متن

و منزل به منزل امیر به تعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفه‌ها در یک وقت. بوسهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد به منزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت این ملطفه‌ها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت چنین کنم، و بیاورد {ص۸۴۲} و مرا داد. و من بخواندم و مهر کردم و به دیوان‌بان سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی به روی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بی‌فرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازاده‌یی است و علم نجوم داند، که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آنِ وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را به مرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. هر سه مقدم از اسب به زمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه‌یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل {ص۸۴۳} او را بنواخت و گفت رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری به شما داده آید. و تا نماز شام غارتی آوردند، و همه می‌بخشیدند. و منجم مالی یافت صامت و ناطق. و کاغذها و دویت‌خانهٔ سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامه‌ها نبشتند به خانان ترکستان و پسران علی تگین و عین‌الدوله و همه اعیان ترکستان به خبر فتح، و نشانهای دویت‌خانه‌ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران، و آن غلامان بی‌وفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شده‌اند که اندازه نیست که چه یافته‌اند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده‌ایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا به بخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آنرا که به دست این قوم افتاد از زر و سیم و {ص۸۴۴} جامه و ستور و سخن بر آن جمله می‌نهند که طغرل به نشابور رود با سواری هزار و بیغو به مرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوى بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید. آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس از این تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید. و قاصدان باید که اکنون پیوسته‌تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعدهٔ کارها آنچه بود بگشت. تا این خدمت فرونماند.»

چون امیر نزدیک دیه بوالحسن خلف رسید مقدمان به خدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی چنانکه آمد کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد، سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر به خدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم خداوند چه فرماید؟ گفت دو نسخت کرده‌اند بوالحسن عبدالجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیده‌ای؟ گفتم «ندیده‌ام.و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات‌داری را گفت این نسختها بیار، بیاورد، تأمل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معما سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت {ص۸۴۵} به دندانقان نهاده»، و این دو آزاده‌مرد همیشه با بوسهل میخندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحب‌دیوانی رسالت را و عَثرتِ او می‌جستند، و هر گاه از مضایقِ دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی: «بوسهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد، و میزدمی.

نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر رضی الله عنه گفت – و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق – که به ازین میباید، که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عُدّتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. گفت ناچار خواهد بود، که چون به غزنین رسم رسولی فرستاده آید با نامه‌ها و مشافهات. اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری. گفتم پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامهٔ ما برسد مبشران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است. امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید. بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز به دیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم پیش بردم. دوات‌دار بستد و او بخواند و گفت «راست {ص۸۴۶} همچنین میخواستم. بخوان» بخواندم برملا. و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بوالحسن عبدالجلیل. و همگان نشسته. و بوالفتح لیث و من بر پای. چون بر ختم آمد امیر گفت چنین میخواستم. و حاضران استحسان داشتند متابعه لقول الملک. هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنیِ مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم: مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین تا دانسته آید.

ذکر نسخه الکتاب الى ارسلانخان

«بسم الله الرحمن الرحیم. أطال الله بقاء الخان الأجل الحمیم. هذا کتابٌ منّى الیه برباط کروان على سبع مراحلٍ من غزنه. و الله عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمودٌ، و الصلوه على النّبیّ المصطفى محمدٍ و آله الطیبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد عزذکره را تقدیرهاست چون شمشیر بُرنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی به ھر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید. و خردمند آنست که خویشتن را در قبضهٔ تسلیم نهد و بر حول و قوت خویش و مدتی که دارد اعتماد نکند و کارش را به ایزد عزذکره بازگذارد و خیر و شر و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضهٔ توکل بیرون آید و کبر و بطر را به خویشتن راه دهد چیزی بیند به هیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجزمانده آید. و ما ایزد عزذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء والضّراء و الشدّه و الرخاء {ص۸۴۷} معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را به ما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بنده‌وار صبر و شکر پیش آریم و دست به تماسکِ وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد به شکر و هم ثواب حاصل آید به صبر، انّه سبحانه خیر موفقٍ معینٍ

«و در قریب دو سال که رایت ما به خراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده می‌آمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته می‌آمد که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامه‌یی که فرمودیم با سواری چون نیم‌رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و بازنمودیم که آنجا قرار گرفته‌ایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست به جوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات، تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نوخاستگان چه کنند که به اطراف بیابانها افتاده بودند.

«و پس از آنکه سوار رفت شش روز مقام بود. رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم. چون آنجا رسیدیم غرهٔ رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل چیزی نکاشته بدان جایگاه رسیده که یک ذره گیاه به دیناری به مثل نمی‌یافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران می‌گفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند. منی آرد {ص۸۴۸} به ده درم شده و نایافت و جو و کاه به چشم کسی نمیدید. تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یک‌سوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاص ما با بسیار ستور و عدت که هست خللی بی‌اندازه ظاهر گشت توان دانست که از آن اولیا و حشم و خُردمردم بر چه جمله باشد، و حال بدان منزلت رسید که به هر وقتی و به هر حالی میان اصناف لشکر و بیرونیان و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت به حدیث خورد و علف و ستور چنانکه این لحاج از درجهٔ سخن بگذشت و به درجهٔ شمشیر رسید. و ثقات آن حال بازنمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده‌ایم تا در مهمات رای زنند با ما و صلاح را بازنمایند به تعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ‌یافت بود و به هر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان»، و صلاح آن بود که گفتند، اما ما را لجاجی و ستیزه‌یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نوخاستگان پیچیده میمانْد خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.

سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بی‌علفی و بی‌آبی و گرما و ریگ بیابان، و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن {ص۸۴۹} داوریها را اعیان حشم که مرتب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو ننشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی‌تر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و درپریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند حشم ایشان را نیک بازمالیدند تا به مرادی نرسیدند. و آن دست‌آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود اما جنگی قوی بپای نمیشد چنانکه بایست، به سرِ سنان می‌نیامدند و مقاتله نمی‌بود که اگر مردمان کاری بجدتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، به هر جانبی مخالفان می‌دررمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست ساخته شد از دراجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره‌یی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و به مرو نزدیک رسیدیم.

{ص۸۵۰} روز سوم با لشکر ساخته‌تر و تعبیهٔ تمام على الرسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعهٔ دندانقان بگذشته شود بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون به حصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، اما میبایست که تقدیرِ فرازآمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر جویهای خشک و غُفج پیش آمد و راهبران متحیر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که به هیچ روزگار آن جویها را کسی بی‌آب یاد نداشت.

چون آب نبود مردم ترسیدند و نظامِ راست‌نهاده بگسست و از چهارجانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی چنانکه حاجت آمد که ما به تن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حمله‌ها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کُردوسهایِ میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که می‌یافتند می‌ربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن {ص۸۵۱} ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن به جایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند. و خصمان آن فرصت را به غنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و به خصمان ناچار آلتی و تجملی که بود می‌بایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.

و ما براندیم یک فرسنگی تا به حوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم به قصبهٔ غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جملهٔ لشکر دررسیدند چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده‌مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور به حصار بوالعباس بوالحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.

و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که به خبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عُظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل {ص۸۵۲} تاخیر است به فضل ایزد عزذکره و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] به حکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمد مصطفی را صلی الله علیه از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوت او را زیانی نداشت و پس از آن به مرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد الله در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم نصرهم الله بسلامت اند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدت هست که هیچ حزر کننده به شمار و عدّ آن نتواند رسید خاصه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که به نفس خویش رنجه باشد از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد عزذکره ما را به دوستی و یکدلی وی برخوردار {ص۸۵۳} کند بمنه و فضله.

«و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت به غزنین رسیم از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشاده‌تر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم، باذن الله عز وجل.»

و در آن روزگار که به غزنین بازآمدیم با امیر، و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را رحمه الله علیه من میخواستم که چنین که این نامه را نبشتم به عذرِ این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر. کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم، تا اکنون که این تاریخ اینجا رساندم از فقیه بوحنیفه ایّده الله بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد، و کلُّ خیرٍ عندنا من عنده. و کار این [فاضل] برین بنماند، و فال من {ص۸۵۴} کی خطا کند؟ و اینک در مدتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابوالمظفر ابراهیم أطال الله بقاءه وعنایت عالی [وی] چندین تربیت یافت و صلتهای گران استد و شغل اشراف تَرنَک بدو مفوّض شد، و به چشم خُرد به ترنک نباید نگریست، که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود رحمه الله علیه. و قصیده این است:

قصیده

شاه چو برکند دل ز بزم و گلستان                                        آسان آرد بچنگ مملکت آسان

وحشی چیزی است ملک و این زان دانم                              کو نشود هیچگونه بسته به انسان

بندش عدل است و چون به عدل ببندیش                            انسی گردد همه دگر شودش سان

{ص۸۵۵}

اخوان ز اخوان به خیل وعد نفریبد                                     یوم حُنین اذ اعَجبتکُم برخوان

اخوان بسیار در جهان و چون شمس                                   هم‌دل و هم‌پشت من ندیدم ز اخوان

عیسی آمد سبک به چشم عدو زانک                                  تیغ نخواست از فلک چو خواست هم‌خوان

کیست که گوید ترا مگر نخوری می                                    میخور و دادِ طرب ز مستان بستان

شیر خور و آنچنان مخور که به آخر                                     زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان

شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن                              این همه دانند کودکان دبستان

{ص۸۵۶}

شاه چو در کار خویش باشد بیدار                                       بسته عدو را برد ز باغ به زندان

مار بود دشمن و به کندن دندانش                                        زو مشو ایمن اگرت باید دندان

از عدو آنگاه کن حذر که شود دوست                                  وز مُغ ترس آن زمان که گشت مسلمان

نامهٔ نعمت ز شکر عنوان دارد                                             بتوان دانست حشو نامه ز عنوان

شاه چو بر خود قبای عُجب کند راست                               خصم بدرَّدش تا به بندِ گریبان

غرّه نگردد به عزّ پیل و عماری                                           هر که بدیده است ذُلّ اشتر و پالان

مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن                                          کز پی کاری شده است گردون گردان

چنگ چنان درزند در تن خسرو                                         چون بشناسد که چیست حال تن و جان

مأمون آن کز ملوک دولت اسلام                                          هرگز چون او ندید تازی و دهقان

{ص۸۵۷}

جبه‌یی از خز بداشت بر تن چندانک                                   سوده و فرسوده گشت بر وی و خلقان

مر نُدما را از آن فزود تعجب                                               کردند از وی سؤال از سبب آن

گفت ز شاهان حدیث ماند باقی                                         در عرب و در عجم نه توزی و کتّان

شاه چو بر خز و بَز نشیند و خسبد                                      بر تن او بس گران نماید خفتان

مُلکی کانرا به درع گیری و زوبین                                        دادش نتوان به آب حوض و به ریحان

چون دل لشکر ملِک نگاه ندارد                                          درگه ایوان چنانکه درگه میدان

کار چو پیش آیدش به میدان ناگه                                        خواری بیند ز خوارکردهٔ ایوان

گر چه شود لشکری به سیم قویدل                                     آخر دلگرمی‌یی ببایدش از خوان

دار نکو مر پژشک را گَهِ صحت                                          تات نکو دارد او به دارو و درمان

خواهی تا باشی ایمن از بد اقران                                         روی بتاب از قِران و گوی ز قرآن

{ص۸۵۸}

زهد مقیّد به دین و علم به طاعت                                       مجد مقیّد به جود و شعر به دیوان

خَلق به صورت قوی و خُلق به سیرت                                 دین به سریرت قوی و مُلک به سلطان

شاه هنرپیشه میرِ میران مسعود                                           بسته سعادت همیشه با وی پیمان

ای بتو آراسته همیشه زمانه                                                راست بدانسان که باغ در مهِ نیسان

رادی گر دعوت نبوت سازد                                                به ز کف تو نیافت خواهد برهان

قوّت اسلام را و نصرت حق را                                            حاجت پیغمبری و حجت ایمان

دستِ قوی داری و زبانِ سخنگوی                                     زین دو یکی داشت یار موسیِ عمران

شکر خداوند را که باز بدیدم                                              نعمت دیدار تو درین خرم ایوان

چون بسلامت به دار ملک رسیدی                                      باک نداریم اگر بمیرد بَهمان

در مثل است این که چون بجای بود سر                               ناید کم مرد را زبونی ارکان

راست نه‌امروز شد خراسان زین سان                                   بود چنین تا همیشه بود خراسان

{ص۸۵۹}

ملک خدای جهان ز ملک تو بیش است                             بیشتر است از جهان نه اینک ویران؟

دشمن تو گر به جنگ رخت تو بگرفت                                دیو گرفت از نخست تخت سلیمان

ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی، نیز                              مشتری آنک نه رنجه گشت ز کیوان؟

باران کان رحمت خدای جهان است                                   صاعقه گردد همی وسیلت باران

از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک                                     در تبر و در، درخت و آهن و سوهان

کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز                                     خاصه که پیدا شده از بهار زمستان

دل چو کنی راست با سپاه و رعیت                                      آیدت از یک رهی دو رستم دستان

زانکه تویی سید ملوک زمانه                                              زانکه تو را برگزید از همه یزدان

شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد                                      خیره شدند اندر آب و قعر بیابان

{ص۸۶۰}

کس نکند اعتقاد بر گُرُه خویش                                         تا نکنی‌شان ز خونِ دشمن مهمان

گر پری و آدمی دژم شد زین حال                                        ناید کس را عجب ز جملهٔ حیوان

می نخورد لاله برگ و ابر نخندد                                         تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان

خسرو ایران تویی و بودی و باشی                                       گرچه فرودست غَرّه گشت به عصیان

کانکه به جنگ خدا بشد بجهالت                                       تیرش در خون زدند از پی خذلان

فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن                                    نیل بشد چند گامی از پی هامان

قاعدهٔ ملک ناصری و یمینی                                              محکم‌تر زان شناس در همه کیهان

کاخر زین هول‌زخمِ تیغِ ظهیری                                          با تن خسته روند جملهٔ خصمان

گر نتواند کشید اسب ترا نیز                                               پیل کشد مر ترا چو رستم دستان

{ص۸۶۱}

گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد                                       کردش گیتی به نان و جامه گروگان

گر بپذیری رواست عذر زمانه                                             زانکه شده است او ز فعل خویش پشیمان

لؤلؤ خوشاب بحر ملک تو داری                                         تا دگران جان کنند از پی مرجان

افسر زرین ترا و دولت بیدار                                               وانکه ترا دشمن است بد سگ کهدان

گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد                                    کرد چه باید حدیث خار مغیلان

به که بدان دل بشغل باز نداری                                           کاین سخن اندر جهان نماند پنهان

حرب و سخایست دردم چون رجالیست                              کان خجل است سایه را دادن سوان (!)

شعر نگویم چو گویم ایدون گویم                                        کرده مُضمَّن همه به حکمت لقمان

پیدا باشد که خود نگویم در شعر                                         از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان

من که مدیح امیر گویم بی‌طمع                                           مِیْره چه دانم چه باشد اندر دو جهان

همّتکی هست هم درین سرِ چون گوی                                زان بجوانی شده است پشتم چوگان

{ص۸۶۲}

شاها در عمر تو فزود خداوند                                             هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان

جز بمدیح تو دم نیارم زد زانک                                           نام همی بایدم که یافته‌ام نان

تا به فلک بر همی بتابد خورشید                                        راست چو در آبگیر زرین پنگان

شاد همی باش و سیم و زر همی پاش                                  مُلک همی دار و امر و نهی همی ران

رویت باید که سرخ باشد و سر سبز                                    کاخر گردد عدو به تیغ تو قربان

این سخن دراز میشود اما از چنین سخنان با چندان صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصّع بر سر نهاد. و دریغ مردم فاضل که بمیرد، و دیر زیاد این آزادمرد. و چون ازین فارغ شدم اینک بسر تاریخ باز شدم. والله المُسهِّل بحولِه و طَولِه.

و پیش تا امیر رضی الله عنه حرکت کرد از رباط کروان معتمدی برسید از آن کوتوال بوعلی و دو چتر سیاه و علامت سیاه و نیزه‌های خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد. و والده امیر و حره ختلی و دیگر عمات و خواهران و خاله‌گان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند. و مردم غزنین به خدمت استقبال می‌آمدند و امیر رضی الله عنه چون خجلی، که به هیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر به غزنین برین جمله نبوده بود، یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوال و به کوشک نزول کرد.

و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است خللها را دریافت باشد. اما چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میامد یکروز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بوالحسن عبدالجلیل و سالار غازیان عبدالله قراتگین و دیگران، و بوالحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و می‌گفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاءِ آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت به دار ملک رسید کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبدالله قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید وی به هندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بوالحسن و هم عبدالله. امیر روی به خواجه عبدالرزاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد {ص۸۶۴} نباشد خاصه از این چنین پادشاه که یگانهٔ روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان به مرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد.» و این قصه هم چنین نادر افتاد، وما أعجب أحوال الدنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و باز گردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه‌سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد عزذکره چنان خواست و واجب داشت و از قصه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل {ص۸۶۵} حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، والله اعلم بالصواب.