دسته: تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی -۵۴- مقدمات نبرد طلخاب

متن

شرح احوال على قهندزی و گرفتاری او

در آن نواحی مردی بود که او را على قُهندزی خواندندی، و مدتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند مردمان جَلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد شر او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این على قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشته بدست آورده بود که به هیچ حال ممکن نبود آن را به جنگ ستدن و آنجا بازشده و بسیار دزد و عیار با بنه‌ها آنجا نشانده. و درین فترات که به خراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه‌زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که به پروان رسید درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که به هیچ حال آن را به جنگ نتوان ستد.

امیر رضی الله عنه بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی {ص۷۴۲} گیاه بود. و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی به حکم آنکه امارت گوزگانان او داشت آن جنگ بخواست. هرچند بی‌ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بی‌ریش خویش که داشت به پای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه به جنگ و چه به نظاره. و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند. و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می‌گردانیدند.

و غلامِ استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری به یاری دادن – و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، به شورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد به بازی گوی؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابوالمظفر ابراهیم انار الله برهانه میکند خدمتی خاص‌تر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیرانداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فر و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایهٔ بزرگ وی را دریافته آمد – این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افکند، نوشتگین گفت کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد کس از خواجهٔ عمید بونصر بازنرهد. بایتگین گفت پیشترک روم و دست‌گرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی {ص۷۴۳} خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که به رسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت بدام افتادم. و بردند او را تا پیش على قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام‌سلاح. علی وی را پرسید به چه آمده‌ای؟ و بونصر را اگر یک روز دیدهای محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از رای بونصر نیست. و این کودک که تو با وی آمده‌ای کیست؟ گفت این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیت و ولایت بر باد شود، به صلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت امانی و دل‌گرمی‌یی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت این انگشتری خداوند سلطان است، به امیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت. و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشمِ خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید. و تا درین بود غلامان سلطان بی‌اندازه به پای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرورفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و {ص۷۴۴} غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد، و خبر به امیر رسید. نوشتگین گفت این او کرده است، و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی ادام الله سلطانه او را برکشید و به خویشتن نزدیک کرد اگر زیادت اقبال و نواخت یابد توان دانست که چه داند کرد. و حقِّ برکشیدهٔ استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ به ستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته به ناحق، به حرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند دور از ما، و این دارها دو رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.

و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید. در راه نامه رسید از سپاه‌سالار على که بوری‌تگین بگریخت و در میان کمیجیان شد، بنده را چه فرمان باشد؟ از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد؟ جواب رفت که به بلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید. و امیر به بلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر [و] به باغ فرود آمد. و سپاه‌سالار على نیز دررسید پس از ما به یازده روز و امیر را بدید و گفت «صواب بود دُم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت»، و بازنمود که {ص۷۴۵} مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند، و چه لافها زدند و گفتند که هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملک‌زاده است.

امیر دیگرروز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوری‌تگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان، و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن. وزیر آواز نداد. امیر گفت البته سخن بگویید. گفت کار جنگ نازک است، خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت، بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید، چه گفتِ بنده خداوند را ناخوش میآید. استادم گفت: خواجهٔ بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه بازگمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود. وزیر گفت من به هیچ حال صواب نمی‌بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید، که لشکر به دو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله. ما کاری مهم‌تر پیش داریم، و لشکر را به بوری‌تگین مشغول کردن سخت ناصواب است. نزدیک من نامه باید کرد هم به والی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری به یکی از ایشان رسد به لشکر ما نرسد. همگان گفتند این رایی درست است. امیر گفت تا من درین نیک بیندیشم، و بازگشتند.

و پس از آن امیر گفت صواب آن است که قصد این مرد کرده آید. {ص۷۴۶} و هشتم ماه ربیع الاول نامه رفت سوی بگتگین چوگاندارِ محمودی و فرموده آمد تا بر جیحون پلی بسته آید، که رکاب عالی را حرکت خواهد بود سخت زود – و کوتوالیِ ترمذ پس از قتلغ سبکتگینی امیر بدین بگتگین داده بود و وی مردی مبارز و شهم بود و سالاریها کرده چنانکه چند جای درین تصنیف بیاوردهام – و جواب رسید که پل بسته آمد به دو جای و در میانه جزیره، پلی سخت قوی و محکم، که آلت و کشتی همه بر جای بود از آن وقت باز که امیر محمود فرموده بود. و بنده کسان گماشت پل را که بسته آمده است از این جانب و از آن جانب، به شب و روز احتیاط نگاه میدارند تا دشمنی حیلتی نسازد و آن را تباه نکند. چون این جواب برسید امیر کار حرکت ساختن گرفت چنانکه خویش برود؛ و هیچ کس را زهره نبود که درین باب سخنی گوید، که امیر سخت ضَجِر میبود از بس اخبار گوناگون [که] میرسید هر روزی خللی نو.

و کارهای نااندیشیده مکرر کرده آمده بود در مدت نه سال و عاقبت اکنون پیدا میآمد. و طرفه‌تر آن بود که هم فرود نمی‌ایستاد از استبداد، و چون فرو توانست ایستاد؟ که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. وزیر چند بار استادم را گفت میبینی که چه خواهد کرد؟ از آب گذاره خواهد شد در چنین وقت به رمانیدن بوری‌تگین بدانکه وی به ختّلان آمد و [از] پنج‌آب بگذشت. این کاری است که خدای به داند که چون شود، اوهام و خواطر ازین عاجزاند. بونصر جواب داد که «جز خاموشی روی نیست، که نصیحت که به تهمت بازگردد {ص۷۴۷} ناکردنی است.» و همه حشم میدانستند و با یکدیگر میگفتند بیرون پرده از هر جنسی چیزی، و بوسعید مشرف را می‌فرازکردند تا می‌نبشت، و سود نمیداشت؛ و چون پیش امیر رسیدندی به موافقت وی سخن گفتندی، که در خشم میشد.

روز آدینه سیزدهم ماه ربیع الأول بوالقاسم دبیر که صاحب‌بریدی بلخ داشت گذشته شد. و حال این بوالقاسم یک جای بازنمودم درین تاریخ، دیگربار گفتن شرط نیست. دیگرروز شغل بریدی به امیرک بیهقی بازداد امیر، و استادم نیک یاری داد او را درین باب و آزاری که بود میان وی و وزیر برداشت تا آن کار راست ایستاد، و خلعتی نیکو دادند اورا.

روز شنبه نیمهٔ این ماه نامهٔ غزنین رسید به گذشته شدن امیر سعید رحمه الله علیه، و امیر فرودِ سرای بود و شراب میخورد، نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند. دیگر روز چون بر تخت بنشست، پیش تا بار بداد ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت. امیر چون نامه بخواند از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرودِ سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست. غلامان را بازگردانیدند و وزیر و اولیا و حشم به طارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر به ماتم نشیند، پیغام آمد که به خانه‌ها باز باید گشت که نخواهیم نشست. و قوم بازگشتند. {ص۷۴۸} و گذشته شدن این جهان‌نادیده قصه‌یی است ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوست‌تر داشت و او را ولیعهد میکرد و خدای عزوجل نامزدِ جایِ پدر امیر مودود را کرد. پدر چه توانست کرد؟ و پیش تا خبر مرگ رسید نامه‌ها آمد که او را آبله آمده است، و امیر رضی الله عنه دل‌مشغول می‌بود و میگفت «این فرزند را که یک بار آبله آمده بود، این دیگر باره غریب است.» و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان‌نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنّین نبود، و افتد جوانان را ازین علّت. زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکّان ایشان است، که «این خداوندزاده را بسته‌اند.» و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افکند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. امیر رضی الله عنه برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرودِ سرای. و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفاق بد، که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست، که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت.

و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که «ناچار بباید رفت. ترا با فرزند مودود به بلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم {ص۷۴۹} از غلامان سرایی و دیگر اصناف. و حاجب سباشی به درهٔ گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرونِ غلامان و خیل وی. و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان، و سپاه‌سالار بازآمد و لشکریانی از مقدمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است، آن کار را همه راست باید کرد.» گفت «فرمان بردارم» و تا نزدیک نماز شام به درگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد.

و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه. بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد. و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم. و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت. و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و به چغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه، و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوری‌تگین آنجا دادند. و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت، و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر.

روز سه‌شنبه نهم این ماه نامهٔ وزیر رسید بر دست سواران مرتب {ص۷۵۰} که بر راه راست ایستانیده بودند، یاد کرده که «اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود به کران جیحون آید. و می‌نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ. بنده بازنمود تا تدبیر آن ساخته آید، که در سختی است، اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آب‌ریختگی باشد.»

امیر سخت دل‌مشغول شد، و بوری‌تگین از شومان برفته بود و دره گرفته، که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت. امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و به تعجیل براند تا به ترمذ آمد. بوری‌تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشترى چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب‌ریختگی و دل‌مشغولی ببود. و امیر به ترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر. و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نائبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند، امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود. و دیگر روز به ترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس به بلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الاولى.

نامه‌ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این ماه که: داود {ص۷۵۱} به نشابور شده بود به دیدن برادر، و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک، و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل. و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت. پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که به گوزگانان آید.

امیر به جشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخرى. روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود به طالقان آمد با لشکری قوی و ساخته. و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که به پاریاب آمد و از آنجا به شبورقان خواهد آمد به تعجیل، و هر کجا رسند غارت است و کشتن. و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند به دزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند، و پیلان را آنجا میداشتند، پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته، این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند، و کودک خفته بود؛ تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب‌تر بران که اگر نرانی بکشیم، گفت فرمان‌بردارم، راندن گرفت و سواران به دُم میامدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند، روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل به شبورقان رسانیدند. داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند وزان زشت‌نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد، و امیر دیگر روز خبر یافت، سخت تنگدل شد {ص۷۵۲} و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صدهزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چندتن را بزدند از پیلبانان هندو.

و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی‌سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به درِ بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند. چون خبر به شهر رسید امیر تنگدل شد، که اسبان به دره‌گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن، سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند، و هزاهز در درگاه افتاد. وزیر و سپاه‌سالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد، چه افتاده است که خداوند به هر باری سلاح خواهد؟ مقدم‌گونه‌یی آمده است، همچنو کسی را باید فرستاد؛ و اگر قوی‌تر باشد سپاه‌سالار رود. جواب داد که چه کنم؟ این بی‌حمیتان لشکریان کار نمیکنند و آب می‌برند – و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی – آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند؛ و سپاه‌سالار، متنکر بی کوس و علم، به دُم ایشان رفت و نماز دیگر دست آویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد، و شب آلتی بازگشت و به علی‌آباد آمد، و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان به علی‌آباد آمد.

و روز پنجشنبه هفت روز مانده از ماه خبر رسید و رستاخیز و نفیر از علی‌آباد بخاست. امیر فرمود تا لشکر حاضر آید و اسبان از دره‌گز بیاوردند و حاجب سباشی بازآمد با لشکر، امیر رضی الله عنه از بلخ برفت روز پنجشنبه غرهٔ رجب و به پل کاروان فرود آمد و لشکرها {ص۷۵۳} دررسیدند. و آنجا تعبیه فرمود – و من رفته بودم – و برفت از آنجا با لشکری ساخته و پیلی سی بیشتر مست.

و روز دوشنبه نهم ماه مخالفان پیدا آمدند به صحرای علی‌آباد از جانب بیابان، و سلطان به بالایی بایستاد و بر ماده پیل بود، و لشکر دست به جنگ کرد و هر کسی میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست! بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است. و جنگ سخت شد از هر دو روی. من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش، گمان می‌بردم که روز به چاشتگاه نرسیده باشد که خصمان را برچیده باشند لشکر ما، که شش هزار غلام سرایی بود بیرون دیگر اصناف مردم، خود حال به خلاف آن آمد که ظن من بود، که جنگ سخت شد و در میدان جنگ کمِ پانصد سوار کار میکردند و دیگر لشکر به نظاره بود که چون فوجی مانده شد فوجی دیگر آسوده پیش کار رفتی، و برین جمله بداشت تا نزدیک نماز پیشین. امیر ضَجِر شد اسب خواست و از پیل سلاح‌پوشیده به اسب آمد و کس فرستاد پیش بگتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره‌پوش نیک‌اسبه که جدا کرده آمده است بفرستاد و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند، و امیر رضی الله عنه به تن خویش حمله برد به میدان و پس بایستاد و غلامان نیرو کردند و خصمان به هزیمت برفتند چنانکه کس مر کس را نه ایستاد. و تنی چند از خصمان بکشتند و تنی بیست دستگیر کردند. و دیگران پراکنده بر جانب بیابان رفتند و لشکر سلطانی خواستند که بر اثر ایشان روند امیر نقیبان فرستاد تا نگذاشتند که هیچ کس به دُم هزیمتی برفتى، و گفتی «بیابان است و خطر کردن محال است، و غرض آن است که جمله را زده آید. و اینها که آمده بودند دستبردی دیدند.» و اگر به طلب دُم شدی کس از خصمان نرستی، که پس از آن به یک ماه مقرر گشت حال که جاسوسان و منهیان ما بازنمودند {ص۷۵۴} که خصمان گفته بودند که «پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کس بایستد، و اگر بر اثر ما که به هزیمت برفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی.» و اسیران پیش آوردند و حالها پرسیدند، گفتند «داود بی‌رضا و فرمان طغرل آمد برین جانب، گفت یکی برگرایم و نظاره کنم.» و امیر فرمود تا ایشان را نفقات دادند و رها کردند. و امیر به علی‌آباد فرود آمد یک روز و پس بازگشت و به بلخ آمد روز شنبه هفدهم رجب و آنجا ببود تا هر چه زیادت خواسته بود از غزنین دررسید.

و نامه رسید از بوری‌تگین با رسول و عذرها خواسته و امیر جوابی نیکو فرمود، که این مرد چون والی چغانیان گذشته شد بدان جوانی و از وی فرزندی نماند برفت و به پشتیِ کُمیجیان چغانیان بگرفت و میان وی و پسران علی تگین مکاشفتی سخت عظیم بپای شد و امیر چون شغلی در پیش داشت جز آن ندید بعاجل الحال که میان هر دو گروه تضریب باشد تا الکلاب على البقر باشد و ایشان به یکدیگر مشغول شوند و فسادی در غیبت وی ازین دو گروه در ملک وی نیاید. و آخر نه چنان شد، و بیارم که چه‌سان شد، که عجایب و نوادر است، تا مقرر گردد که در پرده غیب چه بوده است و اوهام و خواطر همگان از آن قاصر.

و امیر رضی الله عنه از بلخ حرکت کرد بدانکه به سرخس رود روز شنبه نیمه شعبان با لشکری و عدتی سخت تمام، و همگان قرار دادند که کل ترکستان را که پیش آیند بتوان زد. و در راه درنگی می‌بود تا لشکر {ص۷۵۵} از هر جای دیگر که فرموده بود میرسیدند. و در روز یکشنبه غره ماه رمضان به طالقان رسید و آنجا دو روز ببود پس برفت تعبیه کرده.

و قاصدان و جاسوسان رسیدند که «طغرل از نشابور به سرخس رسید و داود خود آنجا ببود و یبغو از مرو آنجا آمد، و سواری بیست هزار میگویند هستند، و تدبیر بر آن جمله کردند که به جنگ پیش آیند تا خود چه پیدا آید. و جنگ به طلخاب و دیه بازرگان خواهند کرد. و طغرل و ینالیان میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش ماست و مشتی مستأکله و دیلم و کُردند آنجا، صواب آن است که رویم و روزگار فراخ کرانه کنیم، که دربندِ روم بی‌خصم است، خراسان و این نواحی یله کنیم با سلطان بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیت دارد. داود گفت «بزرگا غلطا که شمایان را افتاده است. اگر قدم شما از خراسان بجنبد هیچ جای بر زمین قرار نباشد از قصد این پادشاه و خصمان قوی که وی از هر جانبی بر ما انگیزد، و من جنگ لشکر به علی‌آباد دیدم، هر چه خواهی مردم و آلت هست اما بُنه گران است که ایشان را ممکن نگردد آنرا از خویشتن جداکردن که بی وی زندگانی نتوانند کرد و بدان درمانند که خودرا نگاه توانند داشت یا بنه را. و ما مجردیم و بی‌بنه. و بگتغدی و سباشی را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد. و بنه ما از پس ما به سی فرسنگ است و ساخته ایم، مردوار پیش کار رویم تا نگریم ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.» همگان این تدبیر را بپسندیدند و برین قرار دادند. و بورتگین بر جنگ بیشتر نیرو میکرد و آنچه گریختگان {ص۷۵۶} اینجایی اند از آن امیر یوسف و حاجب على قریب و غازی و اریارق و دیگران. و طغرل و یبغو گفتند نباید که اینها جایی خللی کنند که مبادا ایشان را به نامه‌ها فریفته باشند، داود گفت اینها را پس پشت داشتن صواب نیست، خداوندکشتگانند و به ضرورت اینجا آمده‌اند و دیگران که مهترانند چون سلیمان ارسلان جاذب و قدِرِ حاجب و دیگران هر کسی که هست ایشان را پیش باید فرستاد تا چه پیدا آید، اگر غدر دارند گروهی ازیشان بروند و به خداوند خویش پیوندند و اگر جنگ کنند بهتر، تا ایمن شویم. گفتند «این هم صوابتر»، و ایشان را گفتند که سلطان آمد و میشنویم که شمارا بفریفته‌اند و میان جنگ بخواهید گشت، اگر چنین است بروید که اگر از میان جنگ روید باشد که بازدارند و به شما بلایی رسد و حق نان و نمک باطل گردد. همگان گفتند که خداوندان ما را بکشته‌اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده‌ایم و تا جان بخواهیم زد، و دلیل آنست که میخواهیم تا ما را بر مقدمهٔ خویش بر سبیل طلیعه بفرستید تا دیده آید که ما چه کنیم و چه اثر نماییم. گفتند هیچ چیز نماند. و بورتگین را نامزد کردند و بر مقدمه برفت با سواری هزار، بیشتر سلطانی که ازین لشکرگاه رفته بودند و بدیشان التجا کرده، و سلیمان ارسلان جاذب بر اثر وی هم بدین عدد مردم.

تاریخ بیهقی -۵۳- به تخت نشستن طغرل سلجوقی در نیشابور

متن

و روز آدینه عید فطر کرده آمد، امیر نه شعر شنود و نه نشاط شراب کرد از تنگدلی که بود، که هر ساعت صاعقهٔ دیگر خبری رسیدی از خراسان.

و روز یکشنبه بوسهل همدانی دبیر به فرمان امیر نامزد شد تا پذیرهٔ حاجب و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدین حال که رفت و از مجلس سلطان امیدهای خوب کند چنانکه خجلت و غم ایشان بشود. و در این باب استادم مثالی نسخت کرد و نوشته آمد و به توقیع مؤکد گشت و وی نماز دیگر این روز برفت.

و دیگر روزِ این نامهٔ وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثهٔ بزرگ که افتاد و گفته: «هر چند چشم‌زخمی چنین افتاد، به سرسبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت، و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت» و نامهٔ بواسحق پسر ایلگِ ماضی ابراهیم، که سوی او نبشته بود از جانب  اورکنج، فرستاده که «رأی عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرّب این مرد را هر چند دشمن‌بچه است قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جَسته با فوجی سوارِ ساخته، و نامی بزرگ دارد، تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود.» و سوی استادم نامه‌یی سخت دراز نبشته بود و دل را به تمامی پرداخته و گفته «پس از قضای ایزد عزذکره این خللها پدید آمد از رفتنِ دوبار یک بار به هندوستان و یکبار به طبرستان. و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد. و کارِ {ص۷۲۴} مخالفان امروز به منزلتی رسید که به هیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد، که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند، و کار جز به حاضریِ خداوند راست نیاید. و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و به هیچ کس بازنگذاشت و این حدیثِ توفیر برانداخت. این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشاده‌تر گفته آید.»

استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت. امیر گفت «خواجه در اینچه میگوید بر حق است، و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم. جواب او باید نبشت برین جمله، و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید بنویس. و حدیثِ بوری تگین پسر ایلگ ماضی، مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز به کار است، خواجه نامه‌یی او را نویسد و بگوید که حال او را به مجلس ما باز نموده آمد، و خانه ما او راست، رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا به اغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم.» این نامه نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده آمد.

و روز یکشنبه دهم شوال حاجب سباشی به غزنین رسید و از راه به درگاه آمد و خدمت کرد و امیر وی را بنواخت و دل‌گرم کرد و همچنان تنی چند را از مقدمان که با وی رسیده بودند. بازگشتند و به خانه‌ها {ص۷۲۵} رفتند و بر اثر ایشان مردم میرسیدند و دلهای ایشان را خوش میکردند. و امیر پس از رسیدن حاجب به یک هفته خلوتی کرد با او و سخت دیر بکشید و همه حالها مقرّر گشت. و جدا جدا امیر هر کسی را می‌خواند و حال خراسان و مخالفان و حاجب و جنگ که رفت می‌بازپرسید تا او را چون آفتاب روشن گشت هر چه رفته بود. و چون روزگار آن نبود که واجب کردی با کسی عتاب کردن البته سخن نگفت جز به نیکویی و تلطّف و هر چه رفته بود به وزیر نبشته آمد.

و سلخ شوال نامهٔ وزیر رسید در معنی بوری تگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که «بر آنچه به احمد نبشته بود مقرر ما گشت، و خانه او راست، و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم. اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن به خراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه به صلاح و جمال او بازگردد فرموده شود.» امیر بونصر را گفت: آنچه صواب باشد درین باب بباید نبشت، خطابی به‌رسم چنانکه اگر این نامه به پسران علی تگین رسد زیانی ندارد. و استادم نامه نسخت کرد چنانکه او کردی، که لایق بود در چنین ابواب، مخاطبه امیرِ فاضل بداد و وی را امیر خواند، و درجِ نامهٔ وزیر فرستاده شد.

و روز سه‌شنبه سیم ذی القعده ملطفه‌های بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان. نبشته بودند که: «چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را در وقت از نشابور برفتند بر راه بست [و] به پای قلعت {ص۷۲۶} امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت، پس این رای صواب ندیدند. کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاهداشت قلعت. و مال یکسالهٔ بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند. و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه به درگاه آیند، همه درازآهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند، راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین به گرگان رفتند و باکالیجار به ستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بندهٔ سلطان است و نیکو کردند که برین جانب آمدند که تا جان در تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد، و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد به استرآباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذ بالله از مخالفان قصدی باشد برین جانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما به استرآباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس به شما نرسد. بندگان به استرآباد برفتند و باکالیجار با لشکرها به گرگان مقام کرد تا چه پیدا آید. و ما بندگان به ستارآباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرونِ حاشیت و باکالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد، اگر رای عالی بیند او را دل خوش کرده آید به همه بابها تا به حدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید، چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند و ایشان را نگاه باید داشت، و گفته شود که بر اثر حرکت {ص۷۲۷} [رکاب] عالی باشد، که گزاف نیست چه خراسان نتوان به چنان قومی گذاشتن. تا این مرد قویدل گردد که چون خراسان صافی گشت ری و جبال و این نواحی بدست بازآید، و به باب بندگان و جوقی لشکر که با ایشان است عنایتی باشد، که از درگاه عالی دور مانده‌اند، تا خللی نیفتد.»

