احساسات ارزی

ارز که گرون میشه من یه جورایی خوشحال میشم. حالا خوشحال خیلی کلمه دقیقی نیست … اینجوریه که  یه لبخندی میشینه گوشه لبم که یعنی «دیدی گفتم؟»

قضیه اینه که زمستون ۸۸ من و مصطفی و رضا هر سه مون تصمیم قطعی گرفته بودیم برای مهاجرت و یه دغدغه‌مون این بود که چیکار کنیم ارزش پس‌انداز کارمندی‌ای که داریم تا زمان مهاجرت (که دقیقا نمیدونستیم کی باشه) حفظ بشه. خصوصا خیلی نگران یارانه‌های نقدی بودیم که اون موقع اجراش قطعی شده بود ولی هیچ‌کی نمی‌دونست جزئیاتش چیه یا چه تاثیری روی قیمت ارز میذاره. سود سپرده بانک‌ها هم هنوز بالا بود. یعنی یه راه این بود که پس‌اندازمون رو بذاریم توی حساب سپرده ریالی.

مصطفی صفی پور و رضا قشقایی

اون موقع تحلیل‌مون این شد که تا بهار ۹۰ (تخمین میزدیم تا ۹۰ وضع مهاجرت هرسه‌مون مشخص شده باشه) اولا که قیمت ارز اونقدر بالا رفته که سود سپرده بانکی و اینا تفاوت قیمت رو نمی‌پوشونه، و دوما چون دولت بالا رفتن قیمت ارز رو شکست برای خودش میدونه ارز دو نرخی میشه. بنابر این سیاست درست مالی اینه که تمام پس‌اندازمون رو ارز بخریم و خارج از سیستم بانکی نگه داریم.

بعدا که رفتیم به تحلیل‌مون عمل کنیم یه اتفاقای خنده‌داری افتاد مثلا من و مصطفی درست یه هفته قبل از کله‌پا شدن اقتصاد یونان یورو خریدیم. یوروی ۱۵۰۰ تومنی ظرف سه ماه شد ۱۲۵۰ تومن و ما دوتا هم شدیم مایه ریشخند دوستان! یا اصلا هر وقتی میخریدیم فرداش قیمتها میرفت پایین هر وقت میفروختیم برعکس. آخرش هم یه مقدار از پول‌مون رو گذاشتیم توی حساب ارزی پارسیان و بعدا که خورد به دونرخی شدن ارز و بخشنامه‌های ضد و نقیض بانک مرکزی، بانک یه مقدار از ارزمون رو به نرخ رسمی حساب کرد به‌مون ریال داد ….

ولی توی بلند مدت که حساب میکنم، می‌بینم که تحلیل‌مون کاملا درست بوده و علیرغم اشتباه‌هایی که کردیم باز هم در مقایسه با سپرده بانکی سود کردیم. یعنی از دو سال پیش تا حالا شوخی شوخی ارز بیشتر از ۵۰ درصد گرون شده. هنوز هم انگار ادامه داره.

بعد که اومدیم انگلیس خانومم خیلی ناراحت بود که زیاد خرج کردیم و شاید اگه می‌نشستیم سر جامون به صرفه تر بود و اینا. نشستم براش حساب کردم که اگه پوند بشه 2140 تومن همه ضررمون جبران میشه. یعنی ما یه مقداری پول به تومن داشتیم، بخشی رو خرج کردیم و باقیمونده رو تبدیل کردیم به پوند. اگه پوند برسه به 2140، ارزش ریالی این باقیمونده از پول اولیه‌مون بیشتر میشه. این حساب کتابا مال سه ماه پیشه که پوند 1800 تومن بود و به نظر خانومم خیلی غیر ممکن میومد که یه روزی برسه به این رقما!

