متن

[آغاز مجلد هشتم]

بقیت سال اربع و عشرین و اربعمائه

تاریخ این سال پیش ازین برانده بودم در مجلّد هفتم تا آنجا که امیر شهید مسعود رضی الله عنه عبدالجبار پسر خواجه احمد عبدالصمد را برسالت گرگان فرستاد با خادم و مهد تا ودیعت باکالیجار را از آن پرده به پردهٔ این پادشاه آرد. و آن روز که من نبشتم این قصه و داستان را کارها نو گشت درین حضرت بزرگوار چنین که براندم، و از آن فراغت افتاد، اینک بقرارِ تاریخ بازرفتم.

و نامه‌ها پیوسته گشت از ری که «طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول می‌باشد، و بدانجاى تَهتُّک است که یک روز وقتِ گل طاهر گل‌افشانی کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند، چنانکه میان برگ گل دینار و درم بود که برانداختند، و تاش و همهٔ مقدّمان نزدیک وی بودند، و همگان را دندان‌مزد داد. چون بازگشتند مستان وی با غلامان و خاصگان خویش خلعِ عذار کرد و تا بدان جایگاه سُخف رفت که فرمود تا مِشربه‌های زرین و سیمین آوردند و آنرا در علاقهٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست چون کمری و تاجی از مورد بافته و با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد و پای کوفت و ندیمان و {ص۴۹۹} غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. و پس دیگر روز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازین گفتند. و اگر این اخبار بمخالفان رسد که کدخدای اعمال و اموال و تدبیر برین جمله است و سپاه‌سالار تاش نیز و دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند چه حشمت مانَد؟ و جز درد و شغل دل نیفزاید. و ناچار اِنها بایست کرد این بی‌تیماری، که زیان داشتی پوشانیدن. رای عالی برتر در آنچه فرماید.»

امیر سخت تنگدل شد و در حال چیزی نگفت، دیگر روز چون بار بگسست وزیر را بازگرفت و استادم بونصر را و گفت که نامه‌هایی که مهر کرده بودند بیارید، بیاوردند، و با این دوتن خالی کردند و حالها باز گفتند. امیر گفت من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری، و محال بودی وی را آنجا فرستادن. خواجه گفت هنوز چیزی نشده است، نامه‌ها باید نبشت به انکارِ وی و ملامت تا نیز چنین نکند و سوگند دهند تا یک سال شراب نخورد. امیر گفت این خود باشد و بونصر نبیسد، اما تدبیر کدخدای دیگر باید ساخت. کدام کس را فرستیم؟ گفتند اگر رای عالی بیند به یک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. امیر گفت شما حال آن دیار ندانید و من بدانسته‌ام، قومی‌اند که خراسانیان را دوست ندارند؛ آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر با آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود. گفتند خداوند بندگان درگاه را شناسد، آنجا مردی باید محتشم؛ و بوالقاسم کثیر از هرات بیامده است و نام دارد، و بوسهل حمدوی نیز مردی شهم و کافی است، و بوسهل زوزنی هم محنتی دراز کشید و بندهٔ خداوند است و هم نامی دارد. و عبدوس نیز نام وجاه یافت، این اند محتشم‌ترِ بندگانِ {ص۵۰۰} خداوند که بنده نام برد، اکنون خداوند می‌نگرد، بر آن کس که رای و دل قرار گیرد میفرماید. امیر گفت هنوز بوالقاسم کثیر از عهدهٔ شغل بیرون نیامده است، حسابِ او پیش باید گرفت و برگزارد، که احمدِ حسن نرسید، و چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید. و بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید مگر تضریب و فساد و زیر و زبریِ کارها را؛ به آن خیانتها که وی کرد در باب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست؟ و عبدوس پیش ما بکار است. بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است. خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است و جز وی نشاید. امیر خادمی را که پرده نگاه میداشت آواز داد و فرمود که بوسهل حمدوی را بخوان. بر حکمِ فرمان بخواندند و بیامد و پیش رفت و بنشست. امیر گفت «ما ترا آزموده‌ایم در همه کارها و شهم و کافی ومعتمد یافته، شغل ری و آن نواحی مهم‌ترِ شغلهاست، و از طاهر آن می‌نیاید.» و حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که «اختیار ما بر تو می‌افتد، بازگرد و کار بساز تا بروی که آنچه باید فرمود ما بفرماییم.» بوسهل زمین بوسه داد و گفت اختیار بنده آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند، اما بندگان را اختیار نرسد، فرمان خداوند را باشد؛ اگر رای خداوند بیند تا بنده با خواجه و بونصر بنشیند و آنچه داند درین باب بگوید و مواضعه نبیسد و آنچه درخواستنی است درخواهد، که {ص۵۰۱} چنانکه بنده شنود آن شغل خَلَق‌گونه شده است، تا بر قاعدهٔ درست رود. امیر گفت «صواب چنین باشد.» هر سه تن خالی بنشستند و همچنان کردند و سخت دیر سخن رفت و آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراکندند.

