متن

و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه سیّاحی رسید از خوارزم و ملطفه‌یی خُرد آورد در میان رُکوَه دوخته از آنِ صاحب‌بریدِ آنجا مقدارِ پنج سطر حوالت بسیاح کرده که از وی {ص۵۴۴} باز باید پرسید احوال را. سیّاح گفت: صاحبِ برید میگوید که کار من که بازنمودنِ احوال است جان‌بازی شده است. و عبدالجبار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیمِ جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد، و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید و قصد مرو دارد. و کسانِ خواجهٔ بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند اما هنوز خطبه بر حالِ خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبدالجبار از سایهٔ خویش می‌بترسد، و از درازدستیِ خویش بگریخته است.» و من که صاحبِ بریدم بجای خویش بداشته‌اند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کارِه‌اند، اما بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت اگر این ولایت بکار است، که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. والسّلام.

امیر مسعود چون برین حال واقف گشت مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه‌پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بُست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبدالصمد درین معانی تا وی در این مهم چه {ص۵۴۵} بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد. و بونصر خالی بنشست و ملطفه‌ها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست درین ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم.

و نیمهٔ این ماه نامه‌ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضیِ شیراز و جمله مصلحان در قلعهٔ مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی می‌کَنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشه‌مند شد که دل‌مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.

و از نشابور نیز نامه‌ها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است قصد خواهند کرد، و احمدِ علىِ نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر رضی الله عنه سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت فرمان‌بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.

و روز سه‌شنبه عید کردند و امیر رضی الله عنه فرمود تا تکلفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را {ص۵۴۶} فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد، و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت. و ملطفه‌ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی اما خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد این مخذول را دل بشکست و دوگروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطفه‌ها را که بخواند نامه فرمود به تلک هندو و این ملطفه‌ها فرمود تا در دَرج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخط خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه؛ و مخاطبهٔ تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود، و بتعجیل این نامه را بفرستادند.

و روز پنجشنبه هژدهم شوال از گَردیز نامه رسید که سپاہ‌سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی برده‌اند و سُمجی میکَند بشب و خاک آن در زیرِ شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سُمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سُمج بدید و وی را ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حق تو از نیکوداشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «اورا گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی ویرا دریابد، چون {ص۵۴۷} درنیافت و حبس دراز کشید چاره ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی خویشتن را پیش خداوند افگندی ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانهٔ دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سُمج به خشت و گِل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید.غازی بدین سخنان شاد شد، و دریافتی او را نظر امیر اما قضاءِ مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمه الله علیه. و نیک سالاری بود.

ذکر رسولان حضرتی که بازرسیدند از ترکستان

با مهد و ودیعت و رسولان خانیان که با ایشان آمدند

قریب چهار سال بود تا رسولان ما خواجه ابوالقاسم حصیری ندیم و قاضی بوطاهر تبّانی، بترکستان رفته بودند از بلخ بستنِ عهد را با قدِرخان و دختری از آن وی را خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولیعهد بخانیِ ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند، و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و ازینجا نامه‌ها رفت بتهنیت و تعزیت على الرسم فی امثالها. چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاءِ آمده دختری که بنام {ص۵۴۸} خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه‌خاتون را دخترِ قدِرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند قاضی بوطاهر تبّانی آنجا فرمان یافت؛ و قصه‌ها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند اسهالی قوی افتاد و بمرد. گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود بخورد از آن مرد. لا یَعلمُ الغیبَ الا الله عزوجل. و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یوم لا ینفعُ مالٌ و لا بنون إلا من أتى اللهَ بقلبٍ سلیم. و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطرِ ریختنِ خون مسلمانان کند. و الله عز ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشره و متابعه الهوى بمنّه و سعهِ فضلِه.

و روز آدینه نوزدهم شوال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست، چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بینند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند فرمان چنان بود که آنجا مُقام کردند، و خواجه بوالقاسم ندیم در وقت بدرگاہ آمد و سلطان را بدید و {ص۵۴۹} بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت. و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوال، مرتبه‌داران و والى حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولانِ خان را بیاوردند. و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده، و چون رسولان را بدیدند چندان نثار کردند به افغان‌شال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنیِ ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبه‌یی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود، که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان {ص۵۵۰} را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و به خوانها و شراب و چوگان بوده و شرفِ آن بیافته بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامه‌ها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است ثبت است. اگر اینجا بیاوردمی قصه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند اما چون میخواهم که حق این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.

