متن

قصه التبّانیه

تبّانیان را نام و ایّام از امام ابوالعباس تبّانی رضی الله عنه برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بوصادق تبّانی است ادام الله سلامته که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک على میمون می‌باشد و در روزی افزونِ صد فتوى را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگارِ پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنهم اجمعین برانم از پیشوایی‌ها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّه اللهِ و اذنه. و این بوالعباس جدش ببغداد شاگرد یعقوب ابویوسف بود پسر ایّوب. و بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هرون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه رضی الله عنهم، از امامانِ مطلق و اهل اختیار بود بی‌منازع. و ابوالعباس را هم از اصحاب ابوحنیفه شمرده‌اند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه الله کرده است، مُلّاء سلطان مسعود و محمد ابنا السلطان یمین الدوله رضی الله عنهم أجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بوحنیفه است و از آنِ بویوسف و محمد و زُفَر و بوالعباس تبّانی و قاضی ابوالهیثم.»

و فقیهی بود از تبّانیان که اورا بوصالح گفتندی، خالِ والدهٔ این بوصادق تبّانی، وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاه‌سالاریِ سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد {ص۲۵۰} اصحابِ بوحنیفه را رحمه الله علیه. و فرستادن وی در سنهٔ خمس و ثمانین و ثلاثمائه بود. و بدرِ بُستیان در آن مدرسه که آنجاست درس کردی. و قاضی قضاه ابوسلیمان داود بن یونس أبقاهُ الله که اکنون بر جای است مقدّم‌تر و بزرگترِ این شهر – هر چند بساحل الحیاه رسیده است و افگار بمانده – و برادرش قاضی زکی محمود ابقاه الله از شاگردان بوصالح بودند و علم از وی آموختند. و محل بوصالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه خواجه ابوالعباس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو ماتمِ وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند، و از تو محتشم‌تر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفهٔ مایی.» و بوبِشْرِ تبّانی رحمه الله هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بوده‌اند.

و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید این چه درازی است که بوالفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می‌افتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. اگر حقی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند.

و به سرِ قصهٔ سپاه‌سالاری سلطان محمود رضی الله عنه از جهت سامانیان را باز شوم و نکته‌یی چند سبک از هر دستی از آن بگویم، که {ص۲۵۱} فایده‌هاست درین، و گسیل کردن این امام ابوصالح تبّانی را.

و آمدنِ بغراخان پدر قدرخان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاول سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه بود، و این قصه دراز است، و از خزائن سامانیان مالهای بی‌اندازه و ذخائر نفیس برداشت پس نالان شد بعلت بواسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبدالعزیز بن نوح بن نصر السامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت: شنیدم که ولایت از تو بغصب بستده‌اند، من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکوسیرتی. دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام. و خان بازگشت سوى سمرقند و نالانی بر وی آنجا سخت‌تر شد و فرمان یافت رحمه الله، و لکلِّ امریءٍ فی الدّنیا نَفَسٌ معدودٌ و أجلٌ محدود. و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهارشنبه نیمه جمادى الأخرى سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه و این عبدالعزیز عمَّش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد، چنانکه گفت ابوالحسن علی بن احمد بن ابی‌طاهر، ثقه امیررضی، که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند، بسیار جزع کرد و بگریست پس گفت: «هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند.» و اگر نبودی دل و جگر بسیار کس پاره شدی.

{ص۲۵۲} و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بوعلی سیمجور از حد بگذشت، بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند. امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان. و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاه‌سالاری خراسان بدو داده آید. و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاه‌سالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدوله کردند. و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند، و بوعلی سیمجور آنجا بود با برادران و فائق و لشکری بزرگ، و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد، نیفتاد، که لشگر بوعلی تن درندادند. و به درِ هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سه‌شنبه نیمه ماه رمضان سنه أربع وثمانین وثلثمائه، و بوعلی شکسته شد و بسوی نشابور بازگشت و امیر خراسان سوی بخارا. و امیر گوزگانان خُسُرِ سلطان محمود، أبوالحارث فریغون، و امیرِ عادل سبکتگین سوی نشابور رفتند سلخ شوال این سال، و بوعلی سیمجور سوی گرگان رفت. و این قصه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود، که قصه دیگر تعلیق داشتم سخت نادر و دانستنی تا بازنمایم که تعلق دارد بامیر سبکتگین رضی الله عنه. والله اعلم بالصواب.

{ص۲۵۳}

سرگذشت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه که میان او و خواجهٔ او که وی را از ترکستان آورد رفته بود، و خواب دیدن امیر سبکتگین

حکایت کرد مرا شریف ابوالمظفر بن احمد بن ابی‌القاسم الهاشمی الملقَّب بالعلوی در شوال سنهٔ خمسین و اربعمائه – و این بزرگ آزادمردی است با شرف و نسب و فاضل و نیک‌شعر، و قریب صدهزار بیت شعر است او را درین دولت و پادشاهان گذشته رضی الله عنهم و أبقى السلطان المعظم اباشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین الله – گفت بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند جد مرا احمد بن ابی‌القاسم بن جعفر الهاشمى را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاہ‌سالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضعِ خراجِ حایطی که او داشت. و جدم چون فرمان یافت این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدم گفت چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آنِ سامانی و خراسانی، بدر خیمهٔ امیرِ عادل {ص۲۵۴} سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند این همه بزرگان پیاده شدند تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی. چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها می‌گشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوه‌پایه‌ها بود، پاره‌کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت فلان جای بکاوید. کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر چنانکه ستورگاه را باشد، حلقه از او جدا شده، برکشیدند، امیر سبکتگین آن را بدید از اسب فرود آمد بزمین و خدای را عز و جل شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت قصه‌یی نادر است، بشنوید:

«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجه‌یی که از آنِ او بودم مرا و سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شُبُرقان آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود، ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس {ص۲۵۵} چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگینِ دراز گفتندی. و بقضا سه اسبِ خداوند در زیرِ من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیرِ من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردنِ من نهاد. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بی‌دولتی که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد، و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را علیه السلام، نزدیک من آمد مرا پرسید و گفت چندین غم چرا میخوری؟ گفتم از بخت بد خویش. گفت غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم سپاس دارم. گفت دست مرا ده و عهد کن. دست بدو داده و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان می‌نمود که اثرِ آن افشردن بر دست من است. برخاستم نیم‌شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوتی بیشتر میدیدم. پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فرو بردم. چون روز شد خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاه‌سالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت. و قصه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که می‌بینید.» والله اعلم بالصواب .

{ص۲۵۶}

حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن

از عبدالملک مستوفی به بُست شنیدم هم درسنه خمسین و اربعمائه – و این آزادمرد مردی دبیر است و مقبول‌القول و بکارآمده و در استیفا آیتی – گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بُست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود بناحیتِ جالقان وی را احمد بوعُمَر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمدِ بوناصرِ مستوفی. روزی با پدرم می‌گفت – و من حاضر بودم – که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز می‌نمود پس گفت: پیشتر از آنکه من بغزنین افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و بصحرا بیرون رفتم ببلخ، و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتک و دونده بود چنانکه هر صید که پیش من آمدی باز نرفتی. آهویی دیدم ماده و بچه {ص۲۵۷} با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتم و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم آوازی بگوش من آمد. بازنگریستم مادرِ بچه بود که بر اثر من می‌آمد و غریوی و خواهشکی می‌کرد. اسب برگردانیدم بطمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، باز گشتم، و دو سه بار همچنین می‌افتاد و این بیچارگک می‌آمد و می‌نالید. تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان می‌آمد. دلم بسوخت و با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد؟ برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را بصحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند بسوی دشت. و من بخانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی جو بمانده، سخت تنگ‌دل شدم و چوں غمناک در وثاق بخفتم. بخواب دیدم پیرمردی را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا می‌گفت «یا سبکتگین بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو باز دادی و اسب خود را بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم جل جلاله و تقدَّستْ أسماؤه و لا اله غیره.» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همی‌اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد عز ذکره تقدیر کرده است.

{ص۲۵۸}

حکایت موسی پیغمبر علیه السلام با برهٔ گوسپند و ترحم کردن وی بر وی

چون پیرِ جالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی‌زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی علیه السلام که بدان وقت که شبانی می‌کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره می راند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به‌نیرو آمدی، چون نزدیک حظیره رسید بره‌یی بگریخت، موسی علیه السلام تنگ‌دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد چوبش بزند. چون بگرفتش دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچارهٔ درویش، در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هر چند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحم که بکرد نبوت بر وی مستحکم‌تر شد {ص۲۵۹} این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّه‌یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.

بقیه قصه التبّانیه

امیر سبکتگین مدتی بنشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد. پس سوی هرات بازگشت. و بوعلی سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد، که هوای گرگان بد بود ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور می‌برنتوانست‌داشت، و خودکرده را درمان نیست، و در امثال گفته اند یداکَ اوْکَتا و فُوکَ نَفَخَ. چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک‌مایه مرد است، طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غُرّهٔ ماه ربیع الأول سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قوی آراسته. چون خبر او بامیر محمود رسید از شهر برفت و بباغ عمرو لیث فرود آمد، یک فرسنگی شهر، و بونصرِ محمود حاجب – جدّ خواجه بونصر نوکی که رئیس غزنین است، از سوی مادر – بدو پیوست، و عامّهٔ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و بآمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی بجنگ آوردند، و جنگِ رخنه آن بود، و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را {ص۲۶۰} و سوی هرات رفت. و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خَلَج و از هر دستی، و بوعلی سیمجور بنشابور مُقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند. و ما رُوِی قطُّ غالبٌ اشبهَ بمقلوبٍ منه.

و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را بپوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند. و بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان به دَم رفتند. و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بوعلى فرستاد و پیغام داد که «خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود. نصیحت من بپذیر و بصلح گرای تا ما بازگردیم بمرو و تو خلیفه پسرم محمود باشی بنشابور تا من بمیانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد و من دانم که ترا این موافق نیاید، اما با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست می‌گویم و نصیحت پدرانه می‌کنم. و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمی‌گویم – بدین لشکر بزرگ که با من است هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد عز و جل، و لکن صلاح می‌جویم و راه بغی نمی‌پویم.» و بوعلی را این ناخوش نیامد، که آثار ادبار می‌دید، و این حدیث با مقدمان خود بگفت، همه گفتند این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بوالحسین پسرِ کثیر پدرِ خواجه ابوالقاسم {ص۲۶۱} سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده. که نعوذ بالله چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا شود. و شاعر گفته است، شعر:

و اذا اراد الله رحله نعمه                                                    عن دار قومٍ أخطاوا التَّدبیرا

و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادى الأخرى سنه خمس و ثمانین وثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظمِ لشکرِ امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند. چون بوعلى بدید، هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سرِ خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدَّمانش بگرفتند چون بوعلىِ حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمد پسر حاجب طغان و محمد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلانِ خازن و بوعلی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند باز ستدند. و بوالفتحِ بُستی گوید درین جنگ، شعر:

الم تَرَ ما أتاهُ أبوعلی                                                          و کنتُ اراه ذا رای و کَیْسِ

عصی السلطانَ فابتدَرَت الیه                                              رجالٌ یقلَعونَ أبا قُبَیْسِ

و سیَّر طوس مَعقِلَهُ فصارت                                               علیه طوس أشامَ من طُوَیْسِ