پاکیزه مُهره زده و جامه افگنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست، و این بی‌ادبی بنده بفرمانِ سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم باز گردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی اکنون بفرمان ما یک روز بباش، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت فرمان‌بردارم هر چند بنده را این مثال نداده‌اند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردمِ سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان بر فتند. و پس خیلتاش را قتلغ‌تگینِ بهشتی و مشرف و صاحب برید گِردِ همه سرایها برآوردند و یک‌یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که اِنها کرده بودند. پس نامه‌ها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود رضی الله عنه بشهر باز آمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود بتمامی باز گفت و نامه‌ها نیز بخوانده آمد، امیر محمود گفت، رحمه الله علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جست و جویها فرا بُرید.

«و هم بدان روزگارِ جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگِ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین {ص۱۵۰} ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست، روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرَسکَن و ازان بیشه‌ها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر انجا بگذشتی به بُست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوهِ دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی به مردی ومکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.

«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مُقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند – و آن قصه دراز است – در حدودِ کیکانان پیشِ شیر شد، و تبِ چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه‌یی سطبرِ کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی {ص۱۵۱} آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوه خویش کردی، تا شیر می‌پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه‌کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا در آمدندی و بشمشیر و ناچَخ پاره‌پاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبَرِ سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، اما امیر ازان ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوه کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه بادِل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرودافشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندى وشمشیردار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، در آمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد، و همه حاضران بتعجب بماندند و مقرر شد که آنچه در کتاب نوشته‌اند از حدیث بهرام گور راست بود.