خلاصهٔ نشست

«صلح امیر مسعود با پسر کاکو و شحنه گماشتن در ری» گزارش جلسه اول نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز پنج‌شنبه ۲۷ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

روابط پیچیده با پسر کاکو

قسمت قبل آنجا تمام شد که سه روز در عزای سلطان محمود سفید پوشیدند و تعزیت گرفتند. اشاره‌ای هم به پسر کاکو و «مال ضمان» شد که درست متوجه نشدیم موضوع چه بود.

در این جلسه محمدرضا اقبالی برایمان توضیح داد که پسر کاکو یکی از بازماندگان آل بویه بوده و حکومت مستقل خودش را در اصفهان تشکیل داده بوده است. امیر مسعود او را شکست می‌دهد و اصفهان را تصرف می‌کند و پسر کاکو فراری می‌شود ولی خلیفه بغداد سعی می‌کند بین این دو میانجی‌گری کند. وقتی خبر مرگ سلطان و بر تخت نشستن برادر می‌رسد و مسعود می‌بیند که باید برگردد، میانجی‌گری خلیفه را می‌پذیرد و اصفهان را به پسر کاکو پس می‌دهد و پولی برای ضمانت از او می‌گیرد.

خراج اصفهان

رسول مسعود پیش پسر کاکو رفت و سه روز مذاکره (در متن: مناظره) کردند و آخر قرار شد که پسر کاکو از جانب مسعود والی اصفهان باشد و خراجش سالی دویست هزار دینار هریوه (هراتی) و ده هزار طاق جامه محلی. غیر از اینها باید هدیه نوروز و مهرگان و اسب و استر و وسایل سفر و این چیزها هم بفرستد.

استقبال مردم ری

مردم ری وقتی شنیدند مسعود به شهرشان می‌آید شهر را آذین بستند و برای استقبال از امیر مایه گذاشتند ولی مسعود داخل شهر نرفت و همان بیرون اردو زد و در عین حال نمایندگانی فرستاد تا آن آذین‌ها را ببینند و گزارش دهند.

محمد بر تخت

مسعود که به ری رسید نامه از غزنین گرفت که برادرش محمد به تخت نشسته است و همه درباریان و لشکریان هم به او گرویده‌اند. بیهقی اشاره‌ای هم می‌کند که «گفته‌اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم» که یعنی برادر کوچکتر وفاداری کشور را با پول خرید. بعدا می‌بینیم که انگار محمد خیلی از بیت‌المال بذل و بخشش کرده بوده است و این خودش باعث فتنه‌ای می‌شود.

مسعود شخصی به اسم سید عبدالعزیز علوی را به رسولی به غزنین فرستاد تا با برادرش اتمام حجت کند. چیزی از جزییات پیغام اینجا نیامده و بیهقی اشاره می‌کند که در قسمت‌های گم شدهٔ کتاب این موضوع را مشروح نوشته است و نقل دوباره‌اش ضرورتی ندارد.

پسند خلیفه

از آن طرف پیغام تسلیت خلیفهٔ بغداد به مسعود رسید که برایش خیلی دلگرم کننده بود. مسعود قبل از این که از اصفهان راه بیفتد به خلیفه نامه نوشته بود و خواسته بود که او را به عنوان جانشین پدر به رسمیت بشناسد و خلیفه هم پذیرفت و گفت که به سرعت به غزنین برو و «لوا و عهد و کرامات» را پشت سرت می‌فرستیم.

ریزش در اردوی امیر محمد

در همین ری نامهٔ پنج نفر از بزرگان دولت و لشکر از غزنین به مسعود رسید که نوشته بودند محمد دائما مشغول عیش و نوش است و کشورداری از او نمی‌آید و ما طرفدار تو ایم و هر وقت به خراسان رسیدی این حمایت را علنی می‌کنیم. مادر و عمّه‌اش (همان حرّه ختلی) هم نامه نوشته بودند که به حرف این سران باید اعتماد کرد.

بخشی از نامه سران غزنین به امیر مسعود (صلح با پسر کاکو)

شحنهٔ ری

امیر مسعود ری و اطراف را تازه گرفته و در تصمیم‌گیری برای بازگشت به خراسان دائما این نگرانی را دارد که زحمت‌هایش هدر شود و سرزمین‌های تازه‌گرفته از دست بروند. در نامه‌نگاری‌ها هم حره ختلی و دیگران روی این نکته انگشت گذاشتند و تاکید کردند که خراسان اصل است و جاهای دیگر اگر از دست بروند دوباره می‌شود پس گرفت.

درباره اصفهان که مساله با پذیرفتن وساطت خلیفه و سپردن شهر به خود پسر کاکو حل شد. درباره ری مسعود می‌پرسد که چه کسی را به عنوان شحنه بگماریم و چند سرباز به او بدهیم؟ نتیجه می‌گیرند که همه چیز به خود مردم ری بستگی دارد و اگر آنها به حکومت غزنویان راضی باشند یک شحنهٔ دست‌تنهای سوری هم کفایت می‌کند و اگر نباشند هرچه لشکر هم پشت سر باقی بگذارند کافی نیست.

نظر اعیان ری

پنجاه-شصت نفر از اعیان ری را دعوت کردند که به اردوگاه بیایند و لشکر هم با ساز و برگ نظامی نمایشی داد و مسعود از اعیان پرسید نظرتان درباره ما چیست؟ آنها هم گفتند که از وقتی که از بلا و ستم دیلمیان خلاص شده‌ایم همیشه تو را دعا می‌کنیم.

مسعود به‌شان اطلاع می‌دهد که پدرش مرده و او دارد به خراسان می‌رود و می‌خواهد شحنه‌ای با تعداد کمی سپاه پشت سرش باقی بگذارد تا بعد. واکنش اعیان به این خبر این است که با حیرت و دهشت همدیگر را نگاه می‌کنند و به خطیب شهر اشاره می‌کنند که تو سخن بگو. او هم خواهش می‌کند که ما در این مجلس بزرگ زبان‌مان بند آمده است و اگر اجازه بدهی بیرون از مجلس با یکی از معتمدان تو حرف خودمان را بگوییم.

زنی و پسری عاجز

در خیمهٔ بزرگ، اهل ری با طاهر دبیر جلسه می‌کنند و خطیب شهر اول ادعا می‌کنند که این اعیان که اینجا جمع شده‌اند حرف‌شان معتبر است و همه مردم شهر به قولی که اینها بدهند وفادار خواهند بود و بعد خدا را شکر می‌کند که بعد از سی سال که در دست دیلمیان اسیر بودند خدا به دل سلطان مسعود انداخت که آمد و آنها را «از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که مارا نمیتوانستند داشت برکند و از این ولایت دور افکند». و تاکید کردند که امیر مسعود حتی اگر یک تازیانه را به جای خودش بگذارد، و خراسان که سهل است اگر تا مصر هم برود باز ما بنده و فرمانبرداریم.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

نقل قول روز

و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی

تشریفات

دو نکته در تشریفات ملاقات اعیان ری با مسعود برای ما جالب بود. اول این که وقتی به ملاقاتش آمدند اجازه داد بنشینند ولی کمی دورتر. یعنی تا حدی احترام گذاشت نه خیلی.

دیگر این که برایمان عجیب بود که چرا اهل ری که می‌خواستند با آن عبارات صریح وفاداری خودشان را به مسعود ابراز کنند، این کار را جلوی خودش نکردند و خواهش کردند که با یکی از معتمدان او بطور خصوصی حرف بزنند و او برای امیر نقل کند.

سیده ملک خاتون

«مادر و پسری عاجز» که مردم ری از بی‌عرضگی‌اش به عذاب بوده‌اند همان «سیده ملک خاتون» است که حکایت مناسباتش با سلطان محمود مشهور است. اینطور که از متن برمی‌آید انگار ملکه هم در مملکت‌داری عاجز بوده و هم اختلاف مذهبی باعث می‌شده اهل ری از او دل خوشی نداشته باشند.


ویدئوی نشست

متن

و چون روزگار مصیبت سر آمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر کاکو علاءالدوله، و فرستاده آمد، و مسافت نزدیک بود سوی {ص۱۶} وی. و پیش از آن که این خبر رسد امیرالمؤمنین بشفاعت نامه‌یی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد، و نامه‌آور بر جای مانده و اجابت می‌بود و نمی‌بود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد. و نامه و پیغام بر این جمله بود که: «ما شفاعت امیرالمومنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم، و هیچ خلیفه شایسته‌تر از امیر علاءالدوله یافته نیاید. و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم‌زخم نیفتادی. لیکن چه توان کرد، بودنی می‌باشد. اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا، و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوى فرع گراییدن، خصوصا که دوردست است و فوت میشود. و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه‌یی گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد. و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرونگذاریم، که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت، و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که بحمدالله مردان و عُدّت و آلت سخت تمام است آنجا. اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سوال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا {ص۱۷} بازگردیم. پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که او را گویند «با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد؟» نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. والسلام.»

این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد. و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد، و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بوجعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند.

و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت – پنج روز باقی مانده بود از جمادى الأخرى – بر طرف ری. چون بشهر ری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلّفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حد و اندازه گذشته، اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است. و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند، و وی معتمدان {ص۱۸} خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلّفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد.

و اینجا خبر بدو رسید از نامه‌های ثقات که امیر محمد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد، که گفته‌اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم. امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت دل‌مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز علوی را که از دهاه الرجال بود برسولی بغزنین فرستد، و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمد و آن کفایت باشد.

و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد نامه امیرالمؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید به ری بتعزیت و تهنیت على الرسم فی مثله، جواب نامه‌یی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیرالمؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که «آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بر وی مقرراست، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد. و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی‌دل شد و فرمود تا آن را بر ملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و از آن نامه نسختها برداشتند {ص۱۹} و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراه فرستادند تا مردمان را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد پدر وی است.

و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامه‌ها آوردند از آنِ امیر یوسف و حاجب بزرگ على و بوسهل حمدوی و خواجه على میکائیل رئیس و سرهنگ بوعلی کوتوال، و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکینِ وقت را امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد، و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست باید شتافت به دلی قوی و نشاطی تمام تا هرچه زودتر بتخت ملک رسد، که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمتش حره ختلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته‌اند حقیقت است.

امیر رضی الله عنه بدین نامه‌ها که رسید سخت قوی‌دل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت «کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟» گفتند رای درست آن باشد که خداوند بیند . گفت «اگر ما دل درین دیار بندیم کار دشوار شود، و چندین ولایت بشمشیر گرفته‌ایم و سخت با نام است آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن مُحال است، و ما را صواب آن می‌نماید که بتعجیل سوی نشابور و هراه رانیم و قصد اصل کنیم. و اگر چنین که نبشته‌اند بی جنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی {ص۲۰} نماند باز تدبیر این نواحی بتوان کرد.» گفتند رای درست‌تر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صواب‌تر. گفت ناچار اینجا شحنه‌یی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند که هر کس که بازایستد بکراهیت باز ایستد. و پیداست که اینجا چند مردم می‌توان گذاشت، و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام‌را کسی بباید گذاشت، و اگر وفا نخواهند کرد اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید چیزی نیست. گفت راست من هم این اندیشیده‌ام که شما میگویید، و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل‌انگیز. فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است در این باب گفته آید، که ما بهمه حالها پس فردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست. گفتند چنین کنیم. و بازگشتند. و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای‌پرده باشند. گفتند فرمان‌برداریم.

 دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند، علویان و قضاه و ائمه و فقها و بزرگان، و بسیار مردم عامه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر رضی الله عنه فرموده بود تا کوکبه‌یی و تکلفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق. و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند. و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشم‌تر، و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن {ص۲۱} بگشاد. و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی، و بیاید در این تاریخ سخنان وی چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال الله عز و جل و قوله الحق: و زاده بسطه فی العلم و الجسم و الله یوتی ملکه من یشاء. پس اعیان را گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟ شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رسته‌ایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد بر ما نشسته است در خواب امن غنوده‌ایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد عز ذکره سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حُرَم و ضیاع و املاک أیمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.

امیر گفت ما رفتنی‌ایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است، و نامه‌ها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان پدر ما رضی الله عنه گذشته شده است و گفته‌اند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم، و بهیچ حال آنرا مهمل فرو نتوان گذاشت که اصل است. و چون از آن کارها فراغت یابیم تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید چنانکه با فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری بانام و عدّت و لشکری {ص۲۲} تمام ساخته و اکنون اینجا شحنه‌یی می‌گماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود؛ اگر طاعتی بینیم بی‌ریا و شبهت ،در برابر آن عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمام‌تر نباشد، و پس اگر بخلاف آن باشد از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای عزوجل معذور باشیم که شما کرده باشید. و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید، نه عشوه و پیکار ، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. چون ازین سخن فارغ شد اعیان ری در یکدیگر نگریستند، و چنان نمودند که دهشتی و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر – و مردی پیر و فاضل و اسن و جهان‌گشته بود – او برپای خاست و گفت: زندگانی ملک اسلام دراز باد، اینها در این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و مُحجِم گردند، اگر رای عالی بیند فرمان دهد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند و جواب دهند. امیر گفت نیک آمد. و اعیان ری را بخیمه بزرگی آوردند که طاهر دبیر آنجا می نشست – و شغل همه بر وی میرفت که وی محتشم‌تر بود – و طاهر بیاید بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه {ص۲۳} پاسخ دهند. طاهر گفت سخن خداوند شنودید جواب چیست؟ گفتند زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کرده‌ایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید. طاهر گفت نیکو دیده‌اید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟ خطیب گفت این اعیان و مقدمان گروهی‌اند که هر چه ایشان گفتند و نهادند اگر دوبار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد آن را فرمان بردار باشند. و میگویند قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس بود – که کار ملک از چون فخرالدوله و صاحب اسمعیل عباد به زنی و پسری عاجز افتاد – و دستها بخدای عز و جل برداشته تا مَلِکِ اسلام را، محمود، در دل افگند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که مارا نمیتوانستند داشت برکند و از این ولایت دور افکند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط چون او خود بسعادت بازگشت. و تا آن خداوند برفته است این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است، جهان میگشاد و متغلبان و عاجزان را می‌برانداخت، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده و همچنین حلاوت عدل بچشانیده. و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد {ص۲۴} فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار ، البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شر آن مفسدان به پیروزی خدای عز و جل کفایت کردندی. و اگر این خداوند تا مصر میرفتی ما را همین شغل میبودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت. و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد فارغ گشت – و زود باشد که فارغ گردد چه پیش همت بزرگش خطر ندارد – و چنان باشد که بسعادت اینجا باز آید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند آن روز بنده‌تر و فرمانبردارتر باشیم، که این نعمت بزرگی را که یافته‌ایم تا جان در تن ماست زود زود از دست ندهیم. و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است تازیانه‌یی اینجا بپای کند او را فرمانبردار باشیم. سخن ما این است که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت این فصل که من گفتم سخن شما هست؟ همگان گفتند هست بلکه زیاده ازینیم در بندگی.