متن

و امیر فرمود تا خلعتی سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را: کمر زر و کلاه دوشاخ و استام زر هزار مثقال. و بیست غلام و صدهزار درم و شش پیل نر و سه ماده و ده تخت جامهٔ خاص و کوسها و علامت و هر چه با آن رود راست کردند هر چه تمام‌تر. و دو روز باقی مانده ازین ماه امیر بار داد، و چون از بار فارغ شدند امیر فرمود تا تاش فراش را بجامه خانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند، امیر گفت مبارک باد بر ما و بر تو این خلعتِ سپاه‌سالاریِ عراق، و دانی که ما را خدمتکاران بسیارند این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما را به ری خدمت کرده‌ای و سالار ما بوده‌ای. چنانکه تو در خدمت زیادت می‌کنی ما زیادت نیکویی و محل و جاه فرماییم. تاش زمین بوسه داد و گفت: «بنده خود این محل و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از بزرگی او سزید. بنده جهد کند و از خدای عزوجل توفیق {ص۳۴۸} خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که بسزا افتد»، و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و اعیان درگاه نزدیک او رفتند و حق وی نیکو گزاردند .

و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد، و خواجهٔ بزرگ احمد حسن و خواجه بونصر مشکان و بوسهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت: «بنشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد، پس ساخته بباید رفت، ویَغمُر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده‌ایم با جملهٔ ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند، و خمارتاشِ حاجب سالارِ ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدمان را فروگرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است، و ترکمانان را دلگرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت.» گفت فرمان‌بُردارم. و بازگشت. خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد، بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتون تاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت، که امیر ماضی مردی بود مستبد به رایِ خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را باز آورد. اکنون امروز که آرامیده‌اند این قوم و بخدمت پیوسته، رواست ایشان را بحاجبی سپردن، اما متقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است، که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته‌اند و کردنی است و ایشان بیارامند. خواجه گفت: «من سالی چند در میان این کارها نبوده‌ام، ناچار خداوند را معلومتر {ص۳۴۹} باشد، آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد.» و برخاست و در راه که می‌رفت سوی دیوان بونصر مشکان و بوسهل زوزنی را گفت: «این رای سخت نادرست است، و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید.» و برفت.

و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بی سالاری راست نیاید. کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد. و اندیشیده باشد بنده‌یی که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و بانام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایهٔ او، هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی‌کرده. امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هر چند که شاگردیِ سالاران نکرده است، خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته. خواجه زمانی اندیشید – و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد، و نیز کالای وی می‌خرید به ارزان‌تر بها، و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شَطَط جُست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند – خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید. و دیگر که خواجه با قاضیِ شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که «تا کی این نازِ احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضیِ شیراز است» و {ص۳۵۰} این قاضی ده‌یکِ این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال. درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضیِ شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید. و لکن با احمد اِحکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت همچنین است، تا خواجه وی را بخوانَد و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند.

خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تَبِعَتی دیگر که بدو باز خورَد، و بیامد، و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته‌ای که با تو حساب چندین ساله بود، و مرا دانی که سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که به مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین بوسه داد و گفت بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز میبیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان می‌فرماید و خداوند خواجهٔ بزرگ صواب بیند. وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد {ص۳۵۱} و در هر بابی سخن رفت و مهم‌تر از آن حدیث هندوستان که گفت «آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضیِ شیراز، و از وی سالاری نیاید؛ سالاری باید بانام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمارِ عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو میرود و خراج و پیل می‌ستاند و بر تارکِ هندوانِ عاصی میزند»، و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد کرا میفرماید؟ گفت «دلم بر احمد ینالتگین قرار می گیرد» و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکارآمدگی تو باز نمودم، و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گویی؟ احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان‌بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل‌گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفرِ حاکمِ ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی بازراند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریارق را که سالار هندوستان بود ساختند و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید، تا بزودی برود و به سر کار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند: طبل و علم و کوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند. و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمرِ زر هزارگانی بسته و با کلاه دوشاخ، {ص۳۵۲} و ساختش هم هزارگانی بود، و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گزاردند.

و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع موکَّد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت، و بر امیر عرضه کردند و به دوات‌دار سپردند. و خواجه وی را گفت: آن مردکِ شیرازیِ بُناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند، و با عاجزی چون عبدالله قراتگین سر و کار داشت، چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بجست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار میراند، ترا که سالاری باید که بحکمِ مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند، اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب {۳۵۳} برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش اِنها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید، آنچه نبشتنی است سوى من فراخ‌تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد. و رای عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه‌اند؛ و چند تن را نیز که از ایشان تعصب میباشد بناحیتشان چون بونصر بامیانی و برادر زعیمِ بلخ و پسرعمِ رئیس، و تنی چند از گردنکشانِ غلامان سرایی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیلِ تو اند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت، اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمانِ سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو. و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تاخیر برندارد، و بوالقاسم بوالحکم درین باب آیتی است، سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است، و پوشیده باید داشت. و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه می‌شود می‌بازنمایید، {ص۳۵۴} هر کسی را آنچه دربارهٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد بر آن کار می‌کند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد. و بازگشت.

خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که: فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا مانَد، و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مودِّبی و رقیبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ‌تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشتِ دلِ ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد. و مرا شرم آمد این با تو گفتن، و نه از تو رهینه می‌باید، و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است، از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشتِ مصالح مُلک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندهٔ تو. احمد جواب داد که «فرمان‌بُردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجهٔ بزرگ بیند و فرماید.» و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پسر بواجبی بساخت. و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. چون کارها بتمامی راست کرد دستوری خواست تا برود، و دستوری یافت.

