متن

و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم: این مردی بود از دُهاه الرّجال با فضلی نه‌بسیار و نه عشوه و زرق با وی. و پدرش امیر محمود را رضی الله عنه مؤدبی کرده بود به گاه کودکی قرآن را و امیر عادل رحمه الله را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و به ترکستان رفته و آنجا به اوزکند قرار گرفته و نزدیک ایلگِ ماضی {ص۶۴۰} جاه‌گونه‌یی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فائده حاصل شده. بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت. به آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوّض شد و صینی شغل را قاعده‌یی قوی نهاد، و امیر مسعود به ابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسّط و تسحُّب او دل بر وی گران کرد و شغل به بوسعید مشرف داد و صینی را زعامت طالقان و مرو فرمود؛ و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها. و آخر کارش آن بود که به روزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند به هندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد. و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند، از حدیث فقّاع و شراب و کباب و خایه، و حقیقت آن ایزد عزذکره تواند دانست. و از این قوم کس نمانده است، و قیامتی خواهد بود و حسابی بی‌محابا و داوری عادل و دانا، و بسیار فضیحتها که ازین زیر زمین برخواهدآمد! ایزد عزذکره صلاح به ارزانی داراد بحق محمد و آله اجمعین.

و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و به مشافهه پیغام داد درین معانی به مشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند {ص۶۴۱} و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت. و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه‌ها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت. و صینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال، و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آنِ یبغو و یکی از آنِ طغرل و یکی از آنِ داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود و صینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان‌بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد. و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت کرد، و تحریر آن من کردم، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامه‌ها نبشتند از سلطان و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند. و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دوشاخ و لوا و جامهٔ دوخته برسم ما، و اسب و استام و کمر به‌زر هم به رسم ترکان و جامه‌های نابریده از هر دستی هریکی را سی‌تا. دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند و صلت. و روز آدینه پس از نماز، هشت روز مانده {ص۶۴۲} از شوال، صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا. و امیر لختی ساکن‌تر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدتی دراز بود تا نخورده بود.

و درین هفته نامه‌ها رسید از سپاه‌سالار علىِ عبدالله وصاحب‌برید بلخ بوالقاسم حاتمک که: پسران علی تگین چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما بناکام از نسا بازگشتند دیگرباره قصد چغانیان و ترمذ خواستند که کنند، و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند، خبر رسید ایشان را که والی چغانیان امیر بوالقاسم مردم بسیار فراآورده است از کنجینه و کمیجیان و سپاه‌سالار على به بلخ رسید با لشکری گران و قصد آب جیحون گذشتن دارد بازگشتند و آن تدبیر باطل کردند. جواب رفت که کار ترکمانان سلجوقی که به نسا بودند قرار یافت و بندگی نمودند و بدانستند که آنچه رفت از بازگشتن حاجب بگتغدی نه از هنر ایشان بود؛ و از حسن رای ما خلعت و ولایت یافتند و بیارامیدند و مقدمی بخدمت درگاه خواهد آمد، و ما به نشابور چندان مانده‌ایم تا رسول ما بازرسد. و مهرگان نزدیک است، پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم تا زمستان آنجا بباشیم و پاسخ این تهوّر داده آید بأذن الله عز وجل.

روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده مهرگان بود، امیر رضی الله عنه {ص۶۴۳} بامداد به جشن بنشست اما شراب نخورد. و نثارها و هدیه‌ها آوردند از حد و اندازه گذشته و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن.

و صینی از پیش سلجوقیان بیامد؛ و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن مُحال باشد، این قوم را بر بادی عظیم دیدم اکنون که شدم، و مینماید که در ایشان دمیده‌اند. و هر چند عهدی کردند، مرا که صینی ام بر ایشان هیچ اعتماد نیست. و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دوشاخ را بپای بینداختند. و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نبایدگرفت به جد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. وزیر گفت «چه مُحال میگویی؟ سرای‌پرده بیرون برده‌اند و فردا بخواهد رفت. اما فریضه است این نکته بازنمودن. اگر می‌برود باری لشکری قوی اینجا مرتب کند و مقیم شوند.» و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را، و وی برفت و با امیر بگفت؛ امیر جواب داد که «نه همانا که از ایشان خلاف آید. و اگر کنند تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید، که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است. و قدِر حاجب را با خیلها و هزار سوارِ تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب‌دیوان، و وی نیز مردم بسیار دارد، و به سرخس لشکر است، و {ص۶۴۴} همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم؛ و همگنان را باید گفت تا گوش به اشارت صاحب‌دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند بزودی بدو پیوندد. و ما از بلخ بحکم آنکه نامه‌های منهیان میخوانیم از حال این قوم تدبیرهای دیگر فرموده آید، که مسافت دور نیست. خواجه را باید گفت تا آنچه فرموده‌ایم امروز تمام کند که به همه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد.» بونصر بیامد و با وزیر بگفت. و همه تمام کردند.

