دسته: تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی -۶۳- پایان باب خوارزم

متن

و چون گذشته شد به حصارِ دبوسی که از بخارا بازگشت چنانکه در تصنیف شرح کرده‌ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبدالصمد را به نشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبدالجبار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید به کدخدایی خوارزم و برفت و بواسطهٔ وزارت پدر آنجا جباری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بدآموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند. و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون به غزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند. و خراسان آلوده شد به ترکمانان، اول که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و {ص۹۲۸} نیز منجمی به هرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد. باور کرد و آغازید مثال‌های عبدالجبار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن. تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبدالجبار زد و او را سرد کرد چنانکه بخشم بازگشت و به میان در آمدند و گرگ‌آشتی‌یی برفت. و عبدالجبار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی‌شنید، و با وزیر بد می‌بود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی به نقصان حال وی. و صاحب‌برید را بفریفته تا به مراد او انها کردی. و کارش پوشیده می‌ماند تا دوهزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت. و عبدالجبار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی به علی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نورِ بخارا با اندرغاز آمدندی و مدتی ببودندی.

و کار بدان جایگاه رسید که عبدالجبار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن؛ شب چهارشنبه غرهٔ شهر رجب سنهٔ خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر چنانکه کس بجای نیاورد و به خانه بوسعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بوسعید {ص۹۲۹} ویرا در زیرزمین صفه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبدالجبار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ باز آمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدو نیم زنند. و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و به بوسعید تهمت کردند حدیث بردن عبدالجبار به زیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.

و پس از آن بمدتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطفه‌ها رسید با جاسوسان که بونصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه {ص۹۳۰} هرون میکرد مقرر میگشت، و امیر مسعود رضی الله عنه سخت متحیر شد ازین حال، که خراسان شوریده بود نمیرسید به ضبط خوارزم، و با وزیر و با بونصر مشکان خلوتها میکرد و ملطفه‌های خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم به تحریض تا هرون را براندازند، و البته هیچ سود نداشت.

طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی‌اندازه به حدود خوارزم آمدند به یاری هرون، و ایشان را چراخورد و جایی سره داد به رباط ماشه و شراه‌خان و عاوخواره، و هدیه‌ها فرستاد و نزل بسیار و گفت بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنه‌ها محکم کنید و بر مقدمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصب قدیم و کینه صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته‌اند، از جَند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی به سر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که {ص۹۳۱} زمستان بود و به رباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت «ای جوانان زده را که به زینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده‌اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدنیا و دولها و تقلب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یفعل  الله ما یشاء و یحکم ما یرید.

چون این خبر به هرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده‌ها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جمله‌ام که با شما نهاده‌ام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک به سر بنه بازآمدند، و فرزند و عدت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.

و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته‌اند و لشکر من بودند ویران کردی. باری اگر به‌ابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند تو هم مکافات کردی، اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی به مهمی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت. {ص۹۳۲} وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان به میانه درآیند و آنچه نهادنیست نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی به میان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن به تو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جَند بازگردم. اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من به صلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد عزذکره چه پیدا آید.

هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قریب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه‌یی بزرگ به جای آمد که آنرا ضمیر انجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ‌آشتی‌یی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب {ص۹۳۳} و عهدی کردند و به میان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بی‌خبرِ هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جَند ولایت خویش بگرفت و به‌تعجیل برفت و خبر به هرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است، به خوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلح بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جَند اینجا نتوان آمد و من روی به خراسان و شغلی بزرگ دارم چون از اینجا بروم باری دلم باز پس نباشد، گفتند همچنین است.

و هرون نیز بازگشت و به خوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کُجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را به ستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سرحدّ خوارزم است مقام کردند منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.

و این اخبار به امیر مسعود رضی الله عنه میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بونصر مشکان می‌نشست به خلوت و تدبیر میساختند، وزیر احمد عبدالصمد گفت زندگانی سلطان دراز باد هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مُدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش {ص۹۳۴} همه ناپاک برآمدند و این مخذولِ مُدبر از همگان بتر آمد. اما هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافرنعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بوسعید سهلی که پسرم بخانهٔ او متواری است به معما نبشته آمده است تا چندانکه دست در رود زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مُدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجد ایستاده‌اند و نبشته‌اند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان به هرون بفریفته‌اند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهاده‌اند که آن روز که از شهر برود مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است امید از خدای عزوجل آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراکند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار {ص۹۳۵} چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد سراپردهٔ مُدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخرى سنه ست و عشرین و اربعمائه با عدتی سخت تمام براند بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی می‌خندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد. و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای‌پردهٔ مرد نزدیک رسید بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرودآمدن غلامان سرایی و پیاده‌یی چند سرکش نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و هرون را بیفکندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبهٔ غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هرکس به خویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افکند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست و همه {ص۹۳۶} تباه شد. و هرون را به شهر آوردند و سواران رفتند به دُم کشندگان.

و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد تعالی بر وی رحمت کناد که خوب بود، اما بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانهٔ باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم علیه السلام إلى یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند. و در تواریخ تامل باید کرد تا مقرر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هردولتی، و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگِ طغرل‌کُش به او و پیوستگان او چه کرد. ایزد عزوجل عاقبت به خیر کناد.

چون خبر به شهر افتاد که هرون رفت تشویشی بزرگ به پای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقب به خندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخرى، و شهر بیاشفت. و عبدالجبار شتاب کرد که وی را نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند او از متواری‌جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت {ص۹۳۷} که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی به تو رسد که شهر به دو گروه است و آشفته»، فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبدالجبار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می‌برآمد و تشویشی به پای شد سخت عظیم. شکر از کرانهٔ شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبدالجبار آمد و اگر عبدالجبار او را لطفی کردی بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که وی را یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر می‌کشیدند و بانگ میکردند.

اسمعیلِ خندان و آلتونتاشیان باز قوت گرفتند و قوم عبدالجبار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتفاقی بیفتاد نیک، برگرد و به شهر باز آی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه‌ها پذیرفت، و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی الأخرى، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و به کوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها {ص۹۳۸} کردند و مال بیعتی بدادند. و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الأخرى سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.

و چون خبر به امیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سر سبز باد، بندگان و خانه‌زادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند. و گذشته گذشت، تدبیر کار نوافتاده باید کرد.» گفت چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه‌های توقیعی فرماید به البتگین حاجب و دیگر مقدمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم به بوسعید سهلی و بوالقاسم اسکافی تا چه توانند کرد. » گفت نیک آمد. و بازگشت. و رسولی نامزد شد و نامه‌های سلطانی در روز نبشته آمد و رفت و {ص۹۳۹} پس از آن باز آمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول به خوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز به شمشیر و سیاست راست نایستد که قاعده‌ها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمات داشت به خراسان و ری و هندوستان چنانکه بازنمودم پیش ازین در تصنیف.

و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه به بخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بی سر و سامان، و نه به خوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا به زینهار آیند. و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفتصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و به گرگان رسیده چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن به خراسان و بالاگرفتن کار ایشان. {ص۹۴۰}

 و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل به خوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بی‌مردم کردم و ناچیز کردم و بی‌نزل شدند و بی‌منزل قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدمه باشند، تا خدای عزوجل نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان به خراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمت اید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم. به خراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان، و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» – و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلُّف احمد عبدالصمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست هر چند شاه ملک نیز در سر این شد چنانکه در روزگار ملک امیر مودود رحمه الله علیه آورده شود – و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبدالصمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساخته‌ایم، هرگاه که مراد باشد باید آمد. و گناه هرون را بود که چون {ص۹۴۱} چشم بر تو افکند با لشگر بدان بزرگی و تو ضعیف سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی.»

و پس از مدتی بونصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بوالقاسم اسکافی را وزارت دادند غرهٔ محرم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد. و احمد عبدالصمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم به رای درست و هم به رسول و نامه‌های سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند امیر خالی کرد با وزیر و گفت تعدی سلجوقیان از حد و اندازه می‌بگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که به آمدن او آنجا دردسر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان، وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضم کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودست‌ترِ معتمدان {ص۹۴۲} درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده‌رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیامهای جزم.

و مدتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک می‌گفت و حجت برمی‌گرفت که امیر مسعود امیر بحق است به فرمان امیرالمؤمنین و ولایت مرا داده است. شما این ولایت بپردازید. و خوارزمیان جواب میدادند که ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست بشمشیر، از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد.» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار به صحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخرى سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه، جنگی رفت، سه شبانروز میان ایشان چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات به دشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم. و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و به هزیمت به شهر آمدند و حصار بگرفتند؛ و اگر جنگ حصار کردندی {ص۹۴۳} بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد عزذکره بر ایشان رسیده بود. و شاه ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند. و رسولان میشدند و می‌آمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت ولایت خواهم که به فرمان خلیفه امیرالمؤمنین مراست.

و از اتفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قویدل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دوگروهی افکندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو خواهند گرفت تا به شاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد عبدالصمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه. و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک به دم او لشکر {ص۹۴۳} فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند. و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز به مسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبه‌یی بزرگ، و به نام امیرالمؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود: آن روز که به نام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن به مدتی وی را به قلعهٔ گیری بکشته بودند. و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عم را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت چنانکه پس ازین در بقیت روزگار امیر شهید مسعود رضی الله عنه و نوبت امیر مودود رضی الله عنه بتمامی چنانکه بوده است بشرح باز نموده آید ان شاء الله.

و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد عزوجل داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند، که همه نوادر است و عجایب. {ص۹۴۵}

این باب خوارزم به پایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس و اگر گویم علیحده کتابی است از خبر از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کرده‌ام تمام کنم ان شاء الله تعالی.

[پایان کتاب]

تاریخ بیهقی -۶۲- خوارزم: برافتادن مامونیان

متن

حکایت خوارزمشاه ابوالعباس

چنین نبشت بوریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمه الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان به پایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت. و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمی‌کنم، که گفته‌اند انما الحکم فی امثال هذه الأمور على الأغلب الأکثر، فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفّت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه. و هنر بزرگتر امیر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی: ای سگ.

«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند وحرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پردهٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابوالعباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشته و از حد گذشته تواضع نمودی، تا بدان جایگاه که چون به شراب نشستی آنروز بانام‌ترِ اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی به احترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم به دست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر {ص۹۰۸} محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می‌ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی و صلت مغنّیان بر اثر وی می‌آوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه‌یی و کیسه‌یی درو ده هزار درم. و نیز جناب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیرالمؤ منین القادر بالله رحمه الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله به دست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی‌وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد به هر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمهٔ بیابان و آن کرامت در سِرّ از وی فراستدم و به خوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکارا نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میباید که این خاندان بر افتد آشکارا کردند، تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.

«و این خوارزمشاه را حلم به جایگاهی بود که روزی شراب می‌خورد و بر سماعِ رود – و ملاحظهٔ ادب بسیاری می‌کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود – و من پیش او بودم و دیگری که وی را صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بی‌ادب، که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته‌اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس. صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبانِ نوبت که {ص۹۰۹} در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: «فی شارب الشارب»، صخری از رعنایی و بی‌ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»

و من که بوالفضام به نشابور شنودم از خواجه ابومنصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمه الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی به خوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و به نام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب انظر فیه و وجهٍ حَسَنٍ انظر الیه و کریمٍ انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده  شراب می‌خورد، نزدیک حجرهٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجرهٔ نوبت من و خواست که می‌فرودآید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:

العلم من أشرف الولایات                                                   یاتیه کلّ الوری و لا یاتی

پس گفت «لو لا الرسوم الدنیاویه لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یُعلی.» و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمومنینرا مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قُرَّه گرفته بود و می‌رفت ناگاه دست بکشید ثابت پرسید یا امیرالمومنین دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و الله اعلم بالصواب.

{ص۹۱۰}

ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت

و انتقاله الى الحاجب آلتونتاش رحمه الله علیهم

حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آنِ خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ما جعل الله لرجلٍ من قلبین فی جوفه، و گفت: پس از آنکه من از جملهٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و به هیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود به یک روی این جواب از وی فراستد و به دیگر روی کراهیتی به دل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: می‌نماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه‌های بیهوده است که خداوند ترا می‌افتد و این چه خیالهاست که می‌بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله می‌گوید و تهمتی بیهوده سوی {ص۹۱۱} خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید، و حقا که این من از خویشتن می‌گویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.

ذکر ماجرى فی باب الخطبه و ظهر من الفساد والبلایا لاجلها

بوریحان گفت چون این رسول از کابل به نزدیک ما رسید – که امیر محمود این سال به هندوستان رفت – و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العُواء و لا تسمعها، فما کُلُّ خطابٍ مُحوِجٌ الى جواب، و سخن وزیر به غنیمت گیر که گفته است «این به تبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد » و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بی‌فرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر به طوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که به تعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منّتی باشد، که نباید که کار به قهر افتد. گفتم فرمان امیر راست.

و مردی بود که او را یعقوب جَندی گفتندی شریری طمّاعی نادرستی، و به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست {ص۹۱۲} که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضاءِ آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون به غزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لاف‌ها زد و منت‌ها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند ویرا وزنی. چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی به خوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و دویت‌خانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جَندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند، فأین الرّبحُ اذا کان رأسُ المالِ خُسرانٌ. و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامه‌ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود به چون محمود پادشاهی.

خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر {ص۹۱۳} را گرد کرد و مقدمان رعیت را باز نمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند به هیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میازمودیم درین باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب بابنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرو نتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. {ص۹۱۴} برگشتم و به سخن سیم و زر گردنهای محتشم‌تران‌شان نرم کردم تا رضا دادند و به درگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.

خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد گرفت. گفتم همچنین است. گفت پس روی چیست؟ گفتم حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. گفت آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟ گفتم نتوانم دانست. که خصم بس محتشم است و قوی‌دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر باز آیند. اگر فالعیاذ بالله ما را یکره بشکست کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البته، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه. اگر فرمان باشد بگویم» گفت بگوی. گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده‌اند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد؛ خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند به جنگ مشغولند و جهد باید کرد تا به توسط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند {ص۹۱۵} و نیک سود دارد و چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند، و چون به اهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد ایشان از خداوند منت دارند. گفت: «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرُّد درین نکته اورا بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیه‌های بزرگ و مثالها داد تا توسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.

و چون این خبر به امیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود به مشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما {ص۹۱۶} درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت به جای خویش بازشود. امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت، که مُسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.

و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک‌رکاب است به کدام گروه رسد؟ و درمانَد، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک‌تازی‌ها امید دهند تا راحتی به دل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد به هیچ حال پیش تعبیهٔ وی رفتن وجز به مراعات کار راست نیاید.

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، {ص۹۱۷} و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا به هیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما به میان درآییم و کار تباه شده را به صلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم می‌گشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس می‌شمردند و باز می‌نمودند، و سخت بی‌قرار و بی‌آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید. و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخورِ آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود به توسط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.

و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد. و لکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان‌بردار، چه حاشیت و فرمان‌بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن، که این {ص۹۱۸} عجز و نیاز باشد در مُلک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا به بلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف به کار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان به طوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه‌یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را به زیادت مال حاجت نیست و زمین قلعت‌های ما بدردند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا [ما] با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و به مجاملت و مدارا پیش کار باز آمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار {ص۹۱۹} دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاه و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. والله اعلم.

ذکر فساد الأحاد و تسلط الأشرار

لشکری قوی از آنِ خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند بهانه‌یی بزرگ به دست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست؛ و از هزار اسب برگشتند دست به خون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که اورا نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی‌خداوندان. و آن ناجوانمردان از راه قصدِ دارِ امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، {ص۹۲۰} و عمر این ستم‌رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادرزاده او را ابوالحرث محمد بن علی بن مامون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار مُلک به وزارت احمد طُغان. و این کودک را در گوشه‌یی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصب بود بر وی راست کردن و زورِ تمام. چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانهٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان. چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندهٔ داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و ویرا به قیامت ازین بپرسد، که الحمدلله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت. و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. اما صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر می‌باید که به طلب این خون {ص۹۲۱} نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را به درگاه باید فرستاد و مارا خطبه باید کرد»، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل‌انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حره خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حره در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حره آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد به ختّلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها کردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گرد کردند.

و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل به کار آورد تا قوم را به جوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال {ص۹۲۲} حره را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و به زندان بازداشتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را به درگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند. امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می‌آید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.

