متن

خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند. اما جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افگنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد. خداوند سالاری بانام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراءالنهر نیز آمدن گرفتند و باسعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید، و استواریِ قدمِ این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مُقام کند. و علی تگین مار دم‌کنده است برادر برافتاده و وی بی‌غوث مانده. و با قدرخان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته‌اند و در مناظره‌اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه‌های رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به‌پیچد. و على تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شده اند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوى ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد. بنده را صواب‌تر آن می‌نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضریِ وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و {ص۳۷۶} عهد استوار، و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثرِ تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده؛ اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می‌باید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزو دوردست‌تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟» همگان گفتند: «آنچه خواجهٔ بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت «رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید، و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قومِ آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.

و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. و مقدّم پیلبانان مردی بود چون {ص۳۷۷} حاجب بوالنّضر، و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی. امیر بوالنضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت «این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی، چنانکه بیک دفعت اورا هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد. وقت آمد که حق او نگاه داشته آید، که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را.» خواجه احمد گفت بوالنضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را. امیر فرمود تا او را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود، و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر، و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود بازرفت. و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند. و پس از این هر روزی وجیه‌تر بود تا آنگاه که درجهٔ زعامت حُجّاب یافت چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود. و امروز سنه احدى وخمسین و اربعمائه بحمد الله بجای است – و بجای باد سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله که او را بنواخت و حق خدمت قدیم وی بشناخت – و لشکرها می‌کشد و کارهای بانام بر دست وی می‌برآید چنانکه بیارم، و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم باز می‌نماید و در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می‌کنند، و کوتوالیِ قلعتِ غزنین شغلى بانام که برسم وی است حاجبی {ص۳۷۸} از آن وی بنام قتلغ‌تگین آن را راست میدارد.

و امیر پس از عرض کردنِ پیلان نشاطِ شراب کرد. و پیلبانان را بپایمردی حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد. و صد پیل نر جدا کردند تا با رایتِ عالی ببلخ آرند. و دیگر پیلان را بجایهای خود بازبردند. و از کابل برفت امیر و بپروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه‌ها و ثقل و پیلان از بژِ غوزک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوکانی شراب خورد. و از آنجا به ولوالِج آمد و دو روز ببود. و از ولوالِج سوی بلخ کشید و در شهر آمد روز سه‌شنبه سیزدهم ذوالقعده سنه اثنتین وعشرین واربعمائه و بکوشک در عبدالاعلی مُقام کرد یک هفته و پس بباع بزرگ رفت و بنه‌ها بجمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند، که بر آن جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقهای غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ میرود فواره ساخته.

و چون بغزنین بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده در مجلس امیر چنانکه آلتونتاش در سرِ آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد در بلخ و مدتی در آن محنت بماند؛ و اینجا جای آن نیست، چون بلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آید آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی.

و روز سه‌شنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر {ص۳۷۹} المؤمنین القادر بالله انار الله برهانه گذشته شد و امیرالمؤمنین ابوجعفر الإمام القائم بأمر الله أدام الله سلطانه را که امروز سنه احدى و خمسین و اربعمائه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی‌هاشم، علویان و عباسیان، بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّهٔ مردم بغداد، [و] قاف تا قافِ جهان نامه‌ها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیانِ ولات بیعت می‌ستانند؛ و فقیه ابوبکر محمد بن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را. امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت درین باب چه باید کرد؟ خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد، هر چند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند، که رسول چنین که نبشته‌اند بر اثرِ خبر است و باشد که زود دررسد. و آنگاه چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامهٔ تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت «صواب همین است.» و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند. و روز یک‌شنبه دهم ذی الحجه رسم عید اضحی با تکلیف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی.

و روز آدینه نیمهٔ ذی‌الحجه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید، و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند. امیر خواجه على {ص۳۸۰} میکائیل را رحمه الله علیه بخواند و گفت: رسولی می‌آید، بساز [تا] با کوکبه‌یی بزرگ از اشراف علویان و قضاه و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبه‌داران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا درشهر آورده آید. علی درین باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجهٔ عمید ابوعبدالله الحسین بن میکائیل ادام الله تأییده، فنعم البقیهُ هذا الصّدر، و برفت باستقبال رسول. و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبه‌داران و جنیبتان بسیار برفتند. و چون بشهر نزدیک رسید سه حاجب و بوالحسن کرجی و مظفر حاکمِ ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذوالحجه، و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلف بردند و الله اعلم بالصواب.