و بوسهل حمدوی، مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام چنانکه او دانستی نبشت، که مرد سخت کافی و دریافته بود، و بونصر مشکان عرضه کرد. امیر بخط خویش جواب نبشت، یکی آنکه تا بوسهل را اندر آن جمالی بزرگ باشد و دیگر که در آن با دیدار و بصارت تمام بود و همه نکت نبشتی؛ و آن را توقیع کرد و نزد وی بردند با چهل و اند پاره نامهٔ توقیعی که من نبشتم که بوالفضلم آن همه و نسخت آن استادم کرد. امیر فرمود وی را خلعتی راست کردند چنانکه وزیران را کنند که اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صد هزار درم و صد پاره جامه، و مخاطبهٔ وی «الشیخ العمید» فرمود.

و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد را آزار آمد ازین مخاطبه و مرا که بوالفضلم بخواند و عتاب کرد با استادم و نومیدی نمود و پیغامِ دراز داد. و بیامدم و بگزاردم. و بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی و با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن سخت نیکو رفتی، پس گفت که «مکاشفت در چنین ابواب احمقان کنند، که اگر سلطان رکابداری را برکشد و وزارت دهد حشمت و جانبِ فرمانِ عالیِ سلطان نگاه باید داشت نه از آن کس که ایستانیده باشد اورا، اگر خامل‌ذکر باشد و اگر نباشد.» و با آنکه چنین حدود نگاه داشتی لجوجی بود از اندازه {ص۵۰۲} گذشته که البته رضا ندادی که وهنی بجای وی و دیوان وی بازگشتی، مرا گفت «خواجهٔ بزرگ را بگوی که من خداوند خواجهٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته‌ام و دانسته که صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمالِ خرد است، و اگر بدین صفت نبودی آن درجه بزرگی نیافتی که از چندان مردان فحول که نام نبشته بودند و او داند که همه بزرگانند و بجاه و خدمت سلاطین تقدیم داشتند اختیار امیر بر وی افتاد. و رسومِ خدمت پادشاهان باشد که بر رای وی پوشیده مانده است، که بخدمت پادشاه مشغول نبوده است و عادات و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد و سر و کار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع ایشان بوده است. و نگویی که درکتب می‌بخوانده است، در چنین ابواب حالِ کتب دیگر است و حال مشاهدت دیگر، و این سلطانِ ما امروز نادرهٔ روزگار است خاصّه در نبشتن و نامه فرمودن و مخاطبه نهادن. و مخاطبهٔ این بوسهل بلفظ عالی خویش گفته است که عمید باید نبشت که ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عبّاد بیش است. و خواجهٔ بزرگ داند که خداوند درین گفتار برحق است. و لکن اگر انصاف خواهد داد بوسهل حمدوی به جوانی‌روز از پادشاهی چون محمود ساخت زر یافته است و صاحب‌دیوان حضرت غزنین و اطراف مملکت و هندوستان که بغزنین نزدیک است بوده و مدتی دراز شاگردی وزیری چون احمد حسن کرده و بروزگار امیر محمد که قدم بر تخت بگذاشت وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده و خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن چون نبشته باشد و من بر آن واقف نیستم. پس انصاف باید داد اگر من که صاحب دیوان رسالتم و مخاطبات به استصواب من میرود او را این {ص۵۰۳} نبشتمی کس بر من عیب نکردی، که باستحقاق نبشته بودمی، پس چون خداوند پادشاه فرموده است و با من درین عتاب رود انصاف نباشد. و خواجه هنوز درین کارها نو است مگر روزگار برآید مرا نیکوتر بشناسد. و هر چند چنین است فرمان خواجهٔ بزرگ را درین باب بهیچ حال سبک ندارم و اگر درین باب رقعتی نویسد بمجلس عالی رسانم و اگر پیغامی دهد نیز من بگویم.» من این پیغام نزدیک خواجه احمد بردم. زمانی اندیشید پس گفت «حق بدست خواجه بونصر است درین باب. روا نیست بمجلس عالی این حال بازنمودن که مُحال است. و نیز باید که این حدیث ببوسهل نرسد که از من نیازارد. و چشم دارم از خواجه بونصر که چنین نصیحتها از من بازنگیرد که هرچه گوید مقبول القول و موجب الشّکر باشد.» و من بازگشتم و آن فصول با استادم بگفتم و سخت خوش شد. و دیگر روز بمشافهه درین معنی سخن گفتند و این حدیث فرابرید.

روز سه‌شنبه شش روز از جمادی الاخری گذشته پس از بار بوسهل حمدوی خلعت بپوشید و پیش آمد و زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش امیر نهاد و بنشاندندش. امیر گفت «مبارک باد» و انگشتری‌یی نام سلطان بر وی نبشته ببوسهل داد و گفت این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مایی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدلِ قوی پیش باید برد. بوسهل گفت فرمان‌بردار است بنده و جهد کند و از ایزد عزذکره توفیق خواهد تا حق این اعتماد را گزارده شود. و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.

{ص۵۰۴}

دیگر روز امیر رضی الله عنه بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدایی قیام کنی چنانکه حل و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت، رای عالی برترِ رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقرّرتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند بازگوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت بشرح باز باید نمود که مناصحتِ تو مقرّر است. گفت زندگانی خداوند دراز باد، حالِ ری و جبال امروز بر خلاف آن است که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است، و بدین قوم که آنجا رفتند بس قوّتی ظاهر نگشت چنانکه مقرّر است، که اگر گشته بودی بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند، و خزائن آلِ سامان همه در سرِ ری شد تا آنگاه که بوالحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمتِ ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده {ص۵۰۵} و طاعت‌دار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحابِ اطراف بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد. و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟ و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ‌دل نگردم دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده با من باشد بهیچ حال روا ندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی بر نتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد خود نیک و اگر جنگ باشد چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوندزاده چون شود، و از آن مسافتِ دور تا بنشابور رسد صدهزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمّال بر کار شوند و کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعدهٔ راست بداریم و فارغ‌دل سوی ری بازگردیم {ص۵۰۶} و خداوند را آگاه کنیم آنگاه خداوندزاده بر قاعدهٔ درست حرکت کند و به ری آید و مشغولیِ دل نمانده باشد. بنده را آنچه فراز آمد باز نمود، رای عالی برتر است.

امیر خواجهٔ بزرگ و بونصر را گفت شما چه گویید؟ احمد گفت رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضاکردن. بونصر گفت هرچند این نه پیشهٔ من است من باری ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم. امیر بخندید و گفت رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست، و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ وعمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند. بوسهل گفت هر چند آنجا لشکری بسیار است بنده باید که ازینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانبِ بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دُمادُم است و حشمتی تمام افتد. امیر گفت نیک آمد، تو اعیان و مقدمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت؛ پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت هم نام دارد و هم مردم و هم به تن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردن‌کش مبارزترِ به ریش نزدیک. اجابت یافت. گفت زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوارافگن دروازه‌شکن بباید. باشد که بکار آید شهری را که حصار گیرند. اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبدالرزاق {ص۵۰۷} مستوفی را درخواست. اجابت یافت. امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا ما بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن چنانکه غره رجب را سوی ری رود؛ که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد، تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترِ سرای و دبیرِ غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط‌آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردن‌کش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل به گرم ساختن گرفت و تجمل و آلت بسیار فراز میاورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با وی برفت.

و عبدالجبار پسر خواجهٔ بزرگ دررسید با ودیعت و مال ضمان و همه مرادها حاصل کرده و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده، و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد. و فرمود تا رسولانِ گرگان را به روز درآوردند بخوبی و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آنِ رئیس و قضاه و فقها و اکابر و عمّال [به شب] پیش مهد دختر باکالیجار بردند – و بر نیم فرسنگ از شهر بود – و خدم و قومِ گرگانیان را به عزیزی‌ها در شهر درآوردند. و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات فردوس {ص۵۰۸} الأعلى بیاراسته بودند بفرمان امیر، مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان و خدمتکاران، و زنان خادمان و کنیزکان، و زنان محتشمان نشابور بازگشتند. و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها. و خادمان حرم سلطانی به در حرم بنشستند و نوبتیِ بسیار از پیادگان بدرگاهِ سرای نامزد شدند و حاجبی با بسیار مردم. و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود، و فرود فرستادند. و نیم‌شب همه قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ آنجا آمدند.