و امیر مسعود رضی الله عنه دیگر روز یوم الأحد التاسع عشر من ذی القعده از نشابور برفت و سلخ این ماه به هرات آمد. و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت. و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول. و سالار تلک به مروالرّود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگینِ عاصیِ مغرور با ظفر و نصرت بازگشته. و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر. و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود، امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد، و همچنان پیشروان هندوان را. و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته، و نیکو لشکری بود. و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تُکّران. امیر را سخت خوش آمد این لشکر. و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت: مسعودِ محمدِ لیث برنایی {ص۶۴۵} شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم؛ وی را بدیوان رسالت باید برد. بونصر گفت فرمان‌بردارم، و وی مستحق این نواخت هست. وی را بدیوان آوردند.

تاریخ سنه سبع و عشرین و اربعمائه

و غرهٔ محرم روز چهارشنبه بود. روز شنبه چهارم این ماه امیر رضی الله عنه در بلخ آمد و نخست بود از آذر ماه و در کوشک در عبدالأعلى نزول کرد. روز دوشنبه ششم این ماه بباغ بزرگ آمد و وثاقها و دیوانها آنجا بردند که نیکو ساخته بودند و جای فراخ بود و خرم‌تر.

و والی چغانیان همین روز که امیر ببلخ رسید آنجا آمد و وی را استقبال نیکو کردند و جایی بسزا فرود آوردند و خوردنی و نُزل بی‌اندازه دادند، و دیگر روز بخدمت آمد و امیر را بدید و بسیار اعزاز و نواخت یافت و هم بدان کوشک که راست کرده بودند باز شد. و در روزی چند دفعت بوعلیِ رسولدار بخدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه‌یی بردی بفرمان عالی. و هدیه‌ها که آورده بود والی چغانیان از اسبان گرانمایه و غلامان ترک و باز و یوز و چیزهایی که از آن نواحی خیزد پیش امیر آوردند سخت بسیار و بموقعی خوب افتاد. و روز پنجشنبه نهم ماه محرم مهمانی‌یی بزرگ و نیکو بساخته بودند، جنیبتان بردند {ص۶۴۶} و والی چغانیان را بیاوردند و چوگان باختند و پس از آن بخوان فرود آوردند و بعد از آن شراب خوردند و روز بخوشی بپایان آمد. و روز چهارشنبه نیمهٔ محرّم والی چغانیان خلعتی سخت فاخر پوشید چنانکه وُلاه را دهند؛ و نیز بر آن زیادتها کردند، که این آزادمرد داماد بود و با این جانبِ بزرگ وصلت داشت به حرّه‌یی – و حاکم چغانیان امروز در سنهٔ احدى و خمسین و اربعمائه بر جای است کارش تباه شده که خویشتن‌دار نیامد و خواجه رئیس علىِ میکائیل بزد او را به چغانیان، و این مقدار که نمودیم کفایت باشد – و والی چغانیان چون خلعت بپوشید پیش آوردند، رسم خدمت بجای آورد و امیر بسیار اعزاز و نواخت ارزانی داشت و گفت: بر امیر رنج بسیار آمد ازین نوخاستگان ناخویشتن‌شناسان پسران علی تگین، و چون خبر بما رسید سپاه‌سالار را با لشکرها فرستاده شد، و ما تلافی این حالها را آمده‌ایم اینجا. بمبارکی سوی ناحیت باز باید گشت و مردم خویش را گرد کرد تا از اینجا سالاری محتشم با لشکر گران از جیحون گذاره کند و دست بدست کنند تا این فرصت‌جویان را برانداخته آید. گفت چنین کنم. و خدمت کرد و بازگشت، و وی را به طارمی به باغ بنشاندند و وزیر و صاحب دیوان رسالت آنجا آمدند و عهد تازه کردند وی را با سلطان و سوگند دیگر بدادند و بازگردانیدند، و نماز دیگر برنشست و سوی چغانیان برفت.

و امیر روز یکشنبه چهار روز مانده از ماه محرم به دره‌گز رفت {ص۶۴۷} به شکار با خاصگان و ندیمان و مطربان، و روز یکشنبه سوم صفر بباغ بزرگ آمد، و دیگرروز رسولی رسید از پسران علی تگین اوکا لقب، نام وی موسی تگین، و دانشمندی سمرقندی. ایشان را رسولدار به شهر آورد و نزل نیکو داد. و پس از سه روز که بیاسودند پیش آوردندشان و امیر چیزی نگفت که آزرده بود از فرستندگان. وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟ اوکا چیزی نتوانست گفت، دانشمند به سخن آمد و فصیح بود گفت ما وفدِ عذر آوردیم و سزد از بزرگی سلطان معظم که بپذیرد، که امیرانِ ما جوانند و بدان و بدکیشان ایشان را بر آن داشتند که برین جانب آمدند. خواجهٔ بزرگ گفت خداوند عالم به اعتقاد نگرد نه به کردار. و ایشان را به طارم بردند. امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت خلوت کرد درین باب. خواجهٔ بزرگ گفت زندگانی خداوند دراز باد، خراسان و ری و گرگان و طبرستان همه شوریده شده است؛ و خداوند بوالحسن عبدالجلیل را با لشکر از گرگان بازخواند و مواضعت‌گونه‌یی افتاد با گرگانیان و صواب بود تا بوالحسن بر وجه‌گونه‌یی بازگردد. و پسران علی تگین ما را نیم‌دشمنی باشند، مجاملتی در میان بهتر که دشمنِ تمام. بنده را آن صواب می‌نماید که عذر این جوانان پذیرفته آید و عهدی کرده آید چنانکه با پدر ایشان. گفت نیک آمد، بطارم باید رفت و این کار برگزارد. خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر بطارم آمدند و نامه پسران على تگین را تأمل کردند، نامه‌یی بود با تواضعی بسیار، عذرها خواسته به حدیث ترمذ و چغانیان که «آن سهوی بود که افتاد و آن کس که بر آن {ص۶۴۸} داشت سزای وی کرده شد. اگر سلطان معظم بیند آنچه رفت درگذاشته آید تا دوستیهای موروث تازه گردد.» و پیغامها هم ازین نمط بود. بونصر نزدیک امیر رفت و بازگفت و جوابهای خوب آورد سخت با دل گرمی. و رسولدار رسولان را بازگردانید. و مسعدی را نامزد کرد وزیر برسولی و کار او بساختند و نامه و مشافهه نبشته شد. و رسولان على تگین را خلعت و صلت دادند. جمله برفتند. و صلحی بیفتاد و عهدی بستند چنانکه آرامی بباشد، و والی چغانیان را بمیان این کار درآوردند تا نیز بدو قصدی نباشد.

و روز یکشنبه دهم صفر وزیر را خلعت داد سخت نیکوخلعتی و همین روز حاجب سُباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و طبل و دهل کاسه و تختهای جامه و خریطه‌های سیم و دیگر چیزها که این شغل را دهند. و هر دو محتشم بخانه‌ها بازشدند و ایشان را سخت نیکو حق گزاردند.

و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو، چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینه‌دار را گفت طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند، بیاوردند؛ امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوییها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت.

و روز چهارشنبه چهاردهم ماه ربیع الاول میهمانی بزرگ ساخته بودند با تکلف و هفت خوان نهاده در صفهٔ بزرگ و همه چمنهای باغ {ص۶۴۹} بزرگ، و همه بزرگان و اولیا و حشم و قوم تفاریق را فرود آوردند و بر آن خوانها بنشاندند و شراب دادند و کاری شگرف برفت و از خوانها مستان بازگشتند و امیر از باغ بدکانی رفت که آنجاست و بشراب بنشست و روزی نیکو بپایان آمد.

و روز سه‌شنبه بیستم این ماه بوالحسن عراقی دبیر را خلعت و کمر زر دادند به سالاری کرد و عرب و برادرش را بوسعید خلعت دادند تا نایب او باشد و خلیفت بر سر این گروه و با ایشان بخراسان رود تا آنگاه که بوالحسن بر اثر وی برود.

و روز یکشنبه بیست و پنجم این ماه نامه رسید از غزنین بگذشته شدن مظفر پسر خواجه على میکائیل رحمه الله علیه، و مردی شهم و کافی و کاری بود بخلیفتی پدر.

و درین میانها قاصدان صاحب دیوان خراسان سوری و از آن صاحب‌بریدان میرسیدند که ترکمانان سلجوقیان و عراقیان که بدانها پیوسته‌اند دست بکار زده‌اند، و در ناحیتها میفرستند هر جایی و رعایا را میرنجانند و هر چه بیابند می‌ستانند، و فساد بسیار است از ایشان. و نامه رسید از بُست که گروهی از ایشان به فراه و زیرکان آمدند و بسیار چهارپای براندند، و از گوزگانان و سرخس نیز نامه‌ها رسید هم درین ابواب و یاد کرده بودند که تدبیر شافی باید درین باب و اگر نه ولایت خراسان {ص۶۵۰} ناچیز شود. امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم و رای زدند و بر آن قرار دادند که حاجب بزرگ سُباشی با ده هزار سوار و پنج هزار پیاده بخراسان رود و برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کرد و عرب به هرات بباشد تا بوالحسن در اثر وی دررسد و همگان گوش بمثال حاجب بزرگ دارند و بحکم مشاهدت یکدیگر کار میکنند و صاحب دیوان خراسان سوری مال لشکر روی میکند تا لشکر را بینوائی نباشد و خراسان از ترکمانان خالی کرده شود بزودی. و روز دوشنبه چهاردهم ماه ربیع الآخر امیر برنشست و بصحرا رفت و بر بالایی بایستاد با تکلفی هر کدام عظیم‌تر. و خداوندزاده امیر مودود و خواجهٔ بزرگ و جمله اعیان دولت پیش خدمت ایستاده، سوار و پیاده همه آراسته و با سلاح تمام و پیلان مست خیاره بسیار در زیر برگستوان و عماریها و پالانها. و از آن جمله آنچه خراسان را نامزد بودند از لشکر جدا جدا فوج فوج بایستادند هر طایفه. و حاجب بزرگ سُباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید، و همچنان بوالحسن عراقی و دیگرمقدمان، و نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند.