سکرت سانتا

نمردیم و کادوی کریسمس هم گرفتیم! ذوقی هم کردیم جاتون خالی!درخت کریسمس

این اجنبیا یه رسمی دارن به اسم Secret Santa … مثلا بگیم بابا نوئل مخفی … جریانش اینجوریه که میان قرعه کشی میکنن، هر کسی میشه بابا نوئل یکی دیگه باید براش کادو بخره ولی کسی از قرعه دیگرون خبر نداره. یعنی توی مراسم شما یه کادویی میگیری که نمیدونی کی برات خریده و یه کادویی میدی که فقط خودت میدونی به کی دادی.

حتما جزئیاتش جا تا جا فرق میکنه ولی برای ما اینجوری بود که منشی شرکت ایمیل زد گفت مراسم سکرت سانتا روز جمعه ساعت پنج برگزار میشه و لطف کنید کادوی حدودا ۱۰ پوندی بخرید و بیزحمت شکلات و از این کادوهای «اوه وقت نکردم چیزی بخرم» هم نباشه.

قرعه‌ی من یکی از برنامه‌نویس‌های ارشد شرکت بود. یه آدم خیلی آروم و کم سر و صدا و همچین جدی‌ایه. کادوی همچین مراسمی معمولا یه چیز فانتزی‌ایه یا خلاصه جنبه شوخی‌ش بیشتر از جدیشه ولی خب من مطمئن نبودم مثلا یه چیز خنده‌داری برای این بنده خدا بخرم واکنشش چیه. برای همین در اوج محافظه‌کاری یه پولیور بافتنی براش خریدم و همه‌ش هم نگران بودم نکنه یقه‌ش براش تنگ باشه چون کله‌ش یه خورده گنده‌س میترسیدم از توی یقه رد نشه. از شانس ما هم خودش نیومد که ببینیم اصلا از بافتنیه خوشش اومد یا نه، حالا یقه و سایز به کنار.

خودم اما یه چیزی گرفتم که خیلی ذوق کردم و نیشم تا بنا گوش باز شد و کلا اولین کادوی کریسمس خیلی خاطره شد. اما کادوش یه خورده داستان داره …

Ben Tisdall wearing santa hatداستانش اینه که دو ماه پیش یکی از اینایی که اسپم میفرستن برای ملت، یه ضعف امنیتی توی سایت ما پیدا کرده بود که باهاش میتونست اسپم‌هاش رو از طریق سرویس‌دهنده ایمیل ما بفرسته. یعنی ملت میدیدن نامه دارن از فوتوباکس، بازش که میکردن میدیدن از همون اسپم‌هاییه که روزی صدتاش رو ندیده دور میریزن. یه همچین وضعی غیر از لطمه‌ای که به آبروی شرکت میزنه باعث میشه بعد یه مدت اسم فوتوباکس بره توی لیست سیاه‌های اینترنت و کلا هر نامه‌ای که میفرستیم به جای اینباکس صاف بره قاطی هرزنامه‌ها. مخصوصا برای ما که اصل بازاریابی‌مون از طریق ایمیله خیلی خطرناکه.

اون موقع یه یه هفته‌ای طول کشید تا تیم وب اشکال سایت رو پیدا کنن و حلش کنن. توی اون یه هفته کار من این بود که شبانه روز سرویس‌دهنده ایمیلمون رو بپّام اگه اسپم‌های این یارو رو دیدم پاک کنم. حالا البته نه اینجوری دستی … یه نیمچه برنامه‌ای نوشته بودم براش ولی طرف هی شکل ایمیلش رو عوض میکرد من هم باید برنامه رو عوض میکردم.

حالا چه ربطی به قضیه کادوی کریسمس من داشت؟ این بابا توی اسپم‌هاش یه جور دوربین فیلمبرداری رو تبلیغ میکرد که شکل ریموت کنترل ماشینه و اگه بخواید قایمکی از جایی فیلم بگیرید خیلی به درد میخوره. دیروز که کادوم رو باز کردم دیدم که بعله… سکرت سنتای عزیزم که از همینجا مراتب قدردانیم رو به زبون شیرین فارسی نثارش میکنم رفته از همون دوربینا برام سفارش داده! یعنی فکر میکنم هیچ کادویی به اندازه این غافلگیرم نمیکرد و باعث ذوق کردنم نمیشد!

