متن

حکایت

چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر صلوات الله علیه گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خوانده‌ام که آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم، اگر روزگار یابم نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیایم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری بعامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه فرست. عامل بفرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پرمیوهٔ ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می‌برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.

{ص۴۲۶} گفت وصیت کنم شما را که خدای را عزوجل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می‌بیند و آنچه در دل دارید می‌داند و زندگانی شما بفرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عِقاب. و نیکویی گوئید و نیکو کاری کنید که خدای عزوجل که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانهٔ زندگانی است، اگر چه بسیار زیید آنجا میباید رفت. و لباس شرم می‌پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راست‌گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ‌زن ار چه گواهیِ راست دهد نپذیرند. و حسد کاهشِ تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم بجنگ باشد، و اجل ناآمده مردم را حسد بکشد. وحریص را راحت نیست زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهاده اند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه‌ها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بی‌عیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا باشد نادان‌ترِ مردمان باشد. و خوی نیک بزرگترِ عطاهای خدای است عزوجل. و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکو خوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید، و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این {ص۴۲۷} جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد. این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما بقیامت افتاد.

چون بزرجمهر را بمیدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند کسری گفت ای بزرجمهر چه مانْد از کرامات و مراتب که آن را نه از حسنِ رای ما بیافتی؟ و بدرجهٔ وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی. و حکیمِ روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا مُلک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا بکشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته‌اند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفو یابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن، و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمندِ روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی بروشنایی آمدم بتاریکی باز نروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این. فرمود تا وی را در خانه‌یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.

دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند. کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند مگر او {ص۴۲۸} جواب دهد. وی را بروشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه برجای و گفتند ای حکیم ترا پشمینهٔ ستبر و بندِ گران و جایی تنگ و تاریک می‌بینیم، چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته‌ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام. گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یارانِ ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید آنرا پیش داشته آید. گفت نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. دیگر بقضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است شکر کنم. ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مُثله کردند. و وی ببهشت رفت و کسری بدوزخ.

هر که بخواند دانم که عیب نکند بآوردن این حکایت، که بی‌فایده نیست و تاریخ بچنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ باز شوم بمشیه الله و عونه ، و بالله التوفیق.

چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود رضی الله عنه با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام {ص۴۲۹} کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت ازین قوم بوسهل حمدوی شایسته‌تر است. امیر گفت وی را اشراف مملکت فرموده‌ایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را می‌پسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت مردی دیداری و نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته‌کار است، و این کار را گشاده‌کاری باید. امیر گفت شاگردان بددل و بسته‌کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزموده‌ام. این شغل تو درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده. و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود. و در همهٔ احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه برانْد. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در مُلک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است. اما اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده‌اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده {ص۴۳۰} خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بوده‌ام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرر کردم. اگر رای سامی بیند از بنده درگذرد که بر رایِ خداوند باز ننموده‌ام، بیش چنین سهو نیفتد. گفت درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرارگرفته است. و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه‌خانه بردند و خلعت عارضی پوشید در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد؛ و چون او گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. بجای خود بیارم هریک.

و در این وقت ملطفه‌ها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البته نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانیِ ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند، که مُلک هنوز یکرویه نشده بود، که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک بخداوند رسید در آن است که {ص۴۳۱} فرصتی یابد و شری بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت خواجهٔ بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رای خواست هر گونه سخن گفتند و رفت، امیر گفت على تگین دشمنی بزرگ است و طمعِ وی که افتاده است مُحال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النهر برکنده آید. اگر بغراتگین پسر قدِرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت‌جوی دور شود. و اگر او نیاید خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النهر کند با لشکری قوی، که کارِ خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت ماوراء النهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید سخت بزرگ کاری باشد. اما على تگین گربز محتال است سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد. اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، که بی حشمتِ وی علی تگین را بر نتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن {ص۴۳۲} کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است. امیر گفت موجّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود کدخدایِ لشکر عبدوس را باید فرستاد. امیر گفت جز وی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامه‌ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی بانام که در آن پیلی نر و ماده بود، پنج سر، خوارزمشاه را؛ و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبدالصمد و خاصگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد على تگین کرد و کشته شد و در آن مدت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه بانام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:

امیر روز آدینه دوم ربیع الأول سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ باز آمد در باقیِ ربیع الأول.

و غرهٔ ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیجِ رفتن کرد.»

و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخداییِ لشکری که برِ سپاہ‌سالار تاش فرّاش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را {ص۴۳۳} خازنی داد و بوالمظفر حبشی را صاحب‌بریدی و گوهرآیین خزینه‌دار را سالاری. و حاجب جامه‌دار محمودی یارق‌تغمش را و چند تن دیگر را از حُجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سه‌شنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند.

و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند باکالیجار خالش با حاجبِ بزرگِ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند – و این کودک نارسیده بود – تا پادشاهی باکالیجار بگیرد، و نامه‌ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرداویز و وُشمگیر کس نمانده است نرینه که مُلک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت باکالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند ترتیبی بجایگاه باشد، جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد. رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرجِ لیلى، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجهٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیریِ باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور باکالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست {ص۴۳۴} کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمانِ گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب‌دیوان تا با حِملِ نشابور بحضرت آرند. هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والدهٔ بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت والده‌ام گفت «ای پسر چون سلطان کسی را وزارت داد اگر چه دوست دارد آن کس را در هفته‌یی دشمن گیرد، از آن جهت که همبازِ او شود در مُلک، و پادشاهی به انبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند. و خواجهٔ بزرگ درین تعزیت بیامد، و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاریِ یاسمینِ شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد. بونصر را گفت نبایستی که ما بمصیبت آمده بودیمی تا حق این باغچه گزارده آمدی چنانکه در روزگار سلطان محمود حق باغچهٔ غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانهٔ رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود. و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنیِ تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.