و دیگر روز شبگیر برادر عراقی با لشکر کرد و عرب برفت. و سدیگر روز حاجب سُباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت. و کدخدایی لشکر و انهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت. و گفتند عارضی باید این لشکر را مردی سدید و معتمد که عرض میکند و مال به لشکر به برات او دهند و حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد که حال در خراسان میگردد و به هر وقت ممکن نگردد که رجوع به حضرت کنند. اختیار بر بوسهل احمد على افتاد و استادش خواجه {ص۶۵۱} بوالفتح رازی عارض وی را پیش امیر فرستاد، و وزیر وی را بسیار بستود، و امیر در باب وی مثالهای توقیعی فرمود، و نامهٔ وی نبشتم من که بوالفضلم، و وی نیز برفت. و سخت وجیه شد در این خدمت، و چون حاجب بزرگ را در خراسان آن خلل افتاد، چنانکه بیارم، این آزادمرد را مالی عظیم و تجملی بزرگ بشد و بدست ترکمانان افتاد و رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر بمصادره بداد و آخر خلاص یافت و بحضرت بازآمد و اکنون بر جای است که این تصنیف میکنم و رکنی است قوی دیوان عرض را؛ و البته از صف شاگردی زاستر نشود لاجرم تن‌آسان و فرد میباشد و روزگار کرانه میکند و کس را بر وی شغل نیست اگر عارضی معزول شود و دیگری نشیند. و همه خردمندان این اختیارکنند که او کرده است. او نیز برفت و به حاجب بزرگ پیوست، و همگان سوی خراسان کشیدند.

و روز پنجشنبه نهم جمادى الأولى امیر به شکار برنشست و به دامنِ مروالرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الأخرى از باغ بزرگ به کوشک در عبدالأعلى بازآمد.و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غرهٔ رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین. و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت به دارالملک رسید و به کوشک کهن محمودی به افغان‌شال بمبارکی فرود آمد.

و کوشک مسعودی راست شده بود؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا {ص۶۵۲} رفت و همه بگشت و به استقصا بدید و نامزد کرد خانه‌های کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس به کوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم به شتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامه‌های سلطانی می‌افکندند و پرده‌ها می‌زدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود و همه به دانش و هندسهٔ خویش ساخت و خطهای او کشید به دست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود رضی الله عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مردِ بیگاری به اضعاف آن آمد، چنانکه از عبدالملک نقاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت «مرا معلوم است که دوچندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه به علم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز {ص۶۵۳} نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سُکّان بحق محمد و آله.

امیر رضی الله عنه روز سه‌شنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چندتن را از امیران فرزندان ختنه کردند. و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری باتکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر به نشاط این جشن و کلوخ‌انداز، که ماه رمضان نزدیک بود. بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود.

پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جملهٔ آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند. و خطبه بر امیرالمؤمنین کردند و بر خندان. و همه کارها شُکرِ خادم دارد. و راهها فروگرفته‌اند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را به غزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرض نباید نمود.

و روز چهارشنبه عید کردند سخت به رسم و باتکلف، و اولیا و حشم را به خوان فرود آوردند و شراب دادند. در روز یکشنبه پنجم شوال {ص۶۵۴} امیر بشکار پره رفت با خاصگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند، و به غزنین آوردند مُجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را. و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صدهزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوال بوالحسن عراقی دبیر که سالارِ کُرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجمّلی سخت نیکو و حاجب سُباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.

و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید به امیری هندوستان تا سوى لوهور رود خلعتی نیکو چنانکه امیران را دهند [خاصه] که فرزند چنین پادشاه باشد، و وی را سه حاجب باسیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی به دبیری رفت و سعد سلمان به مستوفی، و حل و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملک‌زاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگرروز پیش پدر آمد رضی الله عنهما تعبیه کرده به باغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت. و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا به لهور شهربند باشد.

و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاءالدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن {ص۶۵۵} نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند. و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه‌سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بُست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید. و مبشران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ در آن باب همه حالها مقرر گردد.