ننویس حاجی!
گفتم (یعنی تقریبا تشر زدم) «ننویس حاجی!». دست و پایش را گم کرد و با ترس به طرف من برگشت. انتظار داشت آدم یونیفورمپوشی ببیند انگار. مرا که دید و خیالش که راحت شد، خودش را جمع و جور کرد و حرف گنگی زد توی مایههای این که «همه نوشتهاند، من هم مینویسم» و کارش را کرد و رفت. من هم یک عکس ازش گرفتم که کمی اخمهایش را توی هم برد ولی واکنشی نشان نداد.
بعد که رفت، یکی یکی اعضاء خانوادهاش آمدند و سرک کشیدند و نگاهی به من انداختند ببینند کی بوده که به پدر خانواده گفته یادگاری نوشتن روی بناهای تاریخی کار بدی است! وقتی از کنارشان رد میشدم (مرا نمیدیدند) شنیدم که مادر خانواده میگفت: «پس واسه چی این همه راه اومدیم؟ اومدیم که یادگاری بنویسیم دیگه!» (لهجهاش را حذف کردم که به قومیتی توهین نشده باشد)