Secret Santa

دفترمون

این دفترمونه:

به این مدل محیط کار که همه توی یه سالن بزرگ بدون دیوار و پارتیشن میشینن، میگن Open Plan.

یه جورایی من رو یاد مساجد صدر اسلام میندازه که اگه یه غریبه ای میامد تو باید سوال میکرد محمد کدومتونه؟ همه میز و صندلیا مثل همن و مدیرا کنار تیمشون میشینن. مهمترین آدم شرکت گراهامه که بنیانگذار و سهامدار عمده و مدیر فنی شرکته. این گراهام معمولا روی همون صندلی ای میشینه که روبروی دوربین خالیه. یعنی از پیرهن آبیِ ایستاده دو تا صندلی برید سمت راست! ردیف اول و دوم میزهای تیم وب هستن: برنامه نویس‌ها و تسترها و مدیراشون.  دو ردیف آخر بچه‌های بازاریابی و فروشن. میزهای ما که گروه Sysadmin باشیم پشت وایت بورد سمت راست تصویره.

غیر از این سالن، چهار تا اتاق کنفرانس نه چندان بزرگ داریم (یکیشون منتهی الیه سمت راست تصویر معلومه) و تیم حسابداری و کارگزینی و خود مدیر عامل هم دفترهای شیشه‌ای دارن.

اینجور محیط کار خوبیش اینه خیلی سریع با همکارات آشنا میشی و دسترسی به همه خیلی راحته. عیبش هم اینه که همیشه یه کمی همهمه و سر و صدا توی محیط هست که حواس آدمو پرت میکنه. گاهی که لازمه حواسم خیلی جمع کارم باشه لپ‌تاپمو برمیدارم میرم توی اتاق سرور میشینم کار میکنم، یا هدفون میزنم به گوشم صداش رو زیاد میکنم که صدای محیط رو نشنوم.

عکس چاپ می‌کنیم

توی یه شرکتی کار می کنم به اسم Photobox. ملت میان عکس‌هاشون رو آپلود میکنن توی سایت‌مون و سفارش میدن که اینو برام اینجور و اونجور چاپ کنید، ما هم چاپ میکنیم و با پست براشون میفرستیم.

کلاً یه چهل جور محصول مختلف داریم که ملت میتونن از بین‌شون انتخاب کنن: از چاپ ساده بگیر تا چاپ روی بوم و تی‌شرت و ماگ و جاکلیدی و جلد آیفون و کلی چیزهای دیگه.

محصول اسمی‌مون که خیلی روش تبلیغ می‌کنیم و دوست داریم ملت سفارش بدن Photobook هستش. انگار آلبومی که عکس‌ها رو به جای چسبوندن، روی صفحه‌هاش چاپ کرده باشید. یه جور کتاب سفارشی از عکس‌هاتون که به سلیقه خودتون چیده شدن. هدف‌مون هم اینه که به جایی برسیم که روی هر «Coffee Table» توی انگلیس یه دونه از این فوتوبوک ما باشه. دفه قبل که اومده بودم ایران دو تا از این آلبوما درست کردم برای مادرم و مادر خانومم سوغاتی بردم که خیلی خوش‌شون اومد.

من توی دفتر مرکزی شرکت کار میکنم که توی لندنه. کم و بیش مرکز لندن. نزدیک ایستگاه Paddington. دو تا کارخونه بزرگ داریم یکی توی لندن و یکی حومه پاریس. غیر از اینا چند تا دفتر بازاریابی هم توی شهرهای دیگه اروپا داریم و یه کارخونه کوچیکتر توی جزیره Guernsey. چند ماه پیش یه سایتی به اسم Moonpig رو خریدیم که الان کارخونه و دفترهای اون هