متن

و سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادت پدرش امیر محمود رحمه الله علیه، و از بلخ برفت روز پنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، و بیشتر از اولیا و حشم با وی برفتند. استادم بونصر رفت – و می‌ باز نایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند – و من با وی بودم. و چون بکران جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست بنشاط و شراب کردند. و سه روز پیوسته بخورد روز چهارم برنشست و بشکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را بدست خویش کشت – و در شجاعت آیتی بود چنانکه در تاریخ چند جای بیامده است – و بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی. و وی خوردنی خواست و صندوقهای شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست بشراب بردند. و خوران خوران می‌آمد تا خیمه. و بیشتر از شب بنشست.

و دیگر روز برنشست و بکرانه جیحون آمد و کشتیها برین جانب آوردند. و قلعت را بیاراسته بودند بانواع سلاح و بسیار پیادگان آمده {ص۳۱۱} با سرهنگان بخدمت و بر آن جانب بر کرانِ جیحون ایستاده. امیر در کشتی نشست، و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتیهای دیگر نشسته بودند، همچنان براندند تا پای قلعت – و کوتوال قلعت بدان وقت قُتلُغ بود، غلام سبکتگین، مردی محتشم و سنگین بود – کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند و نثار کردند. و پیادگان نیز بزمین افتادند. و از قلعت بوقها بدمیدند و طبلها بزدند و نعره‌ها برآوردند. و خوانها برسم غزنین روان شد از بره‌گان و نخچیر و ماهی و آچارها و نانهای یخه، و امیر را از آن سخت خوش آمد و میخوردند. و شراب روان شد و آواز مطربان از کشتیها برآمد و بر لب آب مطربان ترمذ و زنانِ پای‌کوب و طبل‌زن افزونِ سیصد تن دست بکار بردند و پای می‌کوفتند و بازی می‌کردند – و ازین باب چندان که در ترمذ دیدم کم جایی دیدم – و کاری رفت چنانکه مانندهٔ آن کس ندیده بود.

و درین میانه پنج سوار رسید، دو از آنِ امیر یوسف ابن ناصر الدین از قُصدار که آنجا مقیم بود چنانکه گفته‌ام، و سه از آنِ حاجب جامه‌دار یارق‌تُغمش، و خبر فتح مکران آوردند و کشته شدن عیسیِ معدان و ماندن بوالعسکر برادرش و صافی شدن این ولایت – و بیارم پس ازین شرح این قصه – و با امیر بگفتند و زورقی روان کردند و مُبشّران را نزدیک کشتی امیر آوردند. چون بکشتی امیر رسیدند خدمت کردند و {ص۳۱۲} نامه بدادند و بونصر مشکان نامه بستد – و در کشتیِ ندیمان بود – برپای خاست و بآواز بلند نامه را برخواند. و امیر را سخت خوش آمد و روی بکوتوال و سرهنگان کرد و گفت: «این شهرِ شما بر دولتِ ما مبارک بوده است همیشه، و امروز مبارک‌تر گرفتیم که خبری چنین خوش رسید و ولایتی بزرگ گشاده شد.» همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها، و بیک بار خروش برآمد سخت بزرگ. پس امیر روی بعامل و رئیس ترمذ کرد و گفت: «صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدیم، ایشان را حساب باید کرد و برات داد چنانکه قسمت بسویت کرده آید. و پنجاه هزار درم بیت المال صلتی به پیادگان قلعت باید داد و پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای‌کوبان.» گفتند چنین کنیم. و آواز برآمد که خداوند سلطان چنین سه نظر فرمود، و خاص و عام بسیار دعا کردند.

پس کوتوال را گفت بر اثر ما بلشکرگاه آی با جمله سرهنگان قلعت تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته داده آید، که ما از اینجا فردا باز خواهیم گشت سوی بلخ. و کشتیها براندند و نزدیک نماز پیشین بلشکرگاه بازآمدند، و امیر بشراب بنشست. و کوتوال ترمذ و سرهنگان دررسیدند و حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان را به نیم ترگ پیش خویش بنشاند و طاهر کنده وکیلِ درِ خویش را پیغام داد سوی بوسهل زوزنی عارض که شراب میخورد با سلطان تا بازنُماید. بوسهل بگفت. امیر گفت: به نیم‌ترگ رو و خازنان و مشرفان را بگوی تا بر نسختی که ایشانرا خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند. بوسهل زوزنی بیرون آمد و {ص۳۱۳} کار راست کردند. و کوتوال و سرهنگان خلعت پوشیدند و پیش آمدند. امیر بفرمود تا قُتلُغِ کوتوال را با خلعت و بوالحسن بانصر را که ساختِ زر داشتند بنشاندند و دیگران را بر پای داشتند. و همگان را کاسه‌یی شراب دادند، بخوردند و خدمت کردند. امیر گفت: بازگردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته خواهد بود. گفتند فرمان‌برداریم، و زمین بوسه دادند و بازگشتند و در کشتیها نشستند و بقلعت بازرفتند. و امیر تا نیم‌شب شراب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند و منزل سیاه‌گِرد کردند. و دیگر روز، الجمعه لثلاث بقین من شهر ربیع الآخر، در بلخ آمد و بسعادت هلال جمادی الأولى بدید، و از باغ حرکت کرد و بکوشکِ درِ عبدالاعلی فرود آمد و فرمود که کارهایی که راست‌کردنی است راست باید کرد که تا یک دو هفته سوی غزنین خواهیم رفت که وقت آمد. گفتند چنین کنیم. و کارها گرم ساختن گرفتند. والله اعلم بالصواب.