و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم، و در مهد پیل بود، و بر آن دکّان بایستاد، و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت از سرهنگان و دیلمان و {ص۳۵۵} دیگر اصناف که با وی نامزد بودند، و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طِرادها برسم غلامان سرایی و بر اثر ایشان کوس و علامتِ احمد – دیبای سرخ و منجوق – و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمّازه. امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. جواب داد که «آنچه واجب است از بندگی بجای آرد» و خدمت کرد، و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت، و کان آخر العهد بلقائه، که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس ازین آورده آید بجای خود.

و امیر بکوشک محمودی به افغان شال باز آمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده برین بیت که بُحتُریِ شاعر گوید، شعر:

رَوّیانی اِذ حَلَّ شعبانُ شهراً                                                من سُلافِ الرّحیقِ و السَّلسَبیلِ

و بنه‌ها بکوشک باز آوردند و روزگار گرامی ماه رمضان را بسیجیدند. روز دوشنبه غرّهٔ ماه بود، روزه بگرفتند، و سه‌شنبه امیر بصفهٔ بزرگ بنشست و نان خورد با اعیان – و تکلّفی عظیم کرده بودند – پس امیران {۳۵۶} سعید و مودود بنشستند بنوبت، حاجبان و ندیمان با ایشان بر خوان و خیلتاشان و نقیبان بر سماطَین دیگر، و سلطان تنها در سرای روزه می‌گشاد. و امیر فرمود تا زندانهای غزنین و نواحی آن و قِلاع عرض کنند و نسختها نبشتند بنام بازداشتگان تا فرونگرند و آنچه باید فرمود در باب هر کسی بفرماید. و مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق کردند درویشان و مستحقان غزنین و نواحی آن را، و بجملهٔ مملکت نامه‌ها رفت در معنی تخلیقِ مساجد و عرضِ محابس. و در معنی مال زکوه که پدرش رضی الله عنه هر سالی دادی چیزی نفرمود، و کسی را نرسد که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان هر کسی را که قضا بکار باشد.

و درین تابستان بوالقاسمِ علىِ نوکی صاحب‌بریدِ غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان او را بدیوان رسالت آورد – و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود – بونصر او را اجابت کرد، و پسرش مهتر مظفر بخرد برپا می‌بود هم در روزگار امیر محمود {ص۳۵۷} و هم درین روزگار. و در آن روزگار با دبیری و مشاهره‌یی که داشت مشرفیِ غلامان سرایی برسمِ او بود سخت پوشیده چنانکه حوائج‌کشانِ وثاقها نزدیک وی آمدندی و هر چه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتندی تا وی نُکت آن روشن نبشتی و عرضه کردی از دست خویش بی‌واسطه، و امیر محمود را بر بوالقاسم درین سِر اعتمادی سخت تمام بود و دیدم که چند بار مظفر صلتهای گران یافت، و دوست من بود از حد گذشته، برنایی بکارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده‌گونه؛ و بجوانی روز گذشته شد رحمه الله على الولد و الوالد. استادم حال فرزندان بوالقاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند، و بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود، و بفرمان امیر وی را با امیر مجدود به لاهور فرستادند چنانکه بیارم، و درین بومنصور شرارتی و زعارتی بود به جوانی‌روز گذشته شد رحمه الله علیه. و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط بود و مدتی بدیوان بماند و طبعش میل به گربزی داشت تا بلایی بدو رسید – و لا مَرَدَّ لقضاء الله عز ذکره – چنانکه بیارم بجای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشرافِ ناحیتِ گیری بدو دادند و مدتی سخت دراز است تا آنجاست، و امروز هم آنجا میباشد سنه احدى و خمسین و اربعمائه، و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطرفین بود، و العِرْقُ نَزّاعٌ، {ص۳۵۸} پدر چون بوالقاسم و از جانب والده با محمودِ حاجب کشیده که زعیم حُجّابِ بوالحسنِ سیمجور بود، لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن‌داریی که داشت و دبیر و نیکوخط شد و صاحب‌بریدیِ غزنین یافت و در میانه چند شغل‌های دیگر فرمودند او را چون صاحب‌بریدی لشکر و جز آن، همه بانام، که شمردن دراز گردد، و آخر الأمر آن آمد که در روزگار همایون سلطان عادل ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین الله بدیوان رسالت بنشست؛ و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزرگوار را رئیسی کاردان با خانهٔ قدیم باشد اختیار او را کردند و خلعت بسزا یافت و امروز که این تصنیف می‌کنم با این شغل است و بریدی برین مضموم و از دوستان قدیم من است. و خوانندگان این تاریخ را بفضل و آزادگی ابرام و گرانی می‌باید کشید اگر سخن را دراز کشم، که ناچار حق دوستی را بباید گزارد خاصه که قدیمتر باشد، و الله الموفق لإتمامِ ما فی نیتی بفضله.

و سوم ماه رمضان امیر حاجبِ بزرگ بلگاتگین را گفت: کسان باید فرستاد تا حَشَر راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد. حاجب بدیوان ما آمد و پسرانِ نیازی قودقش را که این شغل بدیشان مفوّض بودی بخواند و جریده‌یی که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیادهٔ حَشَر راست کردند. و امیر روز شنبه سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ رفت {ص۳۵۹} و شکاری سخت نیکو کرده آمد و بغزنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده ازین ماه.

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیه‌ها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان بی‌نهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش تا پیش آورد، همچنان وکلاءِ بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیرِ چغانیان و امیرِ گرگان و وُلات قُصدار و مُکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی بانام بگذشت.