متن

رفتن امیر مسعود رضی الله عنه از هرات بجانب پوشنگ

روز چهارشنبه هژدهم ماه صفر امیر رضی الله عنه از هرات برفت به جانب پوشنگ با لشکری سخت گران آراسته و پیلان جنگی و پیادهٔ بسیار و بنهٔ سبکتر. و به پوشنگ تعبیه فرمود: سلطان در قلب و سپاه‌سالار على در میمنه و حاجب بزرگ سباشی در میسره و پیری آخورسالار با بگتگین آبدار [برساقه] و سنقر و بوبکر حاجب با جملهٔ کُرد و عرب و پانصد خیلتاش {ص۸۰۳} بر مقدمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخورسالار را کلاه دوشاخ و کمر داد و خلیفت حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثال وی غلامان سرایی را میفرماید. و بسیار هندو بود چه سوار داغی و چه پیاده با سالاران نامدار، پراگنده کرده بر قلب و میمنه و میسره و ساقه، و همچنان پیادگان درگاهی، بیشتر بر جمّازگان. و پنجاه پیل از گزیده‌ترِ پیلان درین لشکر بود. و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیده‌اند. و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ.

و طغرل به نشابور بود، چون امیر به سرای سنجد رسید، بر سر دوراه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن‌گونه فراایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابرانِ طوس رفت و آنجا دو روز ببود به سعدآباد تا همه لشکر دررسید، پس به چشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی باشد، این بگفت و پیل به تعجیل براند چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت چنانکه {ص۸۰۴} وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.

و طغرل سواران نیک‌اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فروخواهدگرفت، و به تعجیل سوی اون کشید. از اتفاق عجایب که نمی‌بایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل به خواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را به شتاب راندن و به گام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم چنانکه بامداد را به نوق بودیم. آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند بشتاب‌تر و بدرِ حاجب با فوجی کُرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند به تاختنی سخت قوی. چون به خوجان رسیدند، قصبهٔ استوا، طغرل بامداد از آنجا برانده بود، که آواز کوس رسیده بود، و بر راهِ عقبه بیرون برفته، چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند. و امیر دُمادُم دررسید، و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الاول، و فرود آمد سخت ضَجِر از شدنِ این فرصت و در خویشتن و مردمان می‌افتاد و دشنامی فحش میداد چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم، و در ساعت تگینِ جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده {ص۸۰۵} و پانصد خیلتاش گسیل کرد به دنبال گریختگان، و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار به طمع آنکه چیزی یابند، و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که «طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. اما در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدِرِ حاجب سر ایشان بودند و دره‌یی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و به کوه برشدند ساخته و گروهی یافتیم و می‌نمود که نه ترکمانان بودند.»

امیر اینجا دو روز بار افکند تا لشکر بیاساید. و بوسهل حمدوی و سوری اینجا به ما رسیدند با حاجب جامه‌دار و گوهرآیین خزینه‌دار و دیگر مقدمان و سواری پانصد. امیر فرمود ایشان را که «سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامهٔ بوالمظفر جُمَحی رسیده است که صاحب‌برید است و از متواری‌جای بیرون آمده و علویان با وی یارند اما اعیان خاسته‌اند و فساد میکنند، تا شهر ضبط کرده آید. و علف باید ساخت چندانکه ممکن گردد، که ما بقیت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد.» ایشان برفتند.

و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند. و امیر به تاختن رفت با سواران جریده و نیک‌اسبه دره بیرهی گرفته بودند. و طغرل چون به باورد {ص۸۰۶} رسید داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنه‌ها را گفته بودند که روی به بیابان برید به تعجیل تا در بیابان بباشیمی و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیده‌بانان که بر کوه بودند ایستاده به یکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر به طغرل و داود و دیگر [مقدمان] قوم رسانیدند و بنه‌ها براندند و تا ما از آن اشکسته‌ها به صحرای باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنانکه درخواستی یافت اگر به تعجیل رفتی، اما از قضای آمده و آن که بی خواست ایزد عزذکره هیچ کار پیش نرود مولازاده‌یی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنه‌ها و [حسین] علی میکائیل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پرهٔ بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر رضی الله عنه از کار فروماند. سواری چند از مقدمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی‌زاده دروغ میگوید و بنه‌ها چاشتگاه رانده‌اند و ما گرد دیده‌ایم. سپاه‌سالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده، به کران باورد فرود آمد. و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی این جمله بدست {ص۸۰۷} آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان به دست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند بنه‌ها را به تعجیل براندند تا سوى نسا روند، که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان به فراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که به علف سخت درمانده‌اند و میگفتند هر چند به دُم ما میآیند ما پیش‌تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی‌بنه به جنگ بازآییم.»

امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بوسهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هر گونه سخن رفت وزیر گفت «رای خداوند برتر و عالی‌تر، و از اینجا راه دور نیست، بنده را صواب‌تر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند باشیم و علف آنجا خورده‌ آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم به خوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرر گردد به دور و نزدیک که خداوند چنان آمده است به خراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید.» امیر گفت صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان از فراوه به بیابانها کشیدند و بنه‌ها را به جانب بلخان‌کوه بردند، و اگر قصدی بودی به جانب ایشان بسیار مراد بحاصل {ص۸۰۸} شدی، و پس از آن به مدت دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حال مقدم قوم برین جمله باشد توان دانست که از آن دیگران چون بود.

و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود. و لشکر سلطان از خوارزم ملطفهٔ نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفه‌های توقیعی، وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد، یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را به خواب کرده‌اند به شیشهٔ تهی. جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند.» و چون خصمان به اطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا {ص۸۰۹} به جایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاه و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف، به استقبال آمدند تا قصبهٔ استوا که خوجان گویند. و امیر به نشابور رسید روز پنجشنبه نیمهٔ ماه ربیع الآخر و بیست و هفتم ماه به باغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و به درویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندک‌مایه آبادانی مانده و منی نان به سه درم و کدخدایان سقفهای خانه‌ها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم به دانگی بازآمده. و موفق امامِ صاحب‌حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته {ص۸۱۰} بدرِ حاجب را به روستای بست فرستاد و آلتونتاشِ حاجب را به روستای بیهق و حاجب بزرگ را به خواف و باخرز و اسفند و سپاه‌سالار را به طوس، و همه اطراف را به مردم بیاگند و به شراب و نشاط مشغول گشت. و ببود هوا بس سرد و حال به جایگاهِ صعب رسید. و چنین قحط به نشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت.

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود بازنمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند: در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و به شادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده به هزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی بودی به سه هزار درم. و استادم را بونصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و به سه جانب باغ. آن سال که از طبرستان بازآمدیم و تابستان مقام افتاد به نشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهارباغ باشد و به ده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد – من حاضر بودم – استادم گفت جنسی با سیم باید {ص۸۱۱} برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید. وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت البته نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین به ده درم فروشند.» من بازگشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال به نشابور آمدیم و بوسهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بناءِ او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری به دویست درم میگفتند و او لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسمی کردم و او بدید – و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه دل به جایها کشیدی – چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسمی کردی به وقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بونصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید پس گفت «دریغا بونصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود. و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی به هیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد زشت باشد از بیع {ص۸۱۲} بازگشتن.» و پس ازین چون به دندانقان ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حال این محمدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین به یک من گندم میفروختند و کسی نمیخرید و پیش باز حادثه اتفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین به هزار درم بخرند و پس از آن به دویست درم فروشند و پس از آن به یک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها. و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی به دیناری خریده بودند و به سه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، به نشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد.

و حال علف چنان شد که یک روز دیدم – و مرا نوبت بود به دیوان – که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان {ص۸۱۳} را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم امیر به خنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بوعلی، میخواند و روی به ندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجائب بسیار افتاد و بازنمایم به جای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرر گردد که دنیا در کل به نیم‌پشیز نیرزد، و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البته پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز به خویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی به همه جایها بود.

و با بوسهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیر بودی. و وزیر پوشیده نفاقى میزد. و بوسهل مسعودِ لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار. و خط بداد و مال در نهان به خزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و به مجلس امیر میآمد به ندیمی می‌نشست. و پس ازین به روزی چند بفرمود وی را تا سوی {ص۸۱۴} غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه به قلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه] بست رود به غزنین. کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور، و نامه رفت به بدرِ حاجب تا با ایشان بدرقهٔ راه بیرون کند و ایشان را به سرحد رساند، و بکرد. ایشان به سلامت به غزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.

و بوالحسن عبدالجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجهٔ بزرگ رئیس نشابور خواستند و به خانه بازرفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش، که این روزگار به روزگار حسنک چون مانست؟

و درین روزگار نامه‌ها از خلیفه اطال الله بقاءه به نواختِ تمام رسید، {ص۸۱۵} سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلّبان صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را به سمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و باکالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه به دل‌گرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بوسهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بوالحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم بازآمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.

و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الاخری امیر به جشن نوروز بنشست. و هدیه‌ها بسیار آورده بودند، و تکلف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ‌دلی و فترتی نیفتاد، و صلت فرمود؛ و مطربان را نیز فرمود. مسعودِ شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت «هم آنجا میباید بود.» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود. و صاحب‌دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه به نشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد، گفت: «فرمان‌بردارم. و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب {ص۸۱۶} خداوند دور نباشم، از آنچه به من رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار ساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد به دست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بوسهل حمدوی این در گوش امیر نهاد، و بوالمظفر جُمَحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت. و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بوالمظفر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته به خدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود به وداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و به عزیزی به خانه بازفرستادند.

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادى الأخرى دهم نوروز، [به] راه ده‌سرخ، و به صحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و باسالاران بانام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و به سرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما. و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست‌آویزها. و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و به تن خویش با معظمِ لشکر به رویِ {ص۸۱۷} خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله دررسد. و حال نرخ به جایگاهی رسید که منی نان به سیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی به چشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بی‌علفی بمرد که پیدا بود که به گیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار به جایی رسید که بیم بود که لشکر از بی‌علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی. امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست می‌بشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا به سرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی‌علفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان، شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته‌اند. هیچ گیاه نه. مردم متحیر گشتند، و میرفتند و از دورجای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در آن صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور می‌انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی. و مردم پیاده‌رو را حال بتر ازین بود.

امیر بدین حالها سخت متحیّر شد، و مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند: این کار را چه روی است؟ اگر برین {ص۸۱۸} جمله مانَد نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت خصمان اگر چه جمع شده‌اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سرِ غله اند، و تا ما آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما درین راه چیزی نیابیم، صواب آن می‌نماید که خداوند به هرات رود که آنجا به بادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت این محال است که شما میگویید. من جز به مرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز به سرِ این کار نتوانم آمد. گفتند فرمان خداوند را باشد، ما فرمان‌برداریم هر کجا رود.

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بوالحسن {ص۸۱۹} عبدالجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوى مرو رفتن که خشک‌سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت. برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوّادان زبان در دهان یکدگر کرده‌اید و نمی‌خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی می‌کنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بوالحسن گفت مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی، امیر چنین و چنین گفت. وزیر در سپاه‌سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه‌سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند. و این خبر به امیر رسانیدند.

بر سپاه‌سالار چندین چیز برفت همچنین، از علیِ دایه، {ص۸۲۰} که امیر را از آن آزاری بزرگ به دل آمد، یکی آن بود که چون به طوس بودیم نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو می‌کنند و به مردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه‌سالار را تا به تو پیوندد. و بسوی سپاه‌سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. سپاه‌سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر به امیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و به مشافهه دل گرم کرد. چنین حالها می‌بود و فترات می‌افتاد و دل امیر بر اعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته‌دل می‌آمدند تا آنگاه که الطّامّه الکبری پیش آمد.