متن

ذکر وحشتی که افتاد میان امیر مسعود رضی الله عنه و بغراخان و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را رحمه الله علیه برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسط ارسلان خان برخاست

و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی رضی الله عنه که بغراخان در روزگار پدرش – و آنگاه او را لقب یغان تگین بود – به بلخ آمد که به غزنین آید به حکم آنکه داماد بود به حرّه زینب دختر امیر ماضی رضی الله عنه {ص۶۹۳} که به نام او شده بود تا به معونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند چنانکه از ما امید یافته بود. و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانیِ ترکستان بگرفتید آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و بازگشتن یغان‌تگین متوحش‌گونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتنِ ایشان خانی و آمدن به جنگ علی تگین چون برادرش طغان خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را به مرو و جنگها که رفت و به صلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حره زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود به تخت ملک نشست. و قدرخان پس ازین به یک سال گذشته شد ارسلان خان که ولیِ عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان به ظاهر نیک و به باطن بد بود.

امیر مسعود، چنانکه بازنموده‌ام پیش از این، خواجه بوالقاسم حصیری را و قاضی بوطاهر تبّانی را، خویشِ این امام بوصادق تبّانی، {ص۶۹۴} به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدِرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز به پروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عُرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را به رسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد اما به گوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است به حدیثِ میراث که «زینب را نصیب است به حکم خواهری و برادری»، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی قضاءِ حاجت بازگردانید با وعدهٔ خوب و میعادی و به ارسلان‌خان به شکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان‌خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشد چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر به ترکستان رسید منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیدهٔ وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد {ص۶۹۵} و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر به تازه‌گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خُرد حدیثی بود این.

پس کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم‌گونه و مطالبت کردند مُقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه‌ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را به درگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میانِ چوبها تهی کرده بودند و ملطفه‌های خرد آنجا نهاده پس به تراشهٔ چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب‌گون کرده تا به جای نیارند، و گفت این بغراخان پیشِ خویش کرده است. مرد را پوشیده به جایی بنشاند و ملطفه‌ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و به طغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کارِ ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه‌ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما {ص۶۹۶} ترکان از ضرورت میکنند و هر گاه که دست یابند هیچ ابقا و مجاملت نکنند» و صواب آن است که این جاسوس را به هندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطفه‌ها را به مهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغراخان چنانکه به تلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطفه‌ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، به لوهور رو و آنجا کفش می‌دوز.» مرد را آنجا بردند.

و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نیشابور بتو دادیم، آنجا رو»، و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه‌شنبه هفتم ذوالقعده سنهٔ ثمان و عشرین، و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کارِ بوحنیفه میآرد» و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده‌اند به راستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی. و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجهٔ بزرگ و بونصر را گفت «نه به غلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جِرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیانِ کوه سر برآورده بودند، و به حیلت از دست آن مفسدان بجست {ص۶۹۷} که بیم جان بود و به غزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ به ده روز پیش و از سلطان از حدِّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه به تو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته‌ایم.»

و روز آدینه پیش از نماز، یازدهم ذوالقعده، امیر بشکار رفت، و استادم و همه قوم با وی بودند، به دشت رخا مرغ و شکاری نیکو رفت و بسیار شکار یافتند از انواع. و به کوشک نو بازآمد روز یکشنبه بیست و یکم این ماه.

و روز یکشنبه چهارم ذوالحجه به جشن مهرگان نشست و از آفاق مملکت هدیه‌ها که ساخته بودند پیشکش را در آن وقت بیاوردند، و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند. و شعرا شعر خواندند و صلت یافتند، که این خداوند شعر میخواست و بر آن صلتهای شگرف میفرمود. و آن قصائد ننبشتم؛ و اگر طاعنی گوید چرا از آنِ امیر محمود رضی الله عنه بیاورده است و از آنِ امیر مسعود رضی الله عنه نیاورده، جواب آن است که این روزگار بما نزدیکتر است و اگر آن همه قصائد آورده شدی سخت دراز گشتى، و معلوم است که در جشنها بر چه نمط گویند. و پس از شعر به سر نشاط و شراب رفت و روزی خرم بپایان آمد.

و روز شنبه عید اضحی کردند با تکلف، و کارها رفت این روز از تعبیهٔ {ص۶۹۸} لشکر پیاده و سوار به درگاه بودن و آلت و زینت بی‌اندازه اظهار کردن، که رسولان ارسلان خان و بغراخان و لشکر خان والی سکمان آمده بودند، و خوانهای باتکلف نهادند و شراب خوردند.

و روز دیگر امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود، و ولایت بلخ او را فرمود و منشور داد و وی برین جمله بخانه باز شد و همه بزرگان و اولیا و حشم به فرمان سلطان نزدیک او رفتند – و به سرای ارسلان جاذب می‌بود – و سخت بسزا حق گزاردند چنانکه بهیچ وقت چنان نگزارده بودند.

