متن

حکایه امیر المؤمنین مع ابن السماک و ابن عبدالعزیز الزاهدین

هرون الرشید یک سال بمکه رفته بود حَرَسها الله تعالى، چون {ص۶۷۳} مناسک گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السمّاک گویند و یکی را ابن عبدالعزیز عُمَری، و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع را گفت یا عبّاسی – و وی را چنان گفتی – مرا آرزوست که این دو پارسامرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون ایشان، تدبیر چیست؟ گفت فرمان امیرالمؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مُرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت صواب آمد، چه فرماید؟ گفت بازگرد و دو خر مصری راست کن و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامهٔ بازرگانان پوش و نماز خفتن نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد یافت او را جامهٔ بازرگانان پوشیده، برخاست و به خر برنشست و فضل بر دیگر خر. و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاص و آمدند متنکّر چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله و شمعی نه.

نخست به در سرای عُمَری رسیدند در بزدند بچند دفعت تا آواز آمد که کیست؟ جواب دادند که در بگشایید کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند. کنیزکی کم‌بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه در رفتند، یافتند عُمَری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خَلَق افگنده و چراغدانی بر کونِ سبویی نهاده. هرون و فضل {ص۶۷۴} بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد پس روی بدیشان کرد و گفت شما کیستید و به چه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت امیرالمؤمنین است، تبرّک را به دیدار تو آمده است. گفت جزاک الله خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفهٔ پیامبر است علیه السلام و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است. فضل گفت اختیار خلیفه این بود که او آید. گفت خدای عزوجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد چنانکه او حرمت بنده او بشناخت. هرون گفت ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای عزوجل، ایزد عزّ و عَلی بیشتر از زمین به تو داده است تا [به] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ بازخری. و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جلّ جلاله. هرون بگریست و گفت دیگر گوی. گفت ای امیرالمؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی بازگشتِ مردم آنجاست، رو آن سرای آبادان کن، که درین سرای مُقام اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت ای عمری بس باشد، تا چند ازین درشتی، دانی که با کدام کس سخن میگویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد، خلیفه گفت خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت صاحبُ العیالِ {ص۶۷۵} لا یُفلحُ ابداً، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عُمَری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت «مردی قوی‌سخن یافتم عمری را، و لکن هم سوی دنیا گراید، صعبا فریبنده که این درم و دیناراست! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم.»

و رفتند تا بدر سرای او رسیدند حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را میخواهیم. این آواز دهنده برفت دیر ببود و بازآمد که از ابن سماک چه میخواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدتی دیگر بداشتند بر زمین خشک، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیز بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون بشگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست؟ گفت بر این بام. بر بام خانه رفتند پسر سماک را دیدند در نماز میگریست و این آیت میخواند: افَحسِبتُم انّما خلقناکم عبثاً، و باز میگردانید و همین میگفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حس مردم شنیده، روی بگردانید و گفت سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سماک گفت: بدین وقت چرا {ص۶۷۶} آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت امیرالمؤمنین است به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. فضل گفت چنین بایستی، اکنون گذشت، خلیفهٔ پیغامبر است علیه السلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان. و تو درین جمله درآمدی که خدای عزوجل میگوید و أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و اولی الأمر منکم. پسر سماک گفت: این خلیفه بر راه شیخین میرود – و باین عدد خواهم بوبکر و عمر رضی الله عنهما را – تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیه السلام دارند؟ گفت رود. گفت عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی‌بینم، و چون اینجا نباشد توان دانست که بولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد. هرون گفت مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت یا أمیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه‌دیگر نیست.

هرون بدرد بگریست چنانکه روی و کنارش تر شد. فضل گفت ایها الشیخ دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمؤمنین جز ببهشت رود؟ پسر سماک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت یا أمیرالمؤمنین این فضل امشب با تست و فردای {ص۶۷۷} قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. فضل متحیر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. پس گفت مرا آبی دهید. پسر سماک برخاست و کوزهٔ آب آورد و به هرون داد. چون خواست که بخورد او را گفت بدان ای خلیفه سوگند دهم بر تو بحق قرابت رسول علیه السلام که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب بچند بخری؟ گفت به یک نیمه از مملکت گفت بخور گوارنده باد. پس چون بخورد گفت اگر این چه خوردی بر تو ببندد چند دهی تا بگشاید؟ گفت یک نیمهٔ مملکت. گفت یا امیرالمؤمنین مملکتی که بهای آن یک شربت است سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد. و چون درین کار افتادی باری داد ده و با خلق خدای عزوجل نیکویی کن. هرون گفت پذیرفتم. و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشیخ، امیرالمؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است، و امشب مقرر گشت. این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سماک تبسم کرد و گفت سبحان الله العظیم! من امیرالمؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد. و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید ای آزادمردان که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هرون همه {ص۶۷۸} راه میگفت «مرد این است»، و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی.

و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و بسر تاریخ باز شدم:

و روز پنجشنبه غره ماه ربیع الأول امیر مسعود بار داد، که سخت تندرست شده بود، بار عام، و حشم و اولیا و رعایای بُست پیش آمدند و نثارها کردند، و رعایا او را دعای فراوان گفتند. و بسیار قربانی آوردند بدرگاه و قربان کردند و با نان بدرویشان دادند، وشادی‌یی بود که مانند آن کس یاد نداشت. و روز دوشنبه دوازدهم این ماه نامه رسید از مرو بگذشته شدن نوشتگین خاصّه که شحنهٔ آن نواحی بود. و یاد کرده بودند که وی بوقت رفتن از جهان گفته است که «وی را امیر محمود آزاد نکرده بود، هر چه ویراست از آنِ سلطان است، باز باید نمود تا اگر بیند او را آزاد کند و بحل فرماید و اوقاف او را امضا کند و دیگر هرچه اورا هست از غلام و تجمل و آلت و ضیاع همه خداوند راست. و غلامانش کاری‌اند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که از هم نیفتند. و غلامی است مقدّم ایشان که اورا خمارتگین قرآن‌خوان گویند و بنده‌پرورده است او را، ناصح و امین است و بتن خویش مرد، باید که امیر او را به سر ایشان بماند که صلاح در این است.» امیر نوشتگین خاصه را آزاد کرد و اوقاف او را امضا فرمود و نامه‌ها را جواب نبشتند و غلامان را بنواختند و خمارتگین را بر مقدمی ایشان بداشته آمد و گفته شد که ایشان را {ص۶۷۹} همانجا مُقام باید کرد تا عامل اجری و بیستگانی ایشان میدهد و به شغلی که باشد قیام میکنند تا آنگاه که ایشان را بخوانیم و بفرزندی از آنِ خویش ارزانی داریم و بدو سپاریم. و نامه‌ها بتوقیع مؤکّد گشت و دو خیلتاش ببردند.

و روز پنجشنبه بیست و دوم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان که ترکمانان در حدود ممالک بپراگندند و شهرِ تون غارت کردند و بوالحسن عراقی که سالار کرد و عرب است شب و روز به هرات مشغول است به شراب و عامل بوطلحهٔ شیبانی از وی بفریاد و وی و دیگر اعیان و ثُقات با سُخفِ او درمانده‌اند. و غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی ترکمانان فرستاد بی‌بصیرت تا سقطی بیفتاد و بسیار مردم بکشتند و دستگیر کردند. امیر بدین اخبار سخت تنگدل شد و وزیر را بخواند و از هر گونه سخن رفت آخر بر آن قرار گرفت که امیر او را گفت ترا به هرات باید رفت و آنجا مقام کرد تا حاجب سُباشی و همه لشکر خراسان نزدیک تو آیند و همگان را پیش چشم کنی و مالهای ایشان داده آید و ساخته بروند و روی بترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان آواره کرده آید بشمشیر که از ایشان راستی نخواهد آمد و آنچه گفتند تا این غایت و نهادند همه غرور و عشوه و زرق بود که هر کجا که رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حرث. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب و ایشان را دو سالار کاردان گمار هم از ایشان و بحاجب سپار و عراقی را بدرگاه فرست تا سزای خویش به‌بیند، که خراسان و عراق به سر او و برادرش شد. و چون به سر کار رسیدی و شاهد حالها بودی نامه‌ها پیوسته نویس تا مثالهای دیگر که باید داد میدهیم. گفت فرمان‌بردارم و بازگشت و با بونصر بنشست و درین ابواب {ص۶۸۰} بسیار سخن گفتند و دیگر روز مواضعت نبشت بدرگاه آوردند و بونصر آنرا در خلوت با امیر عرضه داشت و هم در مجلس جوابها نبشت چنانکه امیر فرمود و صواب دید و بتوقیع مؤکد گشت.

و روز سه‌شنبه پنجم ماه ربیع الآخر خواجهٔ بزرگ را خلعتی دادند سخت فاخر که درو پیل نر و ماده بود و استر و مهد و باز، و غلامان ترک زیادت بود؛ و پیش آمد امیر وی را بنواخت بزبان تا بدان جایگاه که گفت خواجه ما را پدر است و رنجها که ما را باید کشید او میکشد. دل ما را ازین مهم فارغ کند که مثالهای او برابر فرمانهای ماست. وزیر گفت من بنده‌ام و جان فدای فرمانهای خداوند دارم و هر چه جهدِ آدمی است درین کار بجای آرم. و بازگشت با کرامتی و کوکبه‌یی سخت بزرگ و چنان حق گزاردند او را که مانند آن کس یاد نداشت. و میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد درین وقت از حد گذشته، که بونصر یگانهٔ روزگار را نیک بدانست؛ و درخواست از وی تا با وی معتمدی از دیوان رسالت نامزد کنند که نامه‌های سلطان نویسند به استصواب وی و هر حالی نیز بمجلس سلطان بازنماید {ص۶۸۱} آنچه وی کند در هر کاری. دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمود بدین شغل و بونصر مثالهایی که می‌بایست او را بداد. و دیگر روز وزیر برفت با حشمتی و عدتی و اهبتی سخت تمام سوی هرات، و با وی سواری هزار بود.

و امیر رضی الله عنه روز دوشنبه بیست و پنجم ماه ربیع الآخر سوی یمن‌آباد و میمند رفت بتماشا و شکار. و خواجه عبدالرزاقِ حسن به میمند میزبانی کرد چنانکه او دانستی کرد، که در همه کارها زیبا و یگانهٔ روزگار بود، و دندان‌مزد بسزا داد، و وکیلانش بسیار نُزل دادند قومی را که با سلطان بودند. و امیر بدان بناهای پادشاهانه که خواجهٔ احمد حسن ساخته است رحمه الله علیه به میمند بماند، و روز چهارشنبه چهارم جمادى الأولى به کوشک دشتِ لگان بازآمد. و دیگر روز نامه رسید به گذشته شدنِ ساتلَمش حاجبِ ارسلان. و امیر او را برکشیده بود و شحنگی بادغیس فرموده بحکم آنکه به روزگار امیر محمد خزینه‌دار بود و نخست کس او بود که از خراسان پذیره رفت پیش امیر مسعود و چندین غلام ارسلان را با خویشتن برد چنانکه پیش ازین آورده‌ام.

روز یکشنبه هشتم این ماه بوسعید محمود طاهر خزینه‌دار {ص۶۸۲} به بُست گذشته شد، رحمه الله علیه؛ و سخت جوانمرد و کاری بود و خرد پیران داشت. خواجه بونصر با وی بسیار نشستی، و گفتی «حال این جوان برین جمله بنماند اگر عمر یابد و دست از شراب پیوسته که بیشتر بر ریق میخورد بدارد»، و بنداشت و گفتند از آن مرد، این چه حدیث است! انّ لِلّه جنوداً منها العسل، بأجل خویش مُرد. وعجب آن آمد که در آن دو سه روز که گذشته شد دعوتی ساخت سخت نیکو و بونصر را بخواند با قومی و من نیز آنجا بودم و نشاطها رفت و او را وداع بود و پس از آن به سه روز رفت رفتنی که نیز بازنیاید و این بیت بما یادگاری ماند که شاعر گفته است، شعر:

ماذا تُرینا اللیالی و ما «اسن» الینا                                      فی کلِّ یوم نُعزّی بمن یَعِزُّ علینا

و محمودِ طاهر پدرش مردی محتشم بود از خازنان امیر محمود رضی الله عنه و بر وی اعتمادی بزرگ داشت، و هم جوان مُرد؛ و آن پادشاه حق گذشته را در این فرزند نجیب نگاه داشت و این آزادمرد وجیه گشت و نام گرفت، و امیر مسعود رضی الله عنه در اصطناعِ وی رعایت دیگر کرده بود تا وجیه‌تر گشت، و لکن روزگار نیافت و در جوانی {ص۶۸۳} برفت، و با خاندانی بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنضرِ رخوذی مهتری بزرگوار معتمدترِ قوم خوارزمشاه آلتونتاش و شناختهٔ امیر محمود، و دو فرزند بکار آمده ماند، و خالِ ایشان خواجه مسعود رخوذی مردی که دو بار عارضی کرد دو پادشاه را چون مودود و فرخزاد رحمه الله علیهما و آثار ستوده نمود و از وی همت مردان و بذل‌کاری‌تر(؟) مهتران و جوانمردان دیدند. و اگر در سنهٔ احدى و خمسین و اربعمائه از زمانهٔ ناجوانمرد کراهیتی دید و درشتی‌یی پیش آمد آخر نیکو شود و به جویی که آب رفت یک دو بار آب بازآید. و دولت افتان و خیزان بهتر باشد، جان باید که بماند، و مال آید و شود. و محنتی که از آن بر دل آزاد مردان رنج آید على الإطلاق هر کس بشنود گوید این ببایست و بمحنت نشمرند. این فصل براندم که جایگاه آن بود و کار دارم با این مهتر و با شغلهای وی، که نزدیک آمد که امیر مسعود رضی الله عنه او را برخواهدکشید و به میان مهمات ملک درخواهدآورد و وی از روزگار نرم و درشت خواهد دید، تا همه بر وِلا آورده آید بمشیّه الله تعالى.

و روز سه‌شنبه هفدهم جمادى الأولى بوالحسن عراقی دبیر معزول از سالاری کرد و عرب بدرگاه آمد. و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد او را بخوبی گسیل کرده بود اما پنج سوار موکّل نامزد {ص۶۸۴} او کرده. و امیر وی را پیش خود نگذاشت و نزدیک مسعودِ محمدِ لیث دبیر فرستاد تا چون بازداشته‌یی باشد. و هر کسی بزیارت او رفت. و سخت متحیر و دل‌شکسته بود. و آخر بونصر بحکمِ آنکه نام کتابت برین مرد بود در باب وی سخن گفت و شفاعت کرد تا امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست و لکن آب‌ریخته و بادبنشسته. که نیز زهره نداشت سخن فراختر گفتن و آخر کارش آن بود که گذشته شد چنانکه بیارم پس ازین.

و روز یکشنبه بیست و یکم این ماه نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی و صاحب‌برید ری که «سخن پسر کاکو زرق و افتعال بود و دفع‌الوقت، و مردم گرد کرد از اطراف و فرازآمدند و بعضی از ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخان‌کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته‌اند بدو پیوستند، که مرد زر بسیار دارد و خزانه و اصناف نعمت. و ساخته روی به ری نهاد، و بیم از آن است که میداند که خراسان مضطرب است از سلجوقیان و مدد بما نتوانند رسانید. و آنچه جهد است بندگان میکنند تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.» امیر سخت اندیشه‌مند شد و جوابها فرمود که «وزیر و حاجب بزرگ و لشکرها بخراسان است کفایت کردن کار سلجوقیان را، و ما نیز قصد خراسان داریم. دل قوی باید داشت و مردوار پیش کار رفت که بدین لشگر که با شماست همهٔ عراق ضبط توان کرد.» و این جوابها به اسکدار و هم با قاصدان برفت. {ص۶۸۵} و در بابی فرد به حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم. اینجا این مقدار کفایت است.

و روز سه‌شنبه سلخ جمادی الاخری نامه‌های وزیر رسید. نبشته بود که «بنده کارها بجد پیش گرفته است و عمّال شهرها را که خوانده بود میآیند و مالها ستده میآید. و حاجب بزرگ و لشکرها به هرات رسیدند. بوسهل على نائب عارض عرض به استقصا میکند پیش بنده و سیم میدهد. چون کار لشکر ساخته شود و روی بمخالفان آرند بنده تدبیر راست پیش ایشان نهد و جهد بندگی بجای آورد. امید دارد بفضل ایزد عزذکره که مرادها حاصل شود. و بنده را صواب آن می‌نماید که خداوند به هرات آید پس از آنکه نوروز بگذرد و تابستان اینجا مقام کند که کارها ساخته است، بحدیث علف و جز آن هیچ دل‌مشغولی نباشد، تا بنده به مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری روی بمخالفان نهد و از همه جوانب قویدل باشد و این فتنه را بنشانده آید و کار ری و جبال نیز که بپیچیده است راست شود و خداوند فارغ‌دل گردد.»

امیر جواب فرمود که «خواجه خلیفه ماست بخراسان، و مرو و دیگر شهرها همه پرلشکر است؛ بحاضریِ ما به هرات چه حاجت است؟ ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است. و پسران علی تگین بر راه راست آمدند، بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل‌مشغولی نیست، و فرزند عزیز مودود و سپاه‌سالار على آنجااند، اگر بزیادتِ لشکر {ص۶۸۶} حاجت آید ازیشان باید خواست.» این جوابها برین جمله برفت. و از بونصر شنیدم که گفت «تدبیر راست این است که این وزیر بکرد، اما امیر نمیشنود، و ناچار بغزنین خواهد رفت که آرزوی غزنین خاسته است. و غزنین از وی نمیستانند، سبحان الله! او را به هرات یا به مرو یا به نشابور می‌باید رفت و یک دو سال به خراسان نشست تا مگر این فتنهٔ بزرگ بنشیند. و بچند دفعت به امیر آنچه وزیر سوی من نبشت، و بی‌حشمت‌تر هم نبشته بود، نیز عرضه کردم هیچ سود نداشت. و ایزد را سبحانه و تعالی خواستهاست که بندگان به سرِ آن نتوانند شد.»

روز یازدهم ماه رجب امیر رضی الله عنه از بُست بر جانب غزنین روان کرد و آنجا رسید روز پنجشنبه هفتم شعبان [و] بباغ محمودی فرود آمد بر آنکه مدتی آنجا بباشد، و دست بنشاط و شراب کرد و پیوسته میخورد چنانکه هیچ می‌نیاسود.

و روز سه‌شنبه دوازدهم شعبان خداوندزاده امیر مودود رحمه الله علیه از بلخ بغزنین رسید، که از بُست نامه رفته بود تا حرکت کند، برین میعاد بیامد و نواخت یافت. و روز سه‌شنبه نوزدهم شعبان امیر بر قلعه رفت و سرهنگ بوعلى کوتوال میزبانی ساخته بود. و روز آدینه بیست و دوم این ماه بکوشک نو مسعودی باز آمد.

{ص۶۸۷} و پیش تا از باغ محمودی بازآید نامهٔ وزیر رسید که «کارهای لشکر ساخته شده است و به روی خصمان رفتند با دلی قوی، و ترکمانان چون دانستند که کارها بجدّتر پیش گرفته آمده است سوى نسا و فراوه رفتند بجمله چنانکه در حدود گوزگانان و هرات و این نواحی ازیشان کسی نماند. و حاجب بزرگ به مرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هر جای شحنه فرستاد و جبایت روان شد؛ بنده را چه باید کرد؟» جواب رفت که «چون حال برین جمله است خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید و تدبیر کارها قوی‌تر ساخته شود.»

