متن

ذکر خروج الامیر مسعود من غزنه على جانب بُست

و من بُست الی خراسان و جرجان

و چون وقت حرکت فراز آمد – و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که باز نمودیم – امیر مسعود رضی الله عنه عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بُست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرتِ غزنین بدو سپرد چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبّر کارها، و دیگر فرزندان {ص۵۵۸} امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتکاران بقلعتِ نای و دیری فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامه‌ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قله به فرود آمده بجدّتر پیش گیرد چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبدالصمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.

و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمات امیر رضی الله عنه از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوال، و هفتم ذوالقعده به تکیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یکبار شراب خورد، که دل‌مشغول میبود بچند روی. پس از آنجا به بُست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد، و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچه‌ها.

و نامه‌های مهم رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو و سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ بالله خداوند بزودی قصد خراسان نکند بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند، و میگویند که در نهان با على تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا على تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.

و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بُست برفت، و در راه مبشران رسیدند و نامهٔ تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصیِ مغرور و {ص۵۵۹} گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی می‌بودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پسِ پشت برخاست. و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشرّان را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامه‌های تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک به لهور رسید و چندتن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند بگرفتند مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند از این سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند. و کار اعمال و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهِر با مردمِ بسیار اغلب هندو دُم احمد گرفت و در راه جنگها و دست‌آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و می‌آمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد، بگریختند. و تلک از دُم او باز نشد و نامه‌ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی می‌بازشد. و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دُم او گرفتند و یک روز به آبی رسید و بر پیل بود خواست که بگذرد جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند، بیشتر طمعِ آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدستِ خویش جتان نگذاشتند، پسرش بر پیلی بود، {ص۵۶۰} بربودند، و تیر و شِل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت تلک گفت مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمرهٔ آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دو بار رسول شد و آمد بر صدهزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوى لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد پس بدرگاه عالی شتابد هر چه زودتر باذن الله عز وجل.»

امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش. و اینک عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد، و از آدم علیه السلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد؛ و چون در کتب مثبت است دراز ندهم. و امیر درین باب نامه‌ها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمانبرداران، و مبشران فرستاد، که سخت بزرگ فتحی بود.

و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذوالحجه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود و لشکر آنجا عرض کرد. و مظفر طاهر را آورده بودند با بند که عامل {ص۵۶۱} و زعیم پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید – که رضای عالی بوسهل را دریافته بود و به درگاه باز آمده و بندیمی نشسته – از قضای آمده که آنرا دفع نتوان کرد چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند امیر قدّس الله روحه سخت تافته بود و مشغول‌دل، که نامه‌ها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت گفت «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت»، و حاجب سرایی ابله‌گونه‌یی که اورا خمار تگین ترشک گفتندی – محمودی و بتن خویش مرد بود و شهم – بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده با امیر مظفّرِ طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خُرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را باز نپرسیدیم، و اکنون قضا {ص۵۶۲} کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید. ایشان بدست و پای مرده برفتند.

و امیر را خشم بنشست و به نان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان نان خوردن حدیث پوشنگ خاست، امیر گفت: این سگ ناخویشتن‌شناس چه عذر میآرد – یعنی مظفّر – از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت که مظفر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتُغدی نگریست، بگتغدی گفت خداوند را بقا باد، مظفر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگویی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرح‌تر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصه چون مظفّری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت بخوانید این حاجبِ سرای را، بخواندند، و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ این مرد را چرا کشتند؟ گفت خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت بیرونِ خیمه برید و هزار چوب {ص۵۶۳} خادمانه زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند امیر گفت: مظفّر را چرا کشتید؟ و گفتند فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت چرا دیگر بار باز نپرسیدید؟ گفتند چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجبِ سرای در میان نبودی فرمودمی تا شما را گردن زدندی. اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند.» هر دوتن را ببردند و بزدند.

سنه ستَّ و عشرین و اربعمائه

غرّتش روز شنبه بود. امیر رضی الله عنه بسرخس آمد چهارم محرم. و بر کرانهٔ جوی بزرگ سرای‌پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.

و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب‌بریدِ ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری رحمه الله علیه، و صاحب‌دیوانی را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود. و امیر نامه فرمود بسیستان. و عزیز پوشنجه آنجا بود بمستحثّی، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.

و درین دو سه روز ملطفه‌های پوشیده رسید از خوارزم که هرون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید. آن ملطفه‌ها را نزدیک خواجهٔ بزرگ {ص۵۶۴} احمد عبدالصمد فرستاد. و ملطفه‌یی از جانب خواجهٔ بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نوشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود بنده کار هرون مخدول و خوارزم که فریضه‌تر و مهم‌ترِ کارهاست پیش داشت و شغل بیشتر راست شد به یمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا به مرو رود آن ده غلام که بیعت کرده‌اند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند، چون وی کشته شد آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده‌زاده عبدالجبار از متواری‌گاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان با بنده درین بیعت اند. آنچه جهدِ آدمی است بنده بکرد تا چون روَد و ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکترِ غلامانند به هرون، بچندبار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند، و ان شاء الله که این مُدبِرِ ناخویشتن‌شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان ویرا ناچیز کند.»

چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن نبشتم نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست – و من ایستاده بودم – حدیث  احمد ینالتگین خاست و هر {ص۵۶۵} کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بوالنضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت «الفالُ حقّ، ان شاء الله که چنین باشد.» بونصر ترجمهٔ معما به ترک دوات‌دار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر باز دادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم بازگشت. خواجه بونصر باز آمده بود، بازخواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه باز شد و مرا بخواند و گفت: امیر بدین معما که رسید سخت شاد شد و گفت رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء الله که شود، سخت زود که اَمارت آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درست‌تر بنده آن است که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراکنده‌اند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النهر گسسته شود، که منهیان بخارا و سمرقند نبشته‌اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند. و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد در مرو که واسطهٔ خراسان است، این همه خللها زائل شود، امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس باشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیش‌ترِ جهانیان بود. ایزدعزوجل بر همگان {ص۵۶۶} که رفته‌اند رحمت کناد بمنه و فضله و سعه جوده.

و روز شنبه نیمهٔ محرم سپاہ‌سالار علی عبدالله بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود باز نمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود.

و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدنِ حاجب بگتگین دامادِ سپاہ‌سالار، و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصرِ طیفور سپاہ‌سالارِ شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمد برادر سلطان مسعود چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند. و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند، بگتگینِ حاجب ساخته با مردمِ تمام دُم ایشان گرفت. از پیش وی به راندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند، بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری رفت سخت بنیرو {ص۵۶۷} و بسیار مردم کشته شد، بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدُم رفت. خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته بگریختند، بدُم رفتن خطاست. فرمان نبُرد، که اجل آمده بود. و تنی چند را از مبارزترِ خصمان دریافت و باز جنگِ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند خویشتن را از زین برداشت میانِ زره پیشِ زهارش پیدا شد ترکمانی ناگاه تیری انداخت آنجا رسید او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند باز آمدند.»

امیر رضی الله عنه بدین خبر غمناک شد، که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاہ‌سالار علىِ عبیدالله را بخواند و این حال بازراند؛ على گفت جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجهٔ بزرگ آنجاست تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت «سپاہ‌سالار را باید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد، با لشکری، و ایشان را بمالید و سوی {ص۵۶۸} بلخ رفت.» گفت فرمان‌بُردارم، کی میباید رفت؟ گفت پس‌فردا، که چنین خبری مهم رسید زود باید رفت. علی گفت چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمانِ عالی نامزد کرد بصاحب‌بریدیِ لشکر با سپاہ‌سالار و برفت. و على آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی بااحتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید، و حشمتی بزرگ افتاد.

و دیگر روز، شنبه، نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیشِ لشکرِ منصور بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نه‌گنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن. به دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده نهادند عبرت را و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد {ص۵۶۹} که این بشارت رسید فرمود تا مبشّران را خلعت و صلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگرِ آن روز در شراب بود بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمهٔ بزرگ. و هول روزی بود. و خبر آن بدور و نزدیک رسید.

و روز دوشنبه هشتم سفر خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد دررسید غانما ظافرا که بزرگ کاری بر دست وی برآمده بود به حدود ختلان و تخارستان و آن نواحی را آرام داده و حشمتی بزرگ افتاده و نواحی را بحاجب بزرگ بلگاتگین سپرده بحکم فرمان عالی که رسیده بود و بازگشته. و وی را استقبال بسزا کردند. چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت بر ملا، و با وی همان ساعت خالی کرد. صاحب دیوان رسالت آنجا بود. از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجدّ و سعی نیکوی خواجه. و شغل  نیز انشاء الله که بزودی کفایت شود. و ترکمانان دررمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دُم ایشان رفت با پیریِ آخورسالار و چند حاجب و مقدّم بانام‌تر. و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبّر آن لشکر است. و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه اُسنُوا با قدر حاجب و شحنهٔ نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند. و باز نگردند از دُم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید سوری با خود ببرده است. و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود. خواجه درین {ص۵۷۰} باب چه گوید؟ احمد گفت: رای درست جز این نیست، که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. امیر گفت بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود. و ایشان بازگشتند. و خواجه بخیمهٔ خویش رفت. بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند.

روز یکشنبه چهاردهم صفر طاهر دبیر را با چند تن و بوالمظفّر حبشی را که صاحب‌برید بود از ری بیاوردند خیلتاشان بی‌بند و بر در خیمهٔ بزرگ و سرای‌پرده بداشتند بر استران در کنیسها و امیر را آگاه کردند، فرمود که بخیمهٔ حرس باز باید داشت. همگان را بازداشتند. و نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار عراقیِ دبیر به پیغام میرفت و میآمد سوی ایشان و آخر آن بود که بوالمظفر را هزار تازیانه بعقابین بردند – و این مردی بود سخت کاری و آزادمرد، بغایت دوست صاحب دیوان رسالت. اما صاحب دیوان دم نیارست زدن که امیر سخت در خشم بود – و پس از وی چهار تن را از اعمال طاهر و کسان وی بزدند هزارگان؛ و طاهر را هم فرمود که باید زد. اما تلطفها و خواهشها کردند هر کسی تا چوب ببخشید؛ و طاهر را بهندوستان بردند و بقلعتِ گیری بازداشتند. و دیگران را بشهر سرخس بردند و بزندان بازداشتند. و بونصر عنایتها {ص۵۷۱} کرد در باب بوالمظفر تا وی را نیکو داشتند، و یک سال محبوس بماند و پس فرصت جستند و عنایت کردند تا خلاص یافت. و طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد، نعوذ بالله من انقلاب الحال.

و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین باز پراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن چنانکه هیچ بینوایی نباشد چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای‌پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آنِ همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند و در صحرایی که جوی آب بزرگ بود بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی برآمد. و چهارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا به گز بیاگندند. و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و بالای کوهی برآمد بزرگ. و آلهٔ بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب {ص۵۷۲} بدست کردند.

از خواجه بونصر شنودم که خواجهٔ بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیرِ رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند در گمان میباید بود. گفت گمان چیست، که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ گفتم هم نوبتی باز توان آورد و هم وکیل باز تواند گشت، که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید دل درین کار نتوان نهاد.

و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند – و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند – و کبوترانِ نفط‌اندود بگذاشتند و ددگان برف‌اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سده‌یی بود که دیگر آن چنان ندیدم، و آن بخرمی بپایان آمد.

و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم. و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد. و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه‌سالار على سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند، همانا على تگین که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رایِ {ص۵۷۳} درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند.» خواجه گفت صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سُباشی و بوالنضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسینِ وکیل تا بازگردد و سرای‌پردهٔ نوبتی بازآرند. گفتند چنین کنیم و بازگشتند. دو خیلتاش نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجهٔ بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقیِ دبیر کرده است، خبر یافتم. و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست. تا نشابور باری برویم و آنجا مُقام کند پس اگر این عراقی در سر وی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرضِ خویش تا تجمُّل و آلت و نزدیکی وی به امیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بی‌حشمت خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هر چش فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصح‌تر کس نیست. و خراسان و عراق بحقیقت در سرِ کارِ او خواهد شد چنین که می بینم.»

و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر امیر رضی الله عنه از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاول، و بشادیاخ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه {ص۵۷۴} بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت، و همه مردمان ازین حال بتعجب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشکسال چنانکه بیارم این عجایب و نوادر.