متن

المشافهه الثانیه

«یا اخی و معتمدی اباالقاسم الحصیری اطال الله بقاءک، می‌اندیشم که باشد که از تو حدیث امیر برادر اما ابواحمد محمد أدام الله {ص۲۷۵} سلامته پرسند و گویند که «بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند عقد وصلتی بود بنام برادر ما چنانکه حال آن پوشیده نیست، امروز اندر آن چه باید کرد؟ که بهیچ حال آنرا روا نباشد و شریعت اقتضا نکند مهمل فرو گذاشتن.» اگر درین باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما در آن نگاه دارند و آن حدیث را بجانب ما افکنند تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولان [آن] جانب کریم بدرگاه ما آیند با شما. آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند آنچه رای واجب کند جواب داده آید. و پس اگر بگویند، این جوابِ آنچه ترا باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت و حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. بگو که: پوشیده نگردد که امیر ماضی انار الله برهانه ما را چون کودک بودیم چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد در سنه ست و اربعمائه ما را ولی‌عهد خویش کرد، و نخست برادران خویش را، نصر و یوسف، و پس خویشان و اولیا و حشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر او را قضای مرگ فراز رسد تخت ملک ما را باشد. و هر وثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد و ولایت هرات بما داد و ولایت گوزگانان ببرادر ما پسِ آنکه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد چون بر تخت مملکت نشینیم. و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی بشبهِ وزیر و حُجّاب و خدمتکاران، این هر چه تمام‌تر ما را فرمود. و در سنه ثمان و أربعمائه فرمود ما را تا بهرات رفتیم که واسطهٔ {ص۲۷۶} خراسان است، و حشم و قضاه و عمال و اعیان و رعایا را فرمود تا بخدمت ما آمدند و همگان گوش بحدیث ما دادند. و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی‌عهد وی ایم، و ما مدتی بهرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم همگان بخراسان کار کردند، تا آنگاه که مضرِّبان و حاسدان دل آن خداوند را رضی الله عنه بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد عز ذکره از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دل ما ناگذشته، و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. و وی نیز آن را که ساختند خریداری کرد. مگر طبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید، از هرات بازخواند و بمولتان فرستاد و آنجا مدتی چون محبوس بودیم هر چند نامِ حبس نبود. و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوییها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید. و هر چند این همه بود نامِ ولیعهدی از ما برنداشت و آن را تغییری و تبدیلی نداد و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد. و ما صبر می‌کردیم و کار بایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید دل آن خداوند را رحمه الله علیه بر ما مهربان گردانید، که بی‌گناه بودیم، و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند – که بروزگار جدِّ ما امیر عادل رضی الله عنه {ص۲۷۷} همچنین تضریبها ساخته بودند – تا دریافت و بر زبان وی رفت که «از ما بر مسعود ستم آمد همچنان که از پدر ما بر ما» و ما را از مولتان بازخواند و از اندازه گذشته بنواخت و بهرات باز فرستاد.

«و هر چند این حالها برین جمله قرار گرفت، هم نگذاشتند که دل آن پادشاه رضی الله عنه بر ما تمام خوش شدی. گاه گفتندی ما بیعت میستانیم لشکر را، و گاه گفتندی قصد کرمان و عراق میداریم. ازین گونه تضریبها و تلبیسها می‌ساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامه‌ها بعتاب می‌رسید و کردارهای برادر ما بر سر ما میزد و ما برین همه صبر می‌کردیم. که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند کار بدان منزلت رسید که هر سال چون ما را بغزنین خواندی، بر درگاه و در مجلس امارت ترتیبِ رفتن و نشستن و بازگشتن میان ما دو تن یکسان فرمودی، و پس از آن مثال داد، آن مدت که بر درگاه بودیمی، تا یک روز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. و هر روز سوی ما پیغام بودی کم و بیش بعتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد. وزین بگذشته، چون از خلیفه خویشتن را زیادتِ لقب خواست و ما را و برادرش یوسف را، مثال داده بود تا در نامهٔ حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند، و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم «جز چنین نشاید» تا بهانه نیارند.

و چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عم خوارزمشاه آنجا آمد – و در دل کرده بود که ما را به ری مانَد و خراسان {ص۲۷۸} و تخت ملک نامزد محمد باشد- رای زد با خوارزمشاه و اعیان لشکر درین باب. و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند. و اجابت یافتند، و بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود قصد یکدیگر نکنیم – که بهیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن – پسِ آنکه برادر نصیب ما تمام بدهد. و برادرِ ما را بخراسان فرستاد و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل. و ما را به ری چنان ماند از بی‌عُدَّتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع می‌افتاد، و غرضِ دیگر آن بود تا ما بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دُم‌کنده شویم. اما ایزد عزوجل بفضل خویش ما را برعایت خود بداشت چنانکه در یک زمستان بسیار مراد بحاصل آمد چون جنگِ بسر جهان و گرفتن سالارِ طارَم و پس از آن زدنِ بر پسر کاکو و گرفتن سپاهان چنانکه آن حالها بتمامی معلومِ خان است – و اگر بتمامی نیست ابوالقاسم حصیری شرح کند، او را معلوم است – و از آنجا قصد همدان و حُلْوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد، اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ و رکن قوی، پدر رضی الله عنه، بسپاهان بما رسید تا قواعد بگشت. و ما بر آن بودیم که وصیت وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید و لکن {ص۲۷۹} نگذاشتند تا ناچار قصد خراسان و خانه بایست کرد، چنانکه پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دست رکابداری و خان بر آن واقف گشته.

«امروز کار ملک چون بواجبی بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد، و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه باز نموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا بادِ شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزائن اطلاق کردن و بخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاح وی و لشکر و رعیت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف است در نیکوداشتی هر چه تمامتر؛ و در گشادن وی خللهای بزرگ تولد کند. تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یکرویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عز ذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود، بأذن الله عز وجل. و چون برین مشافهه واقف گردد بحکم خرد تمام که ایزد عز ذکره او را داده است و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که {ص۲۸۰} ما را معذور دارد درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است روا ندارد که یاد کند، که وی یُدیمُ الله نعمته عَلَیه، چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آنِ خود. و از ایزد عز ذکره توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد به سر برده آید، انّه خیرُ موفّقٍ و مُعین.

«اگر حاجت نیاید بعرضه کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است، و نگاه با وی نکنند، یله باید کرد این مشافهه را. و پس اگر اندرین باب سخنی رود این جوابهای جزم است درین مشافهه، عرض کنی تا مقرر گردد، و آنچه ترا باید گفت – که شاهدِ همه حالها بوده‌ای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست – بگویی، تا درین باب البته هیچ سخن گفته نیاید، ان شاء الله عز و جل.»

اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فائده از تأمل کردن این بجای آید ان شاء الله تعالی.

و امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر خواجه احمدِ حسن و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت، و این دو رسول را بخواندند و آن خلوت تا نماز دیگر بکشید و آنچه بایست گفت با رسولان بگفتند و {ص۲۸۱} مثالها بدادند. و نسخت تذکرهٔ هدیه‌هایی که اول روز پیش خان روند و چه هدیه‌های عقد تزویج، کردند سخت بسیار و برسم. و آن دو جامِ زرینِ مرصع بجواهر بود با هارهای مروارید، و جامه‌های به‌زر و جامه‌های دیگر از هر دستی، رومی و بغدادی و سپاهانی و نشابوری، و تخت‌های قصب گونه‌گونه، و شاره و مشک و عود و عنبر و دو عقد گوهر که یکدانه گویند، مر خانرا و پسرش را بغراتگین و خاتونان و عروسان و عَمّان و حُجّاب و حشم را. بجمله آنچه نسخت کردند از خزانه‌ها بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند. و خازنی نامزد شد با شاگردان و با حمالان خزانه تا با رسولان بروند. و رسولان بازگشتند. و رسول‌دار بوعلی را بخواندند و هر دو خلعت بزرگ بدو دادند تا نزدیک رسولان برد. و کارها بساختند و از بلخ روز دوشنبه ده روز گذشته از ماه ربیع الاول سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه برفتند. و پس ازین بجای خویش بیاورم حدیث این رسولان که چون بکاشغر رسیدند نزدیک قدرخان چه رفت در باب عهد و عقدها و حق عقدِ محمدی و مدتی دراز که رسولان آنجا بماندند و مناظره‌یی که رفت و قاصدان و رسولان که آمدند با نامه‌ها و بازگشتند با جوابها تا آنگاه که قرار گرفت، ان شاء الله تعالی.

{ص۲۸۲}

ذکر القبض على اریارِق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جرى ذلک الى ان قُتِل بالغور، رحمه الله علیه

بیاورده‌ام پیش ازین حال اریارِق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود رضی الله عنه که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را؛ و در ملک محمد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجهٔ بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان به چه حیلت برکشید و چون امیر را بدید گفت «اگر هندوستان بکار است نباید که نیز اریارق آنجا شود» و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه‌دار و سپرکش با غازی سپاہ‌سالار به یک جا و دشوار آمدن [بر] {ص۲۸۳} پدریان و محمودیان تقدّم و تبطُّرِ این دوتن: و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه‌سالار را دو کدخدای شایسته دبیرپیشهٔ گرم و سرد چشیده نه – که پیداست که از سعیدِ صراف و مانند وی چاکرپیشگانِ خاملْ‌ذکر کم‌مایه چه آید، و ترکان همی گردِ چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد هر چند بتن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند – چه چاره باشد از افتادن خلل. محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند.

و قضا برین حالها یار شد؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فرا کرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را می‌شمرند و هر چه رود با عبدوس می‌گویند تا وی بازمی‌نماید. و آن دو خاملْ‌ذکرِ کم‌مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند اذلُّ من النَّعل و اخسُّ من التُّراب باشند، و چون توانستندی دانست؟ که نه {ص۲۸۴} شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده. و این دو مرد بر کار شدند و هر چه رفت دروغ و راست روی می‌کردند و با عبدوس می‌گفتند، و امیر از آنچه می‌شنید دلش بر اریارق گران‌تر می‌شد و غازی نیز لختی از چشم وی می‌افتاد. و محمودیان فراخ‌تر در سخن آمدند، و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی می‌شنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را بر توانند انداخت. و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای – که در شراب لافها زده بودند که «ایشان چاکران سلطانند» – و بجای آوردند که ایشان را بفریفته‌اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که «اگر خداوندان‌شان نباشند سلطان ایشان را کارهای بزرگ فرماید.»

و دیگر آفت آن آمد که سپاه‌سالار غازی گُربُزی بود که ابلیس لعنه الله او را رشته بر نتوانستی تافت. وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید هر دو سپاہ‌سالار را شراب داد، و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد، و با شراب‌خوارگانِ افراط‌کنندگان هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی بحکم آنکه سپاہ‌سالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه باز داشتن و شراب و صلت دادن، و اریارق نزد {ص۲۸۵} وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی وحاجب بزرگ بلگاتگین را مخنث خواندندی و على دایه را ماده و سالارِ غلامانِ سرایی را – بگتغدی – کور و لنگ. و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی.

از [بو]عبدالله شنیدم که کدخدای بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه‌سالار برافتادند، گفت یک روز امیر بار نداده بود و شراب می‌خورد غازی بازگشت با اریارق بهم، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند. سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن‌شناس از حد می‌بگذرانند، اگر صواب بیند ببهانهٔ شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بوعبدالله و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند. گفت «سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد.» و برنشستند و برفتند. و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز و یوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای: من و بواحمد تکلی کدخدای حاجب بزرگ و امیرک معتمد على. و غلامان را با شَکَره‌داران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.

مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای {ص۲۸۶} این دو سپاه‌سالار. بگتغدی گفت طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل‌ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه داده‌اند، ولکن هر دو دلیر و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران، تا امیر محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرگ نهاد تا وجیه گشتند. و غازی خدمتی سخت پسندیده کرد این سلطان را بنشابور تا این درجهٔ بزرگ یافت. و هر چند دل سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند و رعنائیها می‌کنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. ولکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد آنگاه هردو برافتند تا ما از این غضاضت برهیم. حاجب بزرگ و علی گفتند تدبیر شربتی سازند یا رویاروی کسی را فراکنند تا اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت «این هردو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد و کار هردو قوی شود، تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها می‌سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراخ‌تر زیادتها می‌کنند و می‌بازنمایند تا حال کجا رسد.» برین نهادند و غلامان و شکره‌داران بازآمدند و بسیار صید آوردند. و روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند، و اتباع و غلامان و حاشیه همه بخوردند. و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن را، پیش گرفتند.

و روزی چند برین حدیث برآمد، و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود؛ و مُلک چنین چیزها {ص۲۸۷} احتمال نکند. و روا نیست سالارانِ سپاه بی‌فرمانی کنند، که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فرو گرفته شد غازی بصلاح آید. خواجه اندرین چه گوید؟ خواجهٔ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت: زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم. و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوَّض. اگر رای عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می‌کند و می‌فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفهٔ ماست و معتمدترِ همه خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم، آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرماییم. خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت. زندگانی خداوند دراز باد، آنچه گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجا تعدی‌یی و تهوری رفت، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد. و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که «ولی‌عهد پدر امیر مسعود است، اگر وی رضا دهد به نشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید.» و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد. و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی‌طاعتی‌یی آمد که {ص۲۸۸} بدان دل مشغول باید داشت. و این تبسُّط و زیادتیِ آلت اظهار کردن و بی‌فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردانِ کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود. بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، فرمان خداوند راست. امیر گفت بدانستم، و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم. خواجه گفت فرمان‌برداریم، و بازگشت.

و محمودیان فرو نایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که «اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شری بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند. و بیشتر ازین لشکر در بیعتِ وی اند.» روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. و خوانچه‌ها آوردن گرفتند؛ پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و پیش اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، پیش ندیمان هر دو تن را یکی – و بوالقاسم کثیر برسم ندیمان می‌نشست – و لاگشته و رشته فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجهٔ بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکویی گفت. ایشان گفتند: از خداوند همه دلگرمی و نواخت است، و ما جانها فدای خدمت داریم، ولکن دل ما را مشغول می‌دارند و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت: این سودا ست و خیالی باطل، هم اکنون از دل شما بردارد. توقف کنید چندانکه من فارغ {ص۲۸۹} شوم و شمایان را بخوانند. و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل‌گرمی‌یی باشد، آنگاه رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: «تا این غایت حق این دو سپاہ‌سالار چنانکه باید فرموده‌ایم شناختن؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور، و ما به اسپاهان بودیم، که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد. و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم، اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد. و می‌شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می‌نمایند و ژاژ می‌خایند و دل ایشان مشغول می‌دارند. از آن نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد، که ما سخن هیچکس در باب ایشان نخواهیم شنید.» خواجه گفت «اینجا سخن نماند، و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت؟» و هر دو سپاہ‌سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیر فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو به زر، و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است؛ و دیگر باره هر دو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند. و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند. و دست و تخت و زمین {ص۲۹۰} بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند، همه مرتبه‌داران درگاه با ایشان، تا بجایگاه خود باز شدند. و مرا که بوالفضلم این روز نوبت بود، این همه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم.

پس از بازگشتنِ ایشان امیر فرمود دو مجلس‌خانهٔ زرین با صراحی‌های پر شراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را، و بوالحسن کرجی ندیم را گفت برِ سپاہ‌سالار غازی رو و این را بر اثرِ تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند، و بگوی که «از مجلس ما ناتمام بازگشتی، با ندیمان شراب خور با سماع مطربان.» و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند. و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت. و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت. و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم در سرای رفت. و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کسی که در غیب چیست. و زمانه بزبان فصیح آواز می‌داد ولکن کسی نمی‌شنود، شعر:

یا راقدَ اللَّیلِ مَسروراً بأوّلِهِ                                                 انَّ الحوادثَ قد یطرُقنَ أسْحارا

لا تفرَحَنَّ بلیلٍ طابَ أوَّلُه                                                   فَرُبَّ آخِرِ لیلٍ اجَّجَ النّارا

و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان، و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند بنشاط شراب خوردند و بسیاری شادی کردند. و چون مست خواستند {ص۲۹۱} شد ندیمان را اسب و ستام زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند. و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند. و بازگشتند، و غازی بخفت. و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی سه چهار شبان روز بخوردی، و این شب تا روز بخورد بآن شادی و نواخت که یافته بود.

و امیر دیگر روز بار داد. سپاہ‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلف زیادت. چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصه بر شادی و نواخت دینه. امیر بخندید و گفت ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه‌دار خمارچی را بخواندند – و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او اِلْفی تمام بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین – امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیک حاجب اریارق، رو و نزدیک وی میباش، که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما {ص۲۹۲} ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می‌گشت و شراب می‌خورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید. و بازگشتند، و امیرک آنجا بماند. و سپاه‌سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه، و اریارق هم بر عادت خود می‌خفت و می‌خاست و رشته می‌آشامید و باز شراب می‌خورد چنانکه هیچ ندانست که می‌چه‌کند؛ آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می‌نیاسود.

و امیر دیگر روز بار نداد وساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید، و آمد برخضراءِ برابرِ طارمِ دیوانِ رسالت بنشست – و ما بدیوان بودیم – و کس پوشیده می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آوردند. درین میانه، روز [به] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بونصر مشکان بگفت. وی برخاست دبیران را گفت بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که اسب بخانه باز فرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس بنزدیک من آیی. گفتم چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.

و بگتگین حاجب، دامادِ علىِ دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر رفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز باز آمد و محتاج امیر حرس را بخواند {ص۲۹۳} و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیاده‌یی پانصد بیاورد از هر دستی با سلاح تمام و بباغ باز فرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. و پرده‌داری و سیاه‌داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند «سلطان نشاط شراب دارد و سپاہ‌سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می‌بخواند.» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی‌کرد، گفت برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاه‌دار که سلطان با وی راست داشته بود گفت «زندگانی سپاه‌سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن سخت زشت باشد و تاویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده‌یی دویست. امیرک حاجبش را گفت «این زشت است، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیاده‌یی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد ، چون بدرگاه رسید بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیرِ حرس، او را فرود آوردند و پیش می‌رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی‌توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت زشت باشد بی‌فرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بوالفضلم در وی می‌نگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرو می‌کرد و یخ می‌برآورد و می‌خورد، بگتگین گفت {ص۲۹۴} «ای برادر این زشت است، و تو سپاہ‌سالاری اندر دهلیز یخ می‌خوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد – اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی – چون بطارم بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان سرغوغاآن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید. آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این کار آوردی؟! غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند – و در هر موزه دو کَتاره داشت – و محتاج بیامد. بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند. زهر یافتند در برِ قبا و تعویذها. همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند. و پیاده‌یی پنجاه کس او را گرد بگرفتند، پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامان سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپا شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتنِ اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلکاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پی دارد تا برنشینند. همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش دربشوریدند، این قومِ ساخته سوی سرای او برفتند، و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن‌شناس بود {ص۲۹۵} و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید. و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چند است، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی‌یی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مُهر کردند، و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هر چه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بوعلی کوتوال سپردند. و بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است. پس او را به غور فرستادند نزدیک بوالحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.