و در عنوانِ کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه‌ها نبشته بودند به ایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرح بگفته که «خون داماد را طلب {ص۹۲۳} خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد.» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»

و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هرچند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدمه محمد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت. و دیگر روز برابر شد با آن باغیانِ خداوندکشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که به مانندهٔ ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخطِ آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصه دراز است و مشهور، شرح نکنم و به سر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این {ص۹۲۴} قدر کفایت باشد. و قصیده‌یی غرا ست درین باب عنصری را، تأمل باید کرد تا حال مقرر گردد، و این است مطلع آن قصیده:

چنین بماند شمشیر خسروان آثار                                        چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار

بتیغ شاه نگر نامهٔ گذشته مخوان                                         که راست‌گوی‌تر از نامه تیغ او بسیار

و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک‌اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک‌اسبان به دُم رفتند با سپاه‌سالار امیر نصر رحمه الله علیه و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سربرهنه پیش امیر آوردند. امیر، سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را به حرس بردند و بازداشتند. و امیر به خوارزم {ص۹۲۵} آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه‌ها برداشتند و امیرِ نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فروگرفتند. چون ازین فارغ شدند فرمود تا سه دار بردند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و به رسن استوار ببستند و روی دارها را به خشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدتی بماند چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر رضی الله عنه بازگشت مظفر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مامونیان را به قلعتها بردند و موقوف کردند.

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بواسحق که وی خُسُر بوالعباس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بواسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاج‌وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز به سیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده‌یی {ص۹۲۶} کافی بوده است و با رای و تدبیر چنانکه درین تاریخ چندجای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده‌ام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبدالصمد شنودم گفت چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت اینجا قاعده‌یی قوی می‌باید نهاد چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هرسال بیستگانی این لشکر را و هدیه‌یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمهٔ ایشان است غارت باید کرد، اگر برین جمله باشد قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعده‌یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن‌تر بودندی و راست نایستادندی آخر راست شدند بتدریج. یک روز برنشستم که به درگاه روم وکیل در تاش پیش آمد و گفت «غلامان می‌برنشینند و جمّازگان می‌بندند و آلتونتاش سلاح می‌پوشد ندانیم تا حال چیست.»

سخت دل‌مشغول شدم و اندیشمند ندانستم حالی که [این] واجب کردی، {ص۹۲۷} به‌شتاب‌تر برفتم چون نزدیک وی رسیدم ایستاده بود و کمر می‌بست گفتم چیست؟ گفت به جنگ میروم گفتم که خبری نیست به آمدن دشمنی گفت: «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفته‌اند تا کاه سلطانی به غارت بردارند و اگر برین گذاشته آید خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد.

تاریخ بیهقی -۶۱- فرار مسعود به هند و پایان دفتر نهم

متن

حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی

در اخبار خلفا چنان خوانده‌ام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانهٔ روزگار بود به همه آداب سیاست و فضل و ادب و خرد و خویشتنداری و کفایت تا بدان جایگاه که وی را در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثانی گفتندی و شغل بیشتر وی راندی. یک روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصه‌ها میخواند و جواب می‌نبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید {ص۸۸۹} کرد و در فلان چنین و آخرین قصه طوماری بود افزون از صد خط مُقَرمَط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصه نبشت: یُنظَر فیها و یُفعَل فی بابها ما یُفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصه‌ها به مجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر وخراج بردند و تامل کردند و مردمان به تعجب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند جواب داد: ابو احمد – یعنی جعفر – واحد زمانِه فی کل شیءٍ من الأدب الّا انّهُ محتاجٌ الى محنهٍ تُهذِبُه.

و حال خواجه مسعود سلّمه الله همین بود، که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد، لاجرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه إحدى و خمسین و اربعمائه به فرمان خداوند عالم سلطان المعظم ابوالمظفر ابراهیم اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه به خانهٔ خویش نشسته است تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفته‌اند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بی هیچ کراهیت به یکبار خداوندش بیفتد، نعوذ بالله من الأدبار و تقلب الأحوال.

امیر رضی الله عنه بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت ترا اختیار کردیم به کدخداییِ فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. مسعود گفت فرمان‌بردار است {ص۸۹۰} بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقش گزاردند و به خانه بازرفت یک ساعت ببود پس به نزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا به خانه وزیر آمد خُسُرش، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.

و روز یکشنبه دهم ماه محرم امیر مودود و وزیر و بدر حاجبِ بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر چنانکه به هیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و باز گشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.

و روز سه‌شنبه دوازدهم این ماه امیر رضی الله عنه برنشست و به باغ فیروزی آمد و بر خضراءِ میدان زیرین بنشست – و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود – و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبهٔ امیر مودود بود: چتر و علامت‌های فراخ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن و مِطرد، و بسیار جنیبت و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل وی آراسته با کوکبهٔ تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثرِ ایشان {ص۸۹۱} غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدمان را فرمود تا به خوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع بجای آوردند و برفتند، و کان آخر العهد بلقاء هذا الملک رحمه الله علیه.

و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم؟ امیر گفت «بی‌تکلّف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت. از میدان به باغ رفت و ساتگینها و قرابه‌ها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت «عدل نگاه دارید و ساتگین‌ها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به] هشتم قذفش افتاد و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیلِ داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد {ص۸۹۲} و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت «بس، که اگر بیش ازین دهند ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت به‌ادب بازگشت. و امیر پس ازین میخورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم‌منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه به چشم و دیدار من بود که بوالفضلم. و امیر بر پبل نشست و به کوشک رفت.

و روز پنجشنبه نوزدهم محرم بوعلی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج، که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر، تا ایشان را به صلاح آرد به صلح یا به جنگ.

و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بوسهل حمدوی میکرد، و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را می‌کشید و جانب وزیر را نگاه می‌داشت و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است. و من نیز در آن مهمّات می‌بودم. و کارِ دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بوسهل و من ایستاده بودم گفت ولایت بلخ و تخارستان به بوری‌تگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراءالنهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند، بوسهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او {ص۸۹۳} مردی معروف است و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامه‌ها نبشتم و توقیع کرد و گفت رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم چنین کنم. آنگاه بوسهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند. گفت نیک آمد. و نبشته آمد به خواجهٔ بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید.» و مرا گفت مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی. معما نبشتم به خواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و به خواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است، و جواب نبشت سوی من باسکدار.

روز دوشنبه غره صفر امیر ایزدیار از نَغَر به غزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده، و سنکوی امیر حرس بر وی موکل بود. و چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبدالرحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراءِ باغ پیروزی فرود آوردند. و دیگر روز امیر به نشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند، و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا {ص۸۹۴} خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کرده‌اند به شارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی یک کرباس خَلَق پوشیده و همگان مدهوش و دل‌شده. پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعه بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خط‌های ایشان زیر آن بستدم. و پس خلعتها بیاوردند. قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزه‌های سرخ. بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و سنامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم. گفت نامه نویس به برادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را به خدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا به خوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیدهٔ خویش را به نام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند، امیر ایشان را به جامه‌خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرین و کلاههای چهارپر و کمرهای به‌زر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی به پای کردند و راتبه‌یی تمام نامزد شد. و هر روز دو بار بامداد و شبانگاه به خدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح {ص۸۹۵} بکردند.

و پس ازین پوشیده‌تر معتمدان فرستاد تا جملهٔ خزینه‌هارا از زر و درم و جامه و جواهر و دیگر انواع هر چه به غزنین بود حمل کنند، و کار ساختن گرفتند. و پیغام فرستادند به حرّات عمّات و خواهران و والده و دختران که «بسازید تا با ما به هندوستان آیید چنانکه به غزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.» و اگر خواستند و اگر نه همه کار ساختن گرفتند و از حرّه ختّلی و والدهٔ سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند، ایشان گفتند و جواب شنودند که «هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود»، بیش کس زهره نداشت که سخن گوید. و امیر اشتران تفریق کردن گرفت. و بیشتر از روز با ابومنصور مستوفی خالی داشتی درین باب: و اشتر می‌بایست بسیار، و کم بود، از بسیاریِ خزینه.

و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بوسهل حمدوی و بوالقاسم کثیر گفتند بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامهٔ وکیل؛ گفتم [باشد] که او داندی و لکن نتواند نبشت به‌ابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراکند. اتفاق را دیگر روز نامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به وَبهِند و مرمناره و پَرشَوَر و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پَرشَوَر برسیم و نامهٔ ما به شما رسد، آنگاه به تخارستان بروید {ص۸۹۶} و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»

این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من به معما مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان باز نخواهد کشید و نامه‌ها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و می‌نماید که به لاهور هم بازنه‌ایستد. و از حُرَم به غزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیر مانده‌اند و امید همگان به خواجهٔ بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد.»

و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که به وزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معما از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند سخت نیکو اتفاقی افتاده است، ان شاء الله تعالی که این پیر ناصح نامه‌یی مشبَع نویسد و این خداوند را بیدار کند.

جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول بازنموده بود اکفاء‌وار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان به در بلخ جنگ میکنند ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیره‌اند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را به هندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمدالله هیچ عجز نیست که بنده بوری‌تگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر {ص۸۹۷} خداوند به هندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و به دوست و دشمن برسد آب این دولت بزرگوار ریخته شود چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد. و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن به زمین ایشان باید برد، که سخت نیکوکار نبوده باشیم به راستای هندوان. و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت. و اگر خداوند برود بندگان دل‌شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حق نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفکند. و رای رای خداوند است.»

امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیده‌ایم. و خواجه به حکم شفقت آنچه دید بازنمود و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من می‌بینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند.

و بوعلی کوتوال از خلج بازآمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غره ماه ربیع الأول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت، و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد، که فرزند مودود و وزیر با لشکری {ص۸۹۸} گران بیرون اند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کرده‌اند. کوتوال گفت حرم و خزائن به قلعت‌های استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه به صحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند و کوتوال گفت که ایزد عزذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت. نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد عزذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب آمد.

و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو]منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و به درگاه اعیان بیامدند [با بوالحسن] عبدالجلیل، و {ص۸۹۹} خواجه عبدالرزاق ننشست با ایشان و گفت مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم. و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهارطاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان‌خانه خالی با [بو]منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت دانم که مشتی هوس آورده‌اند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.

نزدیک ایشان بازآمدم و گفتم الرائِد لا یکذِب اهلَه، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند رواست اما ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشاده‌تر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند نیکو می‌گویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار به‌تامّل بخواند و گفت «اگر مخالفان اینجا آیند بوالقاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود و بوسهل حمدوی هم زر دارد وزارت یابد و طاهر و بوالحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیر شدند. کوتوال گفت: مرا چه گفت؟ گفتم والله که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند {ص۹۰۰} که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نمانده و بازگشتند. و پس ازین پیغام به چهار روز حرکت کرد.

و این مجلد به پایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را رضی الله عنه سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت چنانکه شرط تاریخ است آنگاه چون از آن فارغ شوم به قاعدهٔ تاریخ بازگردم و رفتن این پادشاه به هندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم ان شاء الله عزوجل.

[پایان مجلد نهم]

{ص۹۰۱}

[آغاز مجلد دهم]

و در آخر مجلّد تاسع سخن روزگار امیر مسعود رضی الله عنه بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن بسوی هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت و مجلّد بر آن ختم کردم و گفتم درین مجلد عاشر نخست دو باب خوارزم و ری برانم و بودن  ابوسهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتن آن قوم و ولایت از دست ما شدن و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگ ما رفتن به تمامی بگویم تا سیاقت تاریخ راست باشد، آنگاه چون [از آن] فراغت افتاد به تاریخ این پادشاه باز شوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است، اکنون آغاز کردم این دو باب که در هردو عجائب و نوادر سخت بسیار است، و خردمندان که درین تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که به جهد و جدّ آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود و چون عنایت ایزد جل جلاله باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود رضی الله عنه را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بی‌اندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانهٔ بسیار؟ اما چون تقدیر چنان بود که او در روزگار مُلک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود چه {ص۹۰۲} توانست کرد جز صبر و استسلام؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند. و این ملک رحمه الله علیه تقصیری نکرد، هر چند مستبد به رای خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد عز ذکره در ازل الآزال که خراسان چنانکه بازنمودم رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین، چنانکه اینک باز خواهم نمود تا مقرر گردد. والله اعلم بالصواب.

تعریف ولایت خوارزم

خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت بوده است علیحده ملوک نامدار را، چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت است که خویشاوندی از آنِ بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت، و این {ص۹۰۳} حدیث راست ندارند. و چون دولت عرب که همیشه باد رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت به سیّد اولین و آخرین محمد مصطفی علیه السلام همچنین خوارزم جدا بود چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختّلان و چغانیان. و به روزگار معاذیان و طاهریان چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم، و مأمونیان گواه عدل‌اند که به روزگار مبارک امیر محمود رضی الله عنه دولت ایشان به پایان آمد. و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبه‌یی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن چنانکه خردمندان آنرا فراستانند و رد نکنند.

خطبه

چنان دان که مردم را به دل مردم خوانند، و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود شادی و غم نداند اندرین جهان. پس باید دانست که چشم و گوش دیده بانان {ص۹۰۴} جاسوسان دل اند که رسانند به دل آنکه ببینند و بشنوند، و وی را آن به کار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه به کار آید بردارد و آنچه نیاید دراندازد. و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال واخبار روزگار چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را به رنج توان یافت به گشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن، و آنچه نیامده است راه بسته مانده است که غیبِ محض است که اگر آن مردم بداندی همه نیکی یا بدی و هیچ بد بدو نرسیدی، و لا یعلم الغیب الا الله عزوجل، و هر چند چنین است خردمندان هم در این پیچیده‌اند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن به جدّ میگویند که چون نیکو در آن نگاه کرده آید بر نیک یا بد دستوری ایستد.

و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سدیگر نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است {ص۹۰۵} و نصرت دهد کلام خدا آنرا، که گفته‌اند لا تصدقن من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرای. و کتاب همچنان است، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فراستانند. و بیشترِ مردم عامه آنند که باطلِ ممتنع را دوست‌تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره‌یی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم چون آتش تیز شد و تَبِش بدان زمین رسید از جای برفت نگاه کردیم ماهی بود، و به فلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را به روغنی بیندود تا مردم گشت، و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند. و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، و ایشان نیکو فراستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست است که بوالفتح بستی رحمه الله علیه گفته است و سخت نیکو گفته است، شعر:

انّ العقول لها موازینٌ بها                                                   تلقی رشاد الأمر و هی تجاربُ

و من که این تاریخ پیش گرفته‌ام التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینهٔ من است یا از سماع درست از مردی ثقه. و پیش ازین {ص۹۰۶} به مدتی دراز کتابی دیدم به خط استاد ابوریحان و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر او چنو دیگری نبود و بگزاف چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم تا مقرر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط می‌کنم، و هرچند این قوم که من سخن ایشان میرانم بیشتر رفته‌اند و سخت اندکی مانده‌اند و راست چنان است که بوتمّام گفته است، شعر:

ثم انقضت تلک السنون و اهلها                                          و کأنها و کأنهم احلام

مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابوریحان تعلیق داشتم، که باز نموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت و امیر ماضی رضی الله عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون به خوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش به خوارزم برافتاد، که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن این تصنیف، انه سبحانه خیر موفق و معین.

تاریخ بیهقی -۶۰- پس‌لرزه‌های شکست دندانقان

متن

قصه امیر منصور نوح سامانی

چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد به بخارا پسرش که ولیعهد بود ابوالحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، و سخت نیکوروی و شجاع و سخنگوی جوانی بود اما عادتی داشت هول چنانکه همگان از وی بترسیدندی. و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود. و بگتوزون سپاه‌سالار بود به نشابور [و] بر خلاف امیر محمود. و امیر محمود به بلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بر بگتوزون یله کند، و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همتش بیشتر سوی بگتوزون بود. چون امیر محمود را این حال مقرر گشت ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و به امیر خراسان بنالید، و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصه با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد.

روزی چند به مرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون {ص۸۶۶} به خدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد نیافت امیر خراسان را چنانکه رای او بود. که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود. در سِرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد. چندان است که او قوی‌تر شد نه من مانم و نه تو. فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مُستَخِّف است و حق خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد به محمود. و ایمن نیستم که مرا و ترا به دست او بدهد چنانکه پدرش داد بوعلی سیمجور را به پدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کرده‌اند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت سخت نیکو گفتی و رای این است. و هردو این کار را بساختند.

بوالحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و به شکار بیرون آمد و فائق و بگتوزون به کرانهٔ سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند. چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت خداوند نشاط کند که به خیمهٔ بنده فرود آید و چیزی خورد. و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم‌اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید. در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه. و پس از آن به یک هفته میلش کشیدند و به بخارا فرستادند. و مدت وی بیش از نوزده ماه نبود.

{ص۸۶۷}

و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند درکشیدند و به مرو آمدند. و امیر ابوالفوارس عبدالملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بی‌ریش بود. و بر تخت نشست. و مدار ملک را بر سدید لیث نهادند و کار پیش گرفت و سخت مضطرب بود و باخلل. و بوالقاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت، و چون این اخبار به امیر محمود رسید سخت خشم آمدش از جهت امیر ابوالحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد به دست خویش چشمش کور کنم، و درکشید از هرات و به مروالرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاه و ائمه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه‌سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که به رسم سپاه‌سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا به صدقه بدادند که بی خون‌ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادى الأولى سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.

دارا بن قابوس گفت سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنهٔ وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بی فرمان و رضای مقدمان بتاختند و در بنهٔ امیر محمود و لشکر افتادند. امیر {ص۸۶۸} نصر چون چنان دید مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و درنهاد و این قوم را هزیمت کرد و می‌بود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه‌ایستاد و هر چه داشتند به دست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بی‌عدت به بخارا افتاد. و امیر محمود گفت ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بأنفسهم، این قوم با ما صلح و عهد کردند پس بشکستند ایزد عزذکره نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزادهٔ خویش را چنان قهر کردند توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک ونعمت از ایشان بستد و به ما داد.

و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود به بخارا گریخت. و بوالقاسم سیمجور به زینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ بوالحسن نصر علی، از اوزگند تاختن آورد در غره ذی‌القعده این سال به بخارا آمد و چنان نمود که به طاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان به پایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.

و این قصه به پایان رسید تا مقرر گردد معنی سخن سلطان مسعود رضی الله عنه و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.

و امیر مسعود رضی الله عنه چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت به سر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلّف ظاهر بود. {ص۸۶۹} و نوشتگین نوبتی را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت و با دختر ارسلان جاذب فرونشست. و پس از آن او را به بُست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد، و حل و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعود محمد لیث را به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامه‌ها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت به راه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوال.

و ملطفه‌ها رسید معمّا از صاحب‌برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم نبشته بود که «داود آنجا آمد به در بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختّلان شهر را خالی گذاشت و بیامد که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کرده‌ایم و جنگ است هر روز. خصم به مدارا جنگ می‌کرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد. اگر رای خداوند بیند فوجی لشکر با مقدمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان در این شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند آب بیکبارگی پاک بشود.

امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بوسهل زوزنی و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشته‌اند {ص۸۷۰} آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت. و لشگر باید فرستاد مگر بلخ به دست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت امیرک نیکو گفته است و نبشته اما این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرجوی و شرخواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بوسهل زوزنی گفت «من هم این گویم که خواجهٔ بزرگ میگوید، امیرک می‌پندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید کم از ده هزار سوار نشاید که اگر کم ازین باشد هم آب‌ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن می‌نماید که در چنین ابواب توقف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کار‌ها ساخته می‌باید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از {ص۸۷۱} دل فرود آیند و لشکرها آرند ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها در هم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند آنگاه به حکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. اما این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند روا نباشد.» سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست. اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.

و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ می‌نشستند و مردم خیاره را نام می‌نبشتند و سیم نقد میدادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثرِ ملطفه لشکری است.» و روز سه‌شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «به دلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه از ایشان رفت بلکه {ص۸۷۲} از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید، و شما دل قوی دارید و چون به بغلان رسیدید مینگرید اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند. و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن به ولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش به نامه‌های امیرک بیهقی دارید.» گفتند چنین کنیم. و برفتند. و امیر به شراب بنشست. و وزیر مرا بخواند و گفت پیغام من بر بوسهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچیده و به گفتار درمانده‌یی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در پرِ کلاغ نهاد، تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که این کار از حد بگذشت، و جزم‌تر از آن نتوان گفت که خواجهٔ بزرگ گفت. و من به تقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بوالحسن عبدالجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید.»

و روز سه‌شنبه هفدهم ذی‌القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال {ص۸۷۳} میزبان بود. سخت نیکو کاری ساخته بودند. و همه قوم را به خوان فرود آوردند، و شراب خوردند. و امیر سپاه‌سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد. و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه‌سالار بیرون آمد وی را به سوی سرای‌چه‌یی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند، و سباشی حاجب را به سرایچهٔ دیگر خزانه و بگتغدی را به خانه‌سرای کوتوال، تا از آنجا به خوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند. و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت چنانکه به شب ساخته بودند پیادگان قلعت با مقدمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند چنانکه هیچ کس از دست بنشد. و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بوالحسن عبدالجلیل چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود. و وزیر و بوسهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند به وقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فراشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم سوری را یافتم ایستاده با بوالحسن عبدالجلیل {ص۸۷۴} و بوالعلاء طبیب. امیر مرا گفت با سوری سوی سباشی و علیِ دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آن بشنو که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی. و بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بوالعلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.

نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی به من کرد که: فرمان چیست؟ گفتم پیغامی است از سلطان چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش. سوری طوماری بیرون گرفت از برِ قبا به خط بوالحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را به جنگ ترکمانان به خراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و به آخر گفته که «مارا به دست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی به هزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است – یعنی سوری – خداوند سلطان را بگوی که من جواب این {ص۸۷۵} صورتها بداده‌ام بدان وقت که از هرات به غزنین آمدم، خداوند نیکو بشنود و مقرر گشت که همه صورتها که کرده بودند باطل است و به لفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند به سرِ این بازشود. و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا به دندانقان آن حال افتد خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که به مرو نباید رفت، و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر به نشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم چشم دارم که به جان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی، پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند چنانکه آورده آید به جای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت: هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم نکردی. گفت: تا همه بازگویی. گفتم سپاس دارم.

و نزدیک سپاه‌سالار رفتیم، پشت به صندوقی باز نهاده و لباس از خزینهٔ مُلحَم پوشیده، چون مرا دید گفت فرمان چیست؟ گفتم پیغامی داده است سلطان، و به خط بوالحسن عبدالجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت. چون به آخر رسید مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بوالحسن {ص۸۷۶} و دیگران نبشته‌اند از گوش بریدنِ در راه و جز آن و بدست بدادن. و به چیزی که مراست طمع کرده‌اند تا برداشته آید. کار کار شماست. سلطان را بگوی که من پیر شده‌ام و روزگار دولت خویش بخورده‌ام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیسته‌ام، فردا بینی که از بوالحسن چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم نتوانم خیانت کردن. گفت باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند، و خالی باید کرد با امیر؛ گفتم چنین کنم.

و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل. و بوالحسن و بوالعلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد. و وزیر و بوسهل و ما جمله بازگشتیم. و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.

و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت به کوشک نو باز آمد و روز آدینه بار داد. و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستورانِ بازداشتگان پیش داشتند. از آنِ سباشی چیزی نمی‌یافتند که بدو دفعت غارت شده بود، اما از آن على و بگتغدی سخت بسیار می‌یافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکتهٔ سوری بازنمودم، و گفتم «آنروز از {ص۸۷۷} آن به تاخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت بدانستم، و راست چنین است. تو سوری را اگر پرسد چیزی دیگر گوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت درماندگان محال بسیار گویند.»

و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذوالقعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را و ارتگین حاجب را، از آنِ حاجب بزرگی و از آنِ ارتگین سالاری غلامان، و به خانه‌ها بازرفتند. و ایشان را حقی نیکو گزاردند. و هر روز به درگاه آمدند با حشمتی و عدتی تمام.

و درین هفته امیر به مشافهه و پیغام عتاب کرد با بوسهل زوزنی به حدیث بوالفضل کُرنکی و گفت «سبب عصیان او تو بوده‌ای که آنجا صاحب‌برید نائب تو بود و با وی بساخت و مطابقت کرد و حال او به راستی باز ننمود و چون کسی دیگر باز نمودی در خون آن کس شدی. و به حیلت بوالفضل بدست آمد تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی را از دست من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون تشویشی افتاد به خراسان عاصی شد و به جانب بُست قصد میکند. اکنون به بُست باید رفت که نوشتگین نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغل او را به صلاح باز آری به صلح و یا به جنگ.» بوسهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت، و هر چند بیش گفتند امیر ستیزه بسیار کرد چنانکه عادت {ص۸۷۸} پادشاهان باشد در کاری که سخت شوند. و وزیر بوسهل را پوشیده گفت این سلطان نه آن است که بود، و هیچ ندانم تا چه خواهد افتاد. لجاج مکن و تن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. بوسهل بترسید و تن در داد. و چون توان دانست که در پردهٔ غیب چیست؟ عَسى اَن تَکرَهوا شیئاً و هو خیرٌ لَکُم، اگر به بُست نرفته بودی و امیر محمد برین پادشاه دست یافته به ماریکَلَه نخست کسی که میان او بدو نیم کردندی بوسهل بودی به حکم دندانی که بر وی داشت. و چون تن در داد به رفتن مرا خلیفت خویش کرد. و تازه توقیعی از امیر بستد، که اندیشه کرد که نباید که در غیبت او فسادی کنند به حدیث دیوان دشمنانش. و من مواضعت نبشتم در معنی دیوان و دبیران و جوابها نبشت و مثالها داد. و بامداد امیر را بدید و بزبان نواختها یافت. و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجه و به کرانه شهر به باغی فرود آمد. و من آنجا رفتم و با وی معما نهادم و پدرود کردم و بازگشتم.

و عید اضحی فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلفی نباید کرد به حدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان. و بر خضراء از بر میدان آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند، عیدی سخت آرامیده و بی‌مشغله، و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند. و مردمان آنرا {ص۸۷۹} فال نیکو نداشتند، و می‌رفت چنین چیزها، که عمرش نزدیک آمده بود و کسی نمی‌دانست.

و روز یکشنبه دو روز مانده از ذوالحجه اسکداری رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده و چند جای بر در زده. آنرا بگشادم، و نزدیک نمار پیشین بود، امیر فرودِ سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار، نبشته بود صاحب‌برید دربند که «درین ساعت خبرِ هول کاری افتاد، بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی رسد، که اندیشید اراجیف باشد، نماز دیگر مدد رسید و ملطفه‌یی معمّا از آن امیرک بیهقی، بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید.» معما بیرون آوردم نبشته بود: «تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان می‌نبشتند او را باز می‌نمودم و می‌گفتم که {ص۸۸۰} چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد. [و وی] بر موجب آنچه می‌خواند کار می‌کرد و به احتیاط میآمد تعبیه کرده. راست که از بغلان برفت و به دشمن نزدیکتر شد آن احتیاط یله کردند و دست به غارت برگشادند چنانکه رعیت بفریاد آمد و به تعجیل برفتند و داود را آگاه کردند، و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاطِ کار بکرده بود، چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدم پذیرهٔ آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد [و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد پس پشت بداد تا ایشان به حرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند آنگاه کمین‌ها بگشایند و دورویه در آیند و کار کنند. چون ملطفهٔ منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند چون دشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط چنانکه بایست کرد به لشکرگاه تا خللی بزرگ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست به جنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند، و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند به دُم تاختند و مردمان سالار و مقدمان دست بازداشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر افکند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم او که با او بودند دلگرم {ص۸۸۱} کردیم تا قراری پیدا آمد. و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.»

نامهٔ دربند با ملطفهٔ معمّا با ترجمه در میان رقعتی نهادم نزد آغاجی بردم، فرودِ سرای برد و دیر بماند پس برآمد و گفت می‌بخواند. پیش رفتم – امیر را نیز آن روز اتفاق دیدم – مرا گفت «این کار هر روز پیچیده‌تر است، و این در شرط نبود؛ قلعت بر امیرک دام باد، نامش گویی از بلخ باز بریده‌اند لشکری از آن ما ناچیز کردند. این ملطفه‌ها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید اما ما را به ما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و این چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد، تا خواجه نگوید که ایشان بی‌گناه بودند.» نزدیک وی رفتم ملطفه‌ها بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت «هرروز ازین یکی است. و البته سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت. اکنون که چنین حالها افتاد سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دلگرم کرده تا باری آن حشم به باد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را به ترمذ توانند افکند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی، که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پسِ رعونت و سالاریِ امیرک شوند.» بازگشتم و با امیر بگفتم. گفت همچنین باید نبشت. نبشته آمد و هم به اسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم به دست قاصدان. و {ص۸۸۲} پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود رُعبی و فزعی در دل افگنده تا نومید گشت.

سنهٔ اثنى و ثلثین و اربعمائه

روز آدینه غره این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بوسهل حمدوی و عارض بوالفتح رازی و بدر حاجبِ بزرگ و ارتگین سالارِ نو. و پرده‌دار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند. و جریدهٔ دیوان عرض باز خواستند و بیاوردند. و فراش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد. برفتم. بنشاند – و تا بوسهل رفته بود مرا می‌نشاندند در مجلس مظالم و به چشم دیگر می‌نگریست – پس عارض را مثال داد و نام مقدمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج می‌نبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریدهٔ غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیاره‌تر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصه‌تر و نیکوروی‌تر خویش را باز گرفت. چون ازین هم فارغ شدیم روی به وزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را به بلخ افکند، و آن لشکر که با وی بودند هر چند زده شدند و آنچه داشتند به باد داده‌اند ناچار به حضرت باز آیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا {ص۸۸۳} مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود و ارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر تا آنچه ایزد عزذکره تقدیر کرده است میباشد. بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه باید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدت که شما را اینجا مقام باشد و آن […] روز خواهد بود.» گفتند فرمان‌برداریم، و بازگشتند.

خواجه به دیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، اما این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است به حادثهٔ آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغامِ من بباید داد. گفتم فرمان‌بردارم. گفت بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می‌باید کرد. اگر رای عالی بیند با بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است در خواهد که این سفر نازکتر است بحکم {ص۸۸۴} آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می‌نماید که خداوند به سعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان‌بردارند. و به هر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته‌دل شود. و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل‌تر و به هیچ حال آن وقت به نامه راست نیاید. و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتیِ خداوند و سالاریِ لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصهٔ وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده. و من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت – و آن سه در {ص۸۸۵} داشت – و سخت دیر بماند برِ وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «به خانهٔ خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته‌ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر به خانهٔ وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پسِ آن نمیتوانیم شد. و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصه غزنین، البته سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیجان رفت.» چنانکه بروی کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم روی سوی هندوستان خواهد رفت و از من پوشیده کرد و میگوید که «به غزنین خواهیم بود یک چندی آنگاه بر اثر شما بیامد»، و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد {ص۸۸۶} ابوالفتح مسعود که شایسته‌تر است. گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه به خط خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد – و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافی‌تر و دبیرتر ابناء عصر بود – در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسُّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامه که با ایشان خواهد بود و عمال زیادتِ مال اگر دخل نباشد و خرجهای لابدی فصلی.

مواضعه بستدم و به درگاه بردم و امیر را به زبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تامل کرد. پس گفت جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلوم‌تر باشد که بونصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتى. گفتم معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] به خط عالی توقیع کند. گفت بنشین و هم اینجا نسخت کن. مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب {ص۸۸۷} نبشتم و بخواندم. امیررا خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت. و زیرِ فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن به خط خویش بنبشت که: خواجهٔ فاضل أدام الله تاییده برین جوابها که به فرمان ما به‌نبشتند و به توقیع مؤکّد گشت اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی ازین ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد ان شاء الله. و مواضعه به من داد و گفت با وی معمّایی نهم تا هرچه مهم‌تر باشد از هر دو جانب بدان معما نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل‌گرم کند و امیدها دهد و فردا او را به درگاه آرد باخویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت باز گردد. گفتم چنین کنم.

نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم. سخت شاد شد و گفت رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بنده ام، کاشکی کاری به من راست شودی. و آغاز کردم که بروم گفت بنشین، این حدیث معما فراموش کردی. گفتم نکردم فراموش و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد. گفت ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که میاید کار خویش {ص۸۸۸} می‌آرد، و گفته‌اند که «نه فردا شاید مرد فرداکار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فایده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی به خط خود به من داد. و به ترکی غلامی را سخنی گفت، کیسه‌یی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کرده‌ام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه به کسِ من دادند، پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکوروی و زیبا، اما روزگارنادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.

تاریخ بیهقی -۵۹- بازگشت به غزنین

متن

و منزل به منزل امیر به تعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفه‌ها در یک وقت. بوسهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد به منزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت این ملطفه‌ها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت چنین کنم، و بیاورد {ص۸۴۲} و مرا داد. و من بخواندم و مهر کردم و به دیوان‌بان سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی به روی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بی‌فرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازاده‌یی است و علم نجوم داند، که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آنِ وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را به مرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. هر سه مقدم از اسب به زمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه‌یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل {ص۸۴۳} او را بنواخت و گفت رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری به شما داده آید. و تا نماز شام غارتی آوردند، و همه می‌بخشیدند. و منجم مالی یافت صامت و ناطق. و کاغذها و دویت‌خانهٔ سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامه‌ها نبشتند به خانان ترکستان و پسران علی تگین و عین‌الدوله و همه اعیان ترکستان به خبر فتح، و نشانهای دویت‌خانه‌ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران، و آن غلامان بی‌وفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شده‌اند که اندازه نیست که چه یافته‌اند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده‌ایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا به بخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آنرا که به دست این قوم افتاد از زر و سیم و {ص۸۴۴} جامه و ستور و سخن بر آن جمله می‌نهند که طغرل به نشابور رود با سواری هزار و بیغو به مرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوى بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید. آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس از این تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید. و قاصدان باید که اکنون پیوسته‌تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعدهٔ کارها آنچه بود بگشت. تا این خدمت فرونماند.»

چون امیر نزدیک دیه بوالحسن خلف رسید مقدمان به خدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی چنانکه آمد کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد، سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر به خدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم خداوند چه فرماید؟ گفت دو نسخت کرده‌اند بوالحسن عبدالجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیده‌ای؟ گفتم «ندیده‌ام.و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات‌داری را گفت این نسختها بیار، بیاورد، تأمل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معما سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت {ص۸۴۵} به دندانقان نهاده»، و این دو آزاده‌مرد همیشه با بوسهل میخندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحب‌دیوانی رسالت را و عَثرتِ او می‌جستند، و هر گاه از مضایقِ دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی: «بوسهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد، و میزدمی.

نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر رضی الله عنه گفت – و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق – که به ازین میباید، که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عُدّتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. گفت ناچار خواهد بود، که چون به غزنین رسم رسولی فرستاده آید با نامه‌ها و مشافهات. اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری. گفتم پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامهٔ ما برسد مبشران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است. امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید. بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز به دیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم پیش بردم. دوات‌دار بستد و او بخواند و گفت «راست {ص۸۴۶} همچنین میخواستم. بخوان» بخواندم برملا. و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بوالحسن عبدالجلیل. و همگان نشسته. و بوالفتح لیث و من بر پای. چون بر ختم آمد امیر گفت چنین میخواستم. و حاضران استحسان داشتند متابعه لقول الملک. هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنیِ مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم: مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین تا دانسته آید.

ذکر نسخه الکتاب الى ارسلانخان

«بسم الله الرحمن الرحیم. أطال الله بقاء الخان الأجل الحمیم. هذا کتابٌ منّى الیه برباط کروان على سبع مراحلٍ من غزنه. و الله عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمودٌ، و الصلوه على النّبیّ المصطفى محمدٍ و آله الطیبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد عزذکره را تقدیرهاست چون شمشیر بُرنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی به ھر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید. و خردمند آنست که خویشتن را در قبضهٔ تسلیم نهد و بر حول و قوت خویش و مدتی که دارد اعتماد نکند و کارش را به ایزد عزذکره بازگذارد و خیر و شر و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضهٔ توکل بیرون آید و کبر و بطر را به خویشتن راه دهد چیزی بیند به هیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجزمانده آید. و ما ایزد عزذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء والضّراء و الشدّه و الرخاء {ص۸۴۷} معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را به ما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بنده‌وار صبر و شکر پیش آریم و دست به تماسکِ وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد به شکر و هم ثواب حاصل آید به صبر، انّه سبحانه خیر موفقٍ معینٍ

«و در قریب دو سال که رایت ما به خراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده می‌آمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته می‌آمد که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامه‌یی که فرمودیم با سواری چون نیم‌رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و بازنمودیم که آنجا قرار گرفته‌ایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست به جوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات، تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نوخاستگان چه کنند که به اطراف بیابانها افتاده بودند.

«و پس از آنکه سوار رفت شش روز مقام بود. رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم. چون آنجا رسیدیم غرهٔ رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل چیزی نکاشته بدان جایگاه رسیده که یک ذره گیاه به دیناری به مثل نمی‌یافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران می‌گفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند. منی آرد {ص۸۴۸} به ده درم شده و نایافت و جو و کاه به چشم کسی نمیدید. تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یک‌سوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاص ما با بسیار ستور و عدت که هست خللی بی‌اندازه ظاهر گشت توان دانست که از آن اولیا و حشم و خُردمردم بر چه جمله باشد، و حال بدان منزلت رسید که به هر وقتی و به هر حالی میان اصناف لشکر و بیرونیان و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت به حدیث خورد و علف و ستور چنانکه این لحاج از درجهٔ سخن بگذشت و به درجهٔ شمشیر رسید. و ثقات آن حال بازنمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده‌ایم تا در مهمات رای زنند با ما و صلاح را بازنمایند به تعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ‌یافت بود و به هر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان»، و صلاح آن بود که گفتند، اما ما را لجاجی و ستیزه‌یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نوخاستگان پیچیده میمانْد خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.

سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بی‌علفی و بی‌آبی و گرما و ریگ بیابان، و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن {ص۸۴۹} داوریها را اعیان حشم که مرتب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو ننشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی‌تر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و درپریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند حشم ایشان را نیک بازمالیدند تا به مرادی نرسیدند. و آن دست‌آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود اما جنگی قوی بپای نمیشد چنانکه بایست، به سرِ سنان می‌نیامدند و مقاتله نمی‌بود که اگر مردمان کاری بجدتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، به هر جانبی مخالفان می‌دررمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست ساخته شد از دراجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره‌یی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و به مرو نزدیک رسیدیم.

{ص۸۵۰} روز سوم با لشکر ساخته‌تر و تعبیهٔ تمام على الرسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعهٔ دندانقان بگذشته شود بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون به حصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، اما میبایست که تقدیرِ فرازآمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر جویهای خشک و غُفج پیش آمد و راهبران متحیر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که به هیچ روزگار آن جویها را کسی بی‌آب یاد نداشت.

چون آب نبود مردم ترسیدند و نظامِ راست‌نهاده بگسست و از چهارجانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی چنانکه حاجت آمد که ما به تن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حمله‌ها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کُردوسهایِ میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که می‌یافتند می‌ربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن {ص۸۵۱} ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن به جایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند. و خصمان آن فرصت را به غنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و به خصمان ناچار آلتی و تجملی که بود می‌بایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.

و ما براندیم یک فرسنگی تا به حوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم به قصبهٔ غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جملهٔ لشکر دررسیدند چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده‌مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور به حصار بوالعباس بوالحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.

و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که به خبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عُظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل {ص۸۵۲} تاخیر است به فضل ایزد عزذکره و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] به حکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمد مصطفی را صلی الله علیه از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوت او را زیانی نداشت و پس از آن به مرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد الله در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم نصرهم الله بسلامت اند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدت هست که هیچ حزر کننده به شمار و عدّ آن نتواند رسید خاصه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که به نفس خویش رنجه باشد از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد عزذکره ما را به دوستی و یکدلی وی برخوردار {ص۸۵۳} کند بمنه و فضله.

«و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت به غزنین رسیم از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشاده‌تر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم، باذن الله عز وجل.»

و در آن روزگار که به غزنین بازآمدیم با امیر، و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را رحمه الله علیه من میخواستم که چنین که این نامه را نبشتم به عذرِ این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر. کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم، تا اکنون که این تاریخ اینجا رساندم از فقیه بوحنیفه ایّده الله بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد، و کلُّ خیرٍ عندنا من عنده. و کار این [فاضل] برین بنماند، و فال من {ص۸۵۴} کی خطا کند؟ و اینک در مدتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابوالمظفر ابراهیم أطال الله بقاءه وعنایت عالی [وی] چندین تربیت یافت و صلتهای گران استد و شغل اشراف تَرنَک بدو مفوّض شد، و به چشم خُرد به ترنک نباید نگریست، که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود رحمه الله علیه. و قصیده این است:

قصیده

شاه چو برکند دل ز بزم و گلستان                                        آسان آرد بچنگ مملکت آسان

وحشی چیزی است ملک و این زان دانم                              کو نشود هیچگونه بسته به انسان

بندش عدل است و چون به عدل ببندیش                            انسی گردد همه دگر شودش سان

{ص۸۵۵}

اخوان ز اخوان به خیل وعد نفریبد                                     یوم حُنین اذ اعَجبتکُم برخوان

اخوان بسیار در جهان و چون شمس                                   هم‌دل و هم‌پشت من ندیدم ز اخوان

عیسی آمد سبک به چشم عدو زانک                                  تیغ نخواست از فلک چو خواست هم‌خوان

کیست که گوید ترا مگر نخوری می                                    میخور و دادِ طرب ز مستان بستان

شیر خور و آنچنان مخور که به آخر                                     زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان

شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن                              این همه دانند کودکان دبستان

{ص۸۵۶}

شاه چو در کار خویش باشد بیدار                                       بسته عدو را برد ز باغ به زندان

مار بود دشمن و به کندن دندانش                                        زو مشو ایمن اگرت باید دندان

از عدو آنگاه کن حذر که شود دوست                                  وز مُغ ترس آن زمان که گشت مسلمان

نامهٔ نعمت ز شکر عنوان دارد                                             بتوان دانست حشو نامه ز عنوان

شاه چو بر خود قبای عُجب کند راست                               خصم بدرَّدش تا به بندِ گریبان

غرّه نگردد به عزّ پیل و عماری                                           هر که بدیده است ذُلّ اشتر و پالان

مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن                                          کز پی کاری شده است گردون گردان

چنگ چنان درزند در تن خسرو                                         چون بشناسد که چیست حال تن و جان

مأمون آن کز ملوک دولت اسلام                                          هرگز چون او ندید تازی و دهقان

{ص۸۵۷}

جبه‌یی از خز بداشت بر تن چندانک                                   سوده و فرسوده گشت بر وی و خلقان

مر نُدما را از آن فزود تعجب                                               کردند از وی سؤال از سبب آن

گفت ز شاهان حدیث ماند باقی                                         در عرب و در عجم نه توزی و کتّان

شاه چو بر خز و بَز نشیند و خسبد                                      بر تن او بس گران نماید خفتان

مُلکی کانرا به درع گیری و زوبین                                        دادش نتوان به آب حوض و به ریحان

چون دل لشکر ملِک نگاه ندارد                                          درگه ایوان چنانکه درگه میدان

کار چو پیش آیدش به میدان ناگه                                        خواری بیند ز خوارکردهٔ ایوان

گر چه شود لشکری به سیم قویدل                                     آخر دلگرمی‌یی ببایدش از خوان

دار نکو مر پژشک را گَهِ صحت                                          تات نکو دارد او به دارو و درمان

خواهی تا باشی ایمن از بد اقران                                         روی بتاب از قِران و گوی ز قرآن

{ص۸۵۸}

زهد مقیّد به دین و علم به طاعت                                       مجد مقیّد به جود و شعر به دیوان

خَلق به صورت قوی و خُلق به سیرت                                 دین به سریرت قوی و مُلک به سلطان

شاه هنرپیشه میرِ میران مسعود                                           بسته سعادت همیشه با وی پیمان

ای بتو آراسته همیشه زمانه                                                راست بدانسان که باغ در مهِ نیسان

رادی گر دعوت نبوت سازد                                                به ز کف تو نیافت خواهد برهان

قوّت اسلام را و نصرت حق را                                            حاجت پیغمبری و حجت ایمان

دستِ قوی داری و زبانِ سخنگوی                                     زین دو یکی داشت یار موسیِ عمران

شکر خداوند را که باز بدیدم                                              نعمت دیدار تو درین خرم ایوان

چون بسلامت به دار ملک رسیدی                                      باک نداریم اگر بمیرد بَهمان

در مثل است این که چون بجای بود سر                               ناید کم مرد را زبونی ارکان

راست نه‌امروز شد خراسان زین سان                                   بود چنین تا همیشه بود خراسان

{ص۸۵۹}

ملک خدای جهان ز ملک تو بیش است                             بیشتر است از جهان نه اینک ویران؟

دشمن تو گر به جنگ رخت تو بگرفت                                دیو گرفت از نخست تخت سلیمان

ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی، نیز                              مشتری آنک نه رنجه گشت ز کیوان؟

باران کان رحمت خدای جهان است                                   صاعقه گردد همی وسیلت باران

از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک                                     در تبر و در، درخت و آهن و سوهان

کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز                                     خاصه که پیدا شده از بهار زمستان

دل چو کنی راست با سپاه و رعیت                                      آیدت از یک رهی دو رستم دستان

زانکه تویی سید ملوک زمانه                                              زانکه تو را برگزید از همه یزدان

شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد                                      خیره شدند اندر آب و قعر بیابان

{ص۸۶۰}

کس نکند اعتقاد بر گُرُه خویش                                         تا نکنی‌شان ز خونِ دشمن مهمان

گر پری و آدمی دژم شد زین حال                                        ناید کس را عجب ز جملهٔ حیوان

می نخورد لاله برگ و ابر نخندد                                         تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان

خسرو ایران تویی و بودی و باشی                                       گرچه فرودست غَرّه گشت به عصیان

کانکه به جنگ خدا بشد بجهالت                                       تیرش در خون زدند از پی خذلان

فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن                                    نیل بشد چند گامی از پی هامان

قاعدهٔ ملک ناصری و یمینی                                              محکم‌تر زان شناس در همه کیهان

کاخر زین هول‌زخمِ تیغِ ظهیری                                          با تن خسته روند جملهٔ خصمان

گر نتواند کشید اسب ترا نیز                                               پیل کشد مر ترا چو رستم دستان

{ص۸۶۱}

گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد                                       کردش گیتی به نان و جامه گروگان

گر بپذیری رواست عذر زمانه                                             زانکه شده است او ز فعل خویش پشیمان

لؤلؤ خوشاب بحر ملک تو داری                                         تا دگران جان کنند از پی مرجان

افسر زرین ترا و دولت بیدار                                               وانکه ترا دشمن است بد سگ کهدان

گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد                                    کرد چه باید حدیث خار مغیلان

به که بدان دل بشغل باز نداری                                           کاین سخن اندر جهان نماند پنهان

حرب و سخایست دردم چون رجالیست                              کان خجل است سایه را دادن سوان (!)

شعر نگویم چو گویم ایدون گویم                                        کرده مُضمَّن همه به حکمت لقمان

پیدا باشد که خود نگویم در شعر                                         از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان

من که مدیح امیر گویم بی‌طمع                                           مِیْره چه دانم چه باشد اندر دو جهان

همّتکی هست هم درین سرِ چون گوی                                زان بجوانی شده است پشتم چوگان

{ص۸۶۲}

شاها در عمر تو فزود خداوند                                             هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان

جز بمدیح تو دم نیارم زد زانک                                           نام همی بایدم که یافته‌ام نان

تا به فلک بر همی بتابد خورشید                                        راست چو در آبگیر زرین پنگان

شاد همی باش و سیم و زر همی پاش                                  مُلک همی دار و امر و نهی همی ران

رویت باید که سرخ باشد و سر سبز                                    کاخر گردد عدو به تیغ تو قربان

این سخن دراز میشود اما از چنین سخنان با چندان صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصّع بر سر نهاد. و دریغ مردم فاضل که بمیرد، و دیر زیاد این آزادمرد. و چون ازین فارغ شدم اینک بسر تاریخ باز شدم. والله المُسهِّل بحولِه و طَولِه.

و پیش تا امیر رضی الله عنه حرکت کرد از رباط کروان معتمدی برسید از آن کوتوال بوعلی و دو چتر سیاه و علامت سیاه و نیزه‌های خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد. و والده امیر و حره ختلی و دیگر عمات و خواهران و خاله‌گان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند. و مردم غزنین به خدمت استقبال می‌آمدند و امیر رضی الله عنه چون خجلی، که به هیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر به غزنین برین جمله نبوده بود، یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوال و به کوشک نزول کرد.

و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است خللها را دریافت باشد. اما چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میامد یکروز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بوالحسن عبدالجلیل و سالار غازیان عبدالله قراتگین و دیگران، و بوالحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و می‌گفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاءِ آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت به دار ملک رسید کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبدالله قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید وی به هندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بوالحسن و هم عبدالله. امیر روی به خواجه عبدالرزاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد {ص۸۶۴} نباشد خاصه از این چنین پادشاه که یگانهٔ روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان به مرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد.» و این قصه هم چنین نادر افتاد، وما أعجب أحوال الدنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و باز گردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه‌سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد عزذکره چنان خواست و واجب داشت و از قصه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل {ص۸۶۵} حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، والله اعلم بالصواب.

تاریخ بیهقی -۵۸- شکست سهمگین مسعود در دندانقان

متن

امیر رضی الله عنه چون فرود سرای رفت و خالی به خرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من به همه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، به رای و تدبیر خویش کار می‌باید کرد.» و این خبر به وزیر رسانیدند، بوسهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین‌دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که دربارهٔ خویش مردی زیرک و گربز و بسیاردان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بوسهل گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد {ص۸۲۱} و به یک دو حمله سپر نیفکند و می‌بازگوید. گفت «همین اندیشیده‌ام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد وزیر گفت «ترا بدان خوانده‌ام از جمله همه مقدمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. و من و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم نمیشنود و ما را متهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می‌نماید، که یک‌سوارگان را همه در مضرّت گرسنگی و بی‌ستوری می‌بینیم، و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد می‌کند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند، و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی پیاده‌اند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست؟» گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد من ترکی ام یک‌لَخت و من راست گویم بی‌محابا، این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد، که بینوا و گرسنه اند، {ص۸۲۲} و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت تو این با خداوند بتوانی گفت؟ گفت چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبیِ بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز به درجهٔ سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.

