حکمت خطی
«… بهش گفتم این پنجا تومن صد تومن بالات نمیبره، دردی ازت دوا نمیکنه، حالا تو با خودت میگی این -دور از جون شما- هالوئه پنجاه تومن بیشتر ازش بگیرم، منم که به خاطر پنجا تومن صد تومن باهات بحث نمیکنم میدم، ولی باید دنبال اون پولی باشی که از زمین میکشتت آسمون…
من به جان شما نباشه به جان خودم با دوتا چشای خودم دیدم، یعنی قصه نیست عین واقعیته، چیزیه که با همین جفت چشای خودم دیدم… ما تو اصفاهان دانشجو بودیم… چند نفری یه اتاق از یه خونه رو اجاره کرده بودیم با هم زندگی میکردیم… یه پسره بود همسایمون پدرش مرده بود مادرشم مریض بود…
… یه روز رفت یکی ازین مغازه های درست و حسابی اصفهان دزدی، حاجیه صاب مغازه مچشو گرفت، پلیس اومد و میخواستن ببرنش زندان، برگشت به حاجیه گفت باشه آقا من میرم زندان ولی تو مردونه این نسخه رو بگیر برسون به مادرم [!]… حاجیه گفت یعنی تو به خاطر نسخهی مادرت اومدی دزدی؟ گفت آره به مولا علی… حاجیه پلیسا رو رد کرد مغازهشو سپرد دست پسره، دخترشم بهش داد… مغازه الکتریکی بود صوتی تصویری… الان پسره رو میشناسم میلیاردره!…»
از افاضات یکی از مسافران خط پونک-سید خندان در مذمت گرفتن کرایه اضافه و توصیه به گشتن دنبال راههای موثرتر برای پولدار شدن!