کاپیتان علیرضا اعتمادی
«سر دفتر عالم معانی عشق است
سر بیت قصیدهی جوانی عشق است
ای آنکه نداری خبر از عالم عشق
این نکته بدان که زندگانی عشق است
سروران گرامی، همراهان عزیز، مسافرین محترم پرواز شمارهی فلان هواپیمایی ماهان به مقصد کرمان،
در غروبی آرام و دلانگیز، من کاپیتان علیرضا اعتمادی به همراه [اسامی کمک خلبان، مهندس پرواز، سرمهماندار و …] ساعتی رو در خدمت شما عزیزان هستیم…»
یک وقتی وسطهای پرواز، توی همهی پروازها، صدای کاپیتان را میشنوید که خوشامد میگوید و خیلی رسمی و مودبانه اعلام میکند که ارتفاع چقدر است و کی میرسیم و هوا چطور است و …. اما این کاپیتان علیرضا اعتمادی با همه فرق داشت!
این جمعه و جمعهی قبلش همراه ماهان مهدوی سفری به کرمان داشتیم برای زیارت مس سرچشمه و برگزاری یک کلاس (خیلی) فشرده… لابلای صحبتها ماهان تعریف کرد که هواپیمایی ماهان خلبان خیلی باحالی دارد که شعر میخواند و اهل ذوق است. پنجشنبه، همین که کاپیتان شروع کرد به صحبت و گفت «سر دفتر عالم معانی عشق است …» ماهان از جا پرید و ذوقزده گفت «خودشه! علی خودشه!».
کاپیتان اعتمادی صدای خیلی گرم و لحن خیلی صمیمیای داشت و شنیدن صحبتهایش با وجود اینکه قبلا وصف مفصلش را از زبان ماهان شنیده بودم، خیلی لطف داشت.
خلاصه که کاپیتان گزارش داد بعد از بلند شدن از فرودگاه مهرآباد «با عنایت دوستان مراقبت پرواز گردش به چپ کردیم» و از محدودهی مهرآباد خارج شدیم و الان در محدودهی هوایی انارک در نزدیکی «یزد زیبا و دوستداشتی» هستیم و پس از آن به سمت کرمان «مهربان» ادامه مسیر میدهیم…
بعد توصیفی از صحنهی روبروی کابین داد که «شبیه نقاشیهایی است که در کودکی آرزوی کشیدنش را داشتیم» و «به زودی غروبی زیبا و دلانگیز» جای آن را میگیرد…
در مورد کرمان اطلاعاتی داد که «در سال 1316 به تقسیمات کشوری پیوسته» و «بلندترین قلهی آن هراز است» با فلانقدر ارتفاع…
آخر سر هم آزادی خرمشهر را تبریک گفت و توضیحات فارسیاش را با این شعر تمام کرد که:«گلها جواب زمیناند به سلام آفتاب/نه زمستانی باش که بلرزانی/نه تابستانی که بسوزانی/ بهاری باش تا برویانی»!
خلاصه آدم جالبی بود. حیف که تنبلی کردم و از او عکس نگرفتم. (بعد از فرود آمده بود دم در و مسافران را بدرقه میکرد)