و سدیگر روزِ عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه‌سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بوالنضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است. این قوم گفتند خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید، که صواب آن باشد که رای عالی بیند، تا بندگان آنچه دانند بگویند. امیر گفت مرا امسال که به بُست آن نالانی افتاد پس از حادثهٔ آب، نذر کردم که اگر ایزد عزذکره شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید. و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت، چه نالانی افتاد و باز بایست گشت، غصه در دل دارم و بدل من مانده است، و مسافت دور نیست عزیمت را بر آن مصمم کرده‌ام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه‌سالار با وی روند با لشکرهای تمام؛ و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که به آبادانیها درآیند، و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم؛ و به طوس و قهستان و {ص۶۹۹} هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است نباشد در خراسان فتنه‌یی و نرود فسادی، و گر رود شما همه به یکدیگر نزدیک اید و سخت زود در توان یافت. و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبدالسلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند. و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است پسر کاکو را بس قوتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمی‌کنند، نباشد آنجا هم خللی. من باری این نذر از گردن بیفکنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم. و ما این اندیشیده‌ایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد. اکنون آنچه شما درین دانید بی‌محابا بازگویید.

وزیر در حاضران نگریست گفت چه گویید درین که خداوند میگوید؟ سپاه‌سالار گفت «من و مانند من که خداوندان شمشیریم فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم. عیب و هنر این کارها خواجهٔ بزرگ داند که در میان مهمات ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست، و این شغل وزیران است نه پیشهٔ ما»، و روى به حجّاب کرد و گفت شما همین میگویید که من گفتم؟ گفتند گوییم. وزیر عارض و بونصر را گفت سپاه‌سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند، شما چه گویید؟ عارض مردی کمرسخت بود گفت معلوم است که پیشهٔ من چیست، من از آن {ص۷۰۰} زاستر ندانم شد؛ و چنان گران است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت. بونصر مشکان گفت این کار چنانکه مینماید در گردن خواجهٔ بزرگ افتاد، سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید. و من بنده نیز آنچه دانم بگویم؛ و به نعمت سلطان که هیچ مداهنت نکنم. وزیر گفت «من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود، چه صواب آن است که به بلخ رود و به بلخ هم مقام نکند و تا مرو برود، تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود. و نذر وفا توان کرد؛ و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده باشد، هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند. و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند، یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند، و آن کنند که عادت ایشان است از مثله کردن و کشتن و سوختن ده غزوِ هانسی برابر آن نرسد. شدن به آمل و آمدن این بلا بار آورد. این رفتن بهندوستان بتر از آن است. آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد، رای عالی برتر است.» استادم گفت من همین گویم و نکته‌یی برین زیادت آرم: اگر خداوند بیند پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیت و وضیع و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان به هانسی میرود صواب است یا ناصواب؟ {ص۷۰۱} تا چه گویند، که بنده چنان داند که همگان گویند ناصواب است. بندگان سخن فراخ میگویند که دستوری داده است، و فرمان خداوند را باشد.

امیر گفت مرا مقرر است دوستداری و مناصحت شما. و این نذر است که در گردن من آمده است و به تن خویش خواهم کرد. و اگر بسیار خلل افتد در خراسان روا دارم که جانب ایزد عزذکره نگاه داشته باشم، که خدای تعالی این همه راست کند. وزیر گفت «چون حال برین جمله است آنچه جهد آدمی است بجای آورده آید. امید است که درین غیبت خللی نیفتد.» و بازگشتند. و دیگر قوم همچنان خدمت کردند و بازگشتند، چون بیرون آمدند جایی خالی بنشستند و گفتند این خداوند را استبدادی است از حد و اندازه گذشته، و گشاده‌تر ازین نتوان گفت؛ و محال باشد دیگر سخن گفتن که بی‌ادبی باشد، و آنچه از ایزد عزذکره تقدیر کرده شده است دیده آید. و بپراگندند.

و روز پنجشنبه نیمهٔ ذی‌الحجه سپاه‌سالار على را خلعت پوشانیدند سخت فاخر و پیش آمد و خدمت کرد و امیر وی را بستود و بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر بر تو مقصوراست، خواجه با شما آید و او خلیفت ماست، تدبیرِ راست و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر کشیدن و جنگ بتو، مثالهای او را نگاه میباید داشت و همگان را دست و دل و رای یکی باید کرد تا در غیبت ما خلل نیفتد. سپاه‌سالار زمین بوسه داد و گفت «بنده را جانی است، پیش فرمانهای خداوند دارد»، و بازگشت.

{ص۷۰۲} و روز شنبه هفدهم این ماه وزیر را خلعت دادند خلعتی سخت فاخر بدانچه قانون بود و بسیار زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه میداشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود در غیبت سلطان. و چون پیش آمد امیر گفت مبارکباد خلعت، و اعتماد ما اندرین شدن بهندوستان بعد فضل الله تعالی بر خواجه است. و نذر است و آن را وفا خواهیم کرد. نخست فرزند را و پس سپاه‌سالار را و جملهٔ حشم را که می‌مانند به وی سپردیم و همگان را بر مثال وی کار باید کرد. گفت «بنده و فرمان‌بردارم و آنچه شرط بندگی است بجای آرم» و بازگشت. و وی را سخت نیکو حق گزاردند.

و روز دوشنبه نوزدهم ذوالحجه امیر پگاه برنشست و بصحرای باغ پیروزی بایستاد تا لشگر فوج فوج بگذشت، و پس از آن نزدیک نماز پیشین این سه بزرگ: فرزند و وزیر و سپاه‌سالار، پیاده شدند و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند. و خواجه بونصر نوکی را استادم نامزد کرد بفرمان عالی و با وزیر برفت اِنهى را.

و روز پنجشنبه هشت روز باقی مانده از ذوالحجه امیر رضی الله عنه از غزنی برفت بر راه کابل تا بهندوستان رود غزو هانسی را، و ده روز به کابل مقام کرد.

تاریخ سنه تسع و عشرین و اربعمائه

غرّه محرم روز شنبه بود. و پنجشنبه ششم این ماه از کابل برفت. و روز شنبه هشتم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد، استادم را گفت نامه بنویس به وزیر و این نامه‌ها درج آن نِه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد، که ما سرِ این نداریم.

{ص۷۰۳} و روز سه‌شنبه پنج روز مانده از محرم امیر به جَیْلَم رسید و بر کران آب نزدیکِ دینارکوته فرود آمد. و عارضه‌یی افتادش از نالانی و چهارده روز در آن بماند چنانکه بار نداد و از شراب توبه کرد و فرمود تا هر شرابی که در شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند و آلات ملاهیِ وی بشکستند، و هیچ کس را زهره نبود که شراب آشکار خوردی که جنباشیان و محتسبان گماشته بود و این کار را سخت گرفته. و بوسعیدِ مشرف را به مهمی نزدیک جنکی هندو فرستاد بقلعتش و کس بر آن واقف نگشت، و هنوز به جیلم بودیم که خبر رایِ بزرگ و احوال رایِ کشمیر رسید. و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر درگذشت.

و روز شنبه چهاردهم صفر امیر بِه شده بود بار داد و سه‌شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الأول به قلعت هانسی رسید. و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آن را درپیچیدند، و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب‌تر نباشد، که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند، و قلعت همچنین عروسی بکر بود. و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز {ص۷۰۴} مانده از ماه ربیع الاول، و برهمنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت به لشکر افتاد. و این قلعه را از هندوستان قلعه العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن.

و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و به غزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادى الاولى و از درهٔ سکاوند بیرون آمد، و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست. و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند، و کرده بودند، که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت، و راست به کوچه‌یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر. و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید. و امیر سعید و کوتوال و رئیس و دیگران تا به دو منزل استقبال کردند. و امیر به کوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افکندند و آذینها بستند، پس از آنجا بازآمد. و بنه‌ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین باز آمدند. و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین، اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام، و به فر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن {ص۷۰۵} ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که به قانون اول بازرسد.

و روز سه‌شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی امیر به جشن نوروز نشست، و دادِ این روز بدادند کهتران به آوردن هدیه‌ها. و امیر هم داد به نگاهداشتِ رسم. و نشاط شراب رفت سخت بسزا، که از توبه جَیلَم تا این روز نخورده بود.

و روز سه‌شنبه سوم جمادی الاخری نامه‌ها رسید از خراسان و ری سخت مهم. و درین غیبت ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده، که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردند. و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته، و ری خود حصار شده بود. و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت، و با قضای ایزدی کس بر نتواند آمد. و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد رایت عالی را حرکت خواهد بود.

و روز [یک]شنبه نیمهٔ این ماه امیر مودود وسپاه‌سالار على از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت.

و روز چهارشنبه سوم رجب امیر عبدالرزاق خلعت امیری ولایت پَرشَوَر پوشید و رسم خدمت بجای آورد. و دو غلامش را سیاه دادند به حاجبی. و شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند و خلعت یافت و مردی سخت کافی بود، از چاکرزادگان احمد میکائیل و مدتی دراز شاگردیِ {ص۷۰۶} بوسهل حمدوی کرده. و روز سه‌شنبه نهم این ماه سوی پَرشَوَر رفت این امیر بس بآرایش، و غلامی دویست داشت.

و دیگر روز نامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند – و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفته‌ام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب – تا فرصت یافت و بگریخت.

و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان به مرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند. و امیر سخت مقصر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را بر نخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است، او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامه‌های سعید صراف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و می‌نبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم به درمی باشد به اشتری هزار باری که زیادتی دارد غله بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان به درمی باشد، و گوید {ص۷۰۷} احتیاط میکنم، و غله به لشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند، که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشیِ جادو میگفتند؛ و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد تا جنگ کرده آمد چنانکه بیارم. و ایزد عزوجل علم غیب به کس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید ناچار همه تدبیرها خطا می‌افتاد، و با قضا بر نتوان آمد.