چطور شد که بعد از این همه سال فواد قادری را در میدان ولیعصر دیدم

بابام نزدیک هفتاد سالشه. طبعا هر از گاهی نگران سلامتیش می‌شه. چند روز پیش رفته بود دستشویی، لامپ دستشویی چند ثانیه خاموش شد و بعد روشن شد، احتمالا چون سرپیچش شل بوده یا کلید اتصالی کرده یا از این چیزا.  وقتی اومد بیرون انقدر قیافه‌ش نگران بود که من یه خورده ترسیدم که چی شده؟ شک داشت که نکنه مشکل از لامپ نبوده و مثلا بینایی خودش لحظه‌ای مختل شده یا ذهنش توهم زده. خلاصه یه کمی با ما مشورت کرد و یه کمی به ذهنش فشار آورد یادش اومد که وقت خاموشی باریکه‌ی نوری که از زیر در میامده رو هنوز می‌دیده پس اختلالی توی سیستم بینایی-پردازشی خودش نبوده و خیالش راحت شد و بعد رفت دید که آره سرپیچ لامپ شله.

حالا من هم که نزدیک چل سالمه گاهی که ذهنم یا بدنم یه جا جواب نمی‌ده سریع نگران می‌شم که نکنه نشونه‌ی پیریه. گهگاه یه داستانای خنده‌داری هم پیش میاد

مثلا هفته پیش شیراز بودم، خانواده‌ی خانومم اینا شبا خیلی دیر می‌خوابن. من خسته بودم رفتم طبقه پایین خونه برادر خانومم توی اتاق بچه‌شون برام دشک انداختن خوابیدم. ساعت یک و اینا بود. بیدار که شدم از تاریکی هوا حدس زدم ساعت ۳ و ۴ صبح باشه تعجب کردم گفتم من که انقدر دیر خوابیدم چرا حالا بیدار شدم؟ بعد یادم افتاد که یکی از دوستام توی فیسبوک گله کرده بود که دیگه شب راحت نمی‌تونه بخوابه و نصفه‌شب بیخوابی می‌زنه به سرش و اینا رو نشونه‌ی پیر شدن دونسته بود. گفتم ای داد و بیداد انگار من هم دچار شدم!

بعد این که کلی تلاش کردم که بخوابم و نتونستم گفتم بذار روی موبایلم یه کمی کتاب بخونم تا خوابم ببره … موبایل رو که روشن کردم دیدم ای بابا ساعت ۱۱ صبحه تاریکی اتاق هم به خاطر اینه که پنجره نداره!

یه بار دیگه دو-سه روز پیش میدون هفت تیر بودم داشتم فکر می‌کردم چطوری برم جنت آباد؟ یکی خیلی مودب و با سر و وضع مرتب سلام کرد پرسید خیابون ایرانشهر کجاست؟ (اینم توی پرانتز بگم که وقتی می‌خواید آدرس بپرسید سلام نکنید وگرنه طرف فکر می‌کنه گدایید!) گفتم که ایرانشهر یه کمی جلوتر زیر پل اون دست خیابونه. بعد پرسید خیابون حسینی نرسیده به ایرانشهر کجاست؟ خیلی مطمئن گفتم حسینی درست قبل از پله ولی همین دست خیابونه.

بعد که طرف همونجوری مودب تشکر کرد و رفت من شک کردم که اصلا خیابون حسینی کجا بوده و من خیابون حسینی از کجا می‌شناسم و یه کم سعی کردم خیابونای منشعب از کریمخان رو یادم بیاد و کلی ذهنم به هم ریخت و رفت توی این مایه‌ها که آیا این از پیریه که من یادم نمیاد چی به چیه یا مثلا ۱۰ سال پیش هم توی این موقعیت نمی‌تونستم همچین چیزی رو به یاد بیارم؟ بعد از کلی کلنجار با خودم گفتم حالا تا پل کریمخان که دو قدم بیشتر راه نیست برم هم ببینم حافظه‌م درست کار کرده یا نه هم اگه بنده خدا سرگردون شده راهنماییش کنم.

رفتم و دیدم که درست گفتم. بعد با خودم گفتم همینجوری پیاده تا ولیعصر برم ببینم چی درست یادم مونده چی نمونده چی عوض شده توی این سه-چار سال. ولیعصر که رسیدم دیدم یه صفی هست پرسیدم این صف جنت آباده؟ یکی گفت نه پونکه. پشت سریش گفت: ئه؟ علی گنجه‌ای تو اینجا چیکار می‌کنی…؟ فواد قادری بود!

۳ Comments

  1. مریم 25 سپتامبر 2014
  2. ابراهیم 13 سپتامبر 2014
  3. امین امیری 12 سپتامبر 2014

Leave a Reply