خلاصه جلسه

تُرک زاد

هرمز پسر بزرگتر انوشیروان از دختر خاقان چین است. دشمنانش برای تحقیر صدایش می‌کنند «تُرکزاد». در آخر داستان انوشیروان شرح می‌دهد که چطور شاه بعد از تحقیقات بسیار و سوال و جواب‌های مفصل از صلاحیت هرمز مطمئن شد و بعد او را ولیعهد کرد. اما از لابلای داستان‌های پس از به شاهی رسیدنش در می‌یابیم که انگار بسیاری از درباریان با شاه شدن او مخالف بوده‌اند و او هم متقابلا به درباریان و اشراف اعتماد نداشته و از آنان می‌ترسیده. برای همین بلافاصله بعد از به شاهی رسیدن شروع می‌کند به قلع و قمع نزدیکان و معتمدین پدر.

سه دبیر و موبد موبدان

هرمز در قلع و قمع اول به سراغ سه دبیر معتمد پدرش می‌رود: ایزدگشسب، برزمهر و ماه‌آذر. از داستان خیلی مشخص نیست چه به سر برزمهر و ماه‌آذر می‌آید ولی ایزدگشسب به زندان می‌افتد و به شدت از گرسنگی رنج می‌کشد.

ایزدگشسب به موبد موبدان که نامش زرتشت است پیام می‌فرستد و از اوضاعش می‌نالد و موبد موبدان هم بر خلاف توصیه نزدیکان به زندان به ملاقات دبیر می‌رود و برایش غذا می‌برد. ایزدگشسب از دیدن موبدان‌موبد خیلی شاد می‌شود و حسابی به او وصیت می‌کند و از جمله می‌گوید که به شاه بگو از ظلمت به خدا شکایت می‌برم.

یکی از جاسوسان هرمز خبر ملاقات آن دو را به شاه می‌رساند و شاه هم از موبد کینه به دل می‌گیرد ولی به روی خود نمی‌آورد. البته کسی را می‌فرستد تا ایزدگشسب را در زندان بکشد. بعدا در ملاقات با موبد موبدان هم او را دعوت کرد که سر سفره او بنشیند و خود شاه با دست خودش موبد را مسموم کرد و کشت.

دو بزرگزاده

بعد نوبت به بهرام آذرمهان و سیماه برزین می‌رسد. این دو نفر را نمی‌شناسیم و تا بحال معرفی نشده‌اند ولی ظاهرا دوستان خیلی صمیمی و قدیمی هستند.

شاه بهرام را مخفیانه پیش خود می‌خواند و به او می‌گوید که فردا در بارگاه من از تو سوال می‌کنم که سیماه برزین چه جور آدمی است؟ و تو هم تا می‌توانی درباره‌اش بد بگو. بهرام قبول می‌کند.

بهرام البته فردا که صحنه را می‌بیند متوجه می‌شود که پس از قربانی شدن سیما نوبت خودش است و تصمیم می‌گیرد در حق رفیق قدیمی‌اش جوانمردی‌ای بکند.

وقتی شاه پرسید که سیما چطور آدمی است، بهرام جواب داد که شاها نگاهش نکن که ویرانی بوم ایران از همین بهرام است و جز از بد سخن نمی‌گوید. سیمای برزین از شنیدن این سخن ناراحت می‌شود و می‌گوید مگر من چه بدی در حق تو کرده‌ام که درباره‌ام اینطور می‌گویی؟

اینجاست که بهرام آذرمهان تلاش خودش را برای نجات دادن رفیق دیرینه‌اش می‌کند و می‌گوید یادت هست آن موقع که انوشیروان پرسید از بین پسران من کدام برای جانشینی مناسب‌تر است و ما گفتیم که این «ترکزاده» سزاوار پادشاهی نیست ولی تو گفتی که نه اتفاقا هرمز سزاوار است؟ همه این بدبختی‌ها از گواهی نابجای تو است.

رنگ هرمز پرید از شنیدن این داستان ولی تصمیمش عوض نشد و هر دو را به زندان فرستاد و بعد از دو شب سیماه برزین را کشت.

بهرام آذرمهان به عنوان آخرین تیر ترکش به شاه پیغام فرستاد که می‌دانی که من چقدر نیکخواه تو بوده‌ام و جلوی پدرت طرفداری‌ات کرده‌ام. حالا هم رازی دارم که باید بگویم. هرمز بهرام را به قصر خواند و او هم نشانی داد که در خزانه صندوق چوبی ساده‌ای با مهر پدرت هست که رقعه‌ی مهمی در آن است.

هرمز فرستاد تا صندوق را باز کردند و آن را گشودند نوشته‌ای به خط نوشین روان دید که نوشته بود پادشاهی هرمز دوازده سال بیشتر طول نمی‌کشد و بعد از آن جهان پرآشوب می‌شود و دشمن به او دست می‌یابد و اول کورش می‌کند و بعد می‌کشد!

البته بهرام با این ترفند هم از زندان نجات پیدا نکرد و شب بعد جلاد او را هم کشت ولی در همان قصر این فرصت را پیدا کرد که به هرمز بگوید:

بدو گفت بهرام کای ترکزاد / به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان نژادی نه از کیقباد / که کسری تو را تاج بر سر نهاد

ویدئوی این نشست: