متن

قصه امیر منصور نوح سامانی

چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد به بخارا پسرش که ولیعهد بود ابوالحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، و سخت نیکوروی و شجاع و سخنگوی جوانی بود اما عادتی داشت هول چنانکه همگان از وی بترسیدندی. و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود. و بگتوزون سپاه‌سالار بود به نشابور [و] بر خلاف امیر محمود. و امیر محمود به بلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بر بگتوزون یله کند، و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همتش بیشتر سوی بگتوزون بود. چون امیر محمود را این حال مقرر گشت ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و به امیر خراسان بنالید، و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصه با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد.

روزی چند به مرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون {ص۸۶۶} به خدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد نیافت امیر خراسان را چنانکه رای او بود. که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود. در سِرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد. چندان است که او قوی‌تر شد نه من مانم و نه تو. فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مُستَخِّف است و حق خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد به محمود. و ایمن نیستم که مرا و ترا به دست او بدهد چنانکه پدرش داد بوعلی سیمجور را به پدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کرده‌اند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت سخت نیکو گفتی و رای این است. و هردو این کار را بساختند.

بوالحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و به شکار بیرون آمد و فائق و بگتوزون به کرانهٔ سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند. چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت خداوند نشاط کند که به خیمهٔ بنده فرود آید و چیزی خورد. و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم‌اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید. در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه. و پس از آن به یک هفته میلش کشیدند و به بخارا فرستادند. و مدت وی بیش از نوزده ماه نبود.

{ص۸۶۷}

و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند درکشیدند و به مرو آمدند. و امیر ابوالفوارس عبدالملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بی‌ریش بود. و بر تخت نشست. و مدار ملک را بر سدید لیث نهادند و کار پیش گرفت و سخت مضطرب بود و باخلل. و بوالقاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت، و چون این اخبار به امیر محمود رسید سخت خشم آمدش از جهت امیر ابوالحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد به دست خویش چشمش کور کنم، و درکشید از هرات و به مروالرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاه و ائمه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه‌سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که به رسم سپاه‌سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا به صدقه بدادند که بی خون‌ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادى الأولى سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.

دارا بن قابوس گفت سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنهٔ وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بی فرمان و رضای مقدمان بتاختند و در بنهٔ امیر محمود و لشکر افتادند. امیر {ص۸۶۸} نصر چون چنان دید مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و درنهاد و این قوم را هزیمت کرد و می‌بود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه‌ایستاد و هر چه داشتند به دست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بی‌عدت به بخارا افتاد. و امیر محمود گفت ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بأنفسهم، این قوم با ما صلح و عهد کردند پس بشکستند ایزد عزذکره نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزادهٔ خویش را چنان قهر کردند توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک ونعمت از ایشان بستد و به ما داد.

و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود به بخارا گریخت. و بوالقاسم سیمجور به زینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ بوالحسن نصر علی، از اوزگند تاختن آورد در غره ذی‌القعده این سال به بخارا آمد و چنان نمود که به طاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان به پایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.

و این قصه به پایان رسید تا مقرر گردد معنی سخن سلطان مسعود رضی الله عنه و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.

و امیر مسعود رضی الله عنه چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت به سر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلّف ظاهر بود. {ص۸۶۹} و نوشتگین نوبتی را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت و با دختر ارسلان جاذب فرونشست. و پس از آن او را به بُست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد، و حل و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعود محمد لیث را به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامه‌ها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت به راه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوال.

و ملطفه‌ها رسید معمّا از صاحب‌برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم نبشته بود که «داود آنجا آمد به در بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختّلان شهر را خالی گذاشت و بیامد که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کرده‌ایم و جنگ است هر روز. خصم به مدارا جنگ می‌کرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد. اگر رای خداوند بیند فوجی لشکر با مقدمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان در این شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند آب بیکبارگی پاک بشود.

امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بوسهل زوزنی و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشته‌اند {ص۸۷۰} آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت. و لشگر باید فرستاد مگر بلخ به دست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت امیرک نیکو گفته است و نبشته اما این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرجوی و شرخواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بوسهل زوزنی گفت «من هم این گویم که خواجهٔ بزرگ میگوید، امیرک می‌پندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید کم از ده هزار سوار نشاید که اگر کم ازین باشد هم آب‌ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن می‌نماید که در چنین ابواب توقف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کار‌ها ساخته می‌باید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از {ص۸۷۱} دل فرود آیند و لشکرها آرند ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها در هم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند آنگاه به حکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. اما این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند روا نباشد.» سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست. اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.

و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ می‌نشستند و مردم خیاره را نام می‌نبشتند و سیم نقد میدادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثرِ ملطفه لشکری است.» و روز سه‌شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «به دلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه از ایشان رفت بلکه {ص۸۷۲} از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید، و شما دل قوی دارید و چون به بغلان رسیدید مینگرید اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند. و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن به ولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش به نامه‌های امیرک بیهقی دارید.» گفتند چنین کنیم. و برفتند. و امیر به شراب بنشست. و وزیر مرا بخواند و گفت پیغام من بر بوسهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچیده و به گفتار درمانده‌یی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در پرِ کلاغ نهاد، تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که این کار از حد بگذشت، و جزم‌تر از آن نتوان گفت که خواجهٔ بزرگ گفت. و من به تقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بوالحسن عبدالجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید.»

و روز سه‌شنبه هفدهم ذی‌القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال {ص۸۷۳} میزبان بود. سخت نیکو کاری ساخته بودند. و همه قوم را به خوان فرود آوردند، و شراب خوردند. و امیر سپاه‌سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد. و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه‌سالار بیرون آمد وی را به سوی سرای‌چه‌یی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند، و سباشی حاجب را به سرایچهٔ دیگر خزانه و بگتغدی را به خانه‌سرای کوتوال، تا از آنجا به خوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند. و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت چنانکه به شب ساخته بودند پیادگان قلعت با مقدمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند چنانکه هیچ کس از دست بنشد. و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بوالحسن عبدالجلیل چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود. و وزیر و بوسهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند به وقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فراشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم سوری را یافتم ایستاده با بوالحسن عبدالجلیل {ص۸۷۴} و بوالعلاء طبیب. امیر مرا گفت با سوری سوی سباشی و علیِ دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آن بشنو که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی. و بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بوالعلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.

نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی به من کرد که: فرمان چیست؟ گفتم پیغامی است از سلطان چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش. سوری طوماری بیرون گرفت از برِ قبا به خط بوالحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را به جنگ ترکمانان به خراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و به آخر گفته که «مارا به دست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی به هزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است – یعنی سوری – خداوند سلطان را بگوی که من جواب این {ص۸۷۵} صورتها بداده‌ام بدان وقت که از هرات به غزنین آمدم، خداوند نیکو بشنود و مقرر گشت که همه صورتها که کرده بودند باطل است و به لفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند به سرِ این بازشود. و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا به دندانقان آن حال افتد خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که به مرو نباید رفت، و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر به نشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم چشم دارم که به جان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی، پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند چنانکه آورده آید به جای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت: هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم نکردی. گفت: تا همه بازگویی. گفتم سپاس دارم.

و نزدیک سپاه‌سالار رفتیم، پشت به صندوقی باز نهاده و لباس از خزینهٔ مُلحَم پوشیده، چون مرا دید گفت فرمان چیست؟ گفتم پیغامی داده است سلطان، و به خط بوالحسن عبدالجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت. چون به آخر رسید مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بوالحسن {ص۸۷۶} و دیگران نبشته‌اند از گوش بریدنِ در راه و جز آن و بدست بدادن. و به چیزی که مراست طمع کرده‌اند تا برداشته آید. کار کار شماست. سلطان را بگوی که من پیر شده‌ام و روزگار دولت خویش بخورده‌ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته‌ام، فردا بینی که از بوالحسن چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم نتوانم خیانت کردن. گفت باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند، و خالی باید کرد با امیر؛ گفتم چنین کنم.

و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل. و بوالحسن و بوالعلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد. و وزیر و بوسهل و ما جمله بازگشتیم. و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.

و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت به کوشک نو باز آمد و روز آدینه بار داد. و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستورانِ بازداشتگان پیش داشتند. از آنِ سباشی چیزی نمی‌یافتند که بدو دفعت غارت شده بود، اما از آن على و بگتغدی سخت بسیار می‌یافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکتهٔ سوری بازنمودم، و گفتم «آنروز از {ص۸۷۷} آن به تاخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت بدانستم، و راست چنین است. تو سوری را اگر پرسد چیزی دیگر گوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت درماندگان محال بسیار گویند.»

و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذوالقعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را و ارتگین حاجب را، از آنِ حاجب بزرگی و از آنِ ارتگین سالاری غلامان، و به خانه‌ها بازرفتند. و ایشان را حقی نیکو گزاردند. و هر روز به درگاه آمدند با حشمتی و عدتی تمام.

و درین هفته امیر به مشافهه و پیغام عتاب کرد با بوسهل زوزنی به حدیث بوالفضل کُرنکی و گفت «سبب عصیان او تو بوده‌ای که آنجا صاحب‌برید نائب تو بود و با وی بساخت و مطابقت کرد و حال او به راستی باز ننمود و چون کسی دیگر باز نمودی در خون آن کس شدی. و به حیلت بوالفضل بدست آمد تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی را از دست من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون تشویشی افتاد به خراسان عاصی شد و به جانب بُست قصد میکند. اکنون به بُست باید رفت که نوشتگین نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغل او را به صلاح باز آری به صلح و یا به جنگ.» بوسهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت، و هر چند بیش گفتند امیر ستیزه بسیار کرد چنانکه عادت {ص۸۷۸} پادشاهان باشد در کاری که سخت شوند. و وزیر بوسهل را پوشیده گفت این سلطان نه آن است که بود، و هیچ ندانم تا چه خواهد افتاد. لجاج مکن و تن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. بوسهل بترسید و تن در داد. و چون توان دانست که در پردهٔ غیب چیست؟ عَسى اَن تَکرَهوا شیئاً و هو خیرٌ لَکُم، اگر به بُست نرفته بودی و امیر محمد برین پادشاه دست یافته به ماریکَلَه نخست کسی که میان او بدو نیم کردندی بوسهل بودی به حکم دندانی که بر وی داشت. و چون تن در داد به رفتن مرا خلیفت خویش کرد. و تازه توقیعی از امیر بستد، که اندیشه کرد که نباید که در غیبت او فسادی کنند به حدیث دیوان دشمنانش. و من مواضعت نبشتم در معنی دیوان و دبیران و جوابها نبشت و مثالها داد. و بامداد امیر را بدید و بزبان نواختها یافت. و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجه و به کرانه شهر به باغی فرود آمد. و من آنجا رفتم و با وی معما نهادم و پدرود کردم و بازگشتم.

و عید اضحی فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلفی نباید کرد به حدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان. و بر خضراء از بر میدان آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند، عیدی سخت آرامیده و بی‌مشغله، و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند. و مردمان آنرا {ص۸۷۹} فال نیکو نداشتند، و می‌رفت چنین چیزها، که عمرش نزدیک آمده بود و کسی نمی‌دانست.

و روز یکشنبه دو روز مانده از ذوالحجه اسکداری رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده و چند جای بر در زده. آنرا بگشادم، و نزدیک نمار پیشین بود، امیر فرودِ سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار، نبشته بود صاحب‌برید دربند که «درین ساعت خبرِ هول کاری افتاد، بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی رسد، که اندیشید اراجیف باشد، نماز دیگر مدد رسید و ملطفه‌یی معمّا از آن امیرک بیهقی، بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید.» معما بیرون آوردم نبشته بود: «تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان می‌نبشتند او را باز می‌نمودم و می‌گفتم که {ص۸۸۰} چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد. [و وی] بر موجب آنچه می‌خواند کار می‌کرد و به احتیاط میآمد تعبیه کرده. راست که از بغلان برفت و به دشمن نزدیکتر شد آن احتیاط یله کردند و دست به غارت برگشادند چنانکه رعیت بفریاد آمد و به تعجیل برفتند و داود را آگاه کردند، و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاطِ کار بکرده بود، چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدم پذیرهٔ آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد [و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد پس پشت بداد تا ایشان به حرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند آنگاه کمین‌ها بگشایند و دورویه در آیند و کار کنند. چون ملطفهٔ منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند چون دشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط چنانکه بایست کرد به لشکرگاه تا خللی بزرگ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست به جنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند، و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند به دُم تاختند و مردمان سالار و مقدمان دست بازداشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر افکند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم او که با او بودند دلگرم {ص۸۸۱} کردیم تا قراری پیدا آمد. و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.»

نامهٔ دربند با ملطفهٔ معمّا با ترجمه در میان رقعتی نهادم نزد آغاجی بردم، فرودِ سرای برد و دیر بماند پس برآمد و گفت می‌بخواند. پیش رفتم – امیر را نیز آن روز اتفاق دیدم – مرا گفت «این کار هر روز پیچیده‌تر است، و این در شرط نبود؛ قلعت بر امیرک دام باد، نامش گویی از بلخ باز بریده‌اند لشکری از آن ما ناچیز کردند. این ملطفه‌ها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید اما ما را به ما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و این چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد، تا خواجه نگوید که ایشان بی‌گناه بودند.» نزدیک وی رفتم ملطفه‌ها بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت «هرروز ازین یکی است. و البته سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت. اکنون که چنین حالها افتاد سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دلگرم کرده تا باری آن حشم به باد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را به ترمذ توانند افکند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی، که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پسِ رعونت و سالاریِ امیرک شوند.» بازگشتم و با امیر بگفتم. گفت همچنین باید نبشت. نبشته آمد و هم به اسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم به دست قاصدان. و {ص۸۸۲} پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود رُعبی و فزعی در دل افگنده تا نومید گشت.

سنهٔ اثنى و ثلثین و اربعمائه

روز آدینه غره این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بوسهل حمدوی و عارض بوالفتح رازی و بدر حاجبِ بزرگ و ارتگین سالارِ نو. و پرده‌دار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند. و جریدهٔ دیوان عرض باز خواستند و بیاوردند. و فراش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد. برفتم. بنشاند – و تا بوسهل رفته بود مرا می‌نشاندند در مجلس مظالم و به چشم دیگر می‌نگریست – پس عارض را مثال داد و نام مقدمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج می‌نبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریدهٔ غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیاره‌تر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصه‌تر و نیکوروی‌تر خویش را باز گرفت. چون ازین هم فارغ شدیم روی به وزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را به بلخ افکند، و آن لشکر که با وی بودند هر چند زده شدند و آنچه داشتند به باد داده‌اند ناچار به حضرت باز آیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا {ص۸۸۳} مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود و ارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر تا آنچه ایزد عزذکره تقدیر کرده است میباشد. بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه باید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدت که شما را اینجا مقام باشد و آن […] روز خواهد بود.» گفتند فرمان‌برداریم، و بازگشتند.

خواجه به دیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، اما این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است به حادثهٔ آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغامِ من بباید داد. گفتم فرمان‌بردارم. گفت بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می‌باید کرد. اگر رای عالی بیند با بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است در خواهد که این سفر نازکتر است بحکم {ص۸۸۴} آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می‌نماید که خداوند به سعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان‌بردارند. و به هر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته‌دل شود. و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل‌تر و به هیچ حال آن وقت به نامه راست نیاید. و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتیِ خداوند و سالاریِ لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصهٔ وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده. و من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت – و آن سه در {ص۸۸۵} داشت – و سخت دیر بماند برِ وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «به خانهٔ خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته‌ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر به خانهٔ وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پسِ آن نمیتوانیم شد. و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصه غزنین، البته سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیجان رفت.» چنانکه بروی کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم روی سوی هندوستان خواهد رفت و از من پوشیده کرد و میگوید که «به غزنین خواهیم بود یک چندی آنگاه بر اثر شما بیامد»، و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد {ص۸۸۶} ابوالفتح مسعود که شایسته‌تر است. گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه به خط خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد – و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافی‌تر و دبیرتر ابناء عصر بود – در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسُّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامه که با ایشان خواهد بود و عمال زیادتِ مال اگر دخل نباشد و خرجهای لابدی فصلی.

مواضعه بستدم و به درگاه بردم و امیر را به زبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تامل کرد. پس گفت جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلوم‌تر باشد که بونصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتى. گفتم معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] به خط عالی توقیع کند. گفت بنشین و هم اینجا نسخت کن. مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب {ص۸۸۷} نبشتم و بخواندم. امیررا خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت. و زیرِ فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن به خط خویش بنبشت که: خواجهٔ فاضل أدام الله تاییده برین جوابها که به فرمان ما به‌نبشتند و به توقیع مؤکّد گشت اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی ازین ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد ان شاء الله. و مواضعه به من داد و گفت با وی معمّایی نهم تا هرچه مهم‌تر باشد از هر دو جانب بدان معما نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل‌گرم کند و امیدها دهد و فردا او را به درگاه آرد باخویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت باز گردد. گفتم چنین کنم.

نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم. سخت شاد شد و گفت رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بنده ام، کاشکی کاری به من راست شودی. و آغاز کردم که بروم گفت بنشین، این حدیث معما فراموش کردی. گفتم نکردم فراموش و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد. گفت ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که میاید کار خویش {ص۸۸۸} می‌آرد، و گفته‌اند که «نه فردا شاید مرد فرداکار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فایده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی به خط خود به من داد. و به ترکی غلامی را سخنی گفت، کیسه‌یی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کرده‌ام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه به کسِ من دادند، پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکوروی و زیبا، اما روزگارنادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.