همکار تازهم لهستانیه و قراره من ظرف چهار هفته همه کارهام رو تحویلش بدم و خودم منتقل بشم به یه تیم دیگه. یه جور ارتقاء محسوب میشه برای من.
بنده خدا خیلی پسر خوبیه ولی حریم خصوصی منو رعایت نمیکنه. یعنی مثلا به جای این که بره ۹۰ سانت اونورتر سر جای خودش بشینه، صندلیش رو میچسبونه به صندلی من و دائم هم یه چشمش به مانیتور منه.
یا مثلا من معمولا یه ساعت قبل از بقیه میرسم شرکت و تا دیگرون برسن یه مدت وقت دارم که به کارهای خودم برسم، همکار تازه از روز دوم کارش ساعت هفت و نیم دم در شرکت بود چون رمز در رو هم بلد نبود زده بود به شیشه نظافتچی در رو براش باز کنه. من کلی حالم گرفته شد وقتی رسیدم دیدم اونجا نشسته داره برام دست تکون میده.
نهار هم با من میاد، چایی هم میخوام بریزم میگه صبر کن با هم بریم، بعد از شرکت هم یه قسمت از مسیرمون مشترکه باهام میاد … خلاصه غیر از دستشویی همه جا همراهمه.
سه روز که از هفته گذشت، روز چهارم دیگه داشت احساس خفگی میکردم از بیحریمی، گفتم یه جوری حداقل سر نهار بپیچونمش. خودش گیاهخواره، همراه من میاد رستوران غذای گیاهی سفارش میده. پنجشنبه بهش گفتم آقا من هوس جوجه کردم میخوام برم KFC (که هیچ غذای گیاهی نداره). گفت باشه من تا اونجا میام خودم میرم یه رستوران دیگه. خلاصه من رفتم غذامو سفارش دادم و هنوز ننشسته بودم که دیدم یه ساندویچ علف از مغازه بغلی گرفته و اومد سر میز KFC روبروی من نشست شروع کرد به خوردن!
روز جمعه که روز آخر هفته بود با خودم عزم کردم که دیگه امروز هر جوری شده باید بپیچونمش و تنهایی غذا بخورم. با هم رفتیم بیرون من جلوی یه مغازهی نسبتا کوچیک افغانی که اونم فقط جوجه داره واستادم، گفتم من امروز دوباره هوس مرغ کردهم، تو برو دو تا چارراه اونورتر نبش چارراه یه ساندویچی هست به اسم لنا غذاهای گیاهی خوبی داره بخور حالش رو ببر. اینجا هم نیا مغازهشون کوچیکه خوششون نمیاد کسی غذای خودشو بیاره.
سه-چهار دیقهای طول کشید تا غذام حاضر شه، هنوز شروع نکرده بودم دیدم پیداش شد، ساندویچش رو گذاشت روی میز جلوی من گفت بذار من برم از اینا اجازه بگیرم که غذای خودم رو آوردم! گفتم بشین بابا لازم نیست …
خوبه هفته دیگه ماه رمضونه به بهانه نماز اول وقت میتونم بپیچونمش!
تعارف و رودروایسی ! اصل اصیل شخصیتی ما ایرانی ها !
عجب سریشیه برو کله پزی ببین بازم دنبالت میاد البته اگر اونجا باشه
هولش بده زیر ماشین و دنیا را از لوث وجودش آسوده کن مردک سریش را
آخ آخ اینقدر از این آدمای زگیل بدم میاد..
چاره کار یا کف گرگیه، یا یک ادکلن بدبو، یا اخم کردن، یا سیگار کشیدن و تو صورتش فوت کردن، یا انجام مداوم کارایی که اونا عادت به انجامش ندارن…
خب الحمدلله امروز میزم رو عوض کردم دیگه مساله حل شد نیاز به این راه حلا نشد!
تازه کجاشو دیدی، اگه این 4 هفته هم تموم بشه ول کنت که نیست، حالاحالاها پاپیچته تازه چند روز دیگه میاد اینجا برات کامنت فارسیم میذاره 🙂
خیلی صبرت زیاده .من به طرف میگم زیادی رو مخ باشه.
آقا من گردن شکسته دیروز با یه لینک شر شده تو فیس بوک اومدم تو وبلاگ شما. برای اولین بار. تا همین الان یک بیست و چهار ساعتی شد که تمام مدت فقط داشتم می خوندم. دیگه آخراش دعا می کردم تموم بشه برم پایان نامه م رو بنویسم. خلاصه به حق این بیست و چهار ساعت اگر سوالی برای پایان نامه م داشتم و گیر کردم لطفا جواب بدین
برام عجیبه که من که مثل پلنگ وبلاگ می خونم و تو گودر هم همیشه بودم چطور وبلاگ شما رو ندیده بودم
بهش بگو من قژوینی هستم و قضیه قزوینیها رو واسش تعریف کن،و بگو اگه یه بار دیگه دورو برت بیاد…
هاهاها، اینم ایده خوبیه ولی فکر نمیکنم افاقه کنه. همون نماز اول وقت فکر کنم بهتر باشه. هر وقت حوصلهم سر رفت بگم خوب آقا من برم نمازمو بخونم
باید این وضعیت رو واسه سعیده پیش بیارم تا خودشو حلق آویز کنه!!!!!!!
سلام علی
کلی خندیدم – دمت گرم
وای خیلی خندیدم من نمیتونم یه همجین وضعیتی رو تحمل کنم اصلا
فکر کنم عاشقت شده 😉
اونم یه دفه به دین مبین اسلام مشرف میشه باهاتون میاد نماز اول وقت! :)))
وای خدا صبرت بده علی آقا.. من اصلا نمیتونم اینجور موقعیتی رو تحمل کنم..