ذکر قصهٔ ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود رضی الله عنه
در آنجا گذشت

چون معدان والی مکران گذشته شد، میان دو پسرش عیسی و بوالعسکر مخالفت افتاد چنانکه کار از درجه سخن بدرجهٔ شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند. و بوالعسکر بگریخت بسیستان {ص۳۱۴} آمد – و ما بسومنات رفته بودیم – خواجه بونصرِ خوافی آن آزاد مردِ براستی وی را نیکو فرود آورد و نُزلِ بسزا داد و میزبانیِ شگرف کرد. و خواجه ابوالفرج عالی بن المظفّر ادام الله عزّه که امروز در دولتِ فرّخِ سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر الدین أطال الله بقاءه و نصر اولیاءه شغلِ اشرافِ مملکت او دارد و نائبان او، و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانهٔ روزگار به این سال آمده بود بسیستان، و آنجا او را با خواجه پدرم رحمه الله علیه صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید، امروز دوست من است. و برادرش خواجه بونصر رحمه الله علیه هم این سال به قاین آمد. و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند، که بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت، و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بوده و پسر نخستش مانده است و اِشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است، و بونصر خوافی حال بوالعسکر باز نمود، و چون از غزو سومنات باز آمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا [وی را] بر سبیل خوبی بدرگاه فرستد، و بفرستاد. و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت. و خبر ببرادرش والی مکران رسید، خار در موزه‌اش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت بدرگاه فرستاد با نامه‌ها و محضرها که: «ولی‌عهد پدر وی است، و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی. اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد، چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود، و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان. {ص۳۱۵} و برادر را آنچه در بایستِ وی باشد و خداوند فرماید میفرستد چنانکه هیچ بی‌نوایی نباشد؛ و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمان‌برداری. و رسولی نامزد شود از درگاه عالی، و منشورِ ولایت – اگر رای عالی ارزانی دارد – و خلعتی با وی باشد، که بنده بنام خداوند خطبه کرده است، تا قویدل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد تمامی قرار گیرد.» امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند. و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد، و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری با وی دادند. و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی باز آمد با حِملهایِ مکران و قصدار و رسولی مکرانی با وی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد، و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف، و یکسال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را باز گردانیدند.

و بوالعسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت. و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج‌هزار درم، و در سالی دو خلعت بیافتی. و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها چنانکه ابوطاهر سیمجوری و طبقات ایشان را {ص۳۱۶} دیدم، که بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثهٔ قوی بود، و گاه از گاه به نادر چون مجلسی عظیم بودی او را نیز بخوان فرود آوردندی و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. و بسفرها با ما بودی. و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر درازآهنگ‌تر شد امرای اطراف هر کسی خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی‌سر یافت و بی‌ولایت – که امیر از ضعف پیری سخت مینالید و کارش بآخر آمده بود – و عیسی مکرانی یکی از اینها بود که خواب دید و امیر محمود بوالعسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد. و چون بغزنین باز آمد روزگار نیافت و از کار فرود ماند. و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصیت را بجای آوردن که مهمی بزرگ پیش داشت. هم بوالعسکر را نواخت و خلعت فرمود و زین امید بداد؛ و نرسید. که آن افتاد که افتاد. و امیر مسعود رضی الله عنه چون بهرات کار یکرویه شد چنانکه در مجلد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد، حاجب جامه‌دار را، یارق‌تغمش، نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند، و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند. و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت « پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید»، و سالار این لشکر {ص۳۱۷} را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاه‌سالاری بر وی بود. و آخر درین سال فروگرفتندش به بلق در پل خمارتگین چون به غزنین میامدیم، و آن قصه پس ازین در مجلد هفتم بیاید.

مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود کار جنگ بساخت و پیاده‌یی بیست هزار کیچی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار. وحاجب جامه‌دار بمکران رسید – و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار – و با وی مقدمان بودند و لشکر حریص و آراسته. دو هزار سوار سلطانی و ترکمان در خرماستان‌هاشان کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد، و بر پیل بود، و لشکر را پیش آورد: سوار و پیاده و ده پیل خیاره. جنگی پیوستند چنانکه آسیا بر خون بگشت. و هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند، و نزدیک بود که خللی افتادی جامه‌دار را، اما پیش رفت و بانگ بر لشکر برزد و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند و مکرانی برگشت بهزیمت، و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت، بکشتندش و سرش برداشتند. و بسیار مردم وی کشته آمد. و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهار پای بدست لشکر افتاد. پس بوالعسکر را به امیری بنشاندند و چون قرارش گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند جامه‌دار با لشکر بازگشت چنانکه پس ازین یاد کرده آید. و ولایت مکران بر بوالعسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت چنانکه آورده آید در این {ص۳۱۸} تاریخ در روزگار پادشاهان، خدای عز وجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان بزرگ فرخ زاد را از عمر و جوانی و بخت و ملک برخوردار گرداناد.

[پایان مجلد ششم]