و وزیر مرا که بوالفضلم بخواند و سوی بوسهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده‌دل و راست نبودی تن درین ندادی.» من بازگشتم و با بوسهل بگفتم گفت آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه‌سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و بازنمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان به درگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حثّ کردند تا نزدیک خدم رفت و بار خواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد. بار یافت و در رفت و سخن تمام یک‌لَخت‌وار ترکانه بگفت. امیر گفت «ترا فراکرده‌اند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای این باشد؟ بازگرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند آنچه بر تو بود کردی، و این حدیث را {ص۸۲۳} پوشیده دار. و وزیر بازگشت.

و بوسهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم. برفتم و گفتم که میگوید چه رفت؟ گفت بگوی بوسهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه‌دار باش و لشکر می‌فرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت، و اگر تو بروی و شکسته شوی بیش پای قرار نگیرد بر زمین، گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیده‌ای و بگفتی، و [بر آن] کار میباید کرد، اما درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاءِ آمده رسن در گردن کرده است استوار و می‌کشد.» و عاقبت آن بود که خوانده‌ای، از آنِ این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت، ما دل بر همه بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که بِه از آن باشد که می‌اندیشیم. بازگشتم و گفتم و بوسهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.

امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید {ص۸۲۴} و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.

و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیر و شکسته‌دل میرفتند، راست بدان مانست که گفتی بازپس‌شان می‌کشند، گرمایی سخت و تنگیِ نفقه، و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه به دهن. در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان به دست می‌کشیدند و می‌گریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالب‌تر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فراافگند پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت. و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون، که به جویهای بزرگ می‌رسیدیم هم خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکتِ سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در آن نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد. و این چنین چیزها درین سفر کم نبود.

روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمده، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و {ص۸۲۵} جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند، با ما تا به منزل. و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه‌سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فراافگند و می‌گفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بی‌حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند. سپاه‌سالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه آمدند، و فردا اگر آیند کوشش،از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراکندند.

و بوسهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بونصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمی‌بیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت. امروز به یک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میانِ دام؟ و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده {ص۸۲۶} بازنمودند و گفتند «یک‌سوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیده‌اند و نومیدند، و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بی‌یک‌سوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود، تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست؟ گفتند خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت به هیچ حال باز نتوان گشت چون به سر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افکنده شود که مسافت نزدیک است، که چون به مرو رسیدیم شهر و غلات به دست ما افتد و خصمان به پره‌های بیابان افتند این کار راست آید. این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود. و خواجه بزرگ این مصلحت نیکودید اما باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله، که حاجب بگتغدی امیر را سربسته گفت که غلامان امروز می‌گفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد، و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد.» ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفه‌های منهیان آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی {ص۸۲۷} ما کار کنیم. طغرل گفت ما را صواب آن می‌نماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک‌مایه و بی‌آلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و به هیچ حال پادشاه به دُم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند این پسندیده‌تر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست. به ابتدا چنین نبایست کرد و دست به کمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم برهمه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم، که پیداست به دُم ما چند آیند اگر زده شویم. اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغ‌دل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دُم ما گیرد و به نامه همه ولایت‌داران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود. و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبارِ درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا بر سرِ علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها {ص۸۲۸} می‌برآیند، این عجز است مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درست‌تر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک‌تر و بداسب‌تر، و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و از این جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»

بوسهل در وقت برنشست و به درگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطفه‌ها امیر بخواند و لختی ساکن‌تر شد، بوسهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن به هرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بددل که ما داریم. بوسهل گفت جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا به مرو رسیم که آنجا این کارها یا به جنگ یا به صلح در توان یافت. گفت چنین است. و کسان رفتند و وزیر و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفه‌ها بر ایشان خوانده آمد قویدل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیده‌اند. وزیر گفت این شغلِ داود می‌نماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را به مرو افکنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشته‌اند. همه گفتند چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ میساختند. سالاران یک‌سوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگینِ حاجب را {ص۸۲۹} که خلیفهٔ بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن‌کش‌تر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدى بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد، اذا اراد الله شیئا هیا اسبابه.

دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیهٔ تمام و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیره‌تر شدندی، و همچنان آویزان آویزان میرفتیم. و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمی‌آمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می‌بودند همبر میگشتند و سخن میگفتند. و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده، هر چه از وی می‌پرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب میداد که «ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشده‌ام، {ص۸۳۰} از من چه خواهید؟» و غلامان کار سست میکردند. حالِ غلامان این بود و یک‌سوارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیره‌تر و مردم ما کاهل‌تر. و اعیان و مقدمان نیک میکوشیدند با امیر. و امیر رضی الله عنه حمله‌ها بنیرو میکرد و مقرر گشت چون آفتاب که وی را به دست بخواهند داد. و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند. و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود. بر کرانهٔ آب فرود آمدیم بی‌ترتیب چون دلشدگان و همه مردم نومید شده؛ و مقرر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود کردن.

و امیر سخت نومید شده بود و از تجلد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت احتیاط بایدکرد، که چون به مرو رسیدیم همه مرادها حاصل شود. و یک‌سوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمی‌کنند و نیز دیگر لشکر را بددل می کنند، هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افکند می‌بگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم {ص۸۳۱} ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلب اند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت سبب چیست که غلامان نیرو نمی‌کنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بی‌جوی. و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جِدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.

امیر با بوسهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد می‌بگذرد، تدبیر چیست؟ وزیر گفت «نمی‌بایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد، و بوسهل گواه من است. اکنون به هیچ حال روی بازگشتن نیست و به مرو نزدیک آمدیم. و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بوالحسن عبدالجلیل با وی مناظرهٔ درشت کرد به هرات به حدیث ایشان چنانکه وی بگریست آنرا هم تدارک نبود. و سدیگر حدیث ارتگین، بگتغدی از بودن او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است هر چند از کار بشده است، اگر غلامان را به مثَل بگوید باید مرد بمیرند، و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری. و سالار هندوان را نیز گوش {ص۸۳۲}بباید کشید.» کس برفت بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت تو ما را بجای عمّی و آنچه به غزنین با کسان تو رفت به نامه راست نیامدی و به حاضریِ ما راست آید، چون آنجا رسیم بینی که چه فرموده آید. و بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزای خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشِ کار او باشد، اگر ناشایسته است دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیر غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست فرمود در آن تعدی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که به دوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد، و بوالحسن دبیر کیست، اگر حرمت مجلس خداوند نبودی سزای خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردن غلامان از اسب است، اگر بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره به سر غوغاآن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود. امیر گفت «سخت صواب آمد، هم امشب میباید داد.» و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدمانشان گفتند که «مارا شرم آید از{ص۸۳۳} خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما. و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.» و بازگشتند.

و لختی از شب گذشته بوسهل مرا بخواند، و سخت متحیر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت «چیزی که نقد است و جامهٔ خفتن بر جمّازگان باید امشب که راست کنید. کاری نیفتاده است اما احتیاط زیان ندارد.» و همه پیش خویش راست کرد بر جمازگان. و چون از آن فارغ شد مرا گفت: سخت میترسم ازین حال. گفتم انشاء الله که خیر و خوبی باشد. و من نیز به خیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم. و امیر رضی الله عنه بیشتری از شب بیدار بود، کار می‌ساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود. و سالاران و مقدمان همه برین صفت بودند.

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازهٔ جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان، و عدتی سخت قوی بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست به جنگ بردند جنگی سخت. و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند برساقه اند همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت که این روز بود راه نمی‌توانست بُرید {ص۸۳۴}

مردم ما و نیک میکوشیدند.

و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ به حصار دندانقان رسیدیم، امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزه‌های آب از دیوار فرود میدادند و مردمان می‌استدند و می‌خوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهار پایان» گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته‌اند و سر استوار کرده، و در یک ساعت ما این راست کنیم. و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته‌اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.

و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی به سر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثه‌یی بدین بزرگی بیفتد؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیف‌تر بودند، به بهانهٔ آنکه جنگ خواهیم کرد، و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه به شب اسبان تازی و ختّلی ستده بودند یار شدند و به یک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و به ترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند به روزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز {ص۸۳۵} دادند که «یار یار» و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبدالرزاق احمد حسن و بوسهل و بوالنضر و بوالحسن و غلامان ایشان. و من و بوالحسن دلشاد نیز به نادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان، بگتغدی وغلامان در پرهٔ بیابان میراندند بر اشتر و هندوان به هزیمت بر جانب دیگر و کُرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده، و هر کسی میگفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله‌ها بنیرو می‌آوردند و امیر ایستاده. پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربهٔ زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چندبار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند آوازه دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند. و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی به قربوسِ زین نهاده و شمشیر کشیده به دست و اسب می‌تاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.

غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از {ص۸۳۶} حد گذشته. و خاصه حاجبی از آن خواجه عبدالرزاق، غلامی دراز با دیدار، مردی ترکمان درآمد او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد، و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبدالرزاق و بوالنضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند. حاجب جامه‌دار نیز به ترکی گفت: خداوند اکنون به دست دشمن افتد اگر رفته نیاید به تعجیل – و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون به مرورود رسیدند بزودی – امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که {ص۸۳۷} بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید.

و مرا که بوالفضلم خادمی خاص با دو غلام به حیله‌ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا به لب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی‌آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرده، و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن می‌ساختند و علامتها فرومی‌گشادند، و آنرا می‌ماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است دررسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت. و افواج ترکمانان پیدا آمد، که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند. امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. و ترکمانان بر اثر می آمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه‌ها مشغول.

{ص۸۳۸} و آفتاب زرد را امیر به آبِ روان رسید، حوضی سخت بزرگ، و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و به جمازه خواست رفت، که شانزده اسب درین یک منزل در زیر وی بمانده بود. و ترکچهٔ حاجب به دُم می‌آمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند برمیکرد. من چون دررسیدم جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بوالفتح رازی و بوسهل اسمعیل، و جمّازه می‌ساختند. چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون رستی؟ بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. گفتند بیا تا برویم، گفتم بسی مانده‌ام. یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند. و من بر اثر ایشان برفتم.

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز چنانکه بگویم جمله الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بی‌مهد خوش خوش میراندند. پیلبانِ خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازمانده اید؟ گفت: امیر به تعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش {ص۸۳۹} بود عبدالرشید و فرزند امیر مودود و عبدالرزاقِ احمدِ حسن و حاجب بوالنضر و سوری و بوسهل زوزنی و بوالحسن عبدالجلیل و سالار غازیان لاهور عبدالله قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرایی پراکنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراکنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفکنده بودند.

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ به حصار کرد رسیدم، و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم. امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها به روی رسید. پیاده با تنی چند از یاران به قصبهٔ غرجستان رسیدم روز {ص۸۴۰} آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که دررسیدنی اند دررسند. من نزدیک بوسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کارِ راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و به لشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سدیگر احمد عبدالصمد را، و دیگران سایه‌بانها داشتند از کرباس، و ما خود لت انبان بودیم.

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم‌شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بوالحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران به هم افتادیم. و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چندبار پرسید که بوالفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزهٔ تنگ‌ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم. بخندید و گفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم به دولت خداوند جان بیرون آوردم، و از دادهٔ خداوند دیگر هست.

و از آنجا برداشتیم و به غور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر می‌رسیدند و اخبار تازه‌تر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی {ص۸۴۱} جلد، هر چیزی می پرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست به غارت بردند بوالحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح مینالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرود آی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم به سبب پیری، پنداشتند که سخت‌سری میکنم نیزه زدند بر پشت و به شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و به حیلت در زیر این درخت آمدم و به مرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد. و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند، و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت. و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.

تاریخ بیهقی -۵۷- قحطی در خراسان

متن

رفتن امیر مسعود رضی الله عنه از هرات بجانب پوشنگ

روز چهارشنبه هژدهم ماه صفر امیر رضی الله عنه از هرات برفت به جانب پوشنگ با لشکری سخت گران آراسته و پیلان جنگی و پیادهٔ بسیار و بنهٔ سبکتر. و به پوشنگ تعبیه فرمود: سلطان در قلب و سپاه‌سالار على در میمنه و حاجب بزرگ سباشی در میسره و پیری آخورسالار با بگتگین آبدار [برساقه] و سنقر و بوبکر حاجب با جملهٔ کُرد و عرب و پانصد خیلتاش {ص۸۰۳} بر مقدمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخورسالار را کلاه دوشاخ و کمر داد و خلیفت حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثال وی غلامان سرایی را میفرماید. و بسیار هندو بود چه سوار داغی و چه پیاده با سالاران نامدار، پراگنده کرده بر قلب و میمنه و میسره و ساقه، و همچنان پیادگان درگاهی، بیشتر بر جمّازگان. و پنجاه پیل از گزیده‌ترِ پیلان درین لشکر بود. و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیده‌اند. و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ.

و طغرل به نشابور بود، چون امیر به سرای سنجد رسید، بر سر دوراه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن‌گونه فراایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابرانِ طوس رفت و آنجا دو روز ببود به سعدآباد تا همه لشکر دررسید، پس به چشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی باشد، این بگفت و پیل به تعجیل براند چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت چنانکه {ص۸۰۴} وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.

و طغرل سواران نیک‌اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فروخواهدگرفت، و به تعجیل سوی اون کشید. از اتفاق عجایب که نمی‌بایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل به خواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را به شتاب راندن و به گام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم چنانکه بامداد را به نوق بودیم. آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند بشتاب‌تر و بدرِ حاجب با فوجی کُرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند به تاختنی سخت قوی. چون به خوجان رسیدند، قصبهٔ استوا، طغرل بامداد از آنجا برانده بود، که آواز کوس رسیده بود، و بر راهِ عقبه بیرون برفته، چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند. و امیر دُمادُم دررسید، و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الاول، و فرود آمد سخت ضَجِر از شدنِ این فرصت و در خویشتن و مردمان می‌افتاد و دشنامی فحش میداد چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم، و در ساعت تگینِ جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده {ص۸۰۵} و پانصد خیلتاش گسیل کرد به دنبال گریختگان، و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار به طمع آنکه چیزی یابند، و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که «طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. اما در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدِرِ حاجب سر ایشان بودند و دره‌یی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و به کوه برشدند ساخته و گروهی یافتیم و می‌نمود که نه ترکمانان بودند.»

امیر اینجا دو روز بار افکند تا لشکر بیاساید. و بوسهل حمدوی و سوری اینجا به ما رسیدند با حاجب جامه‌دار و گوهرآیین خزینه‌دار و دیگر مقدمان و سواری پانصد. امیر فرمود ایشان را که «سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامهٔ بوالمظفر جُمَحی رسیده است که صاحب‌برید است و از متواری‌جای بیرون آمده و علویان با وی یارند اما اعیان خاسته‌اند و فساد میکنند، تا شهر ضبط کرده آید. و علف باید ساخت چندانکه ممکن گردد، که ما بقیت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد.» ایشان برفتند.

و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند. و امیر به تاختن رفت با سواران جریده و نیک‌اسبه دره بیرهی گرفته بودند. و طغرل چون به باورد {ص۸۰۶} رسید داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنه‌ها را گفته بودند که روی به بیابان برید به تعجیل تا در بیابان بباشیمی و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیده‌بانان که بر کوه بودند ایستاده به یکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر به طغرل و داود و دیگر [مقدمان] قوم رسانیدند و بنه‌ها براندند و تا ما از آن اشکسته‌ها به صحرای باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنانکه درخواستی یافت اگر به تعجیل رفتی، اما از قضای آمده و آن که بی خواست ایزد عزذکره هیچ کار پیش نرود مولازاده‌یی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنه‌ها و [حسین] علی میکائیل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پرهٔ بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر رضی الله عنه از کار فروماند. سواری چند از مقدمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی‌زاده دروغ میگوید و بنه‌ها چاشتگاه رانده‌اند و ما گرد دیده‌ایم. سپاه‌سالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده، به کران باورد فرود آمد. و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی این جمله بدست {ص۸۰۷} آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان به دست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند بنه‌ها را به تعجیل براندند تا سوى نسا روند، که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان به فراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که به علف سخت درمانده‌اند و میگفتند هر چند به دُم ما میآیند ما پیش‌تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی‌بنه به جنگ بازآییم.»

امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بوسهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هر گونه سخن رفت وزیر گفت «رای خداوند برتر و عالی‌تر، و از اینجا راه دور نیست، بنده را صواب‌تر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند باشیم و علف آنجا خورده‌ آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم به خوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرر گردد به دور و نزدیک که خداوند چنان آمده است به خراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید.» امیر گفت صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان از فراوه به بیابانها کشیدند و بنه‌ها را به جانب بلخان‌کوه بردند، و اگر قصدی بودی به جانب ایشان بسیار مراد بحاصل {ص۸۰۸} شدی، و پس از آن به مدت دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حال مقدم قوم برین جمله باشد توان دانست که از آن دیگران چون بود.

و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود. و لشکر سلطان از خوارزم ملطفهٔ نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفه‌های توقیعی، وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد، یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را به خواب کرده‌اند به شیشهٔ تهی. جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند.» و چون خصمان به اطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا {ص۸۰۹} به جایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاه و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف، به استقبال آمدند تا قصبهٔ استوا که خوجان گویند. و امیر به نشابور رسید روز پنجشنبه نیمهٔ ماه ربیع الآخر و بیست و هفتم ماه به باغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و به درویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندک‌مایه آبادانی مانده و منی نان به سه درم و کدخدایان سقفهای خانه‌ها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم به دانگی بازآمده. و موفق امامِ صاحب‌حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته {ص۸۱۰} بدرِ حاجب را به روستای بست فرستاد و آلتونتاشِ حاجب را به روستای بیهق و حاجب بزرگ را به خواف و باخرز و اسفند و سپاه‌سالار را به طوس، و همه اطراف را به مردم بیاگند و به شراب و نشاط مشغول گشت. و ببود هوا بس سرد و حال به جایگاهِ صعب رسید. و چنین قحط به نشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت.

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود بازنمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند: در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و به شادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده به هزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی بودی به سه هزار درم. و استادم را بونصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و به سه جانب باغ. آن سال که از طبرستان بازآمدیم و تابستان مقام افتاد به نشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهارباغ باشد و به ده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد – من حاضر بودم – استادم گفت جنسی با سیم باید {ص۸۱۱} برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید. وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت البته نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین به ده درم فروشند.» من بازگشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال به نشابور آمدیم و بوسهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بناءِ او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری به دویست درم میگفتند و او لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسمی کردم و او بدید – و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه دل به جایها کشیدی – چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسمی کردی به وقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بونصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید پس گفت «دریغا بونصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود. و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی به هیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد زشت باشد از بیع {ص۸۱۲} بازگشتن.» و پس ازین چون به دندانقان ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حال این محمدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین به یک من گندم میفروختند و کسی نمیخرید و پیش باز حادثه اتفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین به هزار درم بخرند و پس از آن به دویست درم فروشند و پس از آن به یک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها. و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی به دیناری خریده بودند و به سه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، به نشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد.

و حال علف چنان شد که یک روز دیدم – و مرا نوبت بود به دیوان – که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان {ص۸۱۳} را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم امیر به خنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بوعلی، میخواند و روی به ندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجائب بسیار افتاد و بازنمایم به جای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرر گردد که دنیا در کل به نیم‌پشیز نیرزد، و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البته پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز به خویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی به همه جایها بود.

و با بوسهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیر بودی. و وزیر پوشیده نفاقى میزد. و بوسهل مسعودِ لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار. و خط بداد و مال در نهان به خزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و به مجلس امیر میآمد به ندیمی می‌نشست. و پس ازین به روزی چند بفرمود وی را تا سوی {ص۸۱۴} غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه به قلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه] بست رود به غزنین. کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور، و نامه رفت به بدرِ حاجب تا با ایشان بدرقهٔ راه بیرون کند و ایشان را به سرحد رساند، و بکرد. ایشان به سلامت به غزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.

و بوالحسن عبدالجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجهٔ بزرگ رئیس نشابور خواستند و به خانه بازرفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش، که این روزگار به روزگار حسنک چون مانست؟

و درین روزگار نامه‌ها از خلیفه اطال الله بقاءه به نواختِ تمام رسید، {ص۸۱۵} سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلّبان صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را به سمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و باکالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه به دل‌گرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بوسهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بوالحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم بازآمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.

و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الاخری امیر به جشن نوروز بنشست. و هدیه‌ها بسیار آورده بودند، و تکلف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ‌دلی و فترتی نیفتاد، و صلت فرمود؛ و مطربان را نیز فرمود. مسعودِ شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت «هم آنجا میباید بود.» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود. و صاحب‌دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه به نشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد، گفت: «فرمان‌بردارم. و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب {ص۸۱۶} خداوند دور نباشم، از آنچه به من رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار ساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد به دست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بوسهل حمدوی این در گوش امیر نهاد، و بوالمظفر جُمَحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت. و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بوالمظفر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته به خدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود به وداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و به عزیزی به خانه بازفرستادند.

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادى الأخرى دهم نوروز، [به] راه ده‌سرخ، و به صحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و باسالاران بانام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و به سرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما. و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست‌آویزها. و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و به تن خویش با معظمِ لشکر به رویِ {ص۸۱۷} خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله دررسد. و حال نرخ به جایگاهی رسید که منی نان به سیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی به چشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بی‌علفی بمرد که پیدا بود که به گیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار به جایی رسید که بیم بود که لشکر از بی‌علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی. امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست می‌بشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا به سرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی‌علفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان، شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته‌اند. هیچ گیاه نه. مردم متحیر گشتند، و میرفتند و از دورجای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در آن صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور می‌انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی. و مردم پیاده‌رو را حال بتر ازین بود.

امیر بدین حالها سخت متحیّر شد، و مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند: این کار را چه روی است؟ اگر برین {ص۸۱۸} جمله مانَد نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت خصمان اگر چه جمع شده‌اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سرِ غله اند، و تا ما آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما درین راه چیزی نیابیم، صواب آن می‌نماید که خداوند به هرات رود که آنجا به بادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت این محال است که شما میگویید. من جز به مرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز به سرِ این کار نتوانم آمد. گفتند فرمان خداوند را باشد، ما فرمان‌برداریم هر کجا رود.

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بوالحسن {ص۸۱۹} عبدالجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوى مرو رفتن که خشک‌سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت. برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوّادان زبان در دهان یکدگر کرده‌اید و نمی‌خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی می‌کنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بوالحسن گفت مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی، امیر چنین و چنین گفت. وزیر در سپاه‌سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه‌سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند. و این خبر به امیر رسانیدند.

بر سپاه‌سالار چندین چیز برفت همچنین، از علیِ دایه، {ص۸۲۰} که امیر را از آن آزاری بزرگ به دل آمد، یکی آن بود که چون به طوس بودیم نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو می‌کنند و به مردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه‌سالار را تا به تو پیوندد. و بسوی سپاه‌سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. سپاه‌سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر به امیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و به مشافهه دل گرم کرد. چنین حالها می‌بود و فترات می‌افتاد و دل امیر بر اعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته‌دل می‌آمدند تا آنگاه که الطّامّه الکبری پیش آمد.

تاریخ بیهقی -۵۶- درگذشتن بونصر مشکان

متن

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب المله ابی سعید مسعود ابن یمین الدوله و امین المله رضی الله تعالی عنهما به شهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که به تاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال

در ذوالقعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله عنه در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها به اطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد به مردان و هم لشکر علف یابد و ستور کاه و جو یابند و برآسایند. اول امیر حاجب بزرگ را سوی {ص۷۸۲} پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا به خواجه بروند – و آن روستایی است از نشابور – و حاجب بدِر را با لشکری قوی به بادغیس فرستاد، و همچنین به هر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال می‌ستدند و امیر به نشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می‌نیاسود. و بار میداد و کار می‌ساخت، و نامه رفت به غزنین سوی بوعلی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.

و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج‌روستا و هر کجا دست رسید، به هزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و به عنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که به ابتدا سخن گفتی با وی و نصیحت کردی. و اعیان هرات چون بوالحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بوطلحهٔ شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود، امیر مغافصه فرمود تا بوطلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند. چون استرهٔ حجّام بر آن رسید گذشته شد، رحمه الله علیه. و من وی را دیدم بر سرِ سرگین‌دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگینِ سقلابی پرده‌دار بر وی موکّل. و این بوطلحه چون حاجب سباشی را {ص۷۸۳} ترکمانان بزدند آنگاه به هرات آمدند به استقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نُزل، و سبب گذشته شدن او این بود. و بوالفتح حاتمی را، نائب‌برید هرات به نیابت استادم بونصر، هم بگرفتند. و او نیز پیش قوم شده بود، و استادم البته سخن نگفت که روی آن نبود در این وقت. و او را با بوعلیِ شادانِ طوس کدخدای شحنهٔ خراسان بنشاندند و سوی قلعهٔ برکژ بردند به حدود پرشَوَر و آنجا بازداشتند.

و نامه‌ها رسید که طغرل به نشابور بازرفت و داود به سرخس مقام کرد و ینالیان به نسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت چون میبینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست به نشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود، و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکل‌تر. استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میاید و این همه جوانان کارنادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند، و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم.

و روز شنبه غره ذوالحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا به گرگان روند و نامه فرمود به بوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت و سعادت به هرات آمدیم، و مدتی اینجا مقام است تا {ص۷۸۴} آنچه خواسته‌ایم دررسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم. که بر جملهٔ عادات و شعبدهٔ خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بی‌بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه‌دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و باکالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان‌برداران این دولت نبوده است، و این نامه‌ها فرمودیم تا قویدل گردد. و چون مواکب ما به نشابور رسد به دلِ قوی به درگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامه‌ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران] بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را به سرحد گرگان رسانند. و برفتند.

و عید اضحی فراز آمد. امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته. و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود به هیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام‌سلاح به میدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که به هیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پسِ عید لشکر عرض کرد امیر به دشت خدابان، و هر کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که به هیچ روزگار {ص۷۸۵} چنین لشکر یاد ندارد.

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روزِ عرض به گورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند. نزدیک شهر بوسهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان درپیچید. و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچِ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بوسهل گفت سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم، که کاری بسته می‌بینم چنانکه به هیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنانکه کس به کس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان برخیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم به گورستانی بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و به‌گچ‌کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بوسهل بخندید و گفت این سودایی است محترق، اَشرِب و اطرب و دَعِ الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند {ص۷۸۶} و مطربان و ندیمان دررسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش به پایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین به روزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه – و پس ازین بیارم – و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه به دندانقان مرو آن هزیمت و حادثهٔ بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بوسهل در راه چندبار مرا گفت «سبحان الله العظیم! چه روشن‌رای مردی بود بونصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»

و این‌چه بر لفظ بونصر رفت درین مجلس، فرا کردند تا به امیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانند و وی خردمندترِ ارکان دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت اما خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد.

و گفتم درین قصه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که به دست من چون افتاد: مردی بود به هرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمه الله علیه؛ در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خُذِ العیش و دَعِ الطّیش و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه {ص۷۸۷} پیشِ بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ نشمردندی. و حالی داشت با بوسهل زوزنی به حکم مناسبت در ادب، و پیوسته به هم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و به نشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بوسهل سوی او قطعه‌یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بوسهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که به دست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی. و چون کار هرات شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد و گشتاگشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدر خان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکوداشتِ هرچه نیکوتر که مرد یگانهٔ روزگار بود در علم و تذکیر. و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دوگروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقلِ شمّه، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاص و عام این شهر بربود به شیرین‌سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه احدى و خمسین و اربعمائه وجیه‌تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ادام الله سلطانه، و کارش برین بنمانَد که جوان است و بامروت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم وشرط {ص۷۸۸} دوستی نگاه داشتم.

الأبیات التی کتبها الشیخ ابوسهل الزوزنی

اثها الصدر الذی دانت لعزته الرقاب انتدب ترض الندامی هم على الدهر ئاب و اسغ غصه شرب. لیس یکفیها الشراب و احضرن لطفا بنادر فیه للشوق التهاب ودع العذر و زرنا ایها المحض اللشباب بینشک المرعذاب وسجایاک عذاب انما انت غناء وشراب و شباب جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب انما الدنیا ظلام ومعالبک شهاب

فأجابه القاضی فی الوقت

اینها الصدر السعید الماجد الفرم الباب وجهک الوجه المضیئی رائک الرای الصواب عندک الدنیا جمیعا والیها لى مآب و لقد أقعدنی السکر و اعیانی الجواب فی ذری من قد حوى من کل شی، یستطاب و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب غیر انى عاجزعفه وقلبی ذو التهاب فبسطت العذر عنى فی اساطیر الکتاب

{ص۷۸۹}

فأجابه أبوسهل

انها الصدر تان لیس لى عنک ذهاب کل ما عندک فخر کل ما دونک عاب وجهک البدر ولکن بعد ما انجاب السحاب قربک المحبوب روض صدى المکروه غاب عود المقبول عندى أبد الدهر یصاب انت ان ابت البنا فکما آب الشباب او کما کان على المحل من الغیث انصباب

بل کما ینتاش میت حین و اراه التراب

فکتب منصور بعد ما ادر که السکر:

نام رجلی مذعبرت القنطره

فاقبان آن شئت منی المعذره ان هذا الکأس شی عجب

له من اغرق فیه اسکره

اینک چنین بزرگان بوده‌اند. و این هرسه رفته‌اند رحمهم الله و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما به خیر باشد ان شاء الله عزوجل.

و امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست روز سه‌شنبه بیست و هفتم ذوالحجه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را به هندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده‌یی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود:

{ص۷۹۰}

مخالفان تو موران بدند و مار شدند                                     برآر زود ز مورانِ مار گشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر                                   که اژدها شود ار روزگار یابد مار

این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد. و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابرِ زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشه‌ها میرفت. و عمر به پایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و به پایان آمد.

در سنهٔ احدى و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سه‌شنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی. و به هیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامه‌ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری‌تگین را به مردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراءالنهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بندِ جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند به طمع غارت خراسان، چنانکه در نامه‌یی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک‌دست و یک‌چشم و یک‌پای تبری در دست، {ص۷۹۱} پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند بر ایشان این سخن صعب بود.

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید. بوالحسن عبدالجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده به زیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساخته‌ایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست بر نام استادم بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گران‌تر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بوالحسن به خط خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمان‌بردارم، و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست. و بونصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک‌سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بونصر بدان منزلت رسید که به گفتار چون بوالحسن ایدونی بر وی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد به زبان بوالعلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک‌مایه تجملی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟» بوالعلا گفت: خواجه را مقرر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت هست. گفت این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود، و با {ص۷۹۲} هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم‌زخمی افتد. و مرا ازین عفو کند، که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.

استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بوالعلا را میداد در رقعت مشبع‌تر افتاد؛ و به وثاق آغاجی آمد – و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش – و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند. و استادم به دیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار دردکننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجهٔ عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را از ین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه به من بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده‌اند بگذاشته‌ایم.» من به دیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت. و بازگشت و مرا بخواند. چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تا ره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش {ص۷۹۳} کردم و به گفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشه‌مند میبود. و امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قویدل به خانه باز آمد و بومنصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بوسعید بغلانی نیز بیامد، و نائبِ استادم بود در شغل بریدیِ هرات، در میانه بوسعید گفت این باغچهٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت نیک آمد. بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.

و مرا دیگر روز نوبت بود به دیوان آمدم. استادم به باغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر، و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود، و دیگر روز به درگاه آمد و پس از بار به دیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفهٔ باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و به صفه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال می‌آرد تا با من به سفر نیاید؟ بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بوالعلا آمد، و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه می‌بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت و بونصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگوئی؟ گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت {ص۷۹۴} سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانهٔ ایزد است تعالی، اگر جان بماند نیمِ تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست. و خواجگان به بالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و به خانه بازبردند. و آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد. رحمه الله علیه.

و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. و از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد عزذکره تواند دانست، که همه رفته‌اند. پیش من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعتِ آزاری بزرگ تا به خون رسد، که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود، و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن‌رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و اما {ص۷۹۵} به حقیقت بباید دانست که خُتِمَت الکفایهُ و البَلاغهُ و العقلُ بِه؛ و او اولی‌تر است بدانچه جهت بوالقاسم اسکافی دبیر رحمه الله علیه گفته‌اند، شعر:

الم ترا دیوان الرسائل عُطِّلَت                                               بفقدانِه اقلامُهُ و دفاترُه

و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم روزگار این مهتر به پایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بونصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است بازنمایم تا تشفّی‌یی باشد مرا و خوانندگان را پس به سر تاریخ بازشوم ان شاء الله تعالى.

فصل

و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر {ص۷۹۶} قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبّی رحمه الله علیه و آن این است، شعر:

لا رعى الله سرب هذا الزمان

و از دهانا فی مثل ذاک اللسان ما رای الناس ثانی المتنبی،

ای ثان پری لبکر الزمان؟ کان فی نفسه العلیه فی عز

و فی کبریا، ذی سلطان کان فی لفظه نبی ولکن

ظهرت م جزاته فی المعانی

و به هیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بوالعباس ضَبّی گفت روزی که به در سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی رحمه الله علیه و آن این است، شعر:

اثها الباب لم علاک اکتئاب

از این ذاک الحجاب و الحجاب این من کان یفزع الدهر منه

فهو الآن فی التراب تراب

و بونواس رحمه الله علیه سخت نیکو گفته است، شعر:

ایار به وجه فی التراب عتیق

یا رب حسن فی الشراب رقیق

{ص۷۹۷}

ویارب حزم فی التراب ونجده

ویا رب قد فی الثراب رشیق الا کل حی هالیک وابن مالک

و ذو نسب فی الهالکین عریق

و رودکی گفته است:

ای آنکه غمگنی و سزاواری                                               واندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا نبرم نامش                                                   ترسم ز بخت انده دشواری

رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد                                           بود آنچه بود خیره چه غم داری

هموار کرد خواهی گیتی را؟                                                گیتی است کی پذیرد همواری

مستی مکن که نشنود او مستی                                           زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قیامت ایدر زاری کن                                                کی رفته را بزاری باز آری

آزار بیش بینی زین گردون                                                 گر تو بهر بهانه بیازاری

گویی گماشته است بلاى او                                               بر هر که تو براو دل بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی                                                بگرفت ماه و گشت جهان تاری

{ص۷۹۸}

فرمان کنی و یا نکنی ترسم                                                آن به که می بیاری و بگساری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل                                                بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدید آید                                                  فضل و بزرگواری و سالاری

و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفته‌اند:

اکوی الفؤاد والقلوب ومزقها وجرح النفوس والأکباد و احرقها، و اغص الصدور بهم اصابها و اقذى العیون على فزع نابها، وملا الصدور ارتباعا و قسم الألباب شعاعه، وترک الخدود مجروحه والدموع مسفوحه والقوی مهدوده والطرق مسدوده. ما أعظمه مفقودا واکر مه ملحوده ! وای لا نوح علیه نوح المناقب وارثیه معالنجوم الواقب وأکله مع المعالی والمحاسن واثنى علیه ثناء المساعی والمآثر. لو کان حلول المنیه مما یفدی بالأموال والأنصار بل الأسماع والأبصار لوجد عند الأحرار مین فیدیه ذلک الصدر ما تستخلص به مهجته. هذا ولا مصیبه مع الأیمان ولا فجیعه مع القرآن. وکفى بکتاب الله معزیا وبعموم الموت مسلیا. وان اللهعز ذکره یخفف ثقل النوائب ویحدث السلوه عند المصائب بذکر حکم الله فی سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و علیهم أجمعین ورضى عن ذلک العمید الصدر الکامل وارضاه و جعل {ص۷۹۹} الجنه مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفف حسابه و نبهنا عن نومه الفافلین، آمین آمین یا رب العالمین.

و امیر رضی الله عنه بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزارند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند. تابوتش به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه‌سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر: رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سومِ ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس به غزنین آوردند و در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.

و غلامان خوب بکارآمده که بندگان بودند به سرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند اضطراب میکرد آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بوسعید مشرف به فرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راستِ آن رقعتِ وی را که نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند. امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوه و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی توجُّع و ترحُّم نمودی و بوالحسن {ص۸۰۰} عبدالجلیل را دشنام دادی و کافرنعمت خواندی.

و شغل دیوان رسالتِ وی را امیر داد در خلوتی که کردند به خواجه بوسهل زوزنی چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بوالفضل سخت جوان نیستی آن شغل به وی دادیمی چه بونصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیرشدم و کار به آخر آمده است، اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی به درگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت می‌بازگفت » و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.

و کار قرار گرفت و بوسهل میامد و درین باغ به جانبی می‌نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت به خانه رفت، وی را حقی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و به دیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود به حشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضد بونصر مشکان است به همه چیزها رقعتی نبشتم به امیر رضی الله عنه چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم «بونصر قوتی بود پیش بنده و چون وی جان به مجلس عالی داد حالها دیگر شد، بنده را قوتی که در دل داشت برفت، و حق خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند بنده به خدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت به آغاجی دادم و برسانید و {ص۸۰۱} بازآورد خط امیر بر سر آن نبشته که «اگر بونصر گذشته شد ما بجاییم. و ترا به حقیقت شناخته‌ایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانهٔ خداوند زنده و قوی‌دل شدم. و بزرگیِ این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفت بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند همداستان نباشم. گفت فرمان‌بردارم. و پس وزیر را گفت بوالفضل را به تو سپردم، از کار وی اندیشه دار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی‌دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من به جوانی به قفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت.

و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از بازنمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آنِ دوستان و مهتران بازمی‌نمایم از آنِ خویش هم بگفتم و پس به کار بازشدم، تا نگویند که بوالفضل صولی‌وار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عباسیان رضی الله عنهم تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانهٔ روزگار بود در ادب و نحو و لغت راست که به روزگار چون او کم پیدا شده است، و درایستاده است و {ص۸۰۲} خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن به فریاد آمده و آن را از بهر فضلش فراستدندی. و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابوالحسن علی بن الفرات الوزیر خواندم گفتم اگر از بُحتُریِ شاعر وزیر قصیده‌یی بدین رَوی و وزن و قافیت خواهد هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیده‌اند و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بوالفضلم چون بر چنین حال واقفم راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند عیبی نکنند. و الله یعصمنا من الخطأ و الزلل بمنه و سعه فضله.

تاریخ بیهقی -۵۵- جنگ طلخاب

متن

جنگ کردن با سلجوقیان در بیابان سرخس و هزیمت افتادن ایشان

چون امیر بدین احوال واقف شد کارها از لونی دیگر پیش گرفت، {ص۷۵۷} و چنان دانسته بود که چون علم وی پدید آید آن غلامان بجمله برگردند و این عشوه داده بودند و ما بخریده بودیم. و روز چهارشنبه هژدهم ماه رمضان نزدیک چاشتگاه طلائع مخالفان پدید آمد سواری سیصد نزدیک طلخآب و ما نزدیک منزل رسیده بودیم و بنه در قفا میآمد. امیر بداشت و بر پیل بود تا خیمه میزدند، طلیعهٔ خصمان درتاخت و ازین جانب نیز مردم بتاخت و دست‌آویزی قوی بود، و مردم ایشان میرسید و ازین جانب نیز مردم میرفت. و خیمه‌ها بردند و امیر فرود آمد با لشکر، و خصمان بازگشتند. و احتیاطی تمام کردند بدان شب در لشکرگاه تا خللی نیفتد. و پگاه کوس فروکوفتند و لشکر برنشست ساخته و به تعبیه برفتند. چون دو فرسنگ رفته آمد لشکری بزرگ از آنِ مخالفان پیدا آمد و طلیعهٔ هر دو جانب جنگ پیوستند جنگی سخت و از هر دو جانب مردم نیک بکوشیدند تا نزدیک دیه بازرگان پیدا آمد، و رود و چشمه‌سار داشت و صحرا ریگ و سنگریزه بسیار داشت، و امیر بر ماده‌پیل بود در قلب، براند تا به بالاگونه‌یی رسید نه بس بلند، فرمود که خیمه بزرگ آنجا بزنند تا لشکر کران آب فرود آید. و خصمان از چهار جانب درآمدن گرفتند و جنگی سخت بپای شد و چندان رنج رسید لشکر را تا فرود توانست آمد و خیمه‌ها بزدند که اندازه نبود و نیک بیم بود که خللی بزرگ افتادی اما اعیان و مقدمان لشکر نیک بکوشیدند تا کار ضبط شد، و با این همه بسیار اشتر بربودند خصمان و چند تن بکشتند و خسته کردند. و بیشتر نیروی جنگ گریختگان ما کردند که خواسته بودند تا به ترکمانان نمایند که صورتی {ص۷۵۸} که ایشان را بسته است نه چنان است و ایشان راست‌اند تا ایمن شوند، و شدند، که یک تن ازیشان برین جانب نیامد. و جاسوسان ما به روزگار گذشته درین باب بسیار دروغ گفته بودند و زر ستده، و این روز پیدا آمد که همه زرق بود.

و چون لشکر با تعبیه فرود آمد، در قلب سلطان فرود آمده بود و میمنه سپاه‌سالار على داشت و میسره حاجب بزرگ سباشی داشت و بر ساقه ارتگین. و آن خصمان نیز بازگشتند و نزدیک از ما در کران مرغزاری لشکرگاه ساختند و فرود آمدند چنانکه آواز دهل هردو لشکر که میزدند به یکدیگر میرسید. و با ما پیاده بسیار بود کنده‌ها کردند گرد بر گرد لشکرگاه و هر چه از احتیاط ممکن بود بجای آوردند درین روز، که امیر رضی الله عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن، و آنچه در جهد آدمی بود بجای میآورد اما استارهٔ او نمیگشت و ایزد تعالی چیز دیگر خواست و آن بود که خواست. و در همه لشکر ما یک اشتر را یک گام نتوانستند برد و اشتر هر کس پیش خیمه خویش میداشت. و نماز دیگر فوجی قوی از خصمان بیامدند و نمیگذاشتند لشکر ما را که آب آوردندی از آن رودخانه. امیر بدرِ حاجب و ارتگین را با غلامی پانصد بفرستاد تا دمار از مخالفان برآوردند و دندانی قوی بدیشان نمودند. و چون شب نزدیک آمد بر چهار جانب طلیعه احتیاطی قوی رفت. و دیگر روز مخالفان انبوه‌تر درآمدند و بر سه جانب و هر چهار جانب جنگ {ص۷۵۹} پیوستند. و از آن جهت که آخر ماه رمضان بود امیر به تن خویش به جنگ برنمی‌نشست و اختیار چنان کرد که پس از عید جنگ کند تا در این ماه خونی ریخته نیاید. و هر روز جنگی سخت میبود بر چند جانب. و بسیار جهد میباست کرد تا اشتران گیاه می یافتند و علف توانستند آورد با هزار و با دو هزار سوار که مخالفان چپ و راست می‌تاختند و هر چه ممکن بود از جلدی میکردند. و از جهت علف کار تنگ شد. و امیر سخت اندیشه‌مند میبود و چند دفعت خلوتها کرد با وزیر و اعیان و گفت «من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است، و عشوه دادند مرا به حدیث ایشان و راست نگفتند چنانکه واجب بودی تا به ابتدا تدبیر این کار کرده آمدی. و پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لونی دیگر پیش باید گرفت.» و بداشت این کار و این جنگ قائم شد باقی ماه رمضان.

و چون ماه رمضان به آخر آمد امیر عید کرد، و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما به نماز مشغول بودیم، و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و دادِ دل ازیشان بستدند، که چاشنی‌یی قوی چشانیدند. و امیر آن مقدمان را که جنگِ کنارهٔ آب کردند بنواخت و صلت فرمود.

و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فروکوفتند و امیر بر ماده پیل نشست، و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود. و مقدمان آمده بودند و ایستاده از آنِ میمنه و میسره و جناحها و مایه‌دار و مقدمه و {ص۷۶۰} ساقه. امیر آواز داد سپاه‌سالار را و گفت به جایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد عزذکره. و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش به فرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی به میمنهٔ مخالفان آری و سپاه‌سالار روی به میسرهٔ ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم، تا کار چون گردد. گفت فرمان‌بردارم. و سپاه‌سالار براند، و سباشی نیز براند. و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی‌تر و سواری پانصد هندو و گفت هشیار باش تا بنه را خللی نیفتند. و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف باز گردد بر جای میان به دونیم کرده آید، گفت چنین کنم، و براند. امیر چون ازین کارها فارغ شد پیل براند و لشکر از جای برفت گفتی جهان می‌بجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها، چون فرسنگی رفته آمد خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام، و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک. و بر همه رویها جنگ سخت شد، و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود.

و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه‌ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کھتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور {ص۷۶۱} ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم خویشتن را بر تلی دیگر دیدم، یافتم بوالفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست، و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس، چون مرا بدید گفت چه حال است؟ گفتم دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است، و چنین بادی خاست و تحیّری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد، و از پیل به اسب شده بود و متنکّر میآمد، با غلامی پانصد از خاصگان همه زره‌پوش، و نیزه کوتاه با وی می‌آوردند و علامت سیاه را به قلب مانده، بوالفتح را گفتم امیر آمد و هیچ نیفتاده است. شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانید. من اسب تیز کردم و به امیر رسیدم، ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلى معتمد سپاه‌سالار آنجا تاخته بودند میگفتند «خداوند دل مشغول ندارد که تعبیهها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و به مرادی نمیرسند اما هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی به قلب نهاده‌اند با گزیده‌تر مردم خویش، و ینالیان و دیگر مقدمان در روی ما، خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد.» امیر ایشان را گفت «من از قلب از بهر این گسسته‌ام که این سه تن روی [به قلب] نهادند، و کمین ساخته میآید تا کاری برود. و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد عزوجل این کار برگزارده آید.» ایشان تازان برفتند. امیر نقیبان {ص۷۶۲} بتاخت سوى قلب که «هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی به شما دارند، و من کمین میسازم، گوش بجمله به من دارید، از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم.» و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن‌آورتر زره‌پوش را نزد من فرست. در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده‌اند و متحیر مانده، و میمنه و میسره ما بر جای خویش است.

غلامان برسیدند، و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیاده‌یی دوهزار سکزی و غزنیچی و غوری و بلخی، و امیر رضی الله عنه نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلی دیگر رفت و بایستاد، و من با او بودم و از قوم خویش دورافتاده، سه علامت سیاه دیدم از دور بر تلی از ریگ که بداشته بودند، در مقابله او آمدم و هر سه مقدمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است. و صحرایی عظیم بود میان این دو تل، امیر پیادگان را فروفرستاد، و با نیزه‌های دراز و سپرهای فراخ بودند، و بر اثر ایشان سواری سیصد. و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون به صحرا رسیدند پیادگان ما به نیزه آن قوم را بازبداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که یک علامت سیاه از بالا بگسست با سواری دو هزار زره‌پوش، گفتند که داود بود، و روی به صحرا نهادند؛ امیر براند سخت تیز و آواز داد هان ای فرزندان! غلامان بتاختند و امیر در زیر تل بایستاد، غلامان و باقی لشکرِ کمین به خصمان رسیدند و گرد برآمد. و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود، {ص۷۶۳} با سواری سلامت‌جوی، و چشم بر چتر امیر میداشتم. و قلب امیر از جای برفت و جهان پر بانگ و آواز شد وتَرکاتَرک بخاست گفتی هزار هزار پتک میکوبند، و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم. و یزدان فتح ارزانی داشت و هرسه به هزیمت برفتند، و دیگران نیز برفتند چنانکه از خصمان کس نماند.

و امیر به مهد پیل آمد و بر اثر هزیمتیان نیم فرسنگی براند و من و این سوار تیز براندیم تا امیر را بیافتیم و حاجب بزرگ و مقدمان میآمدند و زمین بوسه میدادند و تهنیت فتح میکردند. امیر گفت چه باید کرد؟ گفتند خیمه زده آمد بر کران فلان آب بر چپ، بباید رفت و به سعادت فرود آمد، که مخالفان به هزیمت رفتند و مالشی بزرگ یافتند، تا سالاری که خداوند نامزد کند بر اثر هزیمتیان برود. بوالحسن عبدالجلیل گفت «خداوند را هم درین گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر بکشید تا یکباره باز رهد، و منزل آنجا کند.» سپاه‌سالار بانگ بدو برزد – و میان ایشان بد بودی – و گفت «در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا به اندازه خویش سخن نگویی؟» و دیگر مقدمان همین گفتند، و امیر را ناخوش نیامد و بوالحسن خشک شد – و پس از آن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد، که اگر به دم رفتی از ترکمانان نیز کس به کس نرسیدی. و لکن هرکه مخلوق باشد با خالق بر نتواند آمد، که چون میبایست که کار این قوم بدین منزلت رسد و تدبیر راست چگونه رفتی؟ – و از آنجا پیری آخورسالار را با مقدمی چند بفرستادند به دُم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی {ص۷۶۴} بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام به لشکرگاه بازآمدند و گفتند: «دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند، که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند، و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد» و این عذر ایشان فراستدند، تا پس ازین آنچه رفت بیارم، و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القُرط برفتندى. و لکن گفتم که ایزد عزذکره نخواست و قضا چنان بود، و لا مَهرَبَ من قضائه.

و درین میان آواز داد مرا که: بونصر مشکان کجاست؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، با بوسهل زوزنی به هم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم، مگر ایشان فرود آمده باشند. گفت برو و بونصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند. گفتم فرمان‌بردارم، و بازگشتم. و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت با بوالفضل روید تا لشکرگاه. و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا به لشکرگاه رسیدم، یافتم استادم و بوسهل زوزنی نشسته با قبا و موزه، و اسبان به‌زین، و خبر فتح یافته، برخواستند و نشستم و پیغام بدادم، گفت نیک آمد. و حالها بازپرسید، همه بگفتم. بوسهل را گفت: {ص۷۶۵} رای درست آن بود که بوالحسن عبدالجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند. و هر دو برنشستند و پذیرهٔ امیر برفتند و به خدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند. چون استادم بازآمد نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشران بروند.

و دیگر روز سوم شوال سلطان برنشست و به تعبیه براند سخت شادکام و به دو منزل سرخس رسید و روز پنجشنبه پنجم شوال در پس جوی آبی بر سان دریایی فرود آمدند. و طلیعهٔ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. و شهر سرخس را خراب و یَباب دیده آمد بدان خرمی و آبادانی که آن را دیده بودیم. و امیر اندیشه‌مند شد که طلیعه خصمان را اینجا دیده آمد و با اعیان گفت «ازین شوختر مردم تواند بود که [از] آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان عنان بازنکشند.» گفتند «هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد. که خانیان از پیش سلطان ماضی هزیمت شدند نیز یکی را از آن قوم کس ندید. و این قوم مشتی خوارج اند. اگر خواهند که بازآیند زیادت از آن بینند که دیدند.» و نماز دیگر خبر رسید که خصمان به دو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می‌بگردانند و باز جنگ خواهند کرد. و امیر سخت تنگدل شد.

و شب را جاسوسان و قاصدان رسیدند وملطفه‌های منهیان آوردند {ص۷۶۶} و نبشته بودند که «این قوم به تدبیر بنشستند و گفتند صواب نیست پیش مصاف این پادشاه رفتن، رسم خویش نگاه داریم. و ما را به بنه و ثقل دل مشغول نه چنین نیرویی بما بازرسید، بمی‌پراگنیم تا ضَجِر شود و اگر خواهد و اگر نه بازگردد. و دی رفت و تموز درآمده است و ما مردمانی بیابانی‌ایم و سختی‌کش، بر گرما و سرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد، و چند توانند بود درین رنج، بازگردند.» پس استادم این ملطفه‌ها بر امیر عرض کرد و امیر سخت نومید و متحیر گشت. و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان و این خبر بگفت و ملطفه‌ها بر ایشان خوانده آمد، امیر گفت تدبیر چیست؟ گفتند هر چه خداوند فرماید میکنیم. و خداوند چه اندیشیده است؟ گفت آن اندیشیده‌ام که اینجا بمانم و آلت بیابان راست کنم و جنگی دیگر به مصاف پیش‌گیرم و چون به هزیمت شدند تا کران آب از دُم ایشان بازنگردم. وزیر گفت «اندیشه‌یی به ازین باید کرد وقت بد است و خطر کردن محال است.» ایشان این سخن میگفتند که آب از جوی بازایستاد و با امیر بگفتند، و وقت چاشتگاه بود، و طلیعهٔ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چهار جانب از لشکرگاه – و چنان تنگ و برهم زده بودند خیمه‌ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود چنانکه به هیچ روزگار من برین جمله ندیدم – امیر روی بدین اعیان کرد و گفت بسم الله، برخیزید تا ما برنشینیم. گفتند خداوند {ص۷۶۷} بر جای خود بباشد که مقدمان ایشان که میگویند نیامده‌اند، ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر به مددی حاجت آید بگوییم. و بازگشتند و ساخته برای مخالفان شدند. و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه‌ها و مبشران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید. و بازگشتند.

و آبِ روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها – و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم به اندک مسافتِ شهر سرخس – و آنچه یخ باقی بود مانده، که نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتنِ خصمان. و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته و کشته شد از هر دو جانب. و بازگشتند قوم ما سخت غمگین. و چیرگی بیشتر مخالفان را بود. و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می‌بشوند. و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار به امیر رسانیدند و اعیان و مقدمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می‌بنالند و میگویند که «عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است» و ما می‌بترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند، نباید که کار بجایی رسد. وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت، و با استادم به هم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند، و به خیمه‌ها بازشدند.

و دیگرروز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از {ص۷۶۸} همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکر به جانبی بیرون رفت و به معاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و به وزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود به رای‌العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود. سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیرِ شافی‌تر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد. و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر. باز نموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کرده‌ام و دوش همه شب درین اندیشه بوده‌ام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفته‌ام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند. امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها به مراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شده‌اند ترکمانان ستوه‌تر نیستند، فاما ایشان مردمانی اند صبورتر و به جان درمانده و جان را می‌کوشند. بنده را صواب چنان می‌نماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خورده‌اند. و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد یک تن از شما نماند، و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطف کنم تا سوی هرات رود و ایشان در این حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعده‌یی راست نهاده آید چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا {ص۷۶۹} آید.» امیر گفت این سره می‌نماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است. وزیر گفت چنین است اما بهتر است و سلامت‌تر و ما درین حال به سلامت بازگردیم. و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر بر قرار ما راه راست گیرند چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد فالعیاذ بالله آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»

ایشان بازگشتند و استادم چون به خیمه بازآمد مرا بخواند و گفت میبینی که این کار به کدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی. و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته بازگفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بوالفضل وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا به نام نیکو به هرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم. ایزد عزوجل نیکو کناد.» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت امیر می‌بخواند. و استادم برخاست و برفت. و من به خیمه خویش {ص۷۷۰} بازرفتم سخت غمناک.

و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم. خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت این کار بپیچید و دراز شد چنین که می‌بینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بگتغدى و سباشی را با ایشان جنگ کردن ثواب نبود و پیش ایشان فرستادن، و گذشتنی گذشت. و ایشان را قومی مجرد باید چون ایشان بامایه و بی‌بنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم نمی‌یابیم جوابی شافی. که دو سالار محتشم زده و کوفتهٔ این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونهٔ دیگر مردی است که راه بدو نمی‌برم، حوالت به سپاه‌سالار کند و سالار بدو. رای ما درین متحیر گشت. تو مردی ای که جز راست بنگویی و غیر صلاح نخواهی. درین کار چه بینی؟ بی‌حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی.

من که بونصرم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد. خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار داده‌اند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.

«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ‌آشتی‌یی کند و ما سوی هرات برویم {ص۷۷۱} و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند مخف باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آمد بس خطری. و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا به توفیق ایزد عزذکره خراسان را پاک کرده آید ازیشان.

«گفتم نیکو دیده است، اما هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند به هرات بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. اما مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت چیست؟ گفتم هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم برخوید و غله فرود آیند و جایهای گزیده‌تر. و یخ و آبِ روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دورجای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که به کران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت سبب آن است که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند میایند و میروند، و با ما بنه‌های گران است که از نگاه‌داشت آن به کارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنه‌ها {ص۷۷۲} دل فارغ می‌باید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد. کار ایشان را فصل توان کرد. گفتم مسئلتی دیگر است هم بی وزیر و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت نیک آمد.

«گفتم نکته‌یی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت بباید گفت و بازنمود که به گوش رضا شنوده آید. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن چنان است که درین صدسال نشان نداده‌اند و نبوده است و در تواریخ نیامده است. و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را می‌باشد. بدا قوما که ماییم که ایزد عزذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد عزوجل از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند دلیل باشد که ایزد تعالی از وی بیازرده است. خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد. گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد تعالی دور بوده است. گفتم الحمدلله، و این بی‌ادبی است که کردم و میکنم اما از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود و با تضرع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشته‌ها که میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دلِ راست {ص۷۷۳} و اعتقاد درست رود هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ‌سخنی اگر ببیند نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم گفت پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که به فرمان من گفتی و حق نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی. بازگرد و به هر وقتی که خواهی همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای عزوجل مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بوالفضلم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حق نعمت و دولت بگزاردی. و بازگشتم.

و چون دیگرروز بود مجلسی کردند و از هر گونه سخن رفت و رای زدند آن سخنان که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده. بدان قرار گرفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعدهٔ اول بازشوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بونصرِ مُطوِّعیِ زوزنی را بخواند – و او مردی جلد و سخنگوی بود و روزگار دراز خدمت محمد عرابی سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخته به کفایت و کاردانی و شغلِ عرب و کفایت نیک و بد ایشان به گردن او کرده – و این سخن با وی {ص۷۷۴} بازراند و مثالها بداد و گفت «البته نباید گفت که سلطان ازین آگاهی دارد، اما چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونهای ناحق ریخته نیاید و رعیت ایمن گردد. و شما چندین رنج می‌ببینید و زده و کوفته و کشته می‌شوید و این پادشاهی است بس محتشم او را خصم خویش کرده‌اید، فردا از دنبال شما باز نخواهد ایستاد تا برنیندازد. اگر چه شما را درین بیابان وقت از وقت کاری میرود آن را عاقبتی نتواند بود. اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه درین باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچه خویش میکنند، که در جهان جایی ندارند که آنجا متوطن شوند. اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید بندگی نمایند و بندگان خداوند ازین تاختها و جنگها برآسایند، و چنان سازم که موضعی ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفه روزگار گذرانند.» ازین و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد بازگفت و بسیار تنبیه و انذار و عظات نمود و او را گسیل کرد.

حاکم مُطوِّعی نزدیک آن نوخاستگان رفت و پیغام خواجهٔ بزرگ مشبع بازراند و آنچه به مصالح ایشان بازگشت باز نمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصرالدین ازین حال هیچ خبر ندارد اما وزیر از جهت {ص۷۷۵} صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل کردند و به جایی فرود آوردند و نزلهای گران فرستادند. بعد از آن جمله سران یکجا شدند و درین باب رای زدند که جواب وزیر بر چه جمله بازفرستیم. از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را برین جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند، که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بی‌اندازه دارد. اگر چه چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم، درین یک تاختن که به نفس خویش کرد نکایتی قوی به ما رسید و اگر همچنان بر فور در عقب ما بیامدی یکی از ما و زنان و بچگان ما بازنرستی. اما دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند. و مصلحت همین باشد که وزیر گفته است. چون برین قرار دادند دیگر روز حاکم مُطوِّعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: «حال همه برین جمله است که خواجهٔ بزرگ بازدیده است، اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرموده، تا آنجا ساکن شویم و در دولت این سلطان بباشیم و روی به خدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند.» و معتمدان خود با حاکم مطوّعی نامزد کردند و هم برین جمله پیغامی مطوّل دادند و مطوعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود به هم بازگردانیدند. {ص۷۷۶} و چون ایشان به لشکرگاه رسیدند حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجهٔ بزرگ پیوست و حالها بتمام شرح داد و گفت «این طایفه اگر چه حالی پیغامها برین جمله دادند و رضا طلبی میکنند اما به هیچ حال از یشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود، و لکن حالی تسکین خواهد بود و ایشان نخواهند آرامید. آنچه معلوم شد بر رای خواجهٔ بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آنرا به امضا رساند.» چون وزیر برین احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد، و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند. و او را بازگردانیدند و در رسول‌خانه فرود آوردند و نزل بسیار دادند. و وزیر در خدمت سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بونصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطوّعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رای عالی گشت، فرمود که اگر چه این کار روی به عجز دارد چون خواجهٔ بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است برگزارد چنانکه واجب کند.

وزیر بازگشت و دیگر روز رسول را بخواند و خواجه بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی بود {ص۷۷۷} پرداختند برین جمله که وزیر گفت که در باب شما شفاعت کردم و پادشاه را بر آن آوردم که شما درین ولایت که هستید باشید و ما بازگردیم و به هری رویم، و نسا و باورد و فراوه و این بیابانها و حدها شمایان را مسلم فرمود به شرطی که با مسلمانان و نیک و بد رعایا تعرض نرسانید و مصادره و مواضعت نکنید درین °سه جای که هستید. برخیزید و بدین ولایتها که نامزد شما شد بروید تا ما بازگردیم و به هری رویم و شما آنجا رسولان به اردوی فرستید و شرط خدمت بجای آرید تا کاری سخته پیش گیریم و قراری دهیم که از آن رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند و ازین گریختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهید.» برین جمله پیغامها بداد و رسول نوخاستگان را حقی بگزاردند از تشریف و صلت بسزا و خشنود بازگردانیدند. و حاکم مطوّعی را هم بدین مهم نامزد کردند، با رسول یکجا برفت و به نوخاستگان رسید، و رسول ایشان بسیار شکر و دعا گفت و با او خالی کردند. و حاکم مطوّعی نیز پیغام وزیر بگفت. ایشان خدمت کردند و او را نیکویی گفتند، و حالی تسکین پیدا آمد. اگر چه ایشان هرگز نیارامیدند که نخوت پادشاهی و حل و عقد و امر و نهی و ولایت گرفتن در سر ایشان شده بود. مجاملتی در میان آوردند و حاکم مطوّعی را خدمتی کردند با معذرتی بی‌اندازه و گفتند که «ما به فرمان {ص۷۷۸} وزیر مطاوعت نمودیم، اما می‌باید که با ما راست روند و از هیچ طرف با ما غدری و مکری نرود تا بیارامیم و به ضرورت دیگربار مکاشفتی پیدا نگردد و اینچه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از هر دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید.» هم برین قرار از آنجا که بودند منزل کردند و برین که ایشان را ولایت مسمّى شده بود برفتند.

و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته حاکم مطوّعی بازگشت و به لشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد و آنچه دید و شنید از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنانِ باطنز که میگفتند بازراند و گفت که «به هیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان با از ولایت بیرون کردن از مهمات بباید دانست و بر آن سخنان عشوه‌آمیز و غرورانگیز ایشان دل نباید نهاد، که هرگز راست نروند و این پادشاهی و فرمان و نفاذِ امر از سر ایشان بیرون نشود جز به شمشیرِ تیز. و درین حال از آنچه نکایتی قوی ازین یک تاختن که پادشاه به نفس خویش کرد بدیشان رسیده بود این صلح‌گونه کردند و بازگشتند، اما به هرچه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و دغل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات و زیادت کردن لشکر و از ماوراء النهر مردمان خواندن که با ایشان یار شوند و بسیار گردند هیچ باقی نخواهند گذاشت و هرگز راستی نورزند. و سخنان فراخ بیرون اندازه میگویند با یکدیگر، و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاند، چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند دنبال ما خواهند {ص۷۷۹} گرفت و به هیچ نوع نیارامند تا ما را دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند. این صلح و مجاملت در میان آوردند بدین سبب و ما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین تاختنها بیاساییم و کار خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته می‌باشیم و غفلت نکنیم و مهیا و مستعد حرب و مکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند پیش ایشان بازرویم و جواب گوییم و جان را بزنیم؛ یا برآییم یا فروشویم، که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست در کمر او زده‌ایم.» ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش‌دل و خوش‌طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم ایشان رسولان بانام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که «ما انبوه شده‌ایم و آنچه ما را دادید بسنده نمی‌باشد چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست به مصادره و مواضعت و تاختنها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد از ما عیب نگیرند که به ضرورت باشد.» و جز این آنچه روشن شده بود تمامی در خدمت خواجهٔ بزرگ بازراند.

او گفت بدانستم و واقف گشتم. و من دانم که چه باید کرد. اگر پادشاه سخن من بشنود و بر رای من کار کند چنان سازم به مرور ایام که ایشان را قدم بر جایی یله نکنم که نهند تا کُل و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنهٔ ایشان منقطع {ص۷۸۰} شود به تدبیر صائب و متانت رای. اما میدانم که این پادشاه را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند، و بر آن بسنده نکنند و لشکرها فرستند به اطراف و این کارِ ساخته را در هم کنند و ایشان را بشورانند و برَمانند و هر روز این کار شوریده‌تر گردد و این قوم قویتر و انبوهتر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق به تمامت از دست ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید، تا حکم حق عزوجل چیست. ان شاء الله که همه نیکویی باشد. تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید.

او را بازگردانید و به خدمت مجلس عالی رفت و خواجه بونصرمشکان بیامد و خالی کردند. تا بیگاهی و وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمام‌تر با شرح و بسط بر رای عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود؛ حالی سکونتی پیدا آمد. و هم درین مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند بر طرف هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط بازرهد و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اُهبت و مدّت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرت غزنین و اطراف ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت ساختگی پیداآمد و لشکرها بیاسود و دیگرها دررسید بعد از آن بنگرند که این ناجمان چه کنند، اگر آرامیده باشند و مجاملتی در میان میآرند خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند چون ساختگی و جمعیت لشکر و افواج حشم پیدا آمد آنگاه به حکم مشاهدت کار کنند. و مجلس عالی وزیر را بسیار نیکویی گفت و قویدل {ص۷۸۱} گردانید و فرمود که «به کفایت تو حالی این کار تسکین یافت. اکنون بعد ازین آنچه به مصالح ملک و دولت بازگردد نگاه میدار که ما را بر رای‌های تو هیچ اعتراض نیست، تا به دل قوی این خلل را به کفایت و کاردانی و متانت رای دریابی.» وزیر خدمت کرد و بندگی نمود. و هم برین قرار پراکندند. و دیگرروز این مواکب و لشکرها بازگشت و بر طرف هریو منزل کردند. و آهسته آهسته میرفتند تا از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند، و خوش خوش میرفتند تا به هریو رسیدند و آنجا نزول کردند والله اعلم بالصواب و الیه المرجع و المآن.