و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوال از نشابور مبشران رسیدند با نامه‌ها از آنِ احمدِ علىِ نوشتگین و شحنه که: «میان نشابوریان و طوسیان تعصّب بوده است از قدیم الدّهر باز و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند. و از اتفاق احمد على نوشتگین از کرمان براهِ تون بهزیمت آنجا آمده بود و از خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه باز آید. پیش تا برفت این مخاذیل بنشابور آمدند، و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طبطاب {ص۵۵۱} یگانهٔ روزگار بود. پس بساخت پذیره شدن [را]. طوسیان از راهِ بژِ خَرْو و پُشنقان و خالَنجوی درآمدند، بسیار مردم، بیشتر پیاده و بی‌نظام که سالارشان مقدّمی بودی تارودی از مدبرانِ بقایایِ عبدالرزاقیان، و با بانگ و شغب و خروش میآمدند دوان و پویان، راست چنانکه گویی کاروان‌سرایهای نشابور همه درگشاده است و شهر بی مانع و منازع تا گاوانِ طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و باز گردند. احمد على نوشتگین آن شیرمرد چون برین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت: بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمده‌اند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید. گفتند فرمان امیر راست و ما فرمان‌برداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بی‌بصیرت پیش رود طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند اگر تنی چند از عامّهٔ ما شکسته شود. گفتند چنین کنیم. و بر جای ببودند و {ص۵۵۲} نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.

احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیواربَست‌ها و ایشان را گفت ساخته و هشیار می‌باشید و گوش به من دارید که چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دست‌آویزی بکرد پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریص‌تر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعرهٔ نشابوریان بشنوید کمینها برگشایید و نصرت از ایزد عز ذکره باشد، که چنان دانم بدین تدبیرِ راست که کردم ما را ظفر باشد، گفتند چنین کنیم. و احمد از کمین‌گاه بازگشت و دور باز آمد تا آن صحرا که گذارهٔ میدانِ عبد الرزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقه، و سواری پنجاه نیک‌اسبه بر مقدمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن‌خوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین در رسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیاده‌یی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب در آمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهار صد و پیاده‌یی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمهٔ خویش را با طلیعهٔ ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هردو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چندتن از هر دو جانب کشته شدند {ص۵۵۳} و مجروح را اندازه نبود. و طوسیان را مدد میآمد.

احمد مثال داد پیادگان خویش را – و با ایشان نهاده بود – تا تن بازپس دادند و خوش خوش می‌بازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند دلیرتر در میآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمین‌گاه بگذشت دوری پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سخت‌تر شد. فرمود تا به یک بار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا به یک بار خروشی بکردند چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که می‌آمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دُم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حد و اندازه نبود، که از صعبیِ هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها افکندند خویشتن را سلاحها بینداخته. و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد على نوشتگین با سواران خیاره‌تر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگِ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و {ص۵۵۴} بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر رضی الله عنه بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت‌نامیِ هزیمتِ کرمان از وی بیفتاد.

ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتب بود

و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد، که در تاریخ این بباید. بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامه‌دار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکویی برفته بود و بوالعسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد می‌کنند و بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. امیر را همت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان‌برداران و حشمِ این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجهٔ بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمدِ علىِ {ص۵۵۵} نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاہ‌سالار باشد و بوالفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجملی سخت نیکو بساختند. و امیر جریدهٔ عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیادهٔ سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.

چون این کارها راست شد امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدمان زرین‌کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن، و دیگر که امیرالمؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی‌خداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین {ص۵۵۶} باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد» و آن حدیث فرابُرید، و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود.

و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هرجای فَترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی‌رسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامه‌های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافل‌اند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دل‌انگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نَرماشیر جنگی عظیم بود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد على نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت. وی با فوجی از خواص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته {ص۵۵۷} بودم بباغ صدهزاره، مقدمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانهٔ بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعیدِ مشرف پیغامهای درشت میاورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند گفت «این کتاره بکرمان بایست زد»، و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرده و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن. و احمد على نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.