و ماه روزه درآمد و امیر روزه گرفت به کوشک نو. و هر شبی خداوندزادگان امیر سعید و مودود و عبدالرزاق رضی الله عنهم بخانهٔ بزرگ می‌بودند و حاجبان و حشم و ندیمان بنوبت با ایشان؛ و سلطان فرودِ سرای روزه میگشاد خالی.

و روز شنبه نیمه رمضان وزیر بغزنین رسید و امیر را بدید و خلوتی بود با وی و صاحب دیوان رسالت تا نماز پیشین؛ هر چه رفته بود و کرده همه بازنمود و امیر را سخت خوش آمد و وزیر را بسیار نیکویی گفت، و وزیر بازگشت. و دیگر روز خلوتی دیگر کردند؛ وزیر گفته بود که اگر خداوند به هرات آمدی در همه خراسان یک ترکمان نماندی، و مگر {ص۶۸۸} هنوز مدت سپری نشده بود ماندن ایشان را. باری تا حاجب بزرگ و لشکرها در شهرها باشند از ایشان فسادی نرود اما دل بنده به حدیث ری و بوسهل و آن لشکر و حِمل زر و جامه که با ایشان است و خصمی چون پسر کاکو سخت مشغول است، که از ناآمدن رایت عالی بخراسان نتوان دانست تا حال ایشان چون شود، امیر گفت نباشد آنجا خللی، که آنجا لشکری تمام است و سالارانِ نیک و بوسهل مردی کاری. ندارند بس حمیتی پسر کاکو و دیلمان و کردان؛ ایشان را دیده‌ام و آزموده و آن احوال پیش چشم من است. وزیر گفت أن شاء الله که بدولت خداوند همه خیر و خوبی باشد.

و روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان سپهسالار علی نیز از بلخ دررسید با غلامان و خاصگان خویش مخفّ بر حکم فرمان عالی که رفته بود تا لشکر را به بلخ یله کند و جریده بیاید که با وی تدبیرهاست. و سلطان را دید و نواخت یافت و بخانه بازرفت.

و روز دوشنبه عید فطر بود. امیر پیش به یک هفته مثال داده بود ساختن تعبیه‌های این روز را. و تعبیه‌یی کرده بودند که اقرار دادند پیران کهن که بهیچ روزگار برین جمله یاد ندارند، و سوار بسیار بود نیز به دشت شابهار. و امیر به صفهٔ بزرگی به سرای نو بنشست بر تختی از چوب، که هنوز تخت زرین ساخته نشده بود، و غلامان سرایی که عدد ایشان درین وقت چهار هزار و چیزی بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. پس امیر بار داد و روزه بگشادند و غلامان سرایی بمیدان {ص۶۸۹} نو رفتن گرفتند و میایستادند که میدان و همه دشت شابهار لاله‌ستان شده بود. پس امیر بنشست و بر آن خضرا آمد بر میدان و دشت شابهار و نماز عید بکرده آمد. و امیر بدان خانهٔ بهاری که بر راست صفّه است به خوان بنشست، و فرزندان و وزیر و سپهسالار و امیران دیلمان و بزرگان حشم را برین خوان نشاندند و قوم دیگر را بر خوانهای دیگر. و شاعران شعر خواندند و پس از آن مطربان آمدند و پیاله روان شد چنانکه از خوانها مستان بازگشتند. و امیر برنشست و بخانهٔ زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند و بنشاط شراب خوردند.

و دیگر روز بار نبود و روز سوم بار داد. و غلامان نوشتگین خاصّه خادم از مرو دررسیدند با مقدمیِ خمارتگین نام و کدخدای نوشتگین محمودک دبیر و چند تن از حاشیه، همه آراسته و با تجمّل تمام، و پیش امیر آمدند و نواخت یافتند. و فرمود تا غلامان وثاقی را جدا به کوشک کهن محمودی فرود آوردند و نیکو بداشتند و دیگر روز ایشان را پیش بخواست خالی‌تر و غلامی سی خیاره‌تر خویشتن را بازگرفت و دیگران را به چهار فرزند بخشید: سعید و مودود و مجدود و عبدالرزاق. و نصیب عبدالرزاق به اضعاف دیگران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت، و خواسته بود که وی را ولایتی دهد.

و هم در شوال امیر بشکار پره رفت با فوجی غلام سرایی و لشکر و ندما و رامشگران. و سخت نیکو شکاری رفت و نشاط کردند بر {ص۶۹۰} نهاله‌جای و شراب خوردند. و من بدین شکار حاضر بودم و خواجه بونصر نبود، و بر جمّازگان شکاری بسیار به غزنین آوردند. و اولیا و حشم و امیران فرزندان با سلطان بودند رضی الله عنهم اجمعین

و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه به باغ صدهزاره بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتگین خاصّه به استقصاء تمام بازنگریستند به حاضریِ کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان، و اوقاف تربت او بر حال خود بداشتند. و آلتِ سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند به فرزند امیر عبدالرزاق ببخشید با سه دیه یکی به زاولستان و دو به پرشَوَر. و دیگر هر چه بود خاصه را نگاه داشتند. و سرایش به فرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه. و نه حد بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت، و ولایت مرو که به رسم او بود سالارِ غلامانِ سرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد.

و درین هفته حدیث رفت با سالار بگتغدی تا وصلتی باشد خداوندزاده امیر مردانشاه را با وی به دختری که دارد. پیغام بر زبان بونصر مشکان بود و بگتغدی لختی گفت که «طاقت این نواخت ندارد، و چون تواند داشت؟» بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد که عقد نکاح کنند. و سالار بگتغدی دانست که چه می‌باید کرد و غرض چیست، هم اکنون فرا کار ساختن گرفت و پس از آن به یک سالى عقد نکاحی بستند که درین {ص۶۹۱} حضرت من مانندهٔ آن ندیده بودم چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سیاه‌دار و پرده‌دار و بوقی و دبدبه‌زن نماند که نه صلت سالار بگتغدی بدو برسید از دوازده هزار درم تا پنج و سه و دو و یک هزار و پانصد و سیصد و دویست و صد، و کمتر از این نبود. و امیر مردانشاه را به کوشک سالار بگتغدی آوردند و عقد نکاح آنجا کردند و دینار و درم روانه شد سوی هر کسی و امیر مردانشاه را قبای دیبای سیاه پوشانید موشَّح به مروارید و کلاهی چهارپر زر بر سرش نهاد مرصع بجواهر و کمر بر میان او بست همه مکلّل به جواهر و اسبی بود سخت قیمتی نعل زر زده و زین در زر گرفته و استام به جواهر و ده غلام ترک با اسب و ساز و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامهٔ قیمتی از هر رنگی، چون از عقد نکاح فارغ شدند امیر مردانشاه را نزد امیر آوردند تا او را بدید و آنچه رفته بود و کرده بودند بازگفتند، و بازگشت سوی والده.

و سخت کودک بود امیر مردانشاه چه سیزده ساله بود، پس از آن بمدتی بزرگ در اوائل سنه ثلاثین و اربعمائه دختر سالار بگتغدی را به پردهٔ این پادشاه‌زاده آوردند و سخت کودک بود و به هم نشاندند و عروسی {ص۶۹۲} کردند که کس مانند آن یاد نداشت که تکلفهای هول فرمود امیر که این فرزند را سخت دوست داشت، و مادرش محتشم بود. و از بومنصور مستوفی شنودم گفت چندین روز با چندین شاگرد مشغول بودم تا جهاز را نسخت کردند ده بار هزار هزار درم بود. و من که بوالفضلم پس از مرگ سلطان مسعود و امیر مردانشاه رضی الله عنهما آن نسخت دیدم بتعجب بماندم که خود کسی آن تواند ساخت. یک دو چیز بگویم: چهار تاج زرین مرصع بجواهر و بیست طبق زرین میوهٔ آن انواع جواهر و بیست دوکدان زرین جواهر درو نشانده و جاروب زرین ریشه‌های مروارید بسته؛ از این چیزی چند بازنمودم و از هزار یکی گفتم، کفایت باشد و بتوان دانست از این معنی که چیزهای دیگر چه بوده است.