و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند و تکلفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها، و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند، و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند، و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید. و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت و غلامی سیصد خاصه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی، و بدین کوشک حسنکی آمد و فرودِ سرای حرم رفت با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی، و این خدم و غلامان بوثاقها که گرد بر گردِ درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را، و آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد و گرگانیان را از روشنایی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی چنانکه ایزد عزذکره تقدیر کرده بود. و بیرونیان را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز، و مرا هم نرسد که قلم من ادا کند از خاطرِ من. و دیگر روز {ص۵۰۹} امیر هم در آن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت، و چون روشن شد و بار داد اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند جامهٔ راه پوشیده پیش آمدند و خدمتِ وداع کردند، امیر ایشان را نیکویی گفت و تازه بنواخت. و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غره رجب این سال اربع و عشرین و أربعمائه.

و کارها رفت سخت بسیار درین مدت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده، آنچه مثالِ وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند، تا آنگاه که بنشابور باز آمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثهٔ دندانقان اتفاق افتاد. و یاد کنم جداگانه درین تصنیف این حالها بابی بحکم آنکه از ما دور بودند و بر جایی نانزدیک رفته چنانکه از آن باب آن حالها مقرّر گردد چنانکه باب خوارزم خواهد بود. و ازین دو باب نخست باب خوارزم پیش گیرم و برانم که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیانِ خویش آشکارا کرد و عبدالجبار پسر خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد متواری شد، که درین دو باب غرائب و نوادر بسیار است. اکنون تاریخ که در آن بودم بر سیاقتِ خویش برانم و آنچه شرط است بجای آرم:

و روز دوم رجب رسولان و خدم باکالیجار را که با مهد از گرگان آمده بودند خلعتی فراخور بدادند؛ و خلعتی سخت فاخر چنانکه ولات را دهند بنام باکالیجار بدیشان سپردند، و دیگر روز الأحد الثّالث من رجب سوی گرگان برفتند. و با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند {ص۵۱۰} از جهیز معیّن که آن را حد و اندازه نبود و تفصیل آن دشوار توان داد. و من که بوالفضلم از ستی زرین مطربه شنودم – و این زن سخت نزدیک بود بسلطان مسعود چنانکه چون حاجبه‌یی شد فرودِ سرای و پیغامها دادی سلطان او را بسراییان در هر بابی – میگفت که دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود، در جملهٔ جهیزِ این دختر آورده بودند، زمینِ آن تختهای سیمین در هم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرتب کرده و برگهای درختان پیروزه بود با زمرّد و بار آن انواع یواقیت چنانکه امیر اندر آن بدید و آنرا سخت بپسندید، و گرد بر گرد آن درختان بیست نرگسدان نهاده و همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته و بسیار انواع جواهر، و گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه‌های کافور، این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها برین قیاس می‌باید کرد.

و خواجه بوالحسن عقیلی را در آخر این جمادی الاخرى عارضه‌یی افتاد و بر پشت وی – نعوذ بالله من ذلک – چیزی پیدا شد. امیر اطبّا را نزدیک وی فرستاد، و طبیب چه تواند کرد با قضای آمده؟ روز دوشنبه چهارم رجب فرمان یافت. رحمه الله علیه.

ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب

امیر مسعود رضی الله عنه یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامهٔ صاحب‌بریدِ ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یَغمُر بشنوده‌اند که از بلخان‌کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد از لونی دیگر شده‌اند، و از ایشان زمان{ص۵۱۱} زمان فسادی خواهد رفت. و سپاہ‌سالار تاش و طاهر بدین سبب دل‌مشغول می‌باشند و گفتند باز باید نمود. بنده اِنها کرد تا مقرر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم، در ساعت بونصر بیامد، و بیگاه‌گونه شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت گفت «بدان یا بوالفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت بونصر کی رفت؟ گفتم «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت رقعتی از خویشتن بنویس به وی و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموده‌ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ، پس برخاستند و بر کران چمن باغ دکانی بود دوبدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکان میان درختان محفوری افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده سوى طاهر دبیر مرا داد و گفت ملطفهٔ خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجهٔ عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی بانام فرستاده آید، و سخت زود خواهد {ص۵۱۲} آمد بر اثرِ این ملطفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت آنجا رسیم گروهی را از ترکمانان می‌فروگرفته آید آنجا و بنه‌های ایشان را سوی غزنین برده شود. چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد ایشان را فروگرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهم را که نه خُرد حدیثی است این ملطفه خرد بتوقیع ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب‌نمد یا میان آستر موزه چنانکه صواب بیند پنهان کند. و نامه‌یی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذِ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامه‌ی دیگر بود در خبرِ شغلِ فریضه بجانبِ ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفهٔ خُرد و نامهٔ بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و باز آورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطفهٔ خرد را چه کند و نامهٔ بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشادنامه نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود باز گفت، و امیر برخاست و {ص۵۱۳} فرودِ سرای رفت و نشاط شراب کرد خالی.