متن

و چنان خواندم که مردی خامل‌ذکر نزدیک یحیی بن خالد البرمکی آمد و مجلس عام، از هر گونه مردم کافی و خامل حاضر؛ مرد زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت و صدف برگشادن. تنی چند را از حاضرانِ عظامیان حسد و خشم ربود گفتند زندگانی وزیر دراز باد، دریغا چنین مرد، کاشکی او را اصلی بودی. یحیی بخندید و گفت «هو بنفسه اصلٌ قویٌّ»، و این مرد را برکشید و از فحول مردمان روزگار شد. و هستند درین روزگار ما گروهی عظامیان با اسب و استام و جامه‌های گرانمایه و غاشیه و جناغ که چون بسخن گفتن و هنر رسند چون خر بر یخ بمانند {ص۵۲۶} و حالت و سخنشان آن باشد که گویند پدر ما چنین بود و چنین کرد؛ و طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بَطَرِ ایشان در رنج‌اند. والله ولیُّ الکفایه.

و چون شغل نامه‌ها و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی الله عنه فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود. او خلعت بپوشید و امیر وی را به زفان بنواخت و لطف بسیار فرمود. و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سوارانِ درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اُهبتی نیکو، که قاضیِ شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد، و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب «سالار هندوان» خواستند و برفت روز سه‌شنبه نیمه جمادی الاخرى.

و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت باز آمد بشهر. و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز، و پس بباغ محمودی آمد و بنه‌ها آنجا آوردند و تا نیمهٔ رجب آنجا بود. و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد، و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود، آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد، یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. و روز دیگر خلوت کرد، گفتند مثالها داد پوشیده در باب {ص۵۲۷} خزائن که حرکت نزدیک بود. و شراب خوردند با ندیمان و مطربان. و غرهٔ شعبان را بکوشکِ کهنِ محمودی بازآمد بشهر.

و روز سه‌شنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّهٔ بار با ندیمان، و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدِرخان دیدار کرد – غلامی چون صدهزار نگار که زیباتر و مقبول‌صورت‌تر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصه‌تر داشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بَدارامی داشت – و بپوشنگ گذشته شد – و چون محمود فرمان یافت فرزندش محمد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی‌گرفتن و ساقی‌گری کردن فرمود و بی‌اندازه مال داد. چون روزگار ملک او را بسر آمد برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی یک خادم بودی، با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همهٔ کارهای او اقبال خادم زرین‌دست اندیشه داشتی که مهترِ سرای بود – چنان افتاد {ص۵۲۸} از قضا که بوسلیمِ ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده بود و دل در آن بسته. این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان و دسته‌یی شب‌بوی و سوسنِ آزاد نوشتگین را داد و گفت بونعیم را ده، نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت این چه بی‌ادبی است انگشتِ ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد و ایزد عز ذکره توانست دانست چگونگیِ آن حال که خاطر ملوک و خیالِ ایشان را کس بجای نتواند آورد – بونعیم را گفت «بغلام‌بارگی پیش ما آمده‌ای؟» جوابِ زفت بازداد – و سخت گستاخ(؟) بود – که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است بهانه‌یی توان ساخت شیرین‌تر ازین. امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند. و اقبال را گفت هر چه این سگِ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نمازِ دیگرِ این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامه‌ها ستد و منشوری توقیعی تاجملهٔ اسباب و ضیاع او را بسیستان و جاهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتنگین سپارند. و بونعیم مدتی بس دراز درین سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه باز بردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش باز داد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند، و گاه از گاهی {ص۵۲۹} شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتى  «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم. و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیم‌تر رحمه الله علیه کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات‌داری داد و سخت وجیه گشت چنانکه چون لختی شمشاد با رُخان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق مُعزُّالدوله تگینِ جامه‌دار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:

طفلٌ یَرِفُّ الماءُ من وَجَناتِه و یرقُّ عودهُ                                و یکادُ مِن شَبَهِ العَذارى قبه أن تبدو نُهودُه

ناطوا بمَعقدِ خِصرِه سیفاً و مِنطَقه تُؤدُه                                 جعلوه قائدَ عسکرٍ ضاع الرّعیلُ و مَن یَقودُه!

و پس بر بونعیم و نوشتگینِ نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی. و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.

روز شنبه شانزدهم شعبان امیر رضی الله عنه بشکار پره رفت. و پیش بیک هفته کسان رفته بودند فراز آوردنِ حشر را از بهر نخجیر راندن، و رانده بودند و بسیار نخجیر آمده؛ و شکاری سخت نیکو برفت. و امیر بباغ محمودی باز آمد دو روز مانده از شعبان، و صاحب‌دیوانِ {ص۵۳۰} خراسان بوالفضل سوریِ معتز از نشابور دررسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار کرد و عقدی گوهر سخت گرانمایه پیش امیر نهاد. و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر باز آمد بشهر روز شنبه. نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند.