ذکر ورود الرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه القادر بالله رضی الله عنه و اقامه رسم الخطبه لامام القائم بأمر الله أطال الله بقاءه و ادام سموه و ارتقاءه

و چون رسول بیاسود – سه روز سخت نیکو بداشتندش – امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت چنان صواب دیده‌ام که روزی چند بکوشک [در] عبدالأعلى باز رویم که آنجا فراهم‌تر و ساخته‌تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه‌داران را برسم بتوان ایستادن، {ص۳۸۱} و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون ازین فارغ شویم بباغ بازآئیم. خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه‌داران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبدالأعلى باز آمد و بنه‌ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نبشته بودند، و در آخر این قصه نبشته آید این نامه و بیعت‌نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر ادام الله سلامته و رحم والده. و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم الله بینی و بین من فعل ذلک. و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبه‌داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی ساختند.

تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه

غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست {ص۳۸۲} کردند، چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دوشاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم‌لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصگان در رستهای صفه نزدیک امیر بایستادند با جامه‌های فاخرتر و کلاههای دوشاخ و کمرهای به زر و عمودهای زرین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همهٔ بزرگان درگاه و ولایت‌داران و حُجّاب با کلاههای دوشاخ و کمرِ زر بودند، و بیرون سرای مرتبه‌داران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه‌های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه‌پیل بخاست گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیر گشت و در کوشک شد، و امیر رضی الله عنه بر تخت بود پیش صفه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود. و خواجهٔ بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بوالنضر بازو گرفت و بنشاند، امیر {ص۳۸۳} آواز داد که خداوند أمیرالمؤمنین را چون ماندی؟ رسول گفت «ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را بگذشته شدن امام القادر بالله امیرالمؤمنین أنار الله برهانه، انا لله و انا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت ببقای خداوند بزرگ‌تر. ایزد عز ذکره جای خلیفهٔ گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیرالمؤمنین را باقی داراد.» خواجهٔ بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطهٔ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فراتخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد امیر گفت ترجمه‌اش بخوان تا همگان را مقرر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست. و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه باز بردند، و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهدِ حال بود. و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیت فوج فوج میآمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را می‌آوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی باز میگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها باز آمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه بزدند. امیر خواجه على را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا درِ مسجد آدینه و هر تکلف که ممکن گردد بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیرالمؤمنین را خطبه کرده آید. گفت چنین کنم. و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود بگفت و روی بکار آوردند روز{ص۳۸۴} دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبدالأعلى تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یادنداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبدالأعلى و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند. پس شب آدینه تا روز میآراستند. روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد.

و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست خواجه على میکائیل گفت زندگانی خداوند دراز باد، آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازها و آذین بستن راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر گفت بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشهٔ خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم، چنانکه یک آواز شنوده نیاید. آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم از آنجانبِ شارستان بباغ باز رویم. گفت فرمان‌بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام گرفتند.

و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم – روز پیشْ آمدنِ رسول – پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه‌داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثرِ سلطان خواجهٔ بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه على میکائیل و قضاه و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکائیل. امیر برین{ص۳۸۵} ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مِقرعه و بردابَردِ مرتبه‌داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجهٔ بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میکائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجهٔ بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و می‌نهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ و خواجهٔ بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه على میکائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الأعلى رسیدند. پس على از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد، و تکلفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد.

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجهٔ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند {ص۳۸۶} و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد باز رسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد چنانکه خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جملهٔ هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبهٔ حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی‌واسطهٔ این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفهٔ گذشته القادر بالله رضی الله عنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمَّده الله برحمته، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رای امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود لشکری بی‌اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندانِ کاری دررسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می‌باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جُسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج {ص۳۸۷} را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند چنانکه با سالاری از آنِ ما بروند، و ما اینک حجت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جد فرمائیم که ایزد عز ذکر ه ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عُدّت و آلت تمام و لشکر بی‌اندازه.