متن

و روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان بنشست. نخست در صفهٔ سرای نو در پیشگاه، و هنوز تخت زرین و تاج و مجلس‌خانه راست نشده بود. که آن را زرگران در قلعت راست میکردند و پس ازین به روزگار دراز راست شد و آن را روزی دیگر است چنانکه نبشته آید بجای خویش. و خداوندزادگان و اولیا و حشم پیش‌آمدند و نثارها کردند و بازگشتند. و همگان را در آن صفهٔ بزرگ که بر چپ و راست سرای است به مراتب بنشاندند. و هدیه‌ها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان – که چون بوالحسن عبدالجلیل از آن ناحیت بازگشت و خراسان مضطرب شد صواب چنان دید که باکالیجار را استمالت کند تا بدست بازآید و رسولی آمد و از اینجا معتمدی رفت و از سر مواضعتی نهاده آمد. باکالیجار هر چند آزرده و زده و کوفته بود باری بیارامید و از جهت وی قصدی نرفت و {ص۶۵۶} فسادی پیدا نیامد – و از آنِ والی مکران و صاحب دیوان خراسان سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک؛ و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و به سرایچهٔ خاصّه رفت و جامه بگردانید و بدان خانهٔ زمستانی به گنبذ آمد که بر چپ صفهٔ بار است – و چنان دو خانه، تابستانی به راست و زمستانی به چپ، کس ندیده است و گواه عدل خانه‌ها بر جای است که بر جای باد، بباید رفت و بدید – و این خانه را آذین بسته بودند سخت عظیم و فراخ و آنجا تنور[ی] نهاده بودند که به نردبان فراشان بر آنجا رفتندی و هیزم نهادندی. و تنور بر جای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند و مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کَواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند. و بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی على طریق الإستلات میخوردند. و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله‌ها و ساتگینها. و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد، و وزیر شراب {ص۶۵۷} نخوردی، یک دو دور شراب بگشت او بازگشت. و امیر تا نزدیک نماز پیشین ببود چندانکه ندیمانِ بیرونی بازگشتند پس بصفهٔ نائبان آمد که از باغ دور نیست و آنجا مجلسی خسروانی ساخته بودند و ندیمان خاص و مطربان آنجا آمدند و تا نماز دیگر ببود پس از آن بازگشتند.

و روز یکشنبه نهم ذی الحجه و دوم روز از آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبرِ میدان است روی به دشت شابهار و بایستاد و نماز عید کرده آمد و رسم قربان بجای آورده شد و امیر از خضرا بزیر آمد و در صفهٔ بزرگ که خوان راست کرده بودند بنشست و اولیا و حشم و بزرگان را به خوان فرود آوردند و بر خوان شراب دادند و بازگردانیدند.

دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظرهٔ بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بُست رود و وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید رایت عالی به هرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد. و خداوندزاده امیر مودود و سپاه‌سالار على عبدالله مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی به بلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد به بزرگان و حشم؛ و بازگشتند و کارها راست {ص۶۵۸} کردند. و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصگان به دشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاه‌سالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیه‌کرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند – و خلعت یافته بودند پیش از آنکه برفتند – و امیر به سعادت به کوشک آمد.

و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند، بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند به کوشک خواجهٔ بزرگ ابوالعباس اسفرایینی به دیهِ آهنگران. و بقلعت سرهنگ بوعلى کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیشِ کارِ فرزند و کارهای غزنین باشد. و فقیه نوح را این سال ندیمیِ خداوندزاده فرمود سلطان، و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است، این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد. و خواجه محمد منصور مشکان را رحمه الله علیه هم ندیمی وی فرمودند. و سلطان این فرزند را برمی‌کشید و در باب تجمل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتکاران وی زیادتها میفرمود، و می‌نمود که او را دوست‌تر دارد. پدر دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر، که پادشاه‌زاده به کودکی و جوانی گذشته شد، چنانکه بیارم بر اثر، و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینهٔ او این شیر بچه بازخواست. و همه رفته‌اند خدای عزوجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظم ابراهیم را بقا باد بحق محمد و آله اجمعین.

{ص۶۵۹} چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد سرای‌پرده بر راه بُست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذوالحجه [و] در تگین‌آباد [آمد] روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه؛ و هفت روز آنجا مشغول بود به نشاط و شراب و پس سوی بُست کشید. والله اعلم.

تاریخ سنه ثمان و عشرین و اربعمائه

غرهٔ محرم روز دوشنبه بود. و به کوشک دشت لگان فرود آمد روز پنجشنبه چهارم محرم امیر رضی الله عنه، و این کوشک از بُست بر یک فرسنگی است. نزدیک نماز پیشین که همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخچیر برانده بودند – و اندازه نیست نخچیر آن نواحی را- چون پره تنگ شد نخچیر را در باغ راندند که در پیش کوشک است، و افزون از پانصد و ششصد بود که به باغ رسید، و به صحرا بسیار گرفته بودند به یوزان و سگان، و امیر بر خضرا بنشست و تیر میانداخت و غلامان در باغ میدویدند و میگرفتند، و سخت نیکو شکاری رفت. و همچنین دیده بودم که امیر محمود رحمه الله علیه کرد وقتی هم {ص۶۶۰} اینجا به بُست، و گورخری در راه بگرفتند و بداشتند با شکالها پس فرمود تا داغ برنهادند به نام محمود و بگذاشتند، که محدّثان پیش وی خوانده بودند که بهرام گور چنین کردی.

و روز آدینه نوزدهم محرّم دو رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و نُزل نیکو دادند؛ دانشمندی بود بخاری، مردی سخنگوی، و ترکمانی که گفتندی از نزدیکان آن قوم است. و دیگر روز، شنبه، امیر بار داد سخت باشکوه و تکلف و رسولان را پیش آوردند و خدمت کردند و بندگی نمودند و به دیوان وزیر بردندشان و صاحب دیوان رسالت آنجا رفت، خواجه بونصر مشکان، و خالی کردند. نامه‌یی سوی وزیر خواجه احمد عبدالصمد نبشته بودند و حوالت به پیغام کرده و پیغام چنان بود که از ما تا این غایت هیچ دست‌درازی نرفته است اما پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگر اند و دیگر میآیند، که راه جیحون و بلخان‌کوه گشاده است. و این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که داریم برنمی‌گیرد. باید که خواجهٔ بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید چنانکه صاحب‌بریدان و قضاه و صاحب دیوان خداوند باشند ومال می‌ستانند و بما میدهند به بیستگانی تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و {ص۶۶۱} به هر کار دشوارتر میان بندیم؛ و سباشی حاجب و لشکر نیشابور به هرات مقام کنند، اگر قصد ما کنند ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد. التماس ما این است، رای عالی برتر.

بونصر برفت و آنچه گفتند با امیر بگفت، جواب داد که رسولان را بازگردانید و شما دوتن بیایید تا درین باب سخن گوییم. وزیر و بونصر نزدیک سلطان رفتند. امیر سخت در خشم شده بود، وزیر را گفت این تحکّم و تبسّط و اقتراح این قوم از حد بگذشت؛ از یک سو خراسان را غربال کردند و از دیگر سو این چنین عشوه و سخن نگارین میفرستند. این رسولان را باز باید گردانید و مصرّح بگفت که «میان ما و شما شمشیر است و لشکرها از برای جنگ فرستاده آمده است و ما اینک از بُست حرکت میکنیم و به هرات خواهیم رفت.» وزیر گفت تا این قوم سخن برین جمله میگویند و نیز آرمیده‌اند پردهٔ حشمت برناداشته بهتر. بنده را صواب آن می‌نماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند، آنگاه اگر خداوند فرماید بنده به هرات رود و حاجب بزرگ و جملهٔ لشکر اینجا آیند و کار ایشان ساخته آید و بصلح و یا جنگ برگزارده آید؛ و خداوند نیز بما نزدیک باشد، اگر حاجت آید حرکت کند. امیر گفت «این سره است، این رسولان را برین جمله باز باید گردانید و آنچه باید نبشت خواجه بونصر از خویشتن بنویسد و ایشان را نیک بیدار کند تا خواب نبینند و بگوید که اینک تو که احمدی میایی تا این کار را برگزارده آید.» هردو بازگشتند، و دو سه روز درین {ص۶۶۲} مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت؛ جواب نامه و پیغام بدادند و ایشان را خلعت و صلت داده شد و بازگردانیدند سوی خراسان روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم.

و روز سه‌شنبه غرهٔ صفر ملطفه نایب‌برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید که «داود ترکمان با چهار هزار سوار ساخته از راه رباط رزن و غور و سیاه‌کوه قصد غزنین کرد، آنچه تازه گشت باز نموده آمد، و حقیقت ایزد تعالی تواند دانست.» امیر سخت تنگ‌دل شد بدین خبر و وزیر را بخواند و گفت هرگز ازین قوم راستی نیاید و دشمن دوست چون تواند بود. با لشکری ساخته ترا سوی هرات باید رفت تا ما سوی غزنین رویم، که بهیچ حال خانه خالی نتوان گذاشت. وزیر گفت فرمان‌بردارم اما بنده را این خبر حقیقت نمی‌نماید، که از مهرگان مدتی دراز بگذشته است و مرغ نیز از راه رباط رزن بغزنین نتواند رفت. امیر گفت این چه محال است که میگویی! دشمن کی مقیّد یخبند میشود؛ برخیز کار رفتن بساز که من پس‌فردا بهمه حالها سوى غزنین باز روم. وزیر بازگشت. و قومی که در آن خلوت بودند جایی بنشستند و بر زبان بونصر پیغام دادند که «اگر عیاذا بالله این خبر حقیقت است مردی رسد. خداوند را چندان مقام باید کرد تا خبری دیگر رسد.» برفت و پیغام بگزارد امیر گفت نیک آمد. سه روز مقام کنیم اما باید که {ص۶۶۳} اشتران و اسبان غلامان از سه‌پنج بازآرند. گفتند نیک آمد، و کسان رفتند آوردن اسبان و اشتران را. و هزاهزی عظیم در لشکرگاه افتاد و مردمان علفها که نگاه داشتن را ساخته بودند ببهای ارزان فروختن گرفتند. خواجه بونصر مرا گفت «علف نگاه‌دار و دیگر خر که این خبر سخت مستحیل است و هیچگونه دل و خرد این را قبول نمیکند، و گفته‌اند لا تُصدَّقنَّ من الأخبار ما لا یستقیمُ فیه الرأی. و این خداوند ما همه هنر است و مردی اما استبدادی عظیم دارد که هنرها را می‌بپوشد.» و راست چنان آمد که وی گفت: روز شنبه پنجم صفر نامه دیگر رسید که «آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بود که سواری صد و پنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند و گفته که ایشان مقدمه داود اند، از بیم آن تا طُلْبی دُم ایشان نرود آن خبر افگنده بودند.» امیر بدین نامه بیارامید و رفتن سوی غزنین باطل گشت و مردمان بیارامیدند.

و روز دوشنبه هفتم صفر امیر شبگیر برنشست و به کرانِ رود هیرمند رفت با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان. و خوردنی و شراب بردند. و صید بسیار بدست آمد. که تا چاشتگاه بصید مشغول بودند. پس به کران آب فرود آمدند، و خیمه‌ها و شراعها زده بودند. نان بخوردند و دست بشراب کردند و بسیار نشاط رفت. از قضای آمده پس از نماز امیر کشتیها بخواست و ناوی ده بیاوردند، یکی بزرگتر از جهت نشست او راست کردند و جامه‌ها افگندند و شراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت با دو ندیم و کسی که شراب پیماید از شرابداران و دو {ص۶۶۴} ساقی و غلامی و سلاحدار. و ندیمان و مطربان و فراشان و از هردستی مردم در کشتیهای دیگر بودند و کس را خبر نه. ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شده نشستن و دریدن گرفت، آنگاه آگاه شدند که غرقه خواسته شد. بانگ و هزاهز و غریو خاست. امیر برخاست و هنر آن بود که کشتیهای دیگر بدو نزدیک بودند ایشان درجَستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و بکشتی دیگر رسانیدند، و نیک کوفته شد و پایِ راست افگار شد چنانک یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن، اما ایزد عز ذکره رحمت کرد پس از نمودن قدرت و سوری و شادی‌یی بدان بسیاری تیره شد، و اَیُّ نعیمٍ لا یُکدِّرُه الدّهرُ.

و چون امیر به کشتی رسید کشتیها براندند و بکرانهٔ رود رسانیدند و امیر از آن جهان آمده بخیمه فرود آمد و جامه بگردانید، و تر و تباه شده بود، و برنشست و بزودی بکوشک آمد، که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده. و اعیان و وزیر بخدمت استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند خروش و دعا بود از لشکری و رعیت، و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود. و دیگر روز امیر نامه‌ها فرمود بغزنین و جملهٔ مملکت برین حادثهٔ بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد و مثال داد تا هزار هزار درم بغزنین و دو هزار بار هزار درم بدیگر ممالک بمستحقان و درویشان دهند شکر این را و نبشته آمد و بتوقیع مؤکد گشت و مبشران برفتند و روز پنجشنبه یازدهم صفر امیر را تب گرفت تب سوزان و {ص۶۶۵} سرسامی افتاد چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان مگر از اطبا و تنی چند از خدمتکاران مرد و زن را [و] دلها سخت متحیر و مشغول شد تا حال چون شود.

روز چهارشنبه هفدهم صفر رسولی رسید از آن پسران علی تگین البتگین نام و با وی خطیب بخارا عبدالله پارسی، و رسولدار پیش رفت با جنیبتان و مرتبه‌داران و ایشان را بکرامت بلشکرگاه رسانیدند و نیکو داشتند و نزل بسیار فرستادند. و امیر را آگاه بکردند، پیغام فرستاد بر زبان بوالعلاء طبیب نزدیک وزیر که: هر چند ناتوانیم ازین علت، از تجلُّد چاره نیست. فردا بار عام دهیم چنانکه همه لشکر ما را به‌بیند، رسولان را پیش باید آورد تا مارا دیده آید آنگاه پس از آن تدبیر بازگردانیدن ایشان کرده شود. گفت: سخت نیکو میگوید خداوند، که دلها مشغول است، و چون این رنج بر تن مبارک خود نهد بسیار فایده حاصل شود. دیگر روز امیر بر تخت نشست رضی الله عنه در صفهٔ بزرگ و پیشگاه، و وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم بدرگاه آمدند سخت شادمانه گشته، و دعاهای فراوان کردند و صدقه‌ها روان کردند. و رسولان را پیش آوردند تا خدمت کردند و بنشاندند، امیر مسعود رضی الله عنه گفت برادر ما ایلگ را چون ماندید؟ گفتند «بدولت سلطان بزرگ شادکام و بر مراد. تا دوستی و نواخت این جانب بزرگ حاصل شده است جانب  {ص۶۶۶} ایلگ را شادی و اعتداد و حشمت زیادت است. و ما بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد.» و رسولدار ایشان را بدیوان وزارت آورد و امیر خالی کرد با وزیر احمد عبدالصمد و عارض بوالفتح رازی و بونصر مشکان و حاجبان بگتغدى و بوالنضر – و حشمت بوالنضر بسیار درجه زیادت شده بود و همه شغل درگاه او برمی‌گزارد بخلافت حاجب بزرگ سُباشی که بوقت رفتن از بلخ سوی خراسان این درخواسته بود از امیر و اجابت یافته – امیر گفت «سخن این رسولان بباید شنید و هم درین هفته باز باید گردانید و احتیاط باید کرد تا هیچ کس نزدیک ایشان نیاید بی‌فرمان و قوم ایشان را گوش باید داشت و چنان باید که بر هیچ حال واقف نگردند. و مرا بیش از ین ممکن نیست که بنشینم، بوالعلاء طبیب را بخوانید و با خویشتن برید تا به پیغام هم امروز کار را قرار داده آید.» گفتند چنین کنیم، و بر خداوند رنجی بزرگ آمد ازین بار دادن و لکن صلاحی بزرگ بود. گفت چنین است.

قوم همه بازگشتند و امیر برخاست و بجای خود باز شد. و بوالعلاء بدیوان وزارت آمد. نامه‌ها و مشافهات استادم بستد و بخواند، نبشته بود که ندانیم که عذر آن سهوی که برفت چون خواهیم با چندین نظر خداوندی که از خداوند سلطان میباشد، و اکنون چون حال الفت و موافقت بدین درجه رسید ما را سه غرض است که این رسولان را بدان فرستاده آمده است، که چون عهد بسته آید از هر دو جانب و این سه غرض تمام گردد همه مرادها بتمامی حاصل شود: یکی آنکه مرا بزرگ کرده آید بدانکه ودیعتی از آن جانب کریم نامزد شود، و دیگر آنکه مارا عریف {ص۶۶۷} کرده آید بدانکه ودیعتی از این جانب ما نامزد یکی از فرزندان سلطان شود تا همه طمعها ازین ولایت که پیوسته است بمملکت خداوند بریده گردد، و سدیگر آنکه ما را با ارسلان خان که مهتر و خان ترکستان است بدستور و وساطت سلطان عهد و مکاتبت باشد تا ایشان را مقرر گردد که عداوت برخاسته است و خانه‌ها یکی شده است و اسباب منازعت و مکاشفت بریده شود. و این رسولان را با مشافهات و پیغامها بدین سبب فرستادیم. و سزد از همت بزرگ سلطان که ما را بدین اجابت باشد و با رسولان ما رسولان آیند از حضرت بزرگ تا ما نیز آنچه التماس کرده آید بجای آریم. که چون این اغراض حاصل شد لشکرهای ما از آب بگذرد و دست با لشکرهای سلطان یکی کنند و آتش این فتنه نشانده آید و فرمان را درین باب نگاه داریم و آنچه شرط یگانگی است در هر بابی بجای آریم باذن الله عز وجل.

استادم این مشافهات و پیغامها بخط خویش نبشت و بو العلا را داد تا نزدیک امیر بُرد و پس بیک دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلا نیز برفت پس بازآمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت خداوند میگوید درین باب چه میباید کرد و جواب چیست؟ گفتند شططی نخواسته است این جوان. اگر او را بدین اجابت کرده آید فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولد نگردد، و دیگر که مردم دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز میآید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلا برفت و بازآمد و گفت «آنچه میگویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به] هرسه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و بدست بوالعلا بفرستادند. امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار {ص۶۶۸} کرد، و از جملهٔ ندما بود و برسولی رفته. و خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه‌سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.

و پیش تا عارضه زائل شد نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق که «چون پسر کاکو را سر بدیوار آمد و بدانست که بجنگ می‌برنیاید عذرها خواست، و التماس میکند تا سپاهان را بمقاطعه بدو داده آید. و بنده بی فرمان عالی این کار بر نتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه راست، محمدِ ایوب، بمجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را بخط خویش نکت بیرون آورد. تا این عارضه افتاده بود بیش چنین میکرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی نبود میفرستاد فرودِ سرای بدست من و من به آغاجی خادم میدادم و خیر خیر جواب میآوردم و امیررا هیچ ندیدم تا این نکته بردم و بشارتی بود آغاجی بستد و پیش برد پس از یک ساعت برآمد و گفت ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم یافتم خانه {ص۶۶۹} تاریک کرده و پرده‌های کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاسهای بزرگ پر یخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی [بر] تن او مِخنَقه در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید، که علت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت را امضا باید کرد سپسِ آنکه اِحکام تمام کرده آید و حجت بر این مرد گیرد که این بارِ دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که ببوسهل نبشته آید تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»

من بازگشتم و اینچه رفت با بونصر بگفتم، سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عزوجل بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و بمن انداخت و گفت دو خیلتاش معروف را باید داد تا ایشان با سوارِ بوسهل بزودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب‌برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بُست سوی هرات و نشابور آییم تا بشما نزدیکتر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و بصاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست {ص۶۷۰} این خیلتاشان و مثال داد تا بنشابور و مراحل علفهای ما تمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت ما زود خواهد بود تا خللها را که بخراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود تو باز آی که پیغامی است سوى بونصر در بابی تا داده آید. گفتم چنین کنم، و بازگشتم با نامهٔ توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم، و این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی رحمه الله علیه بنشاط قلم درنهاد، تا نزدیک نماز پیشین ازین مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرِ پاره است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی الله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال‌ترِ مالهاست و در هر سفری مارا ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت باشد ازین فرماییم. و میشنویم که قاضی بُست بوالحسنِ بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و {ص۶۷۱} ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»

من کیسه‌ها بستدم و بنزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت «خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده‌اند.» و بخانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد. و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان بقاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم، که مرا بکار نیست. و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت دربایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم وِزر و وَبال این چه بکارآید؟ بونصر گفت ای سبحان الله! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانه‌ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است؛ و خواجه با امیر محمود بغزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی هست علیه السلام یا نه. من این نپذیرم و در عهدهٔ این نشوم. گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده. گفت من هیچ مستحق نشناسم در بُست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن بقیامت مرا باید داد؟ بهیچ حال این عهده قبول {ص۶۷۲} نکنم. بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان. گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد، على أی حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سالها دیده‌ام. و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک‌مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و بهیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درُّکما، بزرگا که شما دو تن اید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد می‌کرد؛ و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر بتعجب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوّفی را دیدی یا سوهان‌سبلتی را دامِ زرق نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاهتر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفای عباسیان خواندم، واجب داشتم در اینجا نبشتن.