متن

و بوده است در جهان مانند این، که چون عبدالله زبیر رضی الله عنهما بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبدالملک مروان با {ص۲۳۷} لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد، که مردم و آلت و عدت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجاج با لشکر بیامد و با عبدالله جنگ پیوست، و مکه حصار شد، و عبدالله مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ می‌انداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. و حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی، بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی‌بند عزیزاً مکرَّماً، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبدالله گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء – و دختر ابوبکر الصدیق بود رضی الله عنه – و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی‌امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جدت از سوی من بوبکر صدیق رضی الله عنه. و نگاه {ص۲۳۸} کن که حسین علی رضی الله عنهما چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیدالله تن در نداد.» گفت ای مادر، من هم برینم که تو میگویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می‌اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.

عبدالله همه شب نماز کرد و قرآن خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون والقلم و سوره هل اتى على الإنسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست – و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است – و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه می‌دوخت و می‌گفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی» چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می‌فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. وعبدالله بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها به وی نمودند، عبدالله این بیت بگفت، شعر:

اِنّى اذا أعرِفُ یومی أصبِر                                                   اذ بعضهم یَعرِفُ ثُمَّ یُنکِر

چون بجنگ جای رسیدند بایستادند – روز سه شنبه بود هفدهم جمادى الأولى سنه ثلث و سبعین من الهجره – و حجاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را {ص۲۳۹} برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجُمَح و مردم قِنَّسرین را برابر در بنوسَهم. و حجاج و طارق بن عمرو با مُعظمِ لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.

عبدالله زبیر چون دید لشکری بی‌اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آلَ الزبیر، لو طِبتُم لی نفساً عن انفسکم کنّا اهل بیتٍ من العرب اُصطُلِمنا [فی الله] عن آخرنا و ما صحبنا عاراً. اما بعد یا آل الزبیر، فلا یَرُعکم وَقع السُّیوفِ فَانّی لَم احضُر موطناً قطُّ الّا ارتثثتُ فیه بین القتلى، و ما أجِدُ من دواءِ جراحها اشدُّ مما اجِدُ من اِلم وَقعِها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم. لا اعلم امرءاً منکم کسرَ سیفه و استبقى نفسه، فان الرَّجلَ اذا ذهب سِلاحُه فهو کالمَراهِ أعزل. غُضُّوا أبصارکم عن البارقه و لیشغل کل امرءِ قِرنَه و لا یُلهینَّکم السؤالُ عنّی و لا {ص۲۴۰} یقولَّن احدٌ این عبداللهُ بن الزبیر، الّا من کان سائلاً عنّی فانّی فی الرَّعیلِ الأول. ثم قال، شعر:

أبی لإبن سلمى انّهُ غیر خالدٍ                                              مُلاقی المنایا ایَّ صرفٍ تیمَّما

فَلَستُ بمُبتاعِ الحیوهِ بسبَّهٍ                                                 و لامُرتَقٍ من خَشیهِ الموتِ سُلَّما

پس گفت «بسم الله، هان ای آزاد مردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیشِ وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبدالله نیرو کرد تا جملهٔ مردمِ برابرِ درها را پیش حجاج افگند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردمِ آسوده و مبارزانِ نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. درین درآویختن عبدالله زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی وی فرودوید، آواز داد و گفت:

فلسنا على الأعقابِ تدمی کُلومُنا                                        و لکن على اقدامِنا تَقطُرُ الدَّما

و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه‌اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبدالله خون دید بانگ کرد که «أمیرالمؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمی‌شناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبدالله است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی الله عنه، و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبدالله زبیر را بکشتند، زبیریان صبر {ص۲۴۱} کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند. و سر عبدالله زبیر رضی الله عنهما را بنزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا جثه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا لله و انا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسهٔ بوبکر صدیق رضی الله عنهما بودی. و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت «سبحان الله العظیم! اگر عایشه أم‌المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی‌امیه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریف‌ترینِ زنان و گفت «گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبدالله را فروگرفتند و دفن کردند.

و این قصه هر چند دراز است درو فایده‌هاست. و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید. و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید {ص۲۴۲} که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربُّکَ یَخلُقُ ما یَشاءُ ویَختارُ.

و هرون الرشید جعفر را، پسر یحیی برمک، چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کردند و بچهار دار کشیدند، و آن قصه سخت معروف است، و نیاوردم که سخن سخت دراز می‌کشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی، و هرون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تأذیی و توجُّعی نمودی و ترحمی، بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی. و چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یک روز می‌گذشت چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت:

أما والله لولا خوفُ واشٍ                                                   و عینٍ للخلیفهِ لا تنامُ

لَطُفنا حولَ جِذعِک و استلَمنا                                             کما للنّاسِ بالحجَرِ استلامُ

در ساعت این خبر و ابیات بگوش هرون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند، هرون گفت منادیِ ما شنیده بودی، این خطا چرا کردی؟ گفت شنوده بودم ولکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان ناشنوده است، خواستم که پوشیده حقی گزارم و گزاردم. و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم. و اگر ایشان بر آن حال می‌شایند هر چه بمن رسد {ص۲۴۳} روا دارم. هرون قصه خواست، مرد بگفت، هرون بگریست و مرد را عفو کرد، و این قصه‌های دراز از نوادری و نکته‌یی وعبرتی خالی نباشد.

چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد در روزگار هرون الرشید. یک روز، پس از برافتادن آل برمک، جریدهٔ کهن‌تر می‌بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفر بن یحیى البرمکی ادام الله لامعه برده آمد از زر چندین و از فرش چندین و کسوت و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین، و مبلغش سی‌بار هزار هزار درم. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانک و نیم. سبحان الله الذی لا یموت ابدا! و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته‌ام خاصه اخبار و ازان التقاطها کرده، در میانهٔ این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته‌شدگان بیدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد. والله الموفّقُ لِما یَرضی بمنِّه و سِعَهِ رحمته.

و ابن بقیه الوزیر را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فنَّا خسرو بغداد بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را {ص۲۴۴} عزالدوله میگفتند – در جنگی که میان ایشان رفت. و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحق دبیر ساخته است. و این پسرِ بقیه الوزیر جبّاری بود از جبابره، مردی فاضل و با نعمت و آلت وعدت و حشمت بسیار اما متهور. و هم خلیفه الطائع لله را وزیری می‌کرد و هم بختیار را، و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی‌ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستیِ خداوندش آنها کرد که کردنِ آن خطاست، و با قضا مغالبت نتوانست کرد، تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت فرمود تا او را بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند. و در مرثیه او این ابیات بگفتند، شعر:

عُلُوٌّ فی الحیاهِ وفی المماتِ                                               لَحقٌ انتَ اِحدى المعجزاتِ

کان الناسَ حولَک حینَ قاموا                                              وُفودُ نَداک ایّامَ الصِلاتِ

کأنّک قائمٌ فیهم خطیباً                                                      و کلُّهُم قیامٌ للصّلوهِ

مددتَ یدیک نحوَهم احتفالا                                              کَمَدِّهِما الیهم بالهباتِ

و لمّا ضاق بطن الأرضِ عن ان                                           یضُمَّ عُلاکَ من بعد المماتِ

اصار و الجوَّ قبرَک و استنابوا                                              عن الأکفانِ ثوبَ السّافیاتِ

{ص۲۴۵}

العظمک فی النفوس تبیت ترعى                                         بحفاظ و حراسه ثقات

وتشعل حولک النیران لیلا                                                  کذلک کنت انام الحیاه

رکبت مطیه من قبل زید                                                    علاها فی السنین الماضیات

و تلک فضیله فیها تأس                                                     تباعد عنک تعبیر المداق

ولم ار قبل جذعک قطه جذعا                                            تمکن من عیناق المکرمات

اسأت الى النوائب فاستثارت                                              فأنت قتیل ثأر النائبات

وکنت تجیر من صرف اللیالی                                             فعاد مطالبا لک بالترات

وصیتر دهرک الإحسان فیه                                                 الینا من عظیم الستینات

وکنت معشرے سعده فلا                                                   مضیت تفرقوا بالمنحسات

غلیل باطن لک فی فؤادی                                                  یخفف بالدموع الجاریات

ولو انی قدرت على قیام                                                    الفرضک و الحقوق الواجبات

ملات الأرض من نظم القوافی                                            وتحت بها خلاف النائحات

ولکنی اصبر عنک تفسی                                                    مخافه ان اعد من الجناه

وما لک تربه فاقول تسقى                                                   لانک نصب هطل الهاطلات

علیک تحیله الرحمن تترى                                                 برحمات غواد رائحات

این ابیات بدین نیکویی ابن الانباری راست، و این بیت که گفته است «رکبتَ مطیَّه من قبلُ زیدٌ» زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد، رضی الله عنهم أجمعین. و این زید را طاقت برسید از جور بنی‌امیه و خروج کرد در روزگار خلافت هشام بن عبدالملک، و نصر سیّار امیر خراسان بود، و قصه این خروج دراز است و در تواریخ پیدا، و آخر کارش آن است که وی را بکشتند رحمه الله علیه و بر دار کردند و {ص۲۴۶} سه چهار سال بر دار بگذاشتند. حکَم اللهُ بینَه و بینَ جمیعِ آلِ الرَّسولِ و بینهم. و شاعرِ آل عباس حَثّ میکند بوالعباس سفّاح را بر کشتن بنی‌امیه در قصیده‌یی که گفته است – و نام شاعر سُدَیف بود – و این بیت از آن قصیده بیارم، بیت:

واذکُرَن مصرعَ الحسینِ و زیدٍ                                            و قتیلاً بجانبِ المَهراسِ

این حدیث بر دار کردن حسنک بپایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول ومُبرِم درین تألیف – و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند – ورفتم بر سر کار تاریخ که بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شاء الله تعالی.

ذکر انفاذ الرسل فی هذا الوقت الى قدِرخان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین

امیر محمود رضی الله عنه چون دیدار کرد با قدِرخان و دوستی موکَّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین سخت مشرَّح، مواضعت برین جمله بود که حره زینب رحمه الله علیها از جانب ما نامزد یغان‌تگین بود پسر قدرخان که درین روزگار او را بُغراخان می‌گفتند – و پارینه سال، چهار صد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود {ص۲۴۷} که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. و سخت نیکو گوید، شعر:

اذا تمَّ امرٌ دنا نقصُه                                                           توقَّع زوالاً اذا قیلَ تمّ

و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم علیه السلام که یکدیگر را بر خیره می‌کشند و می‌خورند از بهر حُطام عاریت را وانگاه خود می‌گذارند و می‌روند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند، که با قضا مغالبت نرود – و دختری از آنِ قدرخان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند، که امیر محمود رضی الله عنه در آن روزگار اختیار چنان می‌کرد که جانبها به هر چیزی محمد را استوار کند، و چه دانست که در پردهٔ غیب چیست؟ پس چون امیر محمد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقدِ نکاح تازه بایست کرد بنامِ امیر مسعود رضی الله عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الأول این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بونصر و درین معنی رای زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده {ص۲۴۸} آید یکی از جملهٔ ندما و یکی از جملهٔ قضاه، عهد و عقد را، و اتفاق بر خواجه بوالقاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد، و بر بوطاهر تَبّانی که از اکابر تبّانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن‌داری و با این همه قدی و دیداری داشت سخت نیکو و خط و قلمش همچون رویش – و کم خط در خراسان دیدم به نیکویی خط او. و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید گذشته شد، و بیارم این قصه را بجای خویش – و استادم نامه و دو مشافهه نبشت در این باب سخت نادر، و بشد آن نسخت ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصه‌یی از آنِ تبانیان برانم که تعلق دارد بچند نکتهٔ پادشاهان، و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود، و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.

{ص۲۴۹}

قصه التبّانیه

تبّانیان را نام و ایّام از امام ابوالعباس تبّانی رضی الله عنه برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بوصادق تبّانی است ادام الله سلامته که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک على میمون می‌باشد و در روزی افزونِ صد فتوى را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگارِ پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنهم اجمعین برانم از پیشوایی‌ها و قضاها وشغلها که وی را فرمودند، بمشیّه اللهِ و اذنه. و این بوالعباس جدش ببغداد شاگرد یعقوب ابویوسف بود پسر ایّوب. و بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هرون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه رضی الله عنهم، از امامانِ مطلق و اهل اختیار بود بی‌منازع. و ابوالعباس را هم از اصحاب ابوحنیفه شمرده‌اند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه الله کرده است، مُلّاء سلطان مسعود و محمد ابنا السلطان یمین الدوله رضی الله عنهم أجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بوحنیفه است و از آنِ بویوسف و محمد و زُفَر و بوالعباس تبّانی و قاضی ابوالهیثم.»