سوم ماه رمضان هدیه‌ها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حِمل، هدیه‌ها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج بازآمد وز نشابور ببلخ رسید. و چندان جامه و طرایف و زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عُنّاب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود درین هدیهٔ سوری که امیر و همه حاضران بتعجب بماندند، که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرترِ چیزها بدست آورده بود، و خوردنیها و شرابها در خور این. و آنچه زر نقد بود در کیسه‌های حریر سرخ و سبز، و سیم در کیسه‌های زرد دیداری. وز بومنصور مستوفی شنودم، و او آن ثقه و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ و رایی روشن داشت، گفت امیر فرمود تا در نهان هدیه‌ها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت «نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم {ص۵۳۱}

«همچنان است»، و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چنین هدیه ساخته آمده است. و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود.»

و راست همچنان بود که بومنصور گفت، که سوری مردی متهور و ظالم بود. چون دستِ او را گشاده کردند بر خراسان اعیان و روسا را برکند و مالهای بی‌اندازه ستد و آسیبِ ستمِ او بضعفا رسید، وزانچه ستد از ده درم پنج سلطان را داد، و آن اعیان مستأصل شدند و نامه‌ها نبشتند بماوراءالنهر و رسولان فرستادند و باعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اِغرا کردند ترکمانان را، و ضعفا نیز بایزد عز ذکره حال خویش برداشتند. و منهیان را زهره نبود که حال سوری را براستی اِنها کردندی و امیر رضی الله عنه سخن کس بر وی نمیشنود و بدان هدیه‌های بافراط وی می‌نگریست، تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی بشد. و چون آن شکست روی داد سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار مُلکِ مودودی صاحبدیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان داراتِ خراسانی برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند. و آخر کار این مرد آن آمد که بر قلعه غزنین گذشته شد چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عدل و رحیم افتاده است مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود، و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علی بن موسی الرضا را علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصّه آبادان کرده بود سوری در آن زیادتهای {ص۵۳۲} بسیار فرموده بود و مناره‌یی کرد و دیهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد؛ و بنشابور مصلی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امرا، و آن اثر بر جای است، و در میان محلت بُلقاباد و حیره رودی است خُرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی، مثال داد تا با سنگ و خشتِ پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد؛ و برین دو چیز وقفها کرد تا مدروس نشود. و برباط فراوه و نَسا نیز چیزهای بانام فرمود و بر جای است. و این همه هست اما اعتقاد من همه آن است که بسیار ازین برابرِ ستمی که بر ضعیفی کنند نیستند. و سخت نیکو گفته است شاعر، شعر:

کسارقهِ الرُّمانِ مِن کرمِ جارِها                                            تعودُ بهِ المرضی و تطمعُ فی الفضلِ

نانِ همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرط نیست و بس مزدی نباشد. و ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فرا خیزند و مشتی حطام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فرو گذارند و با حسرت بروند. ایزد عز ذکره بیداری کرامت کناد بمنّه و کرمه.

و بوالمظفّر جُمَحی بآخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب‌بریدی بفرمان امیر مسعود رضی الله عنه – و حالِ این فاضل درین تاریخ چند جای بیامده است و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکو و گرامی داشتی – و مثال داد او را پوشیده تا اِنها کند بی‌محابا آنچه از {ص۵۳۳} سوری رود، و میکردی، و سوری در خونِ او شد، و نبشته‌های او آخر اثر کرد بر دل امیر؛ و فراخ‌تر سوی این وزیر نبشتى. وقتی بیتی چند فرستاده بود سوی وزیر، آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یادداشتم نبشتم، و خواجه حیلت کرد تا امیر این بشنید، که سوی امیر نبشته بود، و سخن کارگر آمد. این است، شعر:

امیرا بسوی خراسان نگر                                                   که سوری همی بند و ساز آورد

اگر دستِ شومش بماند دراز                                              به پیشِ تو کاری دراز آورد

هر آن کار کانرا بسوری دهی                                              چو چوپان بد داغ باز آورد

و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند چنانکه بر اثر شرح کرده آید.

و ازین حدیث مرا حکایتی سخت نادر و بافایده یاد آمده است، واجب داشتم نبشتن آن، که در جهان مانند این که سوری کرد بسیار بوده است، تا خوانندگان را فایده حاصل شود هر چند سخن دراز گردد.

الحکایه

در اخبار خلفا خوانده‌ام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیرالمؤمنین هرون الرشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و به درجه‌های بزرگ رسانید {ص۵۳۴} چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بی‌قرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آنِ تو فضل یا جعفر. یحیى گفت روا نیست بهیچ حال که امیرالمؤمنین بهر ناجمی که پیدا کند حرکت کند، و من پیش خداوند به پایم تا تدبیرِ مرد و مال میکنم، و بنده‌زادگان فضل و جعفر پیشِ فرمانِ عالی اند، چه فرماید؟ گفت فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح باز آرد. و شغل وی و لشکرِ وی راست باید کرد چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس‌فردا برود و بنهروان مُقام کند تا لشکرها {ص۵۳۵} و مدد و آلت بتمامی بدو رسد. یحیی گفت فرمان‌بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت ای پسر بزرگ‌کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجه‌یی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، و لکن آن جهانی با عقوبتِ قوی، که فرزندی را از آنِ پیغامبر علیه السلام بر میباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم، فضل گفت دل مشغول مدار که من در ایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.

دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست بنامِ فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبه‌یی سخت بزرگ و بخانه باز آمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند. و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مُقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد، و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامه‌یی فرستد بخط خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال باز نمود و هرون الرشید اجابت کرد و سخت شاد شد، تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخط خویش نبشت و قضاه و عدول را گواه گرفت پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و {ص۵۳۶} بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد. و هرون بر استادی وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.

حالِ آن علوی، باز نمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم. پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر على بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیى بگفت و رای خواست. یحیی گفت علی مردی جبّار و ستمکار است و فرمان خداوند راست – و خلل بحال آل برمک راه یافته بود – رشید بر مغایظهٔ یحیی علیِ عیسی را بخراسان فرستاد و على دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی می‌نبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البته سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد، و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.

على خراسان و ماوراء النهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیم‌روز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حدّ و شمار بگذشت. پس از آن مال هدیه‌یی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند سخت شاد شد {ص۵۳۷} و بتعجب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان‌بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت چه باید کرد در باب هدیه‌یی که از خراسان رسیده است؟ گفت خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاص و عام را که ایشان چه خیانت کرده‌اند که فضل بن یحیى هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و على چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد.

دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیه‌ها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامهٔ ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و مُلحمِ دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامه‌ها، و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند، هر چه خیاره‌تر، و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب. و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده، {ص۵۳۸} نران با برگستوانهای دیبا و آیینه‌های زرین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصع بجواهر. و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرین، نعل زر برزده، وساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی؛ و دویست اسب خراسانی با جُلهای دیبا؛ و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها در کشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، بیست با مهدهای بزر؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هریک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسه‌های کلان و خمره‌های چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری.

چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانه‌های خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرشید ازین جواب سخت طیره شد چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی {ص۵۳۹} ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت. و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانه‌ها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.

و یحیى چون بخانه بازآمد فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بی‌محابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت ای فرزندان ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء الله شمایید؛ تا بر جایم سخن حق ناچار بگویم و بتملق و زرق مشغول نشوم، که به افتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفته‌اند اِذا اِنتهت المُدّه کان الحتف فی الحیله؛ آنچه من گفتم امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید. ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایفُ حِیَلِ الکفاه نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری می‌شنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه‌یی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.

چون بار بگسست هرون الرشید با یحیی خالی کرد و گفت ای پدر {ص۵۴۰} چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یکسان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند دربارهٔ من بگردانیده‌اند و آثار تنکُّر و تغیُّر می‌بینم، ناچار تا در میان کارم البته نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت «ای پدر سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت باز مگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت «زندگانی خداوند دراز باد. تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرح‌تر.» گفت نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست على را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از {ص۵۴۱} خداوند نومید شوند دست بایزد عزذکره زنند و فتنه‌یی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را به تنِ خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و به هر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد. و نموداری و دلیلی روشن‌تر فردا بنمایم. هرون الرشید گفت «همچنین است که تو گفتی ای پدر، جزاک الله خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی‌دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.

و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت خلیفه را به سی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتی‌تر. گفتند سخت نیک آمد. بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی به سی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد در بغداد هست. و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار. یحیی گفت بارک الله فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رأى عالى واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرشید، کرده آمد. و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرشید آنرا توقیع کرد و گفت بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند. {ص۵۴۲} هرون الرشید گفت این چیست که کردی ای پدر؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاه دار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند، و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند حواله بمن باید کرد تا جواب دهم. هرون گفت ما این توانیم کرد اما پیش ایزد عزذکره در عرصات قیامت چه حجت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت‌نام شویم در همه جهان. یحیی گفت: پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والیِ وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت ای پدر نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر باز ده. و من دانم که در باب این ظالم على عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهر فروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط باز ستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حِمل دررسد آنگاه این جواهر خریده آید، ایشان دعا کردند و بازگشتند.

و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا على را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرودبرد چنانکه سخت معروف است، و رافعِ لیثِ نصرِ سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النهر عاصی شد و بسیار ممکّنان از مرو سوی وی رفتند و با وی نیز لشکر بسیار بود و از ماوراء النهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پر فتنه گشت و چند لشکر را {ص۵۴۳} از آنِ على عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست هرون هرثمهٔ اعیَن را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخط خود منشوری دادش بولایت تا على را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کارِ رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فرو گرفت و هر چه داشت بستد پس بسته با خادمی از آنِ رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط‌گونه‌یی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایهٔ عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده به تنِ خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاءُ مثلَ یحیی. و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه به سمرقند فرستاد؛ و هرون الرشید چون بطوس رسید آنجا گذشته شد.

و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایده‌ها حاصل شود، تا دانسته آید. والسّلام.