امیر چون این نامه‌ها بخواند سخت شاد شد، که دلش بدین دو چاکر و مالی که بدان عظیمی داشتند نگران بود، و قاصدان ایشان را پیش بردند و هر چیزی پرسیدند جوابها دادند گفتند «ترکمانان راهها به احتیاط فروگرفته‌اند و ایشان را بسیار حیلت بایست کرد تا از راهِ بیراه بتوانستند آمد.» ایشان را نیز رسولدار جایی متنکّر بنشاند چنانکه کس ایشان را نه‌بیند، و امیر نامه‌ها را جواب فرمود که «نیک احتیاط باید کرد و اگر ترکمانان قصد استرآباد کنند به ساری روید و اگر به ساری قصد افتد به طبرستان، که ممکن نشود که در آن مضایق بدیشان بتوانند رسید، و نامه پیوسته دارند و قاصدان دُمادُم فرستند. که از اینجا همچنین باشد و بدانند که پس از مهرگان حرکت خواهیم کرد با لشکری که به هیچ روزگار کشیده نیامده است، سوى تخارستان و بلخ چنانکه به هیچ حال از خراسان قدم نجنبانیم تا آنگاه که آتش این فتنه نشانده آید. دل قوی باید داشت که چنین فترات در جهان بسیار بوده است و دریافته آید. و آنچه نبشتنی بود سوی باکالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا بر آن واقف گردند پس برسانند.» و سوی باکالیجار نامه‌یی بود درین باب سخت نیکو بغایت و گفته که «هر مال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه به راستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود {ص۷۲۸} و ما اینک می‌آییم و چون به خراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را به محلی رسانیده آید که به خاطر وی نگذشته است.» و این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند. و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامه‌ها مهم درین معانی.

در روز شنبه هفتم ذی القعده ملطفه‌یی رسید از بوالمظفر جِمَحی صاحب‌برید نشابور، نبشته بود که بنده این از متواری‌جای نبشت، به بسیار حیلت این قاصد را توانست فرستاد، و بازمی‌نماید که پس از رسیدن خبر که حاجب سباشی را آن حال افتاد، و به دوازده روز، ابراهیم ینال به کران نشابور رسید با مردی دویست و پیغام داد به زبانِ رسولی که «وی مقدمهٔ طغرل و داود و یبغوست، اگر جنگ خواهید کرد تا بازگردد و آگاه کند، و اگر نخواهید کرد تا در شهر آید و خطبه بگرداند، که لشکری بزرگ بر اثرِ وی است.» رسول را فرود آوردند و هزاهز در شهر افتاد و همه اعیان به خانهٔ قاضی صاعد آمدند و گفتند امام و مقدم ما تویی، درین پیغام چه گویی که رسیده است؟ گفت شما چه دیده‌اید و چه نیت دارید؟ گفتند «حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حصانتی ندارد و چون ریگ است در دیده، و مردمان آن اهل سلاح نه. و لشکر بدان بزرگی را که با حاجب سباشی بود بزدند، ما چه خطر داریم؟ سخن ما این است.» قاضی صاعد گفت «نیکو اندیشیده‌اید، رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. و شما را خداوندی است محتشم چون امیر مسعود، اگر این ولایت او را بکار است ناچار بیاید یا کس فرستد و ضبط کند. امروز آتشی بزرگ است {ص۷۲۹} که بالا گرفته است و گروهی دست به خون و غارت شسته آمده‌اند. جز طاعت روی نیست.» موفّق امامِ صاحب‌حدیثان و همه اعیان گفتند صواب جز این نیست، که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود خیرخیر و سلطان از ما دور. و عذر این حال باز توان خواست و قبول کند، قاضی گفت «بدان وقت که از بخارا لشکرهای ایلگ با سُباشی‌تگین بیامد و مردمان بلخ با ایشان جنگ کردند تا وی کشتن و غارت کرد و مردمان نشابور همین کردند که امروز می‌کرده آید، چون امیر محمود رحمه الله علیه از مُلتان به غزنین آمد و مدتی ببود و کارها بساخت و روی به خراسان آورد چون به بلخ رسید بازار عاشقان را که به فرمان او برآورده بودند سوخته دید با بلخیان عتاب کرد و گفت «مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ لاجرم شهرتان ویران شد و مستقلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. تاوان این از شما خواسته آید. ما آن درگذشتیم، نگرید تا پس ازین چنین نکنید، که هر پادشاهی که قوی‌تر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه داشت. و چرا مردمان نشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که به طاعت پیش رفتند و صواب آن بود که ایشان کردند تا غارتی نیفتاد؟ و چرا به شهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند که آن را محسوب کرده آید؟» گفتند توبه کردیم و بیش چنین خطا نکنیم. امروز مسئله همان است که آن روز بود.» همگان گفتند که همچنین است. پس رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمد که شهر پیش ایشان است. و اگر سلطان را ولایت بکار است به طلب آید یا کسی را فرستد. اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده‌اند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن، باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان جهان دیگر است. و نشابور چون شما بسیار دیده است و مردمِ این بقعت را سلاح دعای سحرگاهان است. و اگر {ص۷۳۰} سلطان ما دور است خدای عزوجل و بندهٔ وی ملک الموت نزدیک است.

«رسول بازگشت. و چون ابراهیم ینال بر جواب واقف گشت از آنجا که بود به یک فرسنگی شهر آمد و رسول را باز فرستاد و پیغام داد که سخت نیکو دیده‌اید و سخن خردمندان گفته. و در ساعت نبشتم به طغرل و حال بازنمودم، که مهتر ما اوست. تا داود و یبغو را به سرخس و مرو مرتب کند و دیگر اعیان را که بسیارند و به جاهای دیگر و طغرل که پادشاهی عادل است با خاصگان خود اینجا آید. و دل قوی باید داشت که آنچه تا اکنون میرفت از غارت و بی‌رسمی از خرده‌مردم به ضرورت بود، که ایشان جنگ میکردند، و امروز حال دیگر است و ولایت ما را گشت. کس را زهره نباشد که بجنبد. من فردا به شهر خواهم آمد و به باغ خرّمک نزول کرد. تا دانسته آید.

«اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی به بازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند، و باغ خرّمک را جامه افکندند و نُزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بوالقاسم مردی از کفاه و دهاه الرّجال زده و کوفتهٔ سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست، و موفّق امامِ صاحب‌حدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و به استقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند. و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه‌صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت، برنایی سخت نیکوروی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بی‌اندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهن‌تر دزدیده می‌گریستند، که جز محمودیان و {ص۷۳۱} مسعودیان را ندیده بودند، و بر آن تجمل و کوکبه می‌خندیدند. و ابراهیم به باغ خرّمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نُزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند. و هر روز به سلام وی میرفتند. و روز آدینه ابراهیم به مسجد جامع آمد و ساخته‌تر بود و سالارِ بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح، که کار او با وی میرفت، و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت، از ستیزهٔ سوری که خراسان بحقیقت به سر سوری شد. و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند. و چون خطبه به نام طغرل بکردند غریو[ی] سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند. و نماز بگزاردند و بازگشتند.

«و پس از آن به هفت روز سواران رسیدند و نامه‌های طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را، و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید، لاجرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی. و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها، و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد.» مردمان بدین نامه‌ها آرام گرفتند. و به باغ شادیاخ حسنکی جامه‌ها بیفگندند.

{ص۷۳۲} «و پس از آن به سه روز طغرل به شهر رسید و همه اعیان به استقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد. و با سواری سه هزار بود بیشتر زره‌پوش و او کمانی به‌زِه‌کرده داشت در بازو افگنده و سه چوبه تیر در میان زده و سلاح تمام برداشته، و قبای ملحم و عصابهٔ توزی و موزهٔ نمدین داشت. و به باغ شادیاخ فرود آمد، و لشکر چندانکه آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد بر گرد باغ. و بسیار خوردنی و نُزل ساخته بودند آنجا بردند و همه لشکر را علف دادند. و در راه که میآمد سخن همه با موفّق و سالارِ بوزگان میگفت. و کارها همه سالار برمی‌گزارد. و دیگر روز قاضی صاعد پس از آنکه در شب بسیار با او بگفته بودند نزدیک طغرل رفت به سلام با فرزندان و نَبَسگان و شاگردان و کوکبه‌یی بزرگ؛ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند. و نداشت نوری بارگاه. و مشتی اوباش در هم شده بودند و ترتیبی نه، و هر کس که میخواست اُستاخی میکرد و با طغرل سخن میگفت. و وی بر تخت خداوند سلطان نشسته بود در پیشگاه صفّه، قاضی صاعد را بر پای خاست و به زیر تخت بالشی نهادند و بنشست. قاضی گفت زندگانی خداوند دراز باد، این تخت سلطان مسعود است که بر آن نشسته‌ای، و در غیب چنین چیزهاست و نتوان دانست که دیگر چه باشد. هشیار باش و از ایزد عزذکره بترس و داد ده و سخن ستم‌رسیدگان و درماندگان بشنو و یله مکن که این لشکر ستم کنند، که بیدادی شوم باشد. و من حق ترا بدین آمدن بگزاردم و نیز نیایم که به علم خواندن مشغولم و از آن به هیچ کار دیگر نپردازم. و اگر با خرد رجوع خواهی کرد این پند که دادم کفایت باشد. طغرل گفت: رنج قاضی نخواهم به آمدن بیش ازین، که آنچه باید به پیغام گفته میاید. و پذیرفتم که بدانچه گفتی کار کنم. و ما مردمان نو و غریبیم، {ص۷۳۳} رسمهای تازیکان ندانیم. قاضی به پیغام نصیحتها از من بازنگیرد. گفت «چنین کنم» و بازگشت، و اعیان که با وی آمده بودند جمله بازگشتند. و دیگر روز سالارِ بوزگان را ولایت داد و خلعت پوشید: جبّه و دُرّاعه که خود راست کرده بود و استام زر ترکی‌وار، و به خانه بازرفت و کار پیش‌گرفت. و در دُرّاعه سیاه‌پوشی دیدند سخت هول که این طغرل را امیر او میکند. و بنده به نزدیک سید زید نقیب علویان میباشد، و او سخت دوستدار و یگانه است. و پس از ین قاصدان بنده روان گردند، و بقوت این علوی بنده این خدمت به سر تواند برد.»

امیر برین ملطفه واقف گشت و نیک از جای بشد، و در حال چیزی نگفت، دیگر روز استادم را در خلوت گفت: می‌بینی کار این ترکمانان کجا رسید؟ جواب داد که زندگانی خداوند دراز باد. تا جهان بوده است چنین می‌بوده است، و حق همیشه حق باشد و باطل باطل. و به حرکت رکاب عالی امید است که همه مرادها بحاصل شود. گفت جواب ملطفهٔ جُمَحی بباید نبشت سخت به دل‌گرمی و احماد تمام، و ملطفه‌یی سوی نقیب علویان تا از کار بوالمظفر جمحی نیک اندیشه دارد تا دست کسی بدو نرسد. و سوی قاضی صاعد و دیگر اعیان مگر موفّق ملطفه‌ها باید نبشت و مصرّح بگفت که «اینک ما حرکت میکنیم با پنجاه هزار سوار و پیاده و سیصد پیل، و به هیچ حال به غزنین بازنگردیم تا آنگاه که خراسان صافی کرده آید» تا شادمانه شوند و دل به تمامی بر آن قوم ننهند. گفت چنین کنم. بیامد و جای خالی کرد و بنشست و نسخت کرد نامه‌ها را و من ملطفه‌های خرد نبشتم و امیر توقیع کرد، و قاصد را صلتی سخت تمام دادند و برفت.

و این اخبار بدین اشباع که می‌برانم از آن است که در آن روزگار {ص۷۳۴} معتمد بودم و بر چنین احوال کس از دبیران واقف نبودی مگر استادم بونصر رحمه الله نسخت کردی و ملطفه‌ها من نبشتمی، و نامه‌های ملوک اطراف و خلیفه اطال الله بقاءه و خانان ترکستان و هر چه مهم‌تر در دیوان هم برین جمله بود تا بونصر زیست. و این لافی نیست که میزنم و بارنامه‌یی نیست که میکنم بلکه عذری است که سبب این تاریخ میخواهم که میاندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن مینویسم. و گواه عدل برین چه گفتم تقویمهای سالهاست که دارم با خویشتن همه به ذکر این احوال ناطق، هر کس که باور ندارد به مجلس قضای خرد حاضر باید آمد تا تقویمها پیش حاکم آیند و گواهی دهند و ایشان را مشکل حل گردد. والسلام.

و روز یکشنبه هشتم ذوالقعده نامهٔ وزیر رسید استطلاع رای عالی کرده تا بباشد به بلخ و تخارستان یا بحضرت آید، که دلش مشغول است و میخواهد که پیش خداوند باشد تا درین مهمات و دل‌مشغولیها که نو افتاده است سخنی بگوید. امیر جواب فرمود که «حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود؛ باید که خواجه به ولوالج آید و آنجا مقام کند و مثال دهد تا آنجا یکماهه علف بسازند، و به راون و بروقان و بغلان بیست روزه، چنانکه به هیچ روی بینوایی نباشد و معتمدی به بلخ ماند تا از باقی علوفات اندیشه دارد چنانکه به وقت رسیدن رایت ما ما را هیچ بینوایی نباشد.» و نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده شد.و روز چهارشنبه نهم  ذوالحجه به جشن مهرگان بنشست و {ص۷۳۵} هدیه‌های بسیار آوردند؛ و روز عرفه بود، امیر روزه داشت، و کس را زهره نبود که پنهان و آشکارا نشاط کردی. و دیگر روز عید اضحى کردند و امیر بسیار تکلف کرده بود هم به معنی خوان نهادن و هم به حدیث لشکر، که دو لشکر در هم افتاده بود و امیر مدتی شراب نخورده. و پس از نماز و قربان امیر بر خوان نشست و ارکان دولت و اولیا و حشم را فرود آوردند و به خوانها بنشاندند و شاعران شعر خواندند. که عید فطر شعر نشنوده بود، و مطربان بر اثر ایشان زدن گرفتند و گفتن، و شراب روان شد و مستان بازگشتند. و شعرا را صله فرمود و مطربان را نفرمود. و از خوان برخاست هفت پیاله شراب خورده و به سرای فرود رفت، و قوم را جمله بازگردانیدند.

و پس ازین به یک هفته پیوسته شراب خورد، و بیشتر با ندیمان. و مطربان را پنجاه هزار درم فرمود و گفت کار بسازید که بخواهیم رفت و در خراسان نخواهد بود شراب خوردن تا خواب نه‌بینند مخالفان. محمد بشنودی بربطی گفت – و سخت خوش استادی بود و با امیر بستاخ {ص۷۳۶} که چون خداوند را فتحها پیوسته گردد و ندیمان بنشینند و دوبیتها گویند و مطربان بیایند که در مجلس رود و بربط زنند، در آن روز شراب خوردن را چه حکم است؟ امیر را این سخن خوش آمد او را هزار دینار فرمود جداگانه.

و پس ازین به یک هفته تمام بنشست از بامداد تا نماز دیگر تا همه لشکر را عرض کردند پس مال ایشان نه بر مقطّع تقدیر آوردند.

و روز سه‌شنبه حاجب سباشی را خلعتی دادند سخت فاخر و چند تن [را] از مقدمان که با وی از خراسان آمده بودند.

و دیگرروز امیر برنشست و بدشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست و لشکر به تعبیه بر وی بگذشت و لشکری سخت بزرگ، گفتند پنجاه و اند هزار سوار و پیاده بودند، همه ساخته و نیک‌اسبه و تمام‌سلاح؛ – و محققان گفتند چهل هزار بود – و تا میان دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه که لشکر بتمامی بگذشت.

تاریخ سنه ثلثین و اربعمائه

غره محرم روز چهارشنبه بود. و روز پنجشنبه دوم محرم سرای پرده بیرون بردند و بر دکانِ پسِ باغ فیروزی بزدند. و امیر بفرمود تا امیر سعید را این روز خلعت دادند تا بغزنین ماند به امیری، و حاجبان و دبیران و ندیمانش را و بوعلی کوتوال را و صاحب‌دیوان بوسعید سهل و صاحب‌برید حسن عبیدالله را نیز خلعتهای گرانمایه دادند {ص۷۳۷} که در آن خلعت هر چیزی بود از آلت شهریاری و همچنان حاجبان و دبیران و ندیمانش را. و دیگر خداوندزادگان را با سرای حرم نماز خفتن به قلعتهای نای مسعودی و دیدی‌رو بردند چنانکه فرموده بود و ترتیب داده. و امیر رضی الله عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و سرای‌پرده که به باغ فیروزی زده بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشکر‌ها و قوم بجمله بیرون رفتند، پس در کشید و تفت براند.

و به ستاج نامه رسید از وزیر، نبشته بود که «بنده به حکم فرمان عالی علفها در بلخ بفرمود تا بتمامی ساختند، و چون قصد ولوالج کرد بوالحسن هریوه [را] خلیفت خویش به بلخ ماند تا آنچه باقی مانده است از شغلها راست کند، و اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند، که آمدن رایت عالی سخت زود خواهد بود. و چون به خلم رسیده آمد نامه رسید از بریدِ وخش که بوری‌تگین از میان کمیجیان به پرکد میخواهد بیاید و فوجی از ایشان و از ترک کنجینه بدو پیوسته است به حکم وصلتی که کرد با مهتران کمیجیان، و قصد هلبک دارند. و با وی چنانکه قیاس کردند سه هزار سوار نیک است. و اینجا بسیار بی‌رسمی کردند این لشکر هر چند بوری‌تگین میگوید که بخدمت سلطان میآید. حال این است که باز نموده آمد. بنده به حکم آنچه خواند اینجا چند روز مقام کرد. و نامه‌های دیگر پیوسته گشت از حدود ختلان به نفیر از وی و آن لشکر که با وی {ص۷۳۸} است چنانکه هر کجا که رسند غارت است، بنده صواب ندید به پرکد رفتن، راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا به بغلان رود از آنجا از راه حشم‌گرد به ولوالج رود. و اگر وی به شتاب به ختلان درآید و از آب‌پنج بگذرد و در سر او فضولی است بنده به درهٔ سنکوی برود و به خدمت رکاب عالی شتابد، که روی ندارد به تخارستان رفتن، که ازین حادثه که حاجب بزرگ را به سرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است. و به ولوالج علف ساخته آمده است و نامه نبشته تا احتیاط کنند بر آن جانب هم عمال و هم شحنه، و با این همه نامه نبشت به بوری‌تگین و رسول فرستاد و زشتی این حال که رفت به وخش و ختلان بازنمود و مصرّح بگفت که «سلطان از غزنین حرکت کرد، و اگر تو به طاعت میآیی اثرِ طاعت نیست.» و گمان بنده آن است که چون این نامه بدو رسد آنجا که بُدست مقام کند. و آنچه رفت باز نموده شد تا مقرر گردد، و جواب بزودی چشم دارد تا برحسب فرمان کار کند ان شاء الله تعالى.» امیر ازین نامه اندیشه‌مند شد، جواب فرمود که «اینک ما آمدیم، و از راه پژِ غوزک میاییم. باید که خواجه به بغلان آید و از آنجا به اندراب به منزل چوگانی بما پیوندد.» و این نامه را بر دست خیلتاشان مسرع گسیل کرده آمد. و امیر به تعجیل‌تر برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غوزک بگذشت. چون به چوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. و وزیر بیامد و امیر را بدید و خلوتی بود سخت دراز و درین ابواب سخن رفت. امیر اورا گفت «نخست از بوری‌تگین باید گرفت که دشمن و دشمن‌بچه است. و چون وی را نزدیک برادرش عین الدوله جای نبوده است و زهره نداشته از بیم پسر علی تگین که در اطراف ولایت {ص۷۳۹} ایشان بگذشتی و همچنین از والی چغانیان که بجانب ما آمده است. راست جانب ما زبون‌تر است که هر گریخته را که جای نماند اینجا بایدش آمد.» وزیر گفت خداوند تا به ولوالج برود آنجا پیدا آید که چه باید کرد.

دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک براند و به ولوالج فرود آمد روز دوشنبه دو روز مانده از محرم، و آنجا درنگی کرد و به پروان آمد و تدبیر به رمانیدن بوری‌تگین کرد و گفت به تن خویش بروم تاختن را، و بساخت بر آنکه بر سر بوری‌تگین برود. و بوری‌تگین خبر سلطان شنیده بود بازگشت از آب‌پنج و بر آن روی آب مقام کرد، و جواب وزیر نبشته بود که او به خدمت میآید و آنچه به وخش و حدود هلبک رفت بی‌علم وی بوده است. وزیر سلطان را گفت «مگر صواب باشد که خداوند این تاختن نکند و اینجا به پروان مقام کند تا رسول یوری‌تگین برسد و سخن وی بشنویم، اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید و هر اِحکام و وثیقت که کردنی است کرده آید که مردی جلد و کاری و شجاع [است] و فوجی لشکر قوی دارد، تا او را با لشکری تمام و سالاری در روی ترکمانان کنیم و سامان جنگ ایشان بهتر داند، و خداوند به بلخ بنشیند و مایه‌دار باشد؛ و سپاه‌سالار با لشکری ساخته بر جانب مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری دیگر سوی هرات و نشابور کشد و بر خصمان زنند و جدّ نمایند تا ایشان را گم کنند و همه هزیمت شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید، و بنده به خوارزم رود و آن جانب بدست باز آرد که حشم سلطان که آنجااند و آلتونتاشیان چون بشنوند آمدن امیر ببلخ و رفتن بنده ازینجا به خوارزم از پسران آلتونتاش جدا شوند و به طاعت بازآیند و آن ناحیت صافی گردد.»

{ص۷۴۰} امیر گفت این همه ناصواب است که خواجه میگوید. و این کارها به تنِ خویش پیش خواهم گرفت و این را آمده‌ام، که لشکر چنانکه گویم کار نمیکنند، و پیش من جان دهند اگر خواهند و گر نه. بوریتگین بدتر است از ترکمانان که فرصتی جُست و درتاخت و بیشتر از ختلان غارت کرد، و اگر ما پس‌تر رسیدیمی وی آن نواحی خراب کردی، من نخست از وی خواهم گرفت و چون از وی فارغ شوم آنگاه روی بدیگران آرم. وزیر گفت «همه حالها را که بندگان خیر بینند و دانند باز باید نمود ولکن رای [عالی] خداوند درست‌تر است.» سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و سالاران که درین خلوت بودند گفتند بوری‌تگین دزدی رانده است، او را این خطر چرا باید نهاد که خداوند به تن خویش تاختن آورد؟ پس ما به چه شغل بکار آییم؟ وزیر گفت راست میگویند. امیر گفت فرزند مودود را بفرستیم. وزیر گفت هم ناصواب است، آخر قرار دادند بر آنکه سپاه‌سالار رود. و هم درین مجلس ده هزار سوار نام نبشتند، و بازگشتند و کار راست کردند، و لشکر دیگرروز یوم الخمیس لستٍّ بقین من المحرم سوی ختلان برفتند.

و از استادم بونصر شنودم گفت چون ازین خلوت فارغ گشتیم وزیر مرا گفت «میبینی این استبدادها و تدبیرهای خطا که این خداوند پیش گرفته است؟ ترسم که خراسان از دست ما بشود که هیچ دلایل اقبال نمی‌بینم.» جواب دادم که «خواجه مدتی دراز است که از ما {ص۷۴۱} غائب بوده است، این خداوند نه آن است که او دیده بود، و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. و ایزد عزذکره را تقدیریست درین کارها که آدمی به سر آن نتواند شد و جز خاموشی و صبر روی نیست. اما حق نعمت را آنچه دانیم باز باید نمود اگر شنوده آید و اگر نیاید.» و چون سپاه‌سالار برفت امیر بر حدود گوزگانان کشید.

تاریخ بیهقی – دفتر نهم (نه نشست)

تاریخ بیهقی -۵۲- شکست در جنگ طلخاب سرخس

متن

پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پرده‌دار معتمد حاجب سباشی به سه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کرده‌اند از بس محال که نبشته‌اند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت چنانکه معتمدان را مقرر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید. اما بندگان بوسهل حمدوی و صاحب‌دیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد در روز برگزارده آید ونتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند. {ص۷۰۸} بنده از ملامت ترسید و ازیشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاده و با وی نهاده است که از راه غور پانزده روز بغزنین آید و سه روز باشد و به پانزده روز به نشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را به کاری دارند بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله عز وجل.»

این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل، و او بازمی‌گفت احوال ترکمانان سلجوقیان که «ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه‌داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمّال خداوند بر کار. و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده، تا بنده خبر یافت کار تباه شده بود. و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود، که کار خوارج دیگر است. و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که {ص۷۰۹} میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن. و رای درست آن باشد که خداوند بیند. و بنده منتظر جواب است و ساخته، و اگر یک زخم می‌باید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد، که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید، که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته.»

امیر [بونصر را] گفت چه بینی؟ گفت این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاه‌سالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. و اگر به خواجه نیز نبشته آید ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاه‌سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عادت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا به پوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند، و یک آب‌ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت، اگر والعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یکبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، اما زهره نمیدارم که بگویم، تا خواست ایزد عز ذکره چیست. کار ری و جبال {ص۷۱۰} چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت. و حال خراسان چنین؛ و از هر جانب خللی. و خداوند جهان شادی‌دوست و خودرای و وزیر متهم و ترسان. و سالاران بزرگی که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفهٔ این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید.

[پایان مجلد هشتم]

{ص۷۱۱}

[آغاز مجلد نهم]

چنین گفت خواجه ابوالفضل دبیر مصنّف کتاب که در آن مدّت که سلطان مسعود بن محمود رحمه الله علیهما از هندوستان بغزنین رسید و آنجا روزی چند مقام بود که سوارِ سالار، بوسهل، بر درگاه برسید و آنچه رفته بود به مشافهه بازگفت و سلطان به تمامی بر آن واقف گشت و فرمانها فرمود جنگ مصاف کردن را، پس روز [یک]شنبه بیست و یکم ماه رجب که بوسهل رسیده بود و بیاسوده.

دیگر روز چون بار بگسست امیر با سپاه‌سالار و استادم خالی کرد و تا چاشتگاه فراخ درین باب رای زدند و قرار گرفت که سباشی ناچار این جنگ بکند. و سپاه‌سالار بازگشت، و بونصر دوات و کاغذ بخواست و پیش امیر این نامه نبشت و امیر رضی الله عنه دوات و قلم خواست و توقیع کرد و زیر نامه فصلی نبشت که «حاجب فاضل بر این که بونصر نبشته است به فرمان ما در مجلس ما اعتماد کند و این جنگ مصاف با خصمان بکند تا آنچه ایزد عزذکره تقدیر کرده باشد کرده شود. و امید داریم که ایزد عزذکره نصرت دهد والسلام.» و امیر بوسهل {ص۷۱۲} را پیش خواند و نامه بدو دادند و گفت «حاجب را بگوی تا آنچه از احتیاط واجب کند بجای باید آورد و هشیار باید بود»، و وی زمین بوسه داد و بیرون آمد. و پنج هزار درم و پنج پاره جامه صلت بستد و اسبی غوری، و بر راه غور بازگشت. و امیر نامه فرمود به وزیر درین باب و به اسکدار گسیل کرده آمد و جواب رسید پس به دو هفته که «صلاح و صواب باشد در آنچه رای خداوند بیند» و سوی استادم به خط خویش مستوره‌یی نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته که «واجب نکردی مطلق بگفتن که این کار بزرگ را دست باید کرد. و نتوان دانست که چون شود، و کار به حکم مشاهدت وی می‌بایست بست، اما تیر از کمان برفت؛ و ان شاء الله تعالی که همه خیر و خوبی باشد.» و استادم این نامه را بر امیر عرضه کرد.

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رجب امیر به باغ محمودی رفت بدانکه مدتی آنجا بباشد. و بنه‌ها را آنجا بردند.

و روز دوشنبه ششم شعبان بوالحسن عراقی دبیر گذشته شد رحمه الله علیه. و چنان گفتند که زنان او را دارو دادند که زن مطربه‌یی مرغزی را به زنی کرده بود، و مرد سخت بدخو بود و باریک‌گیر، ندانم که حال چون باشد. اما در آن هفته که گذشته شد و من به عیادت او رفته بودم او را یافتم چون تاری موی گداخته و لکن سخت هوشیار، گفت و وصیت بکرد تا تابوتش به مشهد علیِ موسی الرّضا رضوان الله علیه {ص۷۱۳} بردند به طوس و آنجا دفن کردند که مال این کار را در حیوه خود بداده بود و کاریز مشهد را که خشک شده بود باز روان کرده و کاروان‌سرایی برآورده و دیهی مستغَلّ سبک‌خراج بر کاروانسرای و بر کاریز وقف کرده. و من در سنهٔ احدى و ثلثین که به طوس رفتم با رایت منصور، پیش که هزیمت دندانقان افتاد، و به نوقان رفتم و تربت رضا را رضی الله عنه زیارت کردم گور عراقی را دیدم در مسجد آنجا که مشهد است در طاقی پنج گز از زمین تا طاق و او را زیارت کرده و به تعجب بماندم از حال این دنیای فریبنده که در هشت و نه سال این مرد را برکشید و بر آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز گشت.

و درین روزگار امیر در کار و اخبار سباشی به‌پیچید و همه سخن ازین میگفت و دل در توکّل بسته و فرموده بود تا بر راه غور سواران مرتب نشانده بودند آوردن اخبار را که مهم‌تر باشد. و تخت زرین و بساط و مجلس‌خانه که امیر فرموده بود، و سه سال بدان مشغول بودند و بیش ازین، راست شد و امیر را بگفتند فرمود تا در صفهٔ بزرگ سرای نو بنهند. و بنهادند، و کوشک را بیاراستند و هر کسی که آن روز آن زینت بدید پس از آن هر چه بدید وی را به چشم هیچ ننمود. از آنِ من باری چنین است، از آنِ دیگران ندانم. تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهای نبات از وی برانگیخته و بسیار جوهر درو نشانده همه قیمتی ودارافزینها برکشیده همه مکلل به انواع گوهر، و شادَروانکی دیبای رومی به روی تخت پوشیده، و چهار بالش از شوشهٔ زر بافته و ابریشم آگنده – مصلی و بالشت – پسِ پشت، و چهار بالش دو برین دست و دو بر آن دست، و زنجیری زراندود از آسمان خانه صفه آویخته تا نزدیک صفهٔ تاج و تخت، و تاج را در او بسته؛ و چهار صورتِ رویین ساخته بر مثال مردم و ایشان را [بر] عمودهای انگیخته {ص۷۱۴} از تخت استوار کرده چنانکه دستها بیازیده و تاج را نگاه میداشتند. و از تاج بر سر رنجی نبود که سلسله‌ها و عمودها آنرا استوار میداشت و بر زبرِ کلاه پادشاه بود. و این صفه را به قالیها و دیباهای رومی به زر و بوقلمونِ به‌زر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس[خانه] زرینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا، و بر آن شمامه‌های کافور و نافه‌های مشک و پاره‌های عود و عنبر. و در پیش تخت اعلى پانزده پاره یاقوت رُمّانی و بدخشی و زمرد و مروارید و پیروزه. و در آن بهاری‌خانه خوانی ساخته بودند و به میان خوان کوشکی از حلوا تا به آسمانِ خانه و بر او بسیار بره.

امیر رضی الله عنه از باغ محمودی بدین کوشک نو بازآمد و درین صفه بر تخت زرین بنشست روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان، و تاج بر زبرِ کلاهش بود بداشته و قبا پوشیده دیبای لعل به‌زر چنانکه جامه اندکی پیدا بود. و گرد بر گرد دارافزینها غلامان خانگی بودند با جامه‌های سقلاطون و بغدادی و سپاهانی و کلاه‌های دو شاخ و کمرهای زر و معالیق و عمودها از زر به دست. و درون صفه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود کلاه‌های چهارپر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصع بجواهر و شمشیرها حمایل مرصع. و در میان سرای دو رسته غلام بود یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر و تیر بدست و شمشیر و شقا و نیم‌لنگ. و یک رسته در میان سرای فرود داشته با کلاههای دوشاخ و کمرهای گران به سیم و معالیق و عمودهای سیمین بدست، و این غلامان دو رسته همه با قباهای دیبای ششتری، و اسبان {ص۷۱۵} ده به ساخت مرصع به جواهر و بیست به زر ساده. و پنجاه سپر زر دیلمان داشتند، از آن ده مرصع بجواهر، و مرتبه‌داران ایستاده، و بیرونِ سرای‌پرده بسیار درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح.

و بار دادند و ارکان دولت و اولیا و حشم پیش آمدند و به اندازه نثار کردند. و اعیانِ ولایتداران و بزرگان را بدان صفه بزرگ بنشاندند. و امیر تا چاشتگاه بنشست و بر تخت بود تا ندیمان بیامدند و خدمت و نثار کردند. پس برخاست و برنشست و سوی باغ رفت و جامه بگردانید و سوار بازآمد و در خانهٔ بهاری به خوان بنشست و بزرگان و ارکان دولت را به خوان آوردند. و سماط‌های دیگر کشیده بودند بیرون خانه برین جانب سرای، سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان نشاندند. و نان خوردن گرفتند و مطربان میزدند و شراب روان شد چون آب جوی چنانکه مستان از خوانها بازگشتند. و امیر به شادکامی از خوان برخاست و برنشست و به باغ آمد و آنجا هم چنین مجلسی باتکلّف ساخته بودند و ندیمان بیامدند و تا نزدیک نماز دیگر شراب خوردند پس بازگشتند.

و درین میانها امیر سخت تنگدل میبود و ملتفت به کار سباشی و لشکر، که نامه‌ها رسید از نشابور که «چون بوسهل پرده‌دار از آنجا بازرسید حاجب مجلسی کرد و بوسهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجا بودند با وی خالی بنشستند و نامهٔ سلطانی عرض کرد و گفت «فرمانی برین جمله رسید و حدیث کوتاه شد و فردا به همه حالها بروم تا این کار برگزارده آید چنانکه ایزد عزذکره تقدیر کرده است. و شمایان را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه جایی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد، و احتیاط کردن و حزم نگاه داشتن هیچ زیان ندارد.» گفتند چنین کنیم، {ص۷۱۶} و این رفتن ترا سخت کارهیم اما چون چنین فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن هیچ روی ندارد. و دیگر روز سباشی حاجب از راه نشابور برفت بر جانب سرخس با لشکری تمام و آراسته و عدّت و آلت بسیار. و پس از رفتن وی سوری آنچه نقد داشت از مال حِمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرد و بوسهل حمدوی را گفت تو نیز آنچه آورده‌ای معدّ کن تا به قلعه میکالی فرستاده آید به روستای بُست تا اگر فالعیاذ بالله کاری و حالی دیگر باشد این مال به دست کسی نیفتد. گفت سخت صواب دیدهای اما این رای را پوشیده باید داشت. و آنچه هردو تن داشتند در بستند و سواران جلد نامزد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند و به سلامت به قلعه رسیدند و به کوتوال قلعه میکالی سپردند و معتمدان این دو مهتر با پیاده‌یی پنجاه بر سر آن قلعه ببودند و آنچه ثقل نشابور بود از جامه و فروشِ شادیاخ و سلاح و چیزهای دیگر که ممکن نشد به قلعهٔ میکالی فرستادن سوری مثال داد تا همه در خزانه نهادند، و منتظر بنشستند این دو مهتر تا چه رود. و به راه سرخس سواران مرتب نشاندند تا خبری که باشد بزودی بیارند.»

از استادم بونصر شنودم گفت «چون این نامه‌ها برسید بر امیر عرضه کردم که از بوسهل و سوری رسید، مرا گفت که ما شتاب کردیم، ندانیم که کار حاجب و لشکر با این مخالفان چون شود. گفتم ان شاء الله {ص۷۱۷} که جز خیر و خوبی دیگر هیچ نباشد.» امیر نیز شراب نخورد روز بازپسین شعبان که مشغول‌دل بود. و ملطفه‌ها رسید از سرخس و مرو که: چون مخالفان شنودند که حاجب از نشابور قصد ایشان کرد سخت دل‌مشغول شدند و گفتند کار این است که پیش آمد. و بنه‌ها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند، و جریده لشکر بساختند چنانکه به طلخابِ سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند و اگر شکسته شوند به تعجیل بروند و بنه‌ها بردارند و سوی ری کشند، که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست جز ری و آن نواحی که زبون‌تر است هیچ جای نیست.

و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر رضی الله عنه، و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان، و هر روز دو بار بار میداد و بسیار می‌نشست بر رسم پدر امیر ماضی رضی الله عنه که سخت مشغول‌دل میبود – و جای آن بود – اما با قضای آمده تفکر و تامّل هیچ سود ندارد.

و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفهٔ بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان بازگردد سواری دررسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه‌ها برافگنده و بر در زده به خط بوالفتح حاتمی نایب‌برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند {ص۷۱۸} و مهر اسکدار نهادند و بومنصور دیوان‌بان را بخواند و پیغام فرستاد، و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشه‌مند شد چنانکه همه دبیران را مقرر گشت که حادثه‌یی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوان‌بان بازآمد بی‌نامه و گفت: می‌بخواند. استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس به دیوان بازآمد و آن ملطفهٔ بوالفتح حاتمی نایب‌برید مرا داد و گفت «مُهر کن و در خزانهٔ حجّت نِه»، و وی بازگشت و دبیران نیز.

پس من آن ملطفه بخواندم نبشته بود که: «درین روز سباشی به هرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته‌دل بود و همگان او را دل‌خوش میکردند و گفتند تا جهان است این می‌بوده است، سلطان معظم را بقا باد، که لشکر و عدت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد لله که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب‌تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که فتح برخواست‌آمد ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و به ضرورت ببایست رفت، برین حال که می‌بینید. قوم بازگشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان، هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که به صبر ایشان را بر آن آرم که به ضرورت بگریزند، و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف {ص۷۱۹} باید کرد، و چون به خصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده. جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت‌تر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی سستی به ایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند، و صدهزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند دلیرتر درآمدند، و من مثال دادم تا شراعی‌یی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا به من کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فروگذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدمان همه گواه من اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید بازگویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی اند در رسند پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را به مشافهه شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود.»

امیر نماز دیگر این روز بار نداد و به روزه گشادن بیرون نیامد. و گفتند که به شربتی روزه گشاد و طعام نخورد، که نه خرد حدیثی بود که افتاد.

و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه‌سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و این حال بازگفت و ملطفهٔ نایب‌برید {ص۷۲۰} هرات استادم بریشان خواند. قوم گفتند زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است چنین حالها می‌بوده است، و این را تلافی افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. اما چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند تا حاجب نرسد درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجهٔ بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب به جواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخنی گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و به وزیر درین معنی نبشته آمد سخت مُشبَع و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر به باب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد، و سخت با غم بود.

و درین بقیّتِ ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری موحش رسیدی، تا نامهٔ صاحب‌برید نشابور رسید بوالمظفر جُمَحی، نبشته {ص۷۲۱} بود که «بنده متواری شده است و در سمجی می‌باشد. و چون خبر رسید به نشابور که حاجب بزرگ را با لشکر منصور چنان واقعه‌یی افتاده است در ساعت سوری زندان عرض کرد تنی چند را گردن زدند و دیگران را دست بازداشتند، و وی با بوسهل حمدوی به تعجیل برفت، و به روستای بست رفتند. و هر کسی از لشکر ما که در شهر بودند بدیشان پیوستند و برفتند و معلوم نگشت که قصد کجا دارند و بنده را ممکن نشد با ایشان رفتن، که سوری بخون بنده تشنه است، از جان خود بترسید و اینجا پنهان شد جایی استوار و پوشیده، و هر جایی کسان گماشت آوردن اخبار را تا خود پس ازین چه رود و حالها بر چه قرار گیرد. چنانکه دست دهد قاصدان فرستد و اخبار بازنماید و آنچه مهم‌تر باشد به معما به وزیر فرستد تا بر رای عالی عرضه کند.»

امیر چون این نامه بخواند غمناک شد و استادم را گفت چه گویی تا حال بوسهل و سوری چون شود و کجا روند و حال آن مالها چون گردد؟ گفت: خداوند داند که بوسهل مردی خردمند و با رای است و سوری مردی متهور و شهم، تدبیر خویش بکرده باشند یا بکنند چنانکه دست هیچ مخالف بدیشان نرسد. و اگر ممکن‌شان گردد خویشتن را به درگاه افکنند از راه بیابان طبَسین از سوی بست، که بر جانب روستای بست رفته‌اند. پس اگر ضرورتی افتد نتوان دانست که بکجا روند اما بهیچ حال خویشتن را به دست این قوم ندهند، که دانند که بدیشان چه رسد. امیر گفت به هیچ حال بر جانب ری نتوانند رفت. که آنجا پسر {ص۷۲۲} کاکو ست و ترکمانان و لشکر بسیار، به گرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است، هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد. و دریغ ازین دو مرد و چندان مال و نعمت اگر بدست مخالفان افتد! بونصر گفت دست کس بدان مال نرسد که به قلعه میکالی است که ممکن نیست که کسی آن قلعه را بگشاید. و آن کوتوال که آنجاست پیری بخرداست و چاکر دیرینهٔ خداوند. قلعه و مال نگه دارد که به علف و آب مستظهر است. و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته‌اند بر راه سرخس تا به نشابور به سه روز خبر این حادثه بدیشان رسیده باشد و هر دو حرکت کرده به تعجیل. و خصمان را چون این کار برآمد به وقت سوی نشابور نرفته باشند که یک هفته شان مقام باشد تا از کارها فارغ شوند پس تدبیر کنند و بپراگنند. و تا بنشابور رسند این دوتن جهانی در میان کرده باشند. امیر گفت سوی ایشان نامه باید فرستاد با قاصدان چنانکه صواب بینی، بونصر گفت فایده ندارد قاصد فرستادن بر عَمیا تا آنگاه که معلوم نشود که ایشان کجا قرار گرفته‌اند، و ایشان چون به جایی افتادند و ایمن بنشستند در ساعت قاصدان فرستند و حال بازنمایند و استطلاع رای عالی کنند. اما فریضه است دو سه قاصد با ملطفه‌های توقیعی به قلعت میکالی فرستاد تا آن کوتوال قوی‌دل گردد. و ناچار از آنِ وی نیز قاصد و نامه رسد. امیر گفت هم اکنون بباید نبشت، که این از کارهای ضرورت است. استادم به دیوان آمد و ملطّفه نبشت و توقیع شد. و دو قاصد مسرع برفتند، و کوتوال را گفته آمد که «حال را نامه فرستاده آمد، و ما اینک پس از مهرگان حرکت کنیم بر جانب خراسان و آنجا بباشیم دو سال تا آنگاه که این خللها دریافته آید. قلعت را نیک نگاه باید {ص۷۲۳} داشت و احتیاط کرد و بیدار بود.»

تاریخ بیهقی -۵۱- ادای نذر مسعود و فتح قلعه هانسی

متن

ذکر وحشتی که افتاد میان امیر مسعود رضی الله عنه و بغراخان و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را رحمه الله علیه برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسط ارسلان خان برخاست

و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی رضی الله عنه که بغراخان در روزگار پدرش – و آنگاه او را لقب یغان تگین بود – به بلخ آمد که به غزنین آید به حکم آنکه داماد بود به حرّه زینب دختر امیر ماضی رضی الله عنه {ص۶۹۳} که به نام او شده بود تا به معونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند چنانکه از ما امید یافته بود. و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانیِ ترکستان بگرفتید آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و بازگشتن یغان‌تگین متوحش‌گونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتنِ ایشان خانی و آمدن به جنگ علی تگین چون برادرش طغان خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را به مرو و جنگها که رفت و به صلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حره زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود به تخت ملک نشست. و قدرخان پس ازین به یک سال گذشته شد ارسلان خان که ولیِ عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان به ظاهر نیک و به باطن بد بود.

امیر مسعود، چنانکه بازنموده‌ام پیش از این، خواجه بوالقاسم حصیری را و قاضی بوطاهر تبّانی را، خویشِ این امام بوصادق تبّانی، {ص۶۹۴} به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدِرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز به پروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عُرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را به رسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد اما به گوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است به حدیثِ میراث که «زینب را نصیب است به حکم خواهری و برادری»، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی قضاءِ حاجت بازگردانید با وعدهٔ خوب و میعادی و به ارسلان‌خان به شکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان‌خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشد چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر به ترکستان رسید منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیدهٔ وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد {ص۶۹۵} و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر به تازه‌گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خُرد حدیثی بود این.

پس کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم‌گونه و مطالبت کردند مُقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه‌ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را به درگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میانِ چوبها تهی کرده بودند و ملطفه‌های خرد آنجا نهاده پس به تراشهٔ چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب‌گون کرده تا به جای نیارند، و گفت این بغراخان پیشِ خویش کرده است. مرد را پوشیده به جایی بنشاند و ملطفه‌ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و به طغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کارِ ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه‌ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما {ص۶۹۶} ترکان از ضرورت میکنند و هر گاه که دست یابند هیچ ابقا و مجاملت نکنند» و صواب آن است که این جاسوس را به هندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطفه‌ها را به مهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغراخان چنانکه به تلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطفه‌ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، به لوهور رو و آنجا کفش می‌دوز.» مرد را آنجا بردند.

و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نیشابور بتو دادیم، آنجا رو»، و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه‌شنبه هفتم ذوالقعده سنهٔ ثمان و عشرین، و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کارِ بوحنیفه میآرد» و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده‌اند به راستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی. و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجهٔ بزرگ و بونصر را گفت «نه به غلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جِرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیانِ کوه سر برآورده بودند، و به حیلت از دست آن مفسدان بجست {ص۶۹۷} که بیم جان بود و به غزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ به ده روز پیش و از سلطان از حدِّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه به تو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته‌ایم.»

و روز آدینه پیش از نماز، یازدهم ذوالقعده، امیر بشکار رفت، و استادم و همه قوم با وی بودند، به دشت رخا مرغ و شکاری نیکو رفت و بسیار شکار یافتند از انواع. و به کوشک نو بازآمد روز یکشنبه بیست و یکم این ماه.

و روز یکشنبه چهارم ذوالحجه به جشن مهرگان نشست و از آفاق مملکت هدیه‌ها که ساخته بودند پیشکش را در آن وقت بیاوردند، و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند. و شعرا شعر خواندند و صلت یافتند، که این خداوند شعر میخواست و بر آن صلتهای شگرف میفرمود. و آن قصائد ننبشتم؛ و اگر طاعنی گوید چرا از آنِ امیر محمود رضی الله عنه بیاورده است و از آنِ امیر مسعود رضی الله عنه نیاورده، جواب آن است که این روزگار بما نزدیکتر است و اگر آن همه قصائد آورده شدی سخت دراز گشتى، و معلوم است که در جشنها بر چه نمط گویند. و پس از شعر به سر نشاط و شراب رفت و روزی خرم بپایان آمد.

و روز شنبه عید اضحی کردند با تکلف، و کارها رفت این روز از تعبیهٔ {ص۶۹۸} لشکر پیاده و سوار به درگاه بودن و آلت و زینت بی‌اندازه اظهار کردن، که رسولان ارسلان خان و بغراخان و لشکر خان والی سکمان آمده بودند، و خوانهای باتکلف نهادند و شراب خوردند.

و روز دیگر امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود، و ولایت بلخ او را فرمود و منشور داد و وی برین جمله بخانه باز شد و همه بزرگان و اولیا و حشم به فرمان سلطان نزدیک او رفتند – و به سرای ارسلان جاذب می‌بود – و سخت بسزا حق گزاردند چنانکه بهیچ وقت چنان نگزارده بودند.

و سدیگر روزِ عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه‌سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بوالنضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است. این قوم گفتند خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید، که صواب آن باشد که رای عالی بیند، تا بندگان آنچه دانند بگویند. امیر گفت مرا امسال که به بُست آن نالانی افتاد پس از حادثهٔ آب، نذر کردم که اگر ایزد عزذکره شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید. و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت، چه نالانی افتاد و باز بایست گشت، غصه در دل دارم و بدل من مانده است، و مسافت دور نیست عزیمت را بر آن مصمم کرده‌ام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه‌سالار با وی روند با لشکرهای تمام؛ و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که به آبادانیها درآیند، و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم؛ و به طوس و قهستان و {ص۶۹۹} هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است نباشد در خراسان فتنه‌یی و نرود فسادی، و گر رود شما همه به یکدیگر نزدیک اید و سخت زود در توان یافت. و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبدالسلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند. و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است پسر کاکو را بس قوتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمی‌کنند، نباشد آنجا هم خللی. من باری این نذر از گردن بیفکنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم. و ما این اندیشیده‌ایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد. اکنون آنچه شما درین دانید بی‌محابا بازگویید.

وزیر در حاضران نگریست گفت چه گویید درین که خداوند میگوید؟ سپاه‌سالار گفت «من و مانند من که خداوندان شمشیریم فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم. عیب و هنر این کارها خواجهٔ بزرگ داند که در میان مهمات ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست، و این شغل وزیران است نه پیشهٔ ما»، و روى به حجّاب کرد و گفت شما همین میگویید که من گفتم؟ گفتند گوییم. وزیر عارض و بونصر را گفت سپاه‌سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند، شما چه گویید؟ عارض مردی کمرسخت بود گفت معلوم است که پیشهٔ من چیست، من از آن {ص۷۰۰} زاستر ندانم شد؛ و چنان گران است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت. بونصر مشکان گفت این کار چنانکه مینماید در گردن خواجهٔ بزرگ افتاد، سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید. و من بنده نیز آنچه دانم بگویم؛ و به نعمت سلطان که هیچ مداهنت نکنم. وزیر گفت «من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود، چه صواب آن است که به بلخ رود و به بلخ هم مقام نکند و تا مرو برود، تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود. و نذر وفا توان کرد؛ و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده باشد، هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند. و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند، یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند، و آن کنند که عادت ایشان است از مثله کردن و کشتن و سوختن ده غزوِ هانسی برابر آن نرسد. شدن به آمل و آمدن این بلا بار آورد. این رفتن بهندوستان بتر از آن است. آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد، رای عالی برتر است.» استادم گفت من همین گویم و نکته‌یی برین زیادت آرم: اگر خداوند بیند پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیت و وضیع و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان به هانسی میرود صواب است یا ناصواب؟ {ص۷۰۱} تا چه گویند، که بنده چنان داند که همگان گویند ناصواب است. بندگان سخن فراخ میگویند که دستوری داده است، و فرمان خداوند را باشد.

امیر گفت مرا مقرر است دوستداری و مناصحت شما. و این نذر است که در گردن من آمده است و به تن خویش خواهم کرد. و اگر بسیار خلل افتد در خراسان روا دارم که جانب ایزد عزذکره نگاه داشته باشم، که خدای تعالی این همه راست کند. وزیر گفت «چون حال برین جمله است آنچه جهد آدمی است بجای آورده آید. امید است که درین غیبت خللی نیفتد.» و بازگشتند. و دیگر قوم همچنان خدمت کردند و بازگشتند، چون بیرون آمدند جایی خالی بنشستند و گفتند این خداوند را استبدادی است از حد و اندازه گذشته، و گشاده‌تر ازین نتوان گفت؛ و محال باشد دیگر سخن گفتن که بی‌ادبی باشد، و آنچه از ایزد عزذکره تقدیر کرده شده است دیده آید. و بپراگندند.

و روز پنجشنبه نیمهٔ ذی‌الحجه سپاه‌سالار على را خلعت پوشانیدند سخت فاخر و پیش آمد و خدمت کرد و امیر وی را بستود و بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر بر تو مقصوراست، خواجه با شما آید و او خلیفت ماست، تدبیرِ راست و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر کشیدن و جنگ بتو، مثالهای او را نگاه میباید داشت و همگان را دست و دل و رای یکی باید کرد تا در غیبت ما خلل نیفتد. سپاه‌سالار زمین بوسه داد و گفت «بنده را جانی است، پیش فرمانهای خداوند دارد»، و بازگشت.

{ص۷۰۲} و روز شنبه هفدهم این ماه وزیر را خلعت دادند خلعتی سخت فاخر بدانچه قانون بود و بسیار زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه میداشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود در غیبت سلطان. و چون پیش آمد امیر گفت مبارکباد خلعت، و اعتماد ما اندرین شدن بهندوستان بعد فضل الله تعالی بر خواجه است. و نذر است و آن را وفا خواهیم کرد. نخست فرزند را و پس سپاه‌سالار را و جملهٔ حشم را که می‌مانند به وی سپردیم و همگان را بر مثال وی کار باید کرد. گفت «بنده و فرمان‌بردارم و آنچه شرط بندگی است بجای آرم» و بازگشت. و وی را سخت نیکو حق گزاردند.

و روز دوشنبه نوزدهم ذوالحجه امیر پگاه برنشست و بصحرای باغ پیروزی بایستاد تا لشگر فوج فوج بگذشت، و پس از آن نزدیک نماز پیشین این سه بزرگ: فرزند و وزیر و سپاه‌سالار، پیاده شدند و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند. و خواجه بونصر نوکی را استادم نامزد کرد بفرمان عالی و با وزیر برفت اِنهى را.

و روز پنجشنبه هشت روز باقی مانده از ذوالحجه امیر رضی الله عنه از غزنی برفت بر راه کابل تا بهندوستان رود غزو هانسی را، و ده روز به کابل مقام کرد.

تاریخ سنه تسع و عشرین و اربعمائه

غرّه محرم روز شنبه بود. و پنجشنبه ششم این ماه از کابل برفت. و روز شنبه هشتم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد، استادم را گفت نامه بنویس به وزیر و این نامه‌ها درج آن نِه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد، که ما سرِ این نداریم.

{ص۷۰۳} و روز سه‌شنبه پنج روز مانده از محرم امیر به جَیْلَم رسید و بر کران آب نزدیکِ دینارکوته فرود آمد. و عارضه‌یی افتادش از نالانی و چهارده روز در آن بماند چنانکه بار نداد و از شراب توبه کرد و فرمود تا هر شرابی که در شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند و آلات ملاهیِ وی بشکستند، و هیچ کس را زهره نبود که شراب آشکار خوردی که جنباشیان و محتسبان گماشته بود و این کار را سخت گرفته. و بوسعیدِ مشرف را به مهمی نزدیک جنکی هندو فرستاد بقلعتش و کس بر آن واقف نگشت، و هنوز به جیلم بودیم که خبر رایِ بزرگ و احوال رایِ کشمیر رسید. و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر درگذشت.

و روز شنبه چهاردهم صفر امیر بِه شده بود بار داد و سه‌شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الأول به قلعت هانسی رسید. و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آن را درپیچیدند، و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب‌تر نباشد، که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند، و قلعت همچنین عروسی بکر بود. و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز {ص۷۰۴} مانده از ماه ربیع الاول، و برهمنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت به لشکر افتاد. و این قلعه را از هندوستان قلعه العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن.

و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و به غزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادى الاولى و از درهٔ سکاوند بیرون آمد، و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست. و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند، و کرده بودند، که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت، و راست به کوچه‌یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر. و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید. و امیر سعید و کوتوال و رئیس و دیگران تا به دو منزل استقبال کردند. و امیر به کوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افکندند و آذینها بستند، پس از آنجا بازآمد. و بنه‌ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین باز آمدند. و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین، اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام، و به فر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن {ص۷۰۵} ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که به قانون اول بازرسد.

و روز سه‌شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی امیر به جشن نوروز نشست، و دادِ این روز بدادند کهتران به آوردن هدیه‌ها. و امیر هم داد به نگاهداشتِ رسم. و نشاط شراب رفت سخت بسزا، که از توبه جَیلَم تا این روز نخورده بود.

و روز سه‌شنبه سوم جمادی الاخری نامه‌ها رسید از خراسان و ری سخت مهم. و درین غیبت ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده، که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردند. و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته، و ری خود حصار شده بود. و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت، و با قضای ایزدی کس بر نتواند آمد. و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد رایت عالی را حرکت خواهد بود.

و روز [یک]شنبه نیمهٔ این ماه امیر مودود وسپاه‌سالار على از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت.

و روز چهارشنبه سوم رجب امیر عبدالرزاق خلعت امیری ولایت پَرشَوَر پوشید و رسم خدمت بجای آورد. و دو غلامش را سیاه دادند به حاجبی. و شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند و خلعت یافت و مردی سخت کافی بود، از چاکرزادگان احمد میکائیل و مدتی دراز شاگردیِ {ص۷۰۶} بوسهل حمدوی کرده. و روز سه‌شنبه نهم این ماه سوی پَرشَوَر رفت این امیر بس بآرایش، و غلامی دویست داشت.

و دیگر روز نامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند – و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفته‌ام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب – تا فرصت یافت و بگریخت.

و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان به مرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند. و امیر سخت مقصر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را بر نخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است، او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامه‌های سعید صراف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و می‌نبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم به درمی باشد به اشتری هزار باری که زیادتی دارد غله بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان به درمی باشد، و گوید {ص۷۰۷} احتیاط میکنم، و غله به لشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند، که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشیِ جادو میگفتند؛ و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد تا جنگ کرده آمد چنانکه بیارم. و ایزد عزوجل علم غیب به کس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید ناچار همه تدبیرها خطا می‌افتاد، و با قضا بر نتوان آمد.

تاریخ بیهقی -۵۰- اوضاع نابسامان خراسان و جشن‌های مسعود

متن

حکایه امیر المؤمنین مع ابن السماک و ابن عبدالعزیز الزاهدین

هرون الرشید یک سال بمکه رفته بود حَرَسها الله تعالى، چون {ص۶۷۳} مناسک گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السمّاک گویند و یکی را ابن عبدالعزیز عُمَری، و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع را گفت یا عبّاسی – و وی را چنان گفتی – مرا آرزوست که این دو پارسامرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون ایشان، تدبیر چیست؟ گفت فرمان امیرالمؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مُرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت صواب آمد، چه فرماید؟ گفت بازگرد و دو خر مصری راست کن و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامهٔ بازرگانان پوش و نماز خفتن نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد یافت او را جامهٔ بازرگانان پوشیده، برخاست و به خر برنشست و فضل بر دیگر خر. و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاص و آمدند متنکّر چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله و شمعی نه.

نخست به در سرای عُمَری رسیدند در بزدند بچند دفعت تا آواز آمد که کیست؟ جواب دادند که در بگشایید کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند. کنیزکی کم‌بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه در رفتند، یافتند عُمَری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خَلَق افگنده و چراغدانی بر کونِ سبویی نهاده. هرون و فضل {ص۶۷۴} بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد پس روی بدیشان کرد و گفت شما کیستید و به چه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت امیرالمؤمنین است، تبرّک را به دیدار تو آمده است. گفت جزاک الله خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفهٔ پیامبر است علیه السلام و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است. فضل گفت اختیار خلیفه این بود که او آید. گفت خدای عزوجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد چنانکه او حرمت بنده او بشناخت. هرون گفت ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای عزوجل، ایزد عزّ و عَلی بیشتر از زمین به تو داده است تا [به] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ بازخری. و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جلّ جلاله. هرون بگریست و گفت دیگر گوی. گفت ای امیرالمؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی بازگشتِ مردم آنجاست، رو آن سرای آبادان کن، که درین سرای مُقام اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت ای عمری بس باشد، تا چند ازین درشتی، دانی که با کدام کس سخن میگویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد، خلیفه گفت خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت صاحبُ العیالِ {ص۶۷۵} لا یُفلحُ ابداً، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عُمَری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت «مردی قوی‌سخن یافتم عمری را، و لکن هم سوی دنیا گراید، صعبا فریبنده که این درم و دیناراست! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم.»

و رفتند تا بدر سرای او رسیدند حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را میخواهیم. این آواز دهنده برفت دیر ببود و بازآمد که از ابن سماک چه میخواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدتی دیگر بداشتند بر زمین خشک، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیز بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون بشگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست؟ گفت بر این بام. بر بام خانه رفتند پسر سماک را دیدند در نماز میگریست و این آیت میخواند: افَحسِبتُم انّما خلقناکم عبثاً، و باز میگردانید و همین میگفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حس مردم شنیده، روی بگردانید و گفت سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سماک گفت: بدین وقت چرا {ص۶۷۶} آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت امیرالمؤمنین است به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. فضل گفت چنین بایستی، اکنون گذشت، خلیفهٔ پیغامبر است علیه السلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان. و تو درین جمله درآمدی که خدای عزوجل میگوید و أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و اولی الأمر منکم. پسر سماک گفت: این خلیفه بر راه شیخین میرود – و باین عدد خواهم بوبکر و عمر رضی الله عنهما را – تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیه السلام دارند؟ گفت رود. گفت عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی‌بینم، و چون اینجا نباشد توان دانست که بولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد. هرون گفت مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت یا أمیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه‌دیگر نیست.

هرون بدرد بگریست چنانکه روی و کنارش تر شد. فضل گفت ایها الشیخ دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمؤمنین جز ببهشت رود؟ پسر سماک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت یا أمیرالمؤمنین این فضل امشب با تست و فردای {ص۶۷۷} قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. فضل متحیر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. پس گفت مرا آبی دهید. پسر سماک برخاست و کوزهٔ آب آورد و به هرون داد. چون خواست که بخورد او را گفت بدان ای خلیفه سوگند دهم بر تو بحق قرابت رسول علیه السلام که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب بچند بخری؟ گفت به یک نیمه از مملکت گفت بخور گوارنده باد. پس چون بخورد گفت اگر این چه خوردی بر تو ببندد چند دهی تا بگشاید؟ گفت یک نیمهٔ مملکت. گفت یا امیرالمؤمنین مملکتی که بهای آن یک شربت است سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد. و چون درین کار افتادی باری داد ده و با خلق خدای عزوجل نیکویی کن. هرون گفت پذیرفتم. و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشیخ، امیرالمؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است، و امشب مقرر گشت. این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سماک تبسم کرد و گفت سبحان الله العظیم! من امیرالمؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد. و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید ای آزادمردان که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هرون همه {ص۶۷۸} راه میگفت «مرد این است»، و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی.

و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و بسر تاریخ باز شدم:

و روز پنجشنبه غره ماه ربیع الأول امیر مسعود بار داد، که سخت تندرست شده بود، بار عام، و حشم و اولیا و رعایای بُست پیش آمدند و نثارها کردند، و رعایا او را دعای فراوان گفتند. و بسیار قربانی آوردند بدرگاه و قربان کردند و با نان بدرویشان دادند، وشادی‌یی بود که مانند آن کس یاد نداشت. و روز دوشنبه دوازدهم این ماه نامه رسید از مرو بگذشته شدن نوشتگین خاصّه که شحنهٔ آن نواحی بود. و یاد کرده بودند که وی بوقت رفتن از جهان گفته است که «وی را امیر محمود آزاد نکرده بود، هر چه ویراست از آنِ سلطان است، باز باید نمود تا اگر بیند او را آزاد کند و بحل فرماید و اوقاف او را امضا کند و دیگر هرچه اورا هست از غلام و تجمل و آلت و ضیاع همه خداوند راست. و غلامانش کاری‌اند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که از هم نیفتند. و غلامی است مقدّم ایشان که اورا خمارتگین قرآن‌خوان گویند و بنده‌پرورده است او را، ناصح و امین است و بتن خویش مرد، باید که امیر او را به سر ایشان بماند که صلاح در این است.» امیر نوشتگین خاصه را آزاد کرد و اوقاف او را امضا فرمود و نامه‌ها را جواب نبشتند و غلامان را بنواختند و خمارتگین را بر مقدمی ایشان بداشته آمد و گفته شد که ایشان را {ص۶۷۹} همانجا مُقام باید کرد تا عامل اجری و بیستگانی ایشان میدهد و به شغلی که باشد قیام میکنند تا آنگاه که ایشان را بخوانیم و بفرزندی از آنِ خویش ارزانی داریم و بدو سپاریم. و نامه‌ها بتوقیع مؤکّد گشت و دو خیلتاش ببردند.

و روز پنجشنبه بیست و دوم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان که ترکمانان در حدود ممالک بپراگندند و شهرِ تون غارت کردند و بوالحسن عراقی که سالار کرد و عرب است شب و روز به هرات مشغول است به شراب و عامل بوطلحهٔ شیبانی از وی بفریاد و وی و دیگر اعیان و ثُقات با سُخفِ او درمانده‌اند. و غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی ترکمانان فرستاد بی‌بصیرت تا سقطی بیفتاد و بسیار مردم بکشتند و دستگیر کردند. امیر بدین اخبار سخت تنگدل شد و وزیر را بخواند و از هر گونه سخن رفت آخر بر آن قرار گرفت که امیر او را گفت ترا به هرات باید رفت و آنجا مقام کرد تا حاجب سُباشی و همه لشکر خراسان نزدیک تو آیند و همگان را پیش چشم کنی و مالهای ایشان داده آید و ساخته بروند و روی بترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان آواره کرده آید بشمشیر که از ایشان راستی نخواهد آمد و آنچه گفتند تا این غایت و نهادند همه غرور و عشوه و زرق بود که هر کجا که رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حرث. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب و ایشان را دو سالار کاردان گمار هم از ایشان و بحاجب سپار و عراقی را بدرگاه فرست تا سزای خویش به‌بیند، که خراسان و عراق به سر او و برادرش شد. و چون به سر کار رسیدی و شاهد حالها بودی نامه‌ها پیوسته نویس تا مثالهای دیگر که باید داد میدهیم. گفت فرمان‌بردارم و بازگشت و با بونصر بنشست و درین ابواب {ص۶۸۰} بسیار سخن گفتند و دیگر روز مواضعت نبشت بدرگاه آوردند و بونصر آنرا در خلوت با امیر عرضه داشت و هم در مجلس جوابها نبشت چنانکه امیر فرمود و صواب دید و بتوقیع مؤکد گشت.

و روز سه‌شنبه پنجم ماه ربیع الآخر خواجهٔ بزرگ را خلعتی دادند سخت فاخر که درو پیل نر و ماده بود و استر و مهد و باز، و غلامان ترک زیادت بود؛ و پیش آمد امیر وی را بنواخت بزبان تا بدان جایگاه که گفت خواجه ما را پدر است و رنجها که ما را باید کشید او میکشد. دل ما را ازین مهم فارغ کند که مثالهای او برابر فرمانهای ماست. وزیر گفت من بنده‌ام و جان فدای فرمانهای خداوند دارم و هر چه جهدِ آدمی است درین کار بجای آرم. و بازگشت با کرامتی و کوکبه‌یی سخت بزرگ و چنان حق گزاردند او را که مانند آن کس یاد نداشت. و میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد درین وقت از حد گذشته، که بونصر یگانهٔ روزگار را نیک بدانست؛ و درخواست از وی تا با وی معتمدی از دیوان رسالت نامزد کنند که نامه‌های سلطان نویسند به استصواب وی و هر حالی نیز بمجلس سلطان بازنماید {ص۶۸۱} آنچه وی کند در هر کاری. دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمود بدین شغل و بونصر مثالهایی که می‌بایست او را بداد. و دیگر روز وزیر برفت با حشمتی و عدتی و اهبتی سخت تمام سوی هرات، و با وی سواری هزار بود.

و امیر رضی الله عنه روز دوشنبه بیست و پنجم ماه ربیع الآخر سوی یمن‌آباد و میمند رفت بتماشا و شکار. و خواجه عبدالرزاقِ حسن به میمند میزبانی کرد چنانکه او دانستی کرد، که در همه کارها زیبا و یگانهٔ روزگار بود، و دندان‌مزد بسزا داد، و وکیلانش بسیار نُزل دادند قومی را که با سلطان بودند. و امیر بدان بناهای پادشاهانه که خواجهٔ احمد حسن ساخته است رحمه الله علیه به میمند بماند، و روز چهارشنبه چهارم جمادى الأولى به کوشک دشتِ لگان بازآمد. و دیگر روز نامه رسید به گذشته شدنِ ساتلَمش حاجبِ ارسلان. و امیر او را برکشیده بود و شحنگی بادغیس فرموده بحکم آنکه به روزگار امیر محمد خزینه‌دار بود و نخست کس او بود که از خراسان پذیره رفت پیش امیر مسعود و چندین غلام ارسلان را با خویشتن برد چنانکه پیش ازین آورده‌ام.

روز یکشنبه هشتم این ماه بوسعید محمود طاهر خزینه‌دار {ص۶۸۲} به بُست گذشته شد، رحمه الله علیه؛ و سخت جوانمرد و کاری بود و خرد پیران داشت. خواجه بونصر با وی بسیار نشستی، و گفتی «حال این جوان برین جمله بنماند اگر عمر یابد و دست از شراب پیوسته که بیشتر بر ریق میخورد بدارد»، و بنداشت و گفتند از آن مرد، این چه حدیث است! انّ لِلّه جنوداً منها العسل، بأجل خویش مُرد. وعجب آن آمد که در آن دو سه روز که گذشته شد دعوتی ساخت سخت نیکو و بونصر را بخواند با قومی و من نیز آنجا بودم و نشاطها رفت و او را وداع بود و پس از آن به سه روز رفت رفتنی که نیز بازنیاید و این بیت بما یادگاری ماند که شاعر گفته است، شعر:

ماذا تُرینا اللیالی و ما «اسن» الینا                                      فی کلِّ یوم نُعزّی بمن یَعِزُّ علینا

و محمودِ طاهر پدرش مردی محتشم بود از خازنان امیر محمود رضی الله عنه و بر وی اعتمادی بزرگ داشت، و هم جوان مُرد؛ و آن پادشاه حق گذشته را در این فرزند نجیب نگاه داشت و این آزادمرد وجیه گشت و نام گرفت، و امیر مسعود رضی الله عنه در اصطناعِ وی رعایت دیگر کرده بود تا وجیه‌تر گشت، و لکن روزگار نیافت و در جوانی {ص۶۸۳} برفت، و با خاندانی بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنضرِ رخوذی مهتری بزرگوار معتمدترِ قوم خوارزمشاه آلتونتاش و شناختهٔ امیر محمود، و دو فرزند بکار آمده ماند، و خالِ ایشان خواجه مسعود رخوذی مردی که دو بار عارضی کرد دو پادشاه را چون مودود و فرخزاد رحمه الله علیهما و آثار ستوده نمود و از وی همت مردان و بذل‌کاری‌تر(؟) مهتران و جوانمردان دیدند. و اگر در سنهٔ احدى و خمسین و اربعمائه از زمانهٔ ناجوانمرد کراهیتی دید و درشتی‌یی پیش آمد آخر نیکو شود و به جویی که آب رفت یک دو بار آب بازآید. و دولت افتان و خیزان بهتر باشد، جان باید که بماند، و مال آید و شود. و محنتی که از آن بر دل آزاد مردان رنج آید على الإطلاق هر کس بشنود گوید این ببایست و بمحنت نشمرند. این فصل براندم که جایگاه آن بود و کار دارم با این مهتر و با شغلهای وی، که نزدیک آمد که امیر مسعود رضی الله عنه او را برخواهدکشید و به میان مهمات ملک درخواهدآورد و وی از روزگار نرم و درشت خواهد دید، تا همه بر وِلا آورده آید بمشیّه الله تعالى.

و روز سه‌شنبه هفدهم جمادى الأولى بوالحسن عراقی دبیر معزول از سالاری کرد و عرب بدرگاه آمد. و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد او را بخوبی گسیل کرده بود اما پنج سوار موکّل نامزد {ص۶۸۴} او کرده. و امیر وی را پیش خود نگذاشت و نزدیک مسعودِ محمدِ لیث دبیر فرستاد تا چون بازداشته‌یی باشد. و هر کسی بزیارت او رفت. و سخت متحیر و دل‌شکسته بود. و آخر بونصر بحکمِ آنکه نام کتابت برین مرد بود در باب وی سخن گفت و شفاعت کرد تا امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست و لکن آب‌ریخته و بادبنشسته. که نیز زهره نداشت سخن فراختر گفتن و آخر کارش آن بود که گذشته شد چنانکه بیارم پس ازین.

و روز یکشنبه بیست و یکم این ماه نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی و صاحب‌برید ری که «سخن پسر کاکو زرق و افتعال بود و دفع‌الوقت، و مردم گرد کرد از اطراف و فرازآمدند و بعضی از ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخان‌کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته‌اند بدو پیوستند، که مرد زر بسیار دارد و خزانه و اصناف نعمت. و ساخته روی به ری نهاد، و بیم از آن است که میداند که خراسان مضطرب است از سلجوقیان و مدد بما نتوانند رسانید. و آنچه جهد است بندگان میکنند تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.» امیر سخت اندیشه‌مند شد و جوابها فرمود که «وزیر و حاجب بزرگ و لشکرها بخراسان است کفایت کردن کار سلجوقیان را، و ما نیز قصد خراسان داریم. دل قوی باید داشت و مردوار پیش کار رفت که بدین لشگر که با شماست همهٔ عراق ضبط توان کرد.» و این جوابها به اسکدار و هم با قاصدان برفت. {ص۶۸۵} و در بابی فرد به حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم. اینجا این مقدار کفایت است.

و روز سه‌شنبه سلخ جمادی الاخری نامه‌های وزیر رسید. نبشته بود که «بنده کارها بجد پیش گرفته است و عمّال شهرها را که خوانده بود میآیند و مالها ستده میآید. و حاجب بزرگ و لشکرها به هرات رسیدند. بوسهل على نائب عارض عرض به استقصا میکند پیش بنده و سیم میدهد. چون کار لشکر ساخته شود و روی بمخالفان آرند بنده تدبیر راست پیش ایشان نهد و جهد بندگی بجای آورد. امید دارد بفضل ایزد عزذکره که مرادها حاصل شود. و بنده را صواب آن می‌نماید که خداوند به هرات آید پس از آنکه نوروز بگذرد و تابستان اینجا مقام کند که کارها ساخته است، بحدیث علف و جز آن هیچ دل‌مشغولی نباشد، تا بنده به مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری روی بمخالفان نهد و از همه جوانب قویدل باشد و این فتنه را بنشانده آید و کار ری و جبال نیز که بپیچیده است راست شود و خداوند فارغ‌دل گردد.»

امیر جواب فرمود که «خواجه خلیفه ماست بخراسان، و مرو و دیگر شهرها همه پرلشکر است؛ بحاضریِ ما به هرات چه حاجت است؟ ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است. و پسران علی تگین بر راه راست آمدند، بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل‌مشغولی نیست، و فرزند عزیز مودود و سپاه‌سالار على آنجااند، اگر بزیادتِ لشکر {ص۶۸۶} حاجت آید ازیشان باید خواست.» این جوابها برین جمله برفت. و از بونصر شنیدم که گفت «تدبیر راست این است که این وزیر بکرد، اما امیر نمیشنود، و ناچار بغزنین خواهد رفت که آرزوی غزنین خاسته است. و غزنین از وی نمیستانند، سبحان الله! او را به هرات یا به مرو یا به نشابور می‌باید رفت و یک دو سال به خراسان نشست تا مگر این فتنهٔ بزرگ بنشیند. و بچند دفعت به امیر آنچه وزیر سوی من نبشت، و بی‌حشمت‌تر هم نبشته بود، نیز عرضه کردم هیچ سود نداشت. و ایزد را سبحانه و تعالی خواستهاست که بندگان به سرِ آن نتوانند شد.»

روز یازدهم ماه رجب امیر رضی الله عنه از بُست بر جانب غزنین روان کرد و آنجا رسید روز پنجشنبه هفتم شعبان [و] بباغ محمودی فرود آمد بر آنکه مدتی آنجا بباشد، و دست بنشاط و شراب کرد و پیوسته میخورد چنانکه هیچ می‌نیاسود.

و روز سه‌شنبه دوازدهم شعبان خداوندزاده امیر مودود رحمه الله علیه از بلخ بغزنین رسید، که از بُست نامه رفته بود تا حرکت کند، برین میعاد بیامد و نواخت یافت. و روز سه‌شنبه نوزدهم شعبان امیر بر قلعه رفت و سرهنگ بوعلى کوتوال میزبانی ساخته بود. و روز آدینه بیست و دوم این ماه بکوشک نو مسعودی باز آمد.

{ص۶۸۷} و پیش تا از باغ محمودی بازآید نامهٔ وزیر رسید که «کارهای لشکر ساخته شده است و به روی خصمان رفتند با دلی قوی، و ترکمانان چون دانستند که کارها بجدّتر پیش گرفته آمده است سوى نسا و فراوه رفتند بجمله چنانکه در حدود گوزگانان و هرات و این نواحی ازیشان کسی نماند. و حاجب بزرگ به مرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هر جای شحنه فرستاد و جبایت روان شد؛ بنده را چه باید کرد؟» جواب رفت که «چون حال برین جمله است خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید و تدبیر کارها قوی‌تر ساخته شود.»

و ماه روزه درآمد و امیر روزه گرفت به کوشک نو. و هر شبی خداوندزادگان امیر سعید و مودود و عبدالرزاق رضی الله عنهم بخانهٔ بزرگ می‌بودند و حاجبان و حشم و ندیمان بنوبت با ایشان؛ و سلطان فرودِ سرای روزه میگشاد خالی.

و روز شنبه نیمه رمضان وزیر بغزنین رسید و امیر را بدید و خلوتی بود با وی و صاحب دیوان رسالت تا نماز پیشین؛ هر چه رفته بود و کرده همه بازنمود و امیر را سخت خوش آمد و وزیر را بسیار نیکویی گفت، و وزیر بازگشت. و دیگر روز خلوتی دیگر کردند؛ وزیر گفته بود که اگر خداوند به هرات آمدی در همه خراسان یک ترکمان نماندی، و مگر {ص۶۸۸} هنوز مدت سپری نشده بود ماندن ایشان را. باری تا حاجب بزرگ و لشکرها در شهرها باشند از ایشان فسادی نرود اما دل بنده به حدیث ری و بوسهل و آن لشکر و حِمل زر و جامه که با ایشان است و خصمی چون پسر کاکو سخت مشغول است، که از ناآمدن رایت عالی بخراسان نتوان دانست تا حال ایشان چون شود، امیر گفت نباشد آنجا خللی، که آنجا لشکری تمام است و سالارانِ نیک و بوسهل مردی کاری. ندارند بس حمیتی پسر کاکو و دیلمان و کردان؛ ایشان را دیده‌ام و آزموده و آن احوال پیش چشم من است. وزیر گفت أن شاء الله که بدولت خداوند همه خیر و خوبی باشد.

و روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان سپهسالار علی نیز از بلخ دررسید با غلامان و خاصگان خویش مخفّ بر حکم فرمان عالی که رفته بود تا لشکر را به بلخ یله کند و جریده بیاید که با وی تدبیرهاست. و سلطان را دید و نواخت یافت و بخانه بازرفت.

و روز دوشنبه عید فطر بود. امیر پیش به یک هفته مثال داده بود ساختن تعبیه‌های این روز را. و تعبیه‌یی کرده بودند که اقرار دادند پیران کهن که بهیچ روزگار برین جمله یاد ندارند، و سوار بسیار بود نیز به دشت شابهار. و امیر به صفهٔ بزرگی به سرای نو بنشست بر تختی از چوب، که هنوز تخت زرین ساخته نشده بود، و غلامان سرایی که عدد ایشان درین وقت چهار هزار و چیزی بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. پس امیر بار داد و روزه بگشادند و غلامان سرایی بمیدان {ص۶۸۹} نو رفتن گرفتند و میایستادند که میدان و همه دشت شابهار لاله‌ستان شده بود. پس امیر بنشست و بر آن خضرا آمد بر میدان و دشت شابهار و نماز عید بکرده آمد. و امیر بدان خانهٔ بهاری که بر راست صفّه است به خوان بنشست، و فرزندان و وزیر و سپهسالار و امیران دیلمان و بزرگان حشم را برین خوان نشاندند و قوم دیگر را بر خوانهای دیگر. و شاعران شعر خواندند و پس از آن مطربان آمدند و پیاله روان شد چنانکه از خوانها مستان بازگشتند. و امیر برنشست و بخانهٔ زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند و بنشاط شراب خوردند.

و دیگر روز بار نبود و روز سوم بار داد. و غلامان نوشتگین خاصّه خادم از مرو دررسیدند با مقدمیِ خمارتگین نام و کدخدای نوشتگین محمودک دبیر و چند تن از حاشیه، همه آراسته و با تجمّل تمام، و پیش امیر آمدند و نواخت یافتند. و فرمود تا غلامان وثاقی را جدا به کوشک کهن محمودی فرود آوردند و نیکو بداشتند و دیگر روز ایشان را پیش بخواست خالی‌تر و غلامی سی خیاره‌تر خویشتن را بازگرفت و دیگران را به چهار فرزند بخشید: سعید و مودود و مجدود و عبدالرزاق. و نصیب عبدالرزاق به اضعاف دیگران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت، و خواسته بود که وی را ولایتی دهد.

و هم در شوال امیر بشکار پره رفت با فوجی غلام سرایی و لشکر و ندما و رامشگران. و سخت نیکو شکاری رفت و نشاط کردند بر {ص۶۹۰} نهاله‌جای و شراب خوردند. و من بدین شکار حاضر بودم و خواجه بونصر نبود، و بر جمّازگان شکاری بسیار به غزنین آوردند. و اولیا و حشم و امیران فرزندان با سلطان بودند رضی الله عنهم اجمعین

و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه به باغ صدهزاره بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتگین خاصّه به استقصاء تمام بازنگریستند به حاضریِ کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان، و اوقاف تربت او بر حال خود بداشتند. و آلتِ سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند به فرزند امیر عبدالرزاق ببخشید با سه دیه یکی به زاولستان و دو به پرشَوَر. و دیگر هر چه بود خاصه را نگاه داشتند. و سرایش به فرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه. و نه حد بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت، و ولایت مرو که به رسم او بود سالارِ غلامانِ سرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد.

و درین هفته حدیث رفت با سالار بگتغدی تا وصلتی باشد خداوندزاده امیر مردانشاه را با وی به دختری که دارد. پیغام بر زبان بونصر مشکان بود و بگتغدی لختی گفت که «طاقت این نواخت ندارد، و چون تواند داشت؟» بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد که عقد نکاح کنند. و سالار بگتغدی دانست که چه می‌باید کرد و غرض چیست، هم اکنون فرا کار ساختن گرفت و پس از آن به یک سالى عقد نکاحی بستند که درین {ص۶۹۱} حضرت من مانندهٔ آن ندیده بودم چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سیاه‌دار و پرده‌دار و بوقی و دبدبه‌زن نماند که نه صلت سالار بگتغدی بدو برسید از دوازده هزار درم تا پنج و سه و دو و یک هزار و پانصد و سیصد و دویست و صد، و کمتر از این نبود. و امیر مردانشاه را به کوشک سالار بگتغدی آوردند و عقد نکاح آنجا کردند و دینار و درم روانه شد سوی هر کسی و امیر مردانشاه را قبای دیبای سیاه پوشانید موشَّح به مروارید و کلاهی چهارپر زر بر سرش نهاد مرصع بجواهر و کمر بر میان او بست همه مکلّل به جواهر و اسبی بود سخت قیمتی نعل زر زده و زین در زر گرفته و استام به جواهر و ده غلام ترک با اسب و ساز و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامهٔ قیمتی از هر رنگی، چون از عقد نکاح فارغ شدند امیر مردانشاه را نزد امیر آوردند تا او را بدید و آنچه رفته بود و کرده بودند بازگفتند، و بازگشت سوی والده.

و سخت کودک بود امیر مردانشاه چه سیزده ساله بود، پس از آن بمدتی بزرگ در اوائل سنه ثلاثین و اربعمائه دختر سالار بگتغدی را به پردهٔ این پادشاه‌زاده آوردند و سخت کودک بود و به هم نشاندند و عروسی {ص۶۹۲} کردند که کس مانند آن یاد نداشت که تکلفهای هول فرمود امیر که این فرزند را سخت دوست داشت، و مادرش محتشم بود. و از بومنصور مستوفی شنودم گفت چندین روز با چندین شاگرد مشغول بودم تا جهاز را نسخت کردند ده بار هزار هزار درم بود. و من که بوالفضلم پس از مرگ سلطان مسعود و امیر مردانشاه رضی الله عنهما آن نسخت دیدم بتعجب بماندم که خود کسی آن تواند ساخت. یک دو چیز بگویم: چهار تاج زرین مرصع بجواهر و بیست طبق زرین میوهٔ آن انواع جواهر و بیست دوکدان زرین جواهر درو نشانده و جاروب زرین ریشه‌های مروارید بسته؛ از این چیزی چند بازنمودم و از هزار یکی گفتم، کفایت باشد و بتوان دانست از این معنی که چیزهای دیگر چه بوده است.

تاریخ بیهقی -۴۹- قاضی بست

متن

و روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان بنشست. نخست در صفهٔ سرای نو در پیشگاه، و هنوز تخت زرین و تاج و مجلس‌خانه راست نشده بود. که آن را زرگران در قلعت راست میکردند و پس ازین به روزگار دراز راست شد و آن را روزی دیگر است چنانکه نبشته آید بجای خویش. و خداوندزادگان و اولیا و حشم پیش‌آمدند و نثارها کردند و بازگشتند. و همگان را در آن صفهٔ بزرگ که بر چپ و راست سرای است به مراتب بنشاندند. و هدیه‌ها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان – که چون بوالحسن عبدالجلیل از آن ناحیت بازگشت و خراسان مضطرب شد صواب چنان دید که باکالیجار را استمالت کند تا بدست بازآید و رسولی آمد و از اینجا معتمدی رفت و از سر مواضعتی نهاده آمد. باکالیجار هر چند آزرده و زده و کوفته بود باری بیارامید و از جهت وی قصدی نرفت و {ص۶۵۶} فسادی پیدا نیامد – و از آنِ والی مکران و صاحب دیوان خراسان سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک؛ و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و به سرایچهٔ خاصّه رفت و جامه بگردانید و بدان خانهٔ زمستانی به گنبذ آمد که بر چپ صفهٔ بار است – و چنان دو خانه، تابستانی به راست و زمستانی به چپ، کس ندیده است و گواه عدل خانه‌ها بر جای است که بر جای باد، بباید رفت و بدید – و این خانه را آذین بسته بودند سخت عظیم و فراخ و آنجا تنور[ی] نهاده بودند که به نردبان فراشان بر آنجا رفتندی و هیزم نهادندی. و تنور بر جای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند و مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کَواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند. و بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی على طریق الإستلات میخوردند. و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله‌ها و ساتگینها. و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد، و وزیر شراب {ص۶۵۷} نخوردی، یک دو دور شراب بگشت او بازگشت. و امیر تا نزدیک نماز پیشین ببود چندانکه ندیمانِ بیرونی بازگشتند پس بصفهٔ نائبان آمد که از باغ دور نیست و آنجا مجلسی خسروانی ساخته بودند و ندیمان خاص و مطربان آنجا آمدند و تا نماز دیگر ببود پس از آن بازگشتند.

و روز یکشنبه نهم ذی الحجه و دوم روز از آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبرِ میدان است روی به دشت شابهار و بایستاد و نماز عید کرده آمد و رسم قربان بجای آورده شد و امیر از خضرا بزیر آمد و در صفهٔ بزرگ که خوان راست کرده بودند بنشست و اولیا و حشم و بزرگان را به خوان فرود آوردند و بر خوان شراب دادند و بازگردانیدند.

دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظرهٔ بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بُست رود و وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید رایت عالی به هرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد. و خداوندزاده امیر مودود و سپاه‌سالار على عبدالله مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی به بلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد به بزرگان و حشم؛ و بازگشتند و کارها راست {ص۶۵۸} کردند. و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصگان به دشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاه‌سالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیه‌کرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند – و خلعت یافته بودند پیش از آنکه برفتند – و امیر به سعادت به کوشک آمد.

و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند، بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند به کوشک خواجهٔ بزرگ ابوالعباس اسفرایینی به دیهِ آهنگران. و بقلعت سرهنگ بوعلى کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیشِ کارِ فرزند و کارهای غزنین باشد. و فقیه نوح را این سال ندیمیِ خداوندزاده فرمود سلطان، و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است، این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد. و خواجه محمد منصور مشکان را رحمه الله علیه هم ندیمی وی فرمودند. و سلطان این فرزند را برمی‌کشید و در باب تجمل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتکاران وی زیادتها میفرمود، و می‌نمود که او را دوست‌تر دارد. پدر دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر، که پادشاه‌زاده به کودکی و جوانی گذشته شد، چنانکه بیارم بر اثر، و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینهٔ او این شیر بچه بازخواست. و همه رفته‌اند خدای عزوجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظم ابراهیم را بقا باد بحق محمد و آله اجمعین.

{ص۶۵۹} چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد سرای‌پرده بر راه بُست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذوالحجه [و] در تگین‌آباد [آمد] روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه؛ و هفت روز آنجا مشغول بود به نشاط و شراب و پس سوی بُست کشید. والله اعلم.

تاریخ سنه ثمان و عشرین و اربعمائه

غرهٔ محرم روز دوشنبه بود. و به کوشک دشت لگان فرود آمد روز پنجشنبه چهارم محرم امیر رضی الله عنه، و این کوشک از بُست بر یک فرسنگی است. نزدیک نماز پیشین که همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخچیر برانده بودند – و اندازه نیست نخچیر آن نواحی را- چون پره تنگ شد نخچیر را در باغ راندند که در پیش کوشک است، و افزون از پانصد و ششصد بود که به باغ رسید، و به صحرا بسیار گرفته بودند به یوزان و سگان، و امیر بر خضرا بنشست و تیر میانداخت و غلامان در باغ میدویدند و میگرفتند، و سخت نیکو شکاری رفت. و همچنین دیده بودم که امیر محمود رحمه الله علیه کرد وقتی هم {ص۶۶۰} اینجا به بُست، و گورخری در راه بگرفتند و بداشتند با شکالها پس فرمود تا داغ برنهادند به نام محمود و بگذاشتند، که محدّثان پیش وی خوانده بودند که بهرام گور چنین کردی.

و روز آدینه نوزدهم محرّم دو رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و نُزل نیکو دادند؛ دانشمندی بود بخاری، مردی سخنگوی، و ترکمانی که گفتندی از نزدیکان آن قوم است. و دیگر روز، شنبه، امیر بار داد سخت باشکوه و تکلف و رسولان را پیش آوردند و خدمت کردند و بندگی نمودند و به دیوان وزیر بردندشان و صاحب دیوان رسالت آنجا رفت، خواجه بونصر مشکان، و خالی کردند. نامه‌یی سوی وزیر خواجه احمد عبدالصمد نبشته بودند و حوالت به پیغام کرده و پیغام چنان بود که از ما تا این غایت هیچ دست‌درازی نرفته است اما پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگر اند و دیگر میآیند، که راه جیحون و بلخان‌کوه گشاده است. و این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که داریم برنمی‌گیرد. باید که خواجهٔ بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید چنانکه صاحب‌بریدان و قضاه و صاحب دیوان خداوند باشند ومال می‌ستانند و بما میدهند به بیستگانی تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و {ص۶۶۱} به هر کار دشوارتر میان بندیم؛ و سباشی حاجب و لشکر نیشابور به هرات مقام کنند، اگر قصد ما کنند ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد. التماس ما این است، رای عالی برتر.

بونصر برفت و آنچه گفتند با امیر بگفت، جواب داد که رسولان را بازگردانید و شما دوتن بیایید تا درین باب سخن گوییم. وزیر و بونصر نزدیک سلطان رفتند. امیر سخت در خشم شده بود، وزیر را گفت این تحکّم و تبسّط و اقتراح این قوم از حد بگذشت؛ از یک سو خراسان را غربال کردند و از دیگر سو این چنین عشوه و سخن نگارین میفرستند. این رسولان را باز باید گردانید و مصرّح بگفت که «میان ما و شما شمشیر است و لشکرها از برای جنگ فرستاده آمده است و ما اینک از بُست حرکت میکنیم و به هرات خواهیم رفت.» وزیر گفت تا این قوم سخن برین جمله میگویند و نیز آرمیده‌اند پردهٔ حشمت برناداشته بهتر. بنده را صواب آن می‌نماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند، آنگاه اگر خداوند فرماید بنده به هرات رود و حاجب بزرگ و جملهٔ لشکر اینجا آیند و کار ایشان ساخته آید و بصلح و یا جنگ برگزارده آید؛ و خداوند نیز بما نزدیک باشد، اگر حاجت آید حرکت کند. امیر گفت «این سره است، این رسولان را برین جمله باز باید گردانید و آنچه باید نبشت خواجه بونصر از خویشتن بنویسد و ایشان را نیک بیدار کند تا خواب نبینند و بگوید که اینک تو که احمدی میایی تا این کار را برگزارده آید.» هردو بازگشتند، و دو سه روز درین {ص۶۶۲} مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت؛ جواب نامه و پیغام بدادند و ایشان را خلعت و صلت داده شد و بازگردانیدند سوی خراسان روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم.

و روز سه‌شنبه غرهٔ صفر ملطفه نایب‌برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید که «داود ترکمان با چهار هزار سوار ساخته از راه رباط رزن و غور و سیاه‌کوه قصد غزنین کرد، آنچه تازه گشت باز نموده آمد، و حقیقت ایزد تعالی تواند دانست.» امیر سخت تنگ‌دل شد بدین خبر و وزیر را بخواند و گفت هرگز ازین قوم راستی نیاید و دشمن دوست چون تواند بود. با لشکری ساخته ترا سوی هرات باید رفت تا ما سوی غزنین رویم، که بهیچ حال خانه خالی نتوان گذاشت. وزیر گفت فرمان‌بردارم اما بنده را این خبر حقیقت نمی‌نماید، که از مهرگان مدتی دراز بگذشته است و مرغ نیز از راه رباط رزن بغزنین نتواند رفت. امیر گفت این چه محال است که میگویی! دشمن کی مقیّد یخبند میشود؛ برخیز کار رفتن بساز که من پس‌فردا بهمه حالها سوى غزنین باز روم. وزیر بازگشت. و قومی که در آن خلوت بودند جایی بنشستند و بر زبان بونصر پیغام دادند که «اگر عیاذا بالله این خبر حقیقت است مردی رسد. خداوند را چندان مقام باید کرد تا خبری دیگر رسد.» برفت و پیغام بگزارد امیر گفت نیک آمد. سه روز مقام کنیم اما باید که {ص۶۶۳} اشتران و اسبان غلامان از سه‌پنج بازآرند. گفتند نیک آمد، و کسان رفتند آوردن اسبان و اشتران را. و هزاهزی عظیم در لشکرگاه افتاد و مردمان علفها که نگاه داشتن را ساخته بودند ببهای ارزان فروختن گرفتند. خواجه بونصر مرا گفت «علف نگاه‌دار و دیگر خر که این خبر سخت مستحیل است و هیچگونه دل و خرد این را قبول نمیکند، و گفته‌اند لا تُصدَّقنَّ من الأخبار ما لا یستقیمُ فیه الرأی. و این خداوند ما همه هنر است و مردی اما استبدادی عظیم دارد که هنرها را می‌بپوشد.» و راست چنان آمد که وی گفت: روز شنبه پنجم صفر نامه دیگر رسید که «آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بود که سواری صد و پنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند و گفته که ایشان مقدمه داود اند، از بیم آن تا طُلْبی دُم ایشان نرود آن خبر افگنده بودند.» امیر بدین نامه بیارامید و رفتن سوی غزنین باطل گشت و مردمان بیارامیدند.

و روز دوشنبه هفتم صفر امیر شبگیر برنشست و به کرانِ رود هیرمند رفت با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان. و خوردنی و شراب بردند. و صید بسیار بدست آمد. که تا چاشتگاه بصید مشغول بودند. پس به کران آب فرود آمدند، و خیمه‌ها و شراعها زده بودند. نان بخوردند و دست بشراب کردند و بسیار نشاط رفت. از قضای آمده پس از نماز امیر کشتیها بخواست و ناوی ده بیاوردند، یکی بزرگتر از جهت نشست او راست کردند و جامه‌ها افگندند و شراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت با دو ندیم و کسی که شراب پیماید از شرابداران و دو {ص۶۶۴} ساقی و غلامی و سلاحدار. و ندیمان و مطربان و فراشان و از هردستی مردم در کشتیهای دیگر بودند و کس را خبر نه. ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شده نشستن و دریدن گرفت، آنگاه آگاه شدند که غرقه خواسته شد. بانگ و هزاهز و غریو خاست. امیر برخاست و هنر آن بود که کشتیهای دیگر بدو نزدیک بودند ایشان درجَستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و بکشتی دیگر رسانیدند، و نیک کوفته شد و پایِ راست افگار شد چنانک یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن، اما ایزد عز ذکره رحمت کرد پس از نمودن قدرت و سوری و شادی‌یی بدان بسیاری تیره شد، و اَیُّ نعیمٍ لا یُکدِّرُه الدّهرُ.

و چون امیر به کشتی رسید کشتیها براندند و بکرانهٔ رود رسانیدند و امیر از آن جهان آمده بخیمه فرود آمد و جامه بگردانید، و تر و تباه شده بود، و برنشست و بزودی بکوشک آمد، که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده. و اعیان و وزیر بخدمت استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند خروش و دعا بود از لشکری و رعیت، و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود. و دیگر روز امیر نامه‌ها فرمود بغزنین و جملهٔ مملکت برین حادثهٔ بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که بدان مقرون شد و مثال داد تا هزار هزار درم بغزنین و دو هزار بار هزار درم بدیگر ممالک بمستحقان و درویشان دهند شکر این را و نبشته آمد و بتوقیع مؤکد گشت و مبشران برفتند و روز پنجشنبه یازدهم صفر امیر را تب گرفت تب سوزان و {ص۶۶۵} سرسامی افتاد چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان مگر از اطبا و تنی چند از خدمتکاران مرد و زن را [و] دلها سخت متحیر و مشغول شد تا حال چون شود.

روز چهارشنبه هفدهم صفر رسولی رسید از آن پسران علی تگین البتگین نام و با وی خطیب بخارا عبدالله پارسی، و رسولدار پیش رفت با جنیبتان و مرتبه‌داران و ایشان را بکرامت بلشکرگاه رسانیدند و نیکو داشتند و نزل بسیار فرستادند. و امیر را آگاه بکردند، پیغام فرستاد بر زبان بوالعلاء طبیب نزدیک وزیر که: هر چند ناتوانیم ازین علت، از تجلُّد چاره نیست. فردا بار عام دهیم چنانکه همه لشکر ما را به‌بیند، رسولان را پیش باید آورد تا مارا دیده آید آنگاه پس از آن تدبیر بازگردانیدن ایشان کرده شود. گفت: سخت نیکو میگوید خداوند، که دلها مشغول است، و چون این رنج بر تن مبارک خود نهد بسیار فایده حاصل شود. دیگر روز امیر بر تخت نشست رضی الله عنه در صفهٔ بزرگ و پیشگاه، و وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم بدرگاه آمدند سخت شادمانه گشته، و دعاهای فراوان کردند و صدقه‌ها روان کردند. و رسولان را پیش آوردند تا خدمت کردند و بنشاندند، امیر مسعود رضی الله عنه گفت برادر ما ایلگ را چون ماندید؟ گفتند «بدولت سلطان بزرگ شادکام و بر مراد. تا دوستی و نواخت این جانب بزرگ حاصل شده است جانب  {ص۶۶۶} ایلگ را شادی و اعتداد و حشمت زیادت است. و ما بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد.» و رسولدار ایشان را بدیوان وزارت آورد و امیر خالی کرد با وزیر احمد عبدالصمد و عارض بوالفتح رازی و بونصر مشکان و حاجبان بگتغدى و بوالنضر – و حشمت بوالنضر بسیار درجه زیادت شده بود و همه شغل درگاه او برمی‌گزارد بخلافت حاجب بزرگ سُباشی که بوقت رفتن از بلخ سوی خراسان این درخواسته بود از امیر و اجابت یافته – امیر گفت «سخن این رسولان بباید شنید و هم درین هفته باز باید گردانید و احتیاط باید کرد تا هیچ کس نزدیک ایشان نیاید بی‌فرمان و قوم ایشان را گوش باید داشت و چنان باید که بر هیچ حال واقف نگردند. و مرا بیش از ین ممکن نیست که بنشینم، بوالعلاء طبیب را بخوانید و با خویشتن برید تا به پیغام هم امروز کار را قرار داده آید.» گفتند چنین کنیم، و بر خداوند رنجی بزرگ آمد ازین بار دادن و لکن صلاحی بزرگ بود. گفت چنین است.

قوم همه بازگشتند و امیر برخاست و بجای خود باز شد. و بوالعلاء بدیوان وزارت آمد. نامه‌ها و مشافهات استادم بستد و بخواند، نبشته بود که ندانیم که عذر آن سهوی که برفت چون خواهیم با چندین نظر خداوندی که از خداوند سلطان میباشد، و اکنون چون حال الفت و موافقت بدین درجه رسید ما را سه غرض است که این رسولان را بدان فرستاده آمده است، که چون عهد بسته آید از هر دو جانب و این سه غرض تمام گردد همه مرادها بتمامی حاصل شود: یکی آنکه مرا بزرگ کرده آید بدانکه ودیعتی از آن جانب کریم نامزد شود، و دیگر آنکه مارا عریف {ص۶۶۷} کرده آید بدانکه ودیعتی از این جانب ما نامزد یکی از فرزندان سلطان شود تا همه طمعها ازین ولایت که پیوسته است بمملکت خداوند بریده گردد، و سدیگر آنکه ما را با ارسلان خان که مهتر و خان ترکستان است بدستور و وساطت سلطان عهد و مکاتبت باشد تا ایشان را مقرر گردد که عداوت برخاسته است و خانه‌ها یکی شده است و اسباب منازعت و مکاشفت بریده شود. و این رسولان را با مشافهات و پیغامها بدین سبب فرستادیم. و سزد از همت بزرگ سلطان که ما را بدین اجابت باشد و با رسولان ما رسولان آیند از حضرت بزرگ تا ما نیز آنچه التماس کرده آید بجای آریم. که چون این اغراض حاصل شد لشکرهای ما از آب بگذرد و دست با لشکرهای سلطان یکی کنند و آتش این فتنه نشانده آید و فرمان را درین باب نگاه داریم و آنچه شرط یگانگی است در هر بابی بجای آریم باذن الله عز وجل.

استادم این مشافهات و پیغامها بخط خویش نبشت و بو العلا را داد تا نزدیک امیر بُرد و پس بیک دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلا نیز برفت پس بازآمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت خداوند میگوید درین باب چه میباید کرد و جواب چیست؟ گفتند شططی نخواسته است این جوان. اگر او را بدین اجابت کرده آید فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولد نگردد، و دیگر که مردم دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز میآید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلا برفت و بازآمد و گفت «آنچه میگویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به] هرسه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و بدست بوالعلا بفرستادند. امیر عبدالسلام رئیس بلخ را اختیار {ص۶۶۸} کرد، و از جملهٔ ندما بود و برسولی رفته. و خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه‌سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.

و پیش تا عارضه زائل شد نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق که «چون پسر کاکو را سر بدیوار آمد و بدانست که بجنگ می‌برنیاید عذرها خواست، و التماس میکند تا سپاهان را بمقاطعه بدو داده آید. و بنده بی فرمان عالی این کار بر نتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه راست، محمدِ ایوب، بمجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را بخط خویش نکت بیرون آورد. تا این عارضه افتاده بود بیش چنین میکرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی نبود میفرستاد فرودِ سرای بدست من و من به آغاجی خادم میدادم و خیر خیر جواب میآوردم و امیررا هیچ ندیدم تا این نکته بردم و بشارتی بود آغاجی بستد و پیش برد پس از یک ساعت برآمد و گفت ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم یافتم خانه {ص۶۶۹} تاریک کرده و پرده‌های کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاسهای بزرگ پر یخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی [بر] تن او مِخنَقه در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید، که علت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت را امضا باید کرد سپسِ آنکه اِحکام تمام کرده آید و حجت بر این مرد گیرد که این بارِ دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که ببوسهل نبشته آید تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»

من بازگشتم و اینچه رفت با بونصر بگفتم، سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عزوجل بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و بمن انداخت و گفت دو خیلتاش معروف را باید داد تا ایشان با سوارِ بوسهل بزودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب‌برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بُست سوی هرات و نشابور آییم تا بشما نزدیکتر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و بصاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست {ص۶۷۰} این خیلتاشان و مثال داد تا بنشابور و مراحل علفهای ما تمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت ما زود خواهد بود تا خللها را که بخراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود تو باز آی که پیغامی است سوى بونصر در بابی تا داده آید. گفتم چنین کنم، و بازگشتم با نامهٔ توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم، و این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی رحمه الله علیه بنشاط قلم درنهاد، تا نزدیک نماز پیشین ازین مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرِ پاره است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی الله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال‌ترِ مالهاست و در هر سفری مارا ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت باشد ازین فرماییم. و میشنویم که قاضی بُست بوالحسنِ بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و {ص۶۷۱} ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»

من کیسه‌ها بستدم و بنزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت «خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده‌اند.» و بخانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد. و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان بقاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم، که مرا بکار نیست. و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت دربایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم وِزر و وَبال این چه بکارآید؟ بونصر گفت ای سبحان الله! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانه‌ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است؛ و خواجه با امیر محمود بغزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی هست علیه السلام یا نه. من این نپذیرم و در عهدهٔ این نشوم. گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده. گفت من هیچ مستحق نشناسم در بُست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن بقیامت مرا باید داد؟ بهیچ حال این عهده قبول {ص۶۷۲} نکنم. بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان. گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد، على أی حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سالها دیده‌ام. و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک‌مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و بهیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درُّکما، بزرگا که شما دو تن اید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد می‌کرد؛ و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر بتعجب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوّفی را دیدی یا سوهان‌سبلتی را دامِ زرق نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاهتر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفای عباسیان خواندم، واجب داشتم در اینجا نبشتن.

تاریخ بیهقی -۴۸- خلعت و امارت دادن به سلجوقیان

متن

و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم: این مردی بود از دُهاه الرّجال با فضلی نه‌بسیار و نه عشوه و زرق با وی. و پدرش امیر محمود را رضی الله عنه مؤدبی کرده بود به گاه کودکی قرآن را و امیر عادل رحمه الله را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و به ترکستان رفته و آنجا به اوزکند قرار گرفته و نزدیک ایلگِ ماضی {ص۶۴۰} جاه‌گونه‌یی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فائده حاصل شده. بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت. به آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوّض شد و صینی شغل را قاعده‌یی قوی نهاد، و امیر مسعود به ابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسّط و تسحُّب او دل بر وی گران کرد و شغل به بوسعید مشرف داد و صینی را زعامت طالقان و مرو فرمود؛ و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها. و آخر کارش آن بود که به روزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند به هندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد. و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند، از حدیث فقّاع و شراب و کباب و خایه، و حقیقت آن ایزد عزذکره تواند دانست. و از این قوم کس نمانده است، و قیامتی خواهد بود و حسابی بی‌محابا و داوری عادل و دانا، و بسیار فضیحتها که ازین زیر زمین برخواهدآمد! ایزد عزذکره صلاح به ارزانی داراد بحق محمد و آله اجمعین.

و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و به مشافهه پیغام داد درین معانی به مشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند {ص۶۴۱} و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت. و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه‌ها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت. و صینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال، و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آنِ یبغو و یکی از آنِ طغرل و یکی از آنِ داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود و صینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان‌بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد. و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت کرد، و تحریر آن من کردم، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامه‌ها نبشتند از سلطان و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند. و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دوشاخ و لوا و جامهٔ دوخته برسم ما، و اسب و استام و کمر به‌زر هم به رسم ترکان و جامه‌های نابریده از هر دستی هریکی را سی‌تا. دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند و صلت. و روز آدینه پس از نماز، هشت روز مانده {ص۶۴۲} از شوال، صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا. و امیر لختی ساکن‌تر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدتی دراز بود تا نخورده بود.

و درین هفته نامه‌ها رسید از سپاه‌سالار علىِ عبدالله وصاحب‌برید بلخ بوالقاسم حاتمک که: پسران علی تگین چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما بناکام از نسا بازگشتند دیگرباره قصد چغانیان و ترمذ خواستند که کنند، و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند، خبر رسید ایشان را که والی چغانیان امیر بوالقاسم مردم بسیار فراآورده است از کنجینه و کمیجیان و سپاه‌سالار على به بلخ رسید با لشکری گران و قصد آب جیحون گذشتن دارد بازگشتند و آن تدبیر باطل کردند. جواب رفت که کار ترکمانان سلجوقی که به نسا بودند قرار یافت و بندگی نمودند و بدانستند که آنچه رفت از بازگشتن حاجب بگتغدی نه از هنر ایشان بود؛ و از حسن رای ما خلعت و ولایت یافتند و بیارامیدند و مقدمی بخدمت درگاه خواهد آمد، و ما به نشابور چندان مانده‌ایم تا رسول ما بازرسد. و مهرگان نزدیک است، پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم تا زمستان آنجا بباشیم و پاسخ این تهوّر داده آید بأذن الله عز وجل.

روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده مهرگان بود، امیر رضی الله عنه {ص۶۴۳} بامداد به جشن بنشست اما شراب نخورد. و نثارها و هدیه‌ها آوردند از حد و اندازه گذشته و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن.

و صینی از پیش سلجوقیان بیامد؛ و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن مُحال باشد، این قوم را بر بادی عظیم دیدم اکنون که شدم، و مینماید که در ایشان دمیده‌اند. و هر چند عهدی کردند، مرا که صینی ام بر ایشان هیچ اعتماد نیست. و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دوشاخ را بپای بینداختند. و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نبایدگرفت به جد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. وزیر گفت «چه مُحال میگویی؟ سرای‌پرده بیرون برده‌اند و فردا بخواهد رفت. اما فریضه است این نکته بازنمودن. اگر می‌برود باری لشکری قوی اینجا مرتب کند و مقیم شوند.» و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را، و وی برفت و با امیر بگفت؛ امیر جواب داد که «نه همانا که از ایشان خلاف آید. و اگر کنند تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید، که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است. و قدِر حاجب را با خیلها و هزار سوارِ تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب‌دیوان، و وی نیز مردم بسیار دارد، و به سرخس لشکر است، و {ص۶۴۴} همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم؛ و همگنان را باید گفت تا گوش به اشارت صاحب‌دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند بزودی بدو پیوندد. و ما از بلخ بحکم آنکه نامه‌های منهیان میخوانیم از حال این قوم تدبیرهای دیگر فرموده آید، که مسافت دور نیست. خواجه را باید گفت تا آنچه فرموده‌ایم امروز تمام کند که به همه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد.» بونصر بیامد و با وزیر بگفت. و همه تمام کردند.

و امیر مسعود رضی الله عنه دیگر روز یوم الأحد التاسع عشر من ذی القعده از نشابور برفت و سلخ این ماه به هرات آمد. و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت. و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول. و سالار تلک به مروالرّود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگینِ عاصیِ مغرور با ظفر و نصرت بازگشته. و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر. و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود، امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد، و همچنان پیشروان هندوان را. و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته، و نیکو لشکری بود. و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تُکّران. امیر را سخت خوش آمد این لشکر. و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت: مسعودِ محمدِ لیث برنایی {ص۶۴۵} شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم؛ وی را بدیوان رسالت باید برد. بونصر گفت فرمان‌بردارم، و وی مستحق این نواخت هست. وی را بدیوان آوردند.

تاریخ سنه سبع و عشرین و اربعمائه

و غرهٔ محرم روز چهارشنبه بود. روز شنبه چهارم این ماه امیر رضی الله عنه در بلخ آمد و نخست بود از آذر ماه و در کوشک در عبدالأعلى نزول کرد. روز دوشنبه ششم این ماه بباغ بزرگ آمد و وثاقها و دیوانها آنجا بردند که نیکو ساخته بودند و جای فراخ بود و خرم‌تر.

و والی چغانیان همین روز که امیر ببلخ رسید آنجا آمد و وی را استقبال نیکو کردند و جایی بسزا فرود آوردند و خوردنی و نُزل بی‌اندازه دادند، و دیگر روز بخدمت آمد و امیر را بدید و بسیار اعزاز و نواخت یافت و هم بدان کوشک که راست کرده بودند باز شد. و در روزی چند دفعت بوعلیِ رسولدار بخدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه‌یی بردی بفرمان عالی. و هدیه‌ها که آورده بود والی چغانیان از اسبان گرانمایه و غلامان ترک و باز و یوز و چیزهایی که از آن نواحی خیزد پیش امیر آوردند سخت بسیار و بموقعی خوب افتاد. و روز پنجشنبه نهم ماه محرم مهمانی‌یی بزرگ و نیکو بساخته بودند، جنیبتان بردند {ص۶۴۶} و والی چغانیان را بیاوردند و چوگان باختند و پس از آن بخوان فرود آوردند و بعد از آن شراب خوردند و روز بخوشی بپایان آمد. و روز چهارشنبه نیمهٔ محرّم والی چغانیان خلعتی سخت فاخر پوشید چنانکه وُلاه را دهند؛ و نیز بر آن زیادتها کردند، که این آزادمرد داماد بود و با این جانبِ بزرگ وصلت داشت به حرّه‌یی – و حاکم چغانیان امروز در سنهٔ احدى و خمسین و اربعمائه بر جای است کارش تباه شده که خویشتن‌دار نیامد و خواجه رئیس علىِ میکائیل بزد او را به چغانیان، و این مقدار که نمودیم کفایت باشد – و والی چغانیان چون خلعت بپوشید پیش آوردند، رسم خدمت بجای آورد و امیر بسیار اعزاز و نواخت ارزانی داشت و گفت: بر امیر رنج بسیار آمد ازین نوخاستگان ناخویشتن‌شناسان پسران علی تگین، و چون خبر بما رسید سپاه‌سالار را با لشکرها فرستاده شد، و ما تلافی این حالها را آمده‌ایم اینجا. بمبارکی سوی ناحیت باز باید گشت و مردم خویش را گرد کرد تا از اینجا سالاری محتشم با لشکر گران از جیحون گذاره کند و دست بدست کنند تا این فرصت‌جویان را برانداخته آید. گفت چنین کنم. و خدمت کرد و بازگشت، و وی را به طارمی به باغ بنشاندند و وزیر و صاحب دیوان رسالت آنجا آمدند و عهد تازه کردند وی را با سلطان و سوگند دیگر بدادند و بازگردانیدند، و نماز دیگر برنشست و سوی چغانیان برفت.

و امیر روز یکشنبه چهار روز مانده از ماه محرم به دره‌گز رفت {ص۶۴۷} به شکار با خاصگان و ندیمان و مطربان، و روز یکشنبه سوم صفر بباغ بزرگ آمد، و دیگرروز رسولی رسید از پسران علی تگین اوکا لقب، نام وی موسی تگین، و دانشمندی سمرقندی. ایشان را رسولدار به شهر آورد و نزل نیکو داد. و پس از سه روز که بیاسودند پیش آوردندشان و امیر چیزی نگفت که آزرده بود از فرستندگان. وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟ اوکا چیزی نتوانست گفت، دانشمند به سخن آمد و فصیح بود گفت ما وفدِ عذر آوردیم و سزد از بزرگی سلطان معظم که بپذیرد، که امیرانِ ما جوانند و بدان و بدکیشان ایشان را بر آن داشتند که برین جانب آمدند. خواجهٔ بزرگ گفت خداوند عالم به اعتقاد نگرد نه به کردار. و ایشان را به طارم بردند. امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت خلوت کرد درین باب. خواجهٔ بزرگ گفت زندگانی خداوند دراز باد، خراسان و ری و گرگان و طبرستان همه شوریده شده است؛ و خداوند بوالحسن عبدالجلیل را با لشکر از گرگان بازخواند و مواضعت‌گونه‌یی افتاد با گرگانیان و صواب بود تا بوالحسن بر وجه‌گونه‌یی بازگردد. و پسران علی تگین ما را نیم‌دشمنی باشند، مجاملتی در میان بهتر که دشمنِ تمام. بنده را آن صواب می‌نماید که عذر این جوانان پذیرفته آید و عهدی کرده آید چنانکه با پدر ایشان. گفت نیک آمد، بطارم باید رفت و این کار برگزارد. خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر بطارم آمدند و نامه پسران على تگین را تأمل کردند، نامه‌یی بود با تواضعی بسیار، عذرها خواسته به حدیث ترمذ و چغانیان که «آن سهوی بود که افتاد و آن کس که بر آن {ص۶۴۸} داشت سزای وی کرده شد. اگر سلطان معظم بیند آنچه رفت درگذاشته آید تا دوستیهای موروث تازه گردد.» و پیغامها هم ازین نمط بود. بونصر نزدیک امیر رفت و بازگفت و جوابهای خوب آورد سخت با دل گرمی. و رسولدار رسولان را بازگردانید. و مسعدی را نامزد کرد وزیر برسولی و کار او بساختند و نامه و مشافهه نبشته شد. و رسولان على تگین را خلعت و صلت دادند. جمله برفتند. و صلحی بیفتاد و عهدی بستند چنانکه آرامی بباشد، و والی چغانیان را بمیان این کار درآوردند تا نیز بدو قصدی نباشد.

و روز یکشنبه دهم صفر وزیر را خلعت داد سخت نیکوخلعتی و همین روز حاجب سُباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و طبل و دهل کاسه و تختهای جامه و خریطه‌های سیم و دیگر چیزها که این شغل را دهند. و هر دو محتشم بخانه‌ها بازشدند و ایشان را سخت نیکو حق گزاردند.

و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو، چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینه‌دار را گفت طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند، بیاوردند؛ امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوییها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت.

و روز چهارشنبه چهاردهم ماه ربیع الاول میهمانی بزرگ ساخته بودند با تکلف و هفت خوان نهاده در صفهٔ بزرگ و همه چمنهای باغ {ص۶۴۹} بزرگ، و همه بزرگان و اولیا و حشم و قوم تفاریق را فرود آوردند و بر آن خوانها بنشاندند و شراب دادند و کاری شگرف برفت و از خوانها مستان بازگشتند و امیر از باغ بدکانی رفت که آنجاست و بشراب بنشست و روزی نیکو بپایان آمد.

و روز سه‌شنبه بیستم این ماه بوالحسن عراقی دبیر را خلعت و کمر زر دادند به سالاری کرد و عرب و برادرش را بوسعید خلعت دادند تا نایب او باشد و خلیفت بر سر این گروه و با ایشان بخراسان رود تا آنگاه که بوالحسن بر اثر وی برود.

و روز یکشنبه بیست و پنجم این ماه نامه رسید از غزنین بگذشته شدن مظفر پسر خواجه على میکائیل رحمه الله علیه، و مردی شهم و کافی و کاری بود بخلیفتی پدر.

و درین میانها قاصدان صاحب دیوان خراسان سوری و از آن صاحب‌بریدان میرسیدند که ترکمانان سلجوقیان و عراقیان که بدانها پیوسته‌اند دست بکار زده‌اند، و در ناحیتها میفرستند هر جایی و رعایا را میرنجانند و هر چه بیابند می‌ستانند، و فساد بسیار است از ایشان. و نامه رسید از بُست که گروهی از ایشان به فراه و زیرکان آمدند و بسیار چهارپای براندند، و از گوزگانان و سرخس نیز نامه‌ها رسید هم درین ابواب و یاد کرده بودند که تدبیر شافی باید درین باب و اگر نه ولایت خراسان {ص۶۵۰} ناچیز شود. امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم و رای زدند و بر آن قرار دادند که حاجب بزرگ سُباشی با ده هزار سوار و پنج هزار پیاده بخراسان رود و برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کرد و عرب به هرات بباشد تا بوالحسن در اثر وی دررسد و همگان گوش بمثال حاجب بزرگ دارند و بحکم مشاهدت یکدیگر کار میکنند و صاحب دیوان خراسان سوری مال لشکر روی میکند تا لشکر را بینوائی نباشد و خراسان از ترکمانان خالی کرده شود بزودی. و روز دوشنبه چهاردهم ماه ربیع الآخر امیر برنشست و بصحرا رفت و بر بالایی بایستاد با تکلفی هر کدام عظیم‌تر. و خداوندزاده امیر مودود و خواجهٔ بزرگ و جمله اعیان دولت پیش خدمت ایستاده، سوار و پیاده همه آراسته و با سلاح تمام و پیلان مست خیاره بسیار در زیر برگستوان و عماریها و پالانها. و از آن جمله آنچه خراسان را نامزد بودند از لشکر جدا جدا فوج فوج بایستادند هر طایفه. و حاجب بزرگ سُباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید، و همچنان بوالحسن عراقی و دیگرمقدمان، و نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند.

و دیگر روز شبگیر برادر عراقی با لشکر کرد و عرب برفت. و سدیگر روز حاجب سُباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت. و کدخدایی لشکر و انهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت. و گفتند عارضی باید این لشکر را مردی سدید و معتمد که عرض میکند و مال به لشکر به برات او دهند و حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد که حال در خراسان میگردد و به هر وقت ممکن نگردد که رجوع به حضرت کنند. اختیار بر بوسهل احمد على افتاد و استادش خواجه {ص۶۵۱} بوالفتح رازی عارض وی را پیش امیر فرستاد، و وزیر وی را بسیار بستود، و امیر در باب وی مثالهای توقیعی فرمود، و نامهٔ وی نبشتم من که بوالفضلم، و وی نیز برفت. و سخت وجیه شد در این خدمت، و چون حاجب بزرگ را در خراسان آن خلل افتاد، چنانکه بیارم، این آزادمرد را مالی عظیم و تجملی بزرگ بشد و بدست ترکمانان افتاد و رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر بمصادره بداد و آخر خلاص یافت و بحضرت بازآمد و اکنون بر جای است که این تصنیف میکنم و رکنی است قوی دیوان عرض را؛ و البته از صف شاگردی زاستر نشود لاجرم تن‌آسان و فرد میباشد و روزگار کرانه میکند و کس را بر وی شغل نیست اگر عارضی معزول شود و دیگری نشیند. و همه خردمندان این اختیارکنند که او کرده است. او نیز برفت و به حاجب بزرگ پیوست، و همگان سوی خراسان کشیدند.

و روز پنجشنبه نهم جمادى الأولى امیر به شکار برنشست و به دامنِ مروالرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الأخرى از باغ بزرگ به کوشک در عبدالأعلى بازآمد.و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غرهٔ رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین. و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت به دارالملک رسید و به کوشک کهن محمودی به افغان‌شال بمبارکی فرود آمد.

و کوشک مسعودی راست شده بود؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا {ص۶۵۲} رفت و همه بگشت و به استقصا بدید و نامزد کرد خانه‌های کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس به کوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم به شتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامه‌های سلطانی می‌افکندند و پرده‌ها می‌زدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود و همه به دانش و هندسهٔ خویش ساخت و خطهای او کشید به دست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود رضی الله عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مردِ بیگاری به اضعاف آن آمد، چنانکه از عبدالملک نقاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت «مرا معلوم است که دوچندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه به علم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز {ص۶۵۳} نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سُکّان بحق محمد و آله.

امیر رضی الله عنه روز سه‌شنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چندتن را از امیران فرزندان ختنه کردند. و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری باتکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر به نشاط این جشن و کلوخ‌انداز، که ماه رمضان نزدیک بود. بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود.

پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جملهٔ آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند. و خطبه بر امیرالمؤمنین کردند و بر خندان. و همه کارها شُکرِ خادم دارد. و راهها فروگرفته‌اند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را به غزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرض نباید نمود.

و روز چهارشنبه عید کردند سخت به رسم و باتکلف، و اولیا و حشم را به خوان فرود آوردند و شراب دادند. در روز یکشنبه پنجم شوال {ص۶۵۴} امیر بشکار پره رفت با خاصگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند، و به غزنین آوردند مُجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را. و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صدهزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوال بوالحسن عراقی دبیر که سالارِ کُرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجمّلی سخت نیکو و حاجب سُباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.

و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید به امیری هندوستان تا سوى لوهور رود خلعتی نیکو چنانکه امیران را دهند [خاصه] که فرزند چنین پادشاه باشد، و وی را سه حاجب باسیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی به دبیری رفت و سعد سلمان به مستوفی، و حل و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملک‌زاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگرروز پیش پدر آمد رضی الله عنهما تعبیه کرده به باغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت. و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا به لهور شهربند باشد.

و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاءالدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن {ص۶۵۵} نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند. و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه‌سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بُست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید. و مبشران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ در آن باب همه حالها مقرر گردد.

تاریخ بیهقی -۴۷- اولین شکست از ترکمانان سلجوقی

متن

و چون امیر مسعود رضی الله عنه عزیمت درست کرد بر فرستادن لشکری قوی با سالاری محتشم سوى نسا، خالی کرد با وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی ندیم و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سُباشی، و کس رفت و اعیان و سرهنگان و حجّاب و ولایت‌داران را بخواندند چون حاجب نوشتگین ولوالجی و پیری آخورسالار و دیگران. چون حاضر آمدند امیر گفت «روزی چند مقام افتاد و لشکر بیاسود و ستوران دمی زدند. هر چند نامه‌های منهیان نسا و باورد بر آن جمله میرسد که سلجوقیان آرامیده‌اند و ترسان میباشند و رعیت را نمیرنجانند، ما را هر چند اندیشه میکنیم براستاد نمیکند که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند، تدبیر این چیست؟» همگان در یکدیگر نگریستند. وزیر گفت سخن گویید که خداوند شما را میگوید و از بهر این مهم را خوانده است و همچنین است که رای عالی دیده است ازین مردمان یا خراسان خالی باید کرد و همگان را بر آن جانب آب افکند و یا بخدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدّمان ایشان رهینه بدرگاه عالی فرستند. بگتغدی گفت «مقرر است که امیر ماضی {ص۶۲۶} باختیار خویش گروهی ترکمانان را بخراسان آورد، از ایشان چه فساد رفت و هنوز چه میرود! و این دیگران را آرزوی آمدن از ایشان خاست. و دشمن هرگز دوست نگردد، شمشیر باید اینان را، که ارسلان جاذب این گفت و شنوده نیامد تا بود آنچه بود.» و دیگر اعیان همین گفتند. و قرار گرفت که لشکری رود سوى نسا با سالاری کاردیده، امیر گفت کدام کس را فرستیم؟ گفتند اگر رای عالی بیند ما بندگان با وزیر بیرون بنشینیم و به پیغام این کار راست کرده آید. گفت نیک آمد.

و بازگشتند. بونصر مشکان میامد و میشد و بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر ده سالار، همه مقدّمان حشم، چنانکه سر ایشان حاجب بگتغدی باشد و کدخدای خواجه حسین علی میکائیل؛ و پانزده هزار سوار ساخته آید از هر جنسی، و دو هزار غلام سرایی. بگتغدی گفت من بنده فرمان‌بردارم اما گفته‌اند که دیگ به هنبازان بسیار بجوش نیاید؛ تنی چند نامزدند در این لشکر از سالاران نامدار، گروهی محمودی و چندی برکشیدگان خداوند جوانان کارنادیده، و مثال باید که یکی باشد و سپهسالار دهد، و من مردی‌ام پیر شده و از چشم و تن درمانده و مشاهدت نتوانم کرد، و در سالاری نباید مخالفتی رود، و از آن خللی بزرگ تولد کند و خداوند آن از بنده داند. امیر رضی الله عنه جواب داد که «کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثالِ تو {ص۶۲۷} زاستر شود.» و قومی را خوش نیامد رفتن سالار بگتغدى، گفتند چنان است که این پیر میگوید، نباید که این کار به‌پیچد. امیر گفت ناچار بگتغدی را باید رفت » تا بر وی قرار گرفت. و قوم بازگشتند تا آن کسان که رفتنی‌اند کارها بسازند. خواجهٔ بزرگ پوشیده بونصر را گفت که من سخت کاره‌ام رفتن این لشکر را و زهره نمیدارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. گفت بچه سبب؟ گفت نجومی سخت بد است – و وی علم نجوم نیک دانست – بونصر گفت من هم کاره‌ام؛ نجوم ندانم اما این مقدار دانم که گروهی مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگی مینمایند ایشان را قبول کردن اولی‌تر از رمانیدن و بدگمان گردانیدن. اما چون خداوند و سالاران این می‌بینند جز خاموشی روی نیست، تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است، خواجه گفت من ناچار بازنمایم؛ اگر شنوده نیامد من از گردن خویش بیرون کرده باشم. و بازنمود و سود نداشت که قضای آمده بود و با قضای آمده بر نتوان آمد.

دیگر روز امیر برنشست و بصحرایی که پیش باغ شادیاخ است بایستاد و لشگری را به سرِ تازیانه بشمردند که همگان قرار دادند که همه ترکستان را کفایت است، و دو هزار غلام سرایی ساخته که عالمی را بسنده بودند. امیر سالار غلامان حاجب بگتغدی را بسیار نیکویی گفت و بنواخت و همه اعیان و مقدمان را گفت سالار شما و خلیفت ما این مرداست، همگان گوش باشارت او دارید که مثالهای وی برابر فرمانهای ماست. همگان زمین بوسه دادند و گفتند فرمان‌برداریم. و امیر بازگشت. و خوانها نهاده بودند، همهٔ اعیان و مقدمان و اولیا و حشم را بنشاندند {ص۶۲۸} به نان خوردن. چون فارغ شدند سالار بگتغدی و دیگر مقدمان را که نامزد این جنگ بودند خلعتها دادند، و پیش آمدند و خدمت کردند و بازگشتند. و دیگر روز پنجشنبه نهم شعبان این لشکر سوی نسا رفت با اهبتی و عدتی و آلتی سخت تمام، و خواجه حسین علی میکائیل با ایشان. با وی جامه و زر بسیار تا کسانی که روز جنگ نیکو کار کنند و وی ببیند باندازه و حد خدمتش صلت دهد، و دو پیلبان با دو پیل نامزد شدند با ایشان تا چون سالار پیل دارد مرکب خویش را، حسین نیز بر پیل نشیند روز جنگ و میبیند آنچه رود.

و روز آدینه دهم این ماه خطابت نشابور را امیر فرمود تا مفوّض کردند به استاد ابوعثمان اسمعیل عبدالرحمن صابونی رحمه الله، و این مرد در همه انواع هنر یگانهٔ روزگار بود خصوصا در مجلس ذکر و فصاحت. و مشاهدت او برین جمله دیدند که همه فصحا پیش او سپر بیفکندند. و این روز خطبه‌یی کرد سخت نیکو. و قاضی ابوالعلا صاعد تغمَّده الله برحمته ازین حدیث بیازرد و پیغامها داد که قانونِ نهاده بگردانیدن نا‌ستوده باشد. جواب رفت که چنین روی داشت، تا دل بدداشته نیاید.

و نماز دیگر روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان ملطفه‌یی رسید از منهی که با لشکر منصور بود که «ترکمانان را بشکستند به نخست دفعت که مقدمهٔ لشکر بدیشان رسید چنانکه حاجت نیامد بقلب و میمنه و میسره و قریب هفتصد و هشتصد سر در وقت ببریدند و بسیار مردم دستگیر کردند و بسیار غنیمت یافتند.» در وقت که خبر برسید فرّاشان {ص۶۲۹} ببشارت بخانه‌های محتشمان رفتند و این خبر دادند و بسیار چیز یافتند. و بفرمود تا بوق و دهل بزدند برسیدن مبشران؛ و ندیمان و مطربان خواست، بیامدند و دست بکار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت، که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک. و چنانکه وی نشاط کرد همگان کردند بخانه‌های خویش.

وقت سحرگاه خبر رسید که «لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمل و آلت بدست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و بتعجیل ببردند، و خواجه حسین علی میکائیل را بگرفتند، که بر پیل بود و بدو اسب نرسید، و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد.» در وقت که این خبر برسید دبیر نوبتی خواجه بونصر را آگاه کرد. بونصر خانه به محمدآباد داشت نزدیک شادیاخ، در وقت بدرگاه آمد، چون نامه بخواند – و سخت مختصر بود – بغایت متحیر شد و غمناک گشت؛ و از حال امیر پرسید گفتند وقت سحر خفته است و بهیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ بیدار کردن. و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت بذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند. من که بوالفضلم چون بدرگاه رسیدم وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سُباشی و حاجب بوالنضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ و در بسته، که باغ خالی بود، و غم این واقعه میخوردند و می‌گفتند و بر چگونگی {ص۶۳۰} آنچه افتاد واقف نبودند، وقت چاشتگاه رقعتی نبشتند بامیر و بازنمودند که چنین حادثهٔ صعب بیفتاد. و این رقعت منهی در درج آن نهادند. خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که «همگان را باز نباید گشت که ساعت تا ساعت خبر دیگر رسد. که بر راه سواران مرتب اند. پس از نماز بار باشد تا در این باب سخن گفته آید.» قوم دیگر را باز گردانیدند و این اعیان بدرگاه ببودند.

نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی از آنِ سوری، از آن دیوسواران او، با اسب و ساز. و از معرکه برفته بودند، مردانِ کار، و سخت زود آمده. ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامهٔ پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند؟ گفتند این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته. که خصمان ترسان و بی‌سلاح و بی‌مایه و بی‌کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شد. اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثالِ سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند، که سالاران بسیار بودند. تا ازینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود، قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه‌دار و ساقه و مقدّمه راست میرفتند. راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند، سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید، که خصمان در پرهٔ بیابان‌اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعهٔ ما برود و حالها نیکو بدانش کند. فرمان {ص۶۳۱} نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند، و این آن خبرِ پیشین بود که ترکمانان را بزدند. سالار چون حال بر آن جمله دید، کاری بی‌سروسامان، بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه‌ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند؛ و دست بجنگ کردند، و خواجه حسین بر پیل بود، و جنگی بپای شد که از آن سخت‌تر نباشد، که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند، و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند. و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند، آبی بود در پسِ پشت ایشان، تنی چند از سالارانِ کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید به کرّ و فرّ تا بآب رسند، و آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمتی باشد و خرده‌مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست، بی آگاهیِ سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجدّ درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی‌دست‌وپای بر ماده‌پیل، چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن، لشکری سرِ خویش گرفته و خصمان بنیرو {ص۶۳۲} درآمده و دست یافته. چون گردِ پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل به زیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ‌کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی. و کدام آب و فرود آمدنِ آنجا! نیز کس به کس نرسید و هرکس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد. قوم ما همه برفتند، هر گروهی به راهی دیگر، و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دُم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم. و پیش از ما کس نرسیده است. و حقیقت این است که بازنمودیم، که ما را و هشت یار ما را صاحب‌دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را. و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند. و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود، که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی. و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی [که] به باد شد از مخالفت پیشروان. اما قضا چنین بود.»

اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن سخت غمناک شدند که بدین رایگانی لشکری بدین بزرگی و ساختگی به باد شد. خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی [کردند] و این اعیان بنشستند چنانکه آن خلوت تا نمازِ شام بداشت، و امیر نسخت بخواند و از هر گونه سخن رفت. وزیر دلِ امیر خوش کرد و گفت قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و {ص۶۳۳} لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار، و خداوند را بقا باد که به بقای خداوند و دولت وی همه خللها در توان یافت. و عارض گفت «پس از قضای خدای عز وجل از نامساعدی مقدمان لشکر این شکست افتاده است.» و هر کس هم برین جمله می‌گفتند نرم‌تر و درشت‌تر.

چون بازگشتند وزیر بونصر را گفت بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی و چون بگفتی سنگِ منجنیق بود که در آبگینه‌خانه انداختی. گفت چه کنم؟ مردی ام درشت‌سخن و با صفرای خود بس نیایم، و از من آن نشنود این خداوند که تو گفتی و حادثه‌یی بدین صعبی بیفتاد. تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. و نکرده بودم خوی بمانندِ این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجهٔ بزرگ را گویم پس دیگران را: از بهر نگاه‌داشتِ دل خداوند سلطان را تا جُرحٌ على جُرح نباشد بر دل وی خوش میکردند و من نیز سری می‌جنبانیدم و آری میکردم چه چاره نبود، در من پیچید که بونصر تو چه گویی؟ و تکرار و الحاح کرد؛ چه کردمی که سخنی راست نگفتمی و نصیحتی راست نکردمی تا مگر دست از استبداد بکشد و گوش بکارها بهتر دارد؟» همگان گفتند جزاک الله خیرا، سخت نیکو گفتی و میگویی. و بازگشتند.

و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول آمده بود قوم را؟ گفت «همگان عشوه‌آمیز سخنی میگفتند و کاری بزرگ‌افتاده سهل میکردند چنانکه رسم است که کنند، {ص۶۳۴}

و من البته دم نمیزدم و از خشم بر خویشتن می‌پیچیدم و امیر انکار میآورد گفتم زندگانی خداوند دراز باد هر چند حدیث جنگ نه پیشهٔ من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده میآمد و نه اکنون که حادثه‌یی بزرگ بیفتاد، اکنون چون خداوند الحاح میکند بی‌ادبی باشد سخن ناگفتن. دل بنده پر زحیر است، و خواستم که مرده بودمی تا این روز ندیدمی. امیر گفت بی‌حشمت بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی نیست. گفتم زندگانی خداوند دراز باد یک چندی دست از شادی و طرب می‌باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می‌پندارد که خدمت است که میکند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت، که مالهای بزرگ امیر ماضی بمردان مرد فراز آورده است، اگر مردان را نگاه داشته نیاید مردان آیند و العیاذ بالله و مالها ببرند و بیم هر خطری باشد. و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حق و نصیحت تلخ باشد اما چاره نیست، بندگان مشفق بهیچ حال سخن باز نگیرند. امیر گفت «همچنین است که گفتی و مقرر است حال مناصحت و شفقت تو.» و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید، و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی نبودی و من بهیچ گونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. والله ولیّ الکفایه بمنه.»

{ص۶۳۵}

و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن بوالقاسمِ علىِ نوکی رحمه الله علیه پدرِ خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت است در همایون روزگار سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله مسعود رضی الله عنهم، و شغل برید که بوالقاسم داشت امیر رضی الله عنه درین دوسال به حسین پسر عبدالله دبیر داده بود و اشراف غزنین بَدَلِ آن به بوالقاسم مفوض شد، نه از خیانتی که ظاهر شد بلکه حسین بریدی بخواست: و پسرِ صاحب دیوان رسالتِ امیر محمود رضی الله عنه بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر، شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهم‌تر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حق ممالحت که با ایشان دارم بگزارده.

و پس ازین هزیمتیان آمدن گرفتند، و بر هر راهی می‌آمدند، شکسته‌دل و شرم‌زده. و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. و با مقدمان امیر بمشافهه عتابهای درشت میکرد مخالفت کردن سالار را و ایشان عذر می‌بازنمودند. و از حاجب نوشتگین ولوالجی شنودم که پیش خواجه بونصر میگفت که وی را تنها دو بار هزار هزار درهم زیادت شده است. و سالار بگتغدی نیز بیامد و حال بمشافهه بازنمود با امیر و گفت اگر مقدمان نافرمانی نکردندی همه ترکستان را بدین لشکر بتوانستمی زد. امیر گفت رضی الله عنه که مارا این حال مقرر {ص۶۳۶} گشته است و خدمت و مناصحت تو ظاهر گشته است. و غلامان سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته اما بیشتر همه سوار.

و این نخست وهنی بود بزرگ که این پادشاه را افتاد. و پس ازین وهن بر وهن بود تا خاتمت که شهادت یافت و ازین جهان فریبنده با درد و دریغ رفت چنانکه شرح کنم همه را بجایهای خویش ان شاء الله عزوجل. و چگونه دفع توانستی کرد قضای آمده را که در علم غیب چنان بود که سلجوقیان بدین محل خواهند رسید، یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. و دولت همه اتفاق خوب است و کتب سیر و اخبار بباید خواند که عجائب و نوادر بسیار است و بسیار بوده است ازین گونه، تا زود زود زبان فرا این پادشاه محتشم دراز کرده نیاید و عجزی بدو بازبسته نشود هر چند درو استبدادی قوی بود و خطاها رفتی در تدبیرها و لکن آن همه از ایزد عزذکره باید دانست که هیچ بنده بخویشتن بد نخواهد. و پس از آن که این جنگ ببود همه حدیث ازین میگفت و با عارض بوالفتح رازی تنگدلی میکرد و لشکر را مینواخت و کارهای ایشان می‌بازجست خاصه از آن این قوم که بجنگ رفته بودند، که بیشتر آن بودند که ساز و ستوران از دست ایشان بشده بود.

و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند. و از آن منهیان که بودند پوشیده بنسا نامه‌های ایشان رسید، و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمل بدست ترکمانان {ص۶۳۷} افتاد که در آن متحیر شدند و گفتی باورشان می‌نیاید که چنین حال رفته است. و چون ایمن شدند مجلسی کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاهی بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی رفت، و پیش خویش برایستادن مُحال باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم، اما بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم، و از بی‌تدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد عز ذکره که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم توانگر شدیم؛ و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چندِ او دیگر نیست و این لشکرِ او را از بی‌تدبیری و بی‌سالاری چنین حال افتاد؛ سالاران و لشکر بسیار دارد ما را بدانچه افتاد غرّه نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بنده‌وار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش چون قصد خانها و جانها کردند، تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد.

چون ازین نامه‌ها واقف گشت امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت، وزیر گفت این تدبیر نیست تا چه کنند که بهیچ حال روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن. و ناصواب بود لشکر فرستادن. و درین ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم، اما {ص۶۳۸} چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده میگفت جز خاموشی روی نبود. تا پس ازین چه تازه گردد.

و دُمادُم این ملطفه‌های منهیان، رسول به درگاه آمد از آنِ ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری دانشمند و سخن‌گوی. نامه‌یی داشت بخواجهٔ بزرگ سخت بتواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن. که وی متهوّر است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت. لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذالله که ما را زهرهٔ آن بود که شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، اما چون درافتادند چون گرگ در رمه، و زینهاریان بودیم، [و] قصد خانه‌ها و زن و فرزند ما کردند چه چاره بود از دفع کردن، که جان خوش است. اکنون ما بر سخن خویشیم که در اول گفته بودیم، و این چشم‌زخمی بود که افتاد بی مرادِ ما. اگر بیند خواجهٔ بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حق نان و نمک بود، بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کسِ ما را با جوابِ نامه بازگردانیده شود بر قاعده‌یی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد. و اگر معتمدی با این کسِ ما فرستد خواجهٔ بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمیجوییم.

خواجهٔ بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر. مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند. و امیر را این {ص۶۳۹} تقرّب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه به دیهی می‌برد آنچه گفته‌اند، در خواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعده‌یی راست نهاده شود چنانکه دلها قرار گیرد. و از پیش امیر بازگشتند برین جمله. وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر پذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه‌شده به صلاح باز آید.

تاریخ بیهقی -۴۶- آمدن سلجوقیان به نسا

متن

{ص۶۰۷} و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود چنانکه بازنموده‌ام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:

کافر نعمت بسان کافر دین است                                         جهد کن و سعی کن بکشتن کافر

ایزد عزذکره همه ناحق‌شناسان کفّار نعمت را بگیراد بحق محمد و آله. و پیغامبر علیه السلام گفته است اِتَّقِ شرَّ مَن احسنتَ اِلیه و سخن صاحب شرع حق است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا أصل له، که هیچ مردم پاکیزه‌اصل حق نعمت مُصطنِع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرو خواست آمد شمشیر و ناچَخ و دبوس درنهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت.و آن اقاصیص نوادری است بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.

و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین رحمه الله علیه. و چون سپاه‌سالار على دایه ببلخ رسید حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مُستأمنهٔ گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید {ص۶۰۸} فرمان یافت، و ما تَدری نفسٌ بأیِّ أرضٍ تَموتُ.

و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود. خاصه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند.

از خواجه بونصر مشکان رحمه الله علیه شنودم گفت: امیر از شدن به آمل سخت پشیمان بود، که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دوبدو بودیم گفت این چه بود که ما کردیم! لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند اما بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر می‌بست. و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود دیگر کس را بود؛ و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید. گفت سخن تو جدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سرِ ما که بی‌حشمت بگویی. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، باکالیجار را بزرگ فائده‌یی بحاصل شد، که مردی بود مُستضعَف و نه مُطاع در میانِ لشکری و رعیت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیت کرد از ستمهای {ص۶۰۹} گوناگون قدر باکالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجهی راست شود، که باکالیجار مردی خردمند است و بنده‌یی راست، به یک نامه و رسول بحد بندگی باز آید، امید دارند بندگان بفضل ایزد عز وجل که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که باکالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد باکالیجار بازآید و رعیتی دردزده و ستم‌رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبدالجلیل را رحمه الله علیه بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد آنجا باشد.

چون کار برین جمله قرار گرفت الطّامّهُ الکبرى آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگرروز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و به نان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آنِ بوالفضل سوری دررسید دواسبه از آن دیوسوارانِ فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند. بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند از نشابور به دو ونیم روز آمده‌ایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقَله تیز رفته چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که {ص۶۱۰} صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست، خواجه دست از نان بکشید و ایشان را به نان بنشاند و نامه‌ها بستد و خریطه باز کرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می‌جنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثه‌یی افتاده باشد. پس گفت ستور زین کنید. و دست بشُست و جامه خواست. ما برخاستیم، مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.

این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم. درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود، که ترکمانانِ سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده‌گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند. اما صاحب‌دیوان سوری را شفیع کرده‌اند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل خراسان شد! نزدیک خواجهٔ بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید گفت: خیر؟ گفتم باشد. گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال بازگفتم، گفت لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، گفت: اینک نتیجهٔ شدنِ آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست، بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو {ص۶۱۱} داد: نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده‌هزار از جانب مرو به نسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محل آن ندیدند. و نامه‌یی که نبشته بودندی سوی بنده درجِ این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»

و نامه برین جمله بود: «الى حضره الشیخ الرئیس الجلیل السید مولانا ابی‌الفضل سوری بن المعتز من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیرالمؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النهر در بخارا بودن که علی تگین تا زیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کارنادیده و تونش که سپاه‌سالار على تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد چنانکه آنجا نتوانستیم بود. و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن، بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولی النعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنایی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش رحمه الله ما را و قوم ما را و چهارپای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجهٔ بزرگ بودی، تا اگر رای عالی بیند ما را ببندگی پذیرفته آید چنانکه یک تن از ما {ص۶۱۲} بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمتی که فرمان خداوند باشد قیام کنند و ما در سایهٔ بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سرِ بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنه‌ها آنجا بنهیم و فارغ‌دل شویم و نگذاریم که از بلخان‌کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم. و اگر والعیاذ بالله خداوند ما را اجابت نکند ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است، و حشمتِ مجلس عالی بزرگ است زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن. بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند ان شاء الله عز وجل.»

چون وزیر این نامه‌ها بخواند بونصر را گفت ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای است، اکنون امیرانِ ولایت‌گیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زَرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت، که مُحال و باطل بود. ولایتی آرمیده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت و به باد شد و مردمان بنده و مطیع عاصی شدند، که نیز باکالیجار راست نباشد، و بخراسان خللی بدین بزرگی افتاد. ایزد تعالی عاقبت این کار بخیر کناد. اکنون با این همه نگذارند که بر تدبیرِ راست برود و این سلجوقیان را بشورانند و توان دانست که آنگاه چه تولّد شود. پس گفت: این مهم‌تر از آن است که یک ساعت بدین فرو توان گذاشت. امیر را آگاه باید کرد. بونصر {ص۶۱۳} گفت: همه شب شراب خورده است تا چاشتگاه فراخ و نشاط خواب کرده است. گفت چه جایگاه خواب است؟! آگاه باید کرد و گفت که شغلی مهم افتاده است، تا بیدار کنند.

مرا که بوالفضلم نزدیک آغاجی خاصه خادم فرستادند، با وی بگفتم. در رفت در سرای‌پرده بایستاد و تنحنُح کرد، من آواز امیر شنیدم که گفت چیست؟ آن خادم گفت: بوالفضل آمده است و میگوید که خواجهٔ بزرگ و بونصر به نیم‌ترگ آمده‌اند و میباید که خداوند را بینند که مهمّی افتاده است. گفت: نیک آمد، و برخاست. و من دعا بگفتم. و امیر رضی الله عنه طشت و آب خواست و آب دست بکرد و از سرای پرده بخیمه آمد و ایشان را بخواند و خالی کرد، من ایستاده بودم، نامه‌ها بخواندند و نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. خواجه بزرگ گفت تقدیر ایزد کار خود میکند، عراقی و جز وی همه بهانه باشد. خداوند را در اوّل هر کار که پیش گیرد بهتر اندیشه باید کرد؛ و اکنون که این حال بیفتاد جهد باید کرد تا دراز نشود. گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت اگر رای عالی بیند حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید، که سپاه‌سالار اینجا نیست، و حاجب سُباشی که فراروی‌تر است او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود. گفت نیک آمد.

ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم. و نماز دیگر بار داد، خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصّمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سباشی را باز گرفت. و بوسهل زوزنی را بخواندند {ص۶۱۴} از جملهٔ ندیمان، که گاه گاه میخواند و می‌نشاند او را در چنین خلوات. درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند. امیر رضی الله عنه گفت این نه خرد حدیثی است، ده هزار سوار ترک با بسیار مقدّم آمده‌اند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند مارا هیچ جای مأوی نمانده است. راست جانب ما زبون‌تر است. ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پروبال کنند، که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند چند بلا و دردسر دیده آمد، اینها را که خواجه میگوید که ولایت‌جویانند نتوان گذاشت تا دم زنند. صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرایی و لشکر گزیده‌تر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و به نسا بیرون آید، تاختنی هر چه قویتر، تا دمار از ایشان بر آورده آید.

وزیر گفت صواب آن باشد که رای عالی بیند. عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند. وزیر حجّاب را گفت شما چه گویید؟ گفتند ما بندگانیم، جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند، تدبیرِ کار خواجه را باشد. وزیر گفت «باری از حالِ راه بر باید پرسید تا بر چه جمله است.» {ص۶۱۵} در وقت تنی چند را که بآن راه آشنایی داشتند بیاوردند. سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف، و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. وزیر گفت بنده آنچه داند از نصیحت بگوید، فرمان خداوند را باشد: ستوران یکسوارگان و از آنِ غلامان سرایی بیشتر کاه برنج خورده‌اند به آمل مدتی دراز. و تا بیامدهایم گیاه میخورند. و ازینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند، درشت و دشوار، اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد ستوران بمانند و پختهٔ لشکر که بر سرِ کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی، میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود، که حرکت خداوند به تنِ عزیز خویش خرد کاری نیست. و دیگر که این ترکمانان آرامیده‌اند و ازیشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده. بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که «دل مشغول ندارند که بخانهٔ خویش آمده‌اند و در ولایت و زینهار مااند، و ما قصد ری میداشتیم چون آنجا رسیم آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید» تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوّتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده {ص۶۱۶} شود، که حشمت بشود اگر خداوند به تن خویش قصد ایشان کند، خاصه که از اینجا تاختن کرده آید. بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست.

حاضران متّفق شدند که رای درست این است؛ و بر آن قرار گرفت که تا سه روز سوی نشابور بازگشته آید. امیر فرمود تا بوالحسن عبدالجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رود با پنج مقدّم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار، و کدخدای لشکر باشد؛ تا باکالیجار چه کند در آنچه ضمان کرده است از اموال، آنگاه آنچه رأی واجب کند وی را فرموده آید. زمانی درین باب مناظره رفت. و اورا بجامه خانه بردند و خلعت پوشید و پیش آمد با مقدّمان و حاجب، و ایشان را نیز خلعت داده بودند، و بازگشتند و از درگاه تعبیه کردند و بشهر رفتند.

و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تازنده‌ها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجهٔ بزرگ و قوم وی آوردند که عبدالجبار شتاب کرده بود چون هرون را بکشتند در ساعت از متواری‌جای بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدانِ سرای امارت آمد، و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکرِ خادم و غلامان گریخته بودند، از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبدالجبار دچار شد و عبدالجبار او را دشنام داد شکر غلامان را گفت دهید تیر و ناچخ درنهادند و عبدالجبار را بکشتند با دو پسر وی و عم‌زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او، و خندان را باز آوردند به امیری بنشاندند – و شرح این حالها در باب خوارزم بیاید – وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند. و از شهامت وی آن {ص۶۱۷} دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. و در همه ابوابِ بزرگی این مرد یگانه بود درین باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند، و راست بدان مانست که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:

یُبکی علینا ولا نَبکی على احدٍ                                           لَنحنُ اغلظُ اکباداً مِن الأبلِ

و امیر رضی الله عنه فقیه عبدالملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت، و این فقیه مردی نیکوسخن بود و خردمند، چون پیغام بگزارد خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت «بنده و فرزندان و هر کس که دارد فدای یک تار موی خداوند باد، که سعادت بندگان آن باشد که در رضای خداوند کرانهٔ عمر کنند.» و کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد، و این جزع ناکردن راست بدان ماند که عمرو لیث کرد، و بگویم آنچه درین باب خواندم تا مقرر گردد، و الله اعلم بالصواب:

الحکایه من عمرو بن اللیث الأمیر بخراسان فی الصبر بوقت نعى ابنه

عمرو بن اللیث یک سال از کرمان بازگشت سوی سیستان، و پسرش محمد که او را بلقب فتی العسکر گفتندی برنایی سخت پاکیزهٔ دررسیده بود و بکار آمده، از قضا در بیابان کرمان این پسر را غلَّتِ قولنج گرفت بر پنج منزلی از شهر سیستان و ممکن نشد عمرو را آنجا مُقام کردن، پسر را آنجا ماند با اطبا و معتمدان و یک دبیر و صد مُجمِّز؛ و با زعیم گفت چنان باید که مُجمِّزان بر اثر یکدیگر میآیند {ص۶۱۸} و دبیر می‌نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت و خفت یا نخفت چنانکه عمرو بر همه احوال واقف میباشد، تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.

و عمرو بشهر آمد و فرودِ سرای خاص رفت و خالی بنشست بر مصلای نماز خشک چنانکه روز و شب آنجا بود و همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. و مجمزات پیوسته میرسیدند، در شبانروزی بیست و سی، و آنچه دبیر می‌نبشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و میگریست و صدقه بافراط میداد. و هفت شبان‌روز هم برین جمله بود، روز به روزه بودن و شب به نانی خشک گشادن و نانخورش نخوردن. و با جزعی بسیار به روز هشتم شبگیر مهترِ مُجمِّزان دررسید بی نامه که پسر گذشته شده بود و دبیر نیارست خبر مرگ نبشتن، او را بفرستاد تا مگر بجای آرد حال افتاده را. چون پیش عمرو آمد زمین بوسه داد و نامه نداشت. عمرو گفت کودک فرمان یافت؟ زعیم مجمزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد. عمرو گفت الحمد لله، سپاس خدایرا عزوجل که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو این حدیث پوشیده دار. و خود برخاست و بگرمابه رفت و مویش باز کردند و بمالیدند و برآمد و بیاسود و بخفت و پس از نماز وکیل را بفرمود تا بخواندند و بیامد و مثال داد که برو مهمانی بزرگ بساز و سه هزار بره و آنچه با آن رود و شراب و آلت آن و مطربان راست کن فردا را. وکیل بازگشت و همه بساختند. حاجب را گفت فردا بار عام خواهد بود، آگاه کن لشکر را و رعایا را از شریف و وضیع.

{ص۶۱۹} دیگر روز پگاه بر تخت نشست و بار دادند، و خوانهای بسیار نهاده بودند، پس از بار دست بدان کردند، و شراب آوردند و مطربان بر کار شدند. چون فارغ خواستند شد عمرو لیث روی بخواص و اولیا و حشم کرد و گفت بدانید که مرگ حق است، و ما هفت شبان‌روز بدرد فرزند محمد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد. حکم خدای عزوجل چنان بود که وفات یافت. و اگر بازفروختندی بهر چه عزیزتر بازخریدیم، اما این راه بر آدمی بسته است. چون گذشته شد و مقرر است که مرده بازنیاید، جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان. بخانه‌ها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ داشتن مُحال باشد. حاضران دعا کردند و بازگشتند.

و از چنین حکایت مردان را عزیمت قویتر گردد و فرومایگان را در خورد مایه دهد.

و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه. و به باغ شادیاخ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد على نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمه الله علیه، و لکلِّ أجلٍ کتابٌ. و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا به نسا فرستد. و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان باورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود ازیشان خیانتی و دست‌درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده، {ص۶۲۰} و سخت شکسته‌دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند به روز و شب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و به جواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند؛ و لکن نیک می‌شکوهند. و هرروزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله. عراقی را بیش زهره نبود که پیشِ وی سخن گفتی در تدبیر ملک.

و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبدالجبار دانست پسر خواجهٔ بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدا زبانی بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم رحمه الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت «خدای عزوجل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سر و کارم از جوانی باز الى یومنا هذا با ایشان بوده است بر {ص۶۲۲} احوال ایشان واقف‌ترم، هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیرِ راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاءَ القضاءُ عمىَ البَصر. و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکَّل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت باز نگرفت. اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول‌دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد. چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان الله العظیم! فرزندی از من چون عبدالجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه‌گونه بوده‌ام. من به هر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آنِ این ترکمانان طرفه‌تر است و از همه بگذشته، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا مانَد و دست و پایم کار چون کند و رأی و تدبیرم چون فراز {ص۶۲۲} آید؟» گفتم زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست، دل چنین جایها نباید برد، که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید. گفت ای خواجه مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است تا من این میدیدم و می‌گذاشتم اما اکنون خود از حد می‌بگذرد. گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند. اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی بازنمایی روا باشد و آزادمردی کرده باشی. گفتم نیک آمد.

«از اتفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، مهمات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن کارها این دل‌مشغولی آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجهٔ بزرگ گله‌ها کردن گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک سلجوقیان را آورد. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی رسانم؟ گفت اگر حدیثی رود روا باشد اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت نیک آمد. درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید پس گفت الحق راست میگوید که خان و مان {ص۶۲۳} و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیرهای راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت بر وی بدگمان بودن و وی را متهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد، که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود جز بر مرادِ وقت سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود، امیر رضی الله عنه گفت همچنین است که گفتی و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. اما گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم خداوند را امروز مهمات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد باز آید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود. گفت چه باید کرد در این باب؟ گفتم خداوند اگر بیند او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت ما را شرم آید – خدای عزوجل آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود – گفتم پس خداوند چه بیند؟ گفت ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت، و ما نیز فردا بمشافهه بگوییم چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، {ص۶۲۴} و چون بازگردی مارا بباید دید تا هر چه رفته باشد با من بازگویی. گفتم اگر رای عالی بیند عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک باشد. گفت «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرر است» و بسیار نیکویی گفت چنانکه شرم گرفتم و خدمت کردم و بازگشتم.

«و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت من هرگز حق خداوندی این پادشاه فراموش نکنم بدین درجهٔ بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت چیزی باقی نمانم. اما چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده ضرر آن بکارهای ملک باز گردد و چگونه در مهمات سخن تواند گفت. گفتم خداوند خواجهٔ بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود بدان بونصر را باید گرفت. و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم اگر رای عالی بیند فردا در خلوت خواجهٔ بزرگ را نیکویی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود دیگر باشد. گفت چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که قوم {ص۶۲۵} بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه بود تا این کارها مگر بگشاید. که بی وزیر راست نیاید.» ما گفتیم همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.