نزدیک امتاهان سُلسه سوّم!
من خیلی به نگهداری یادگاریهای مکتوب علاقه دارم. تقریبا هر کاغذی که رویش چیزی نوشته یا چاپ شده باشد هم طبق تعریف من یادگاری مکتوب به حساب میآید و همهی این یادگاریها را هم توی کمدی در خانه نگه میدارم که همسر گرامی به خاطر کمبود جا، خیلی به آن حساسیت دارد! یعنی هر چند وقت یکبار به من گیر میدهد که بیا این کمد را مرتب کن تا کمتر جا بگیرد و من هم همهی کمد را پخش میکنم وسط اتاق و یک روز یا نصف آن را صرف مرتب کردنشان میکنم و آخر سر میبینیم که نتیجه همانقدر جا میگیرد که قبلا میگرفت… حالا بگو کمی بیشتر یا کمتر!
توی این کمد هم همه جور مکتوباتی پیدا میشود، از خاطرات و یادداشتهای خودم بگیر تا نامهها و کارتهای عروسی و تبلیغات انتخاباتی و اعلامیههای سیاسی و برگهی امتحانی و جزوه درسی و ژتون غذای دانشگاه و … به تازگی، متن دستنویس معرفی «رستوران گیاهی آناندا» نوشتهی «سیاوش خان دیباج» که خیلی به ایشان ارادت وافر دارم…
دو سه سال پیش، وقتی تازه اسکنر خریده بودم نشستم و بعضی از این یادگاریها را اسکن کردم و میخواستم بقیه را هم اسکن کنم که ذوق اسکنر پرید و کار نیمه ماند.
چند روزی است که مشغول مرتب کردن و TAG زدن عکسهای آرشیوم هستم (خدا نصیب نکند خیلی کار مشقتباری است) بر خورد کردم به این عکس از همان مجموعهی اسکن شده:
دستخط کوچکترین خواهرم است که الان سال اول دانشگاه است و آن وقتها (سال 74) کلاس اول بوده. کلی ذوق کردم و کلی نوستالژی شدم و کمی گشتم تا عکس پاکت نامه را هم توی همان مجموعه پیدا کردم:
آدرس گیرنده و فرستندهاش شاهکار است!