متن

و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت نامه نویس از من بوکیل گوزگانان و کروان تا ده‌هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند در بها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافکندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم به اندیشه دراز فرو شد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت «همانا همی اندیشی حدیثِ ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامهٔ من تا گوسپندان را فروخته آید.» گفتم والله بجان و سر خداوند که همین می‌اندیشم. گفت «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فرو گرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه‌های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه‌اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند و پسر یغمُر از بلخان‌کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای در ربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من بفروشند تا اگر چه {ص۵۱۴} به ارزان‌بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که این تدبیر خطا پیش گرفته‌اند و خواجهٔ بزرگ و من در این باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار باز نمودیم سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلافِ پدر است، پدرش مردی بود حَرون و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی به سرِ راهِ راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیرِ فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و دررمیدند، چنانکه آن قصه بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که رفت و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند. و پسِ یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، بره‌یی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاہ‌سالار شاهنشاهان بوده بود گفت بره چون است؟ گفتم بغایت فربه. گفت از گوزگانان آورده‌اند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید گفت این بره از بهای آن گوسپندان خریده‌اند از آنکه برباط کروان فروخته‌اند،

و این قصّه که نبشتم بازگفت.

و هم درین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان. و به ستم مردی را عاصی کردند، که سبب فتنهٔ خراسان {ص۵۱۵} و قوت گرفتنِ ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء الله عز ذکره آن بود، هر کژی را سببی است. خواجهٔ بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین باب باز نموده‌ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی. و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید، که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست، تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد، و احمد ینالتگین بر اِغرا و زهره برفت و دو حبّه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری، این احمد مردی شهم بود و او را عطسهٔ امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی. و در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی. و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای عزوجل داند. و این مرد احوال و عاده امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن، چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن‌کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت سالاری عبدالله قراتگین را باید داد و در فرمان او بود، احمد گفت «بهیچ حال نباشم، سلطان این شغل مرا فرموده است، و از {ص۵۱۶} عبدالله به همه روزگار وجیه‌تر و محتشم‌تر بوده‌ام، و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت.» و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظهٔ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان به بُست رسیدند، و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت، امیر مسعود خواجهٔ بزرگ احمد حسن را گفت صواب چیست درین باب؟ گفت احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی، ترا با سالاری و لشکر چه کار است؟ احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکَّران بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و مابین الباب و الدار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند.

و احمد ینالتگین سخت قوی‌دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که: «قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت»، و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکَّران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند، از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود، شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار؛ و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر {ص۵۱۷} یافتند و به مراد بازگشتند. و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود، قاصدان مسرع فرستاد، بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که «احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکّران و خراج‌گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک‌مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد. و معتمدان من با وی بوده‌اند پوشیده چنانکه وی ندانست، و از آنِ مشرف و صاحب‌برید نیز بودند، و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد. و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آورده‌اند و دیگر دُمادُم است. و ترکمانان را که اینجااند همه را با خویشتن یار کرد و آزرده‌اند و بر حالهای او کس واقف نیست، که گوید من پسر محمودم و بندگان بحکم شفقت آگاه کردند، رای عالی برتر است.» این نامه‌ها بر دلِ امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد. و دُمادُم این مبشّران رسیدند و نامه‌های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب‌بریدِ لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که «کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تُکّران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت. و بندگان نامه‌ها از اندربیدی نبشتند و روی به لوهور نهادند و خوش میآیند » و آنچه رفته بود باز نموده…………. {ص۵۱۸} و آن برنا را دفن کردند. و امیر سخت غمناک شد چه ستی شایسته و شهم و با قد و منظر و هنر بود و عیبش همه شراب‌دوستی تا جان در آن سر کرد. و بتر آن آمد که مضرّبان و فسادجویان پوشیده نامه نبشتند سوی هرون برادرش که خوارزمشاه بود و باز نمودند که «امیر غادری فراکرد تا برادرت را از بام بینداخت و بکشت، و بجای یک‌یک همین خواهند کرد از فرزندان خوارزمشاه.» و هرون خود لختی بدگمان شده بود از خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد، و از تسحُّبها و تبسُّطهای پسرش عبدالجبار سرزده گشته، چون این نامه بدو رسید، و خود لختی شیطان در او دمیده بود، بادی در سر کرد و بدگمان شد و آغازید آبِ عبدالجبار را خیر خیر ریختن و بچشم سبکی درو نگریستن و بر صوابدیدهای وی اعتراض کردن. و آخر کار بدان درجه رسید که عاصی شد و عبدالجبار را متواری بایست شد از بیم جان، و هر دو در سر یکدیگر شدند. و این احوال را شرحی تمام داده آید در بابی که خوارزم را خواهد بود درین تاریخ چنانکه از آن باب بتمامی همه دانسته آید ان شاء الله.

روز آدینه چهارم جمادی الاخری پیش از نماز خواجهٔ بزرگ را {ص۵۱۹} خلعت رضا داد که سوی تخارستان و بلخ خواست رفت بدان سبب که نواحی ختلان شوریده گشته بود از آمدن کمیجیان بناحیت و همچنین تا به ولوالِج و پنج‌آب روَد و شحنهٔ نواحی بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. و امیر وی را بزبان بنواخت و نیکویی گفت. و وی بخانه باز رفت و اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزاردند و پس از نماز برفت. و چهار حاجب و ده سرهنگ و هزار سوار ساخته با وی رفتند. و فقیه بوبکر مبشِّر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا بصاحب‌بریدیِ لشکر با وی برفت بفرمان امیر. و نامه‌ها نبشته آمد بهمه اعیان حشم تا گوش بمثالهای وزیر دارند، و بوبکر را نیز مثال دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و بمصالح ملک بازگردد هر روز بسلطان مینویسد. و وزیر بر راه بژِ غوزک رفت. و بیارم پس ازین بجای خویش آنچه بر دست این مهتر آمد از کارهای بانام چنانکه رسم تاریخ است. و دیگر روز امیر بباغ صدهزاره رفت بر آن جمله که آنجا یک هفته بباشد و بنه‌ها بجمله آنجا بردند.

و درین میانها نامه‌ها پیوسته میرسید که «احمد ینالتگین به لوهور باز آمد با ترکمانان. و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد. و اگر شغل او را بزودی گرفته نیاید کار دراز گردد، که هر {ص۵۲۰} روزی شوکت و عزت وی زیادت است.» امیر درین وقت بباغ صدهزاره بود، خلوتی کرد با سپاه‌سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنهٔ این خارجی و عاصی چنانکه دل بتمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه‌سالار گفت «احمد را چون از پیش وی بگریخت نمانده بود بس شوکتی، و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیرهٔ او رود بآسانی شغل او کفایت شود، که به لوهور لشکر بسیار است. و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن برود در هفته هرچند هوا سخت گرم است.» امیر گفت بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن، که بخراسان فتنه است، از چند گونه، و بختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است و هر چند وزیر رفته و وی آنرا کفایت کند ما را چون مهرگان بگذشت فریضه است به بُست یا ببلخ رفتن و یا با رایت ما باید رفت. سالاری فرستیم بسنده باشد. سپاہ‌سالار گفت فرمان خداوند راست و سالاران گروهی آنجا حاضر اند در مجلس عالی و دیگر بر درگاه‌اند، کدام بنده را فرماید رفتن؟ تلک هندو گفت زندگانی خداوند دراز باد، من بروم و این خدمت بکنم تا شکرِ نواخت و نعمت گزارده باشم، و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم، اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر او را بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت چه گویید؟ گفتند: مرد نام‌گرفته است و شاید هر خدمت را، که تبع و آلت و مردم دارد و چون بفرمان عالی زیادتِ نواخت یافت این کار {ص۵۲۱} بسر تواند برد. امیر گفت بازگردید تا درین بیندیشم. قوم بازگشتند.

و امیر با خاصگان خویش فرودِ سرای گفته بود که «هیچ کس ازین اعیان دل پیشِ این کار نداشت و بحقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد.» و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت «بر ما پوشیده نیست ازین چه تو امروز گفتی و خواهی کرد. و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند. اکنون تو ایشان را بازمالیدی، ناچار ما ترا راستگوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هر چه ممکن است درین باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بیشمار و عُدّت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالف برافتد بی ناز و سپاس ایشان و تو وجیه‌تر گردی، که این قوم را هیچ خوش می‌نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند. و در برکشیدن تو بسیار اضطراب کرده‌اند. اکنون پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. و این خطا رفته است و بگفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد.» تلک زمین بوسه داد و گفت: «اگر بنده بیرون‌شدِ این بِنَدیدی پیش خداوند در مجمعِ بدان بزرگی چنین دلیری نکردی. اکنون آنچه درخواست است درین باب درخواهم و نسختی کنم تا بر رای عالی عرضه {ص۵۲۲} کنند و بزودی بروم تا آن مخذول را برانداخته آید.» عراقی بیامد و این حال بازگفت، و امیر گفت «سخت صواب آمد بباید نبشت.» و عراقی درین کار جان بر میان بست و نسختی که تلک مفصّل در باب خواهش خود نبشته بود بر رای امیر عرضه داد و امیر دست تلک را گشاده گردانید که چون از پژِ پژان بگذرد هر چه خواهد کند از اثبات کردن هندوان؛ و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامه‌های تلک بباید نبشت، و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی سخت تمام کردی در هر چه خداوندانِ تخت فرمودندی، تا حوالتی سوی او متوجه نگشتی؛ هر چه نبشتنی بود نبشته آمد. و اعیان درگاه را این حدیث سخیف مینمود و لکن رمیهٌ من غیر رامٍ افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود چنانکه بیارم بجای خویش؛ اما نخست شرط تاریخ بجای آرم و حال و کار این تلک که از ابتدا چون بود تا آنگاه که بدین درجه رسید بازنمایم که فایده‌ها حاصل شود از نبشتن چنین چیزها.

ذکر حال تلک الهندو

این تلک پسر حجّامی بود و لکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطّی نیکو بهندوی و فارسی. و مدتی دراز بکشمیر رفته بود و شاگردی کرده و لختی زرق و عشوه و جادویی آموخته و از آنجا نزدیک {ص۵۲۳} قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید، که هر مهتر که او را بدید ناچار شیفتهٔ او شد، و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. و قاضی فرمود تا او را از هر جانبی بازداشتند. و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجهٔ بزرگ احمد حسن رضی الله عنه رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد، و میان خواجه و قاضی بد بود، خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علیرغم قاضی را تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه بود و در ایستاد تا رقعت او را بحیلت بامیر محمود رضی الله عنه رسانیدند چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است، و امیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود، و قاضی در بزرگ بلائی افتاد. چون این دارات بگذشت تلک از خواص معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان، همچنان که بیربال بدیوان ما، و کارش بالا گرفت. و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرونِ دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی؛ و کارها سخت نیکو برگزاردی. چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاورده‌ام و امیر محمود چاکران و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمتِ درگاه فرمایند تلک را بپسندید و با بهرامِ ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخن‌گوی‌تر بود، و امیر {ص۵۲۴} محمود چنین کسی را خواستی، کارش سره شد. سلطان مسعود را در نهان خدمتهای پسندیده کرد که همه هندوان کتور و بعضی را از بیرونیان در عهد وی آورد و وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی بکرد. چون شاه مسعود از هرات ببلخ رسید و کار ملک یکرویه شده بود و سوند هرای سپاہ‌سالار هندوان بر جای نبود تلک را بنواخت و خلعت زر داد و طوق زرین مرصع بجواهر در گردن وی افکند و وی را خیل داد، و مرد نام گرفت و سرای‌پرده خُرد و چتر ساخت و با وی طنبک میزدند، طبلی که مقدمان هندوان را رسم است، و علامت منجوق با آن یار شد و هلَّم جرّا تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان می‌نشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که باز نمودم از آنِ احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکل أمرٍ سببٌ، و الرجال یتلاحَقون، و خردمندان چنیں اتفاقها را غریب ندارند که کس از مادر وجیه نزاید و مردمان میرسند، اما شرط آن است که نام نیکو یادگار مانند.

و این تلک مردی جَلد آمد و اخلاقِ ستوده نمود و آن مدّت که عمر یافت زیانیش نداشت که پسر حجّامی بود. و اگر با آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر نمودی، که عظامی و عصامی بس نیکو باشد. و لکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب نفس و ادب درس ندارد و همه سخنش آن باشد که پدرم چنین بوده و شاعر سره گفته است، شعر: {ص۵۲۵}

ما قلت فی نسب لو قلت فی حسب                                    لقد صدَقت و لکن بئس ما ولدوا

و درین عصامی و عظامی ارجوزه و بیتی چند شعر یاد داشتم نبشتم، شعر:

نفسُ عِصامٍ سوّدت عصاما                                                و عَلّمته الکرَّ و الاقداما

و صیَّرتُه ملکاً هماما

وقول الآخر فی العظامی الأحمق:

اذا ماالمرءُ عاش بعظمِ میتٍ                                               فذاکَ العظمُ حیٌّ و هوَ میتُ

یقولُ بنى لىَ الآباءُ بیتاً                                                      فهدَّمتُ البناءَ فما بنیتُ

و من یکُ بیتُه بیتاً رفیعاً                                                      و یَهدَمهُ فلیسَ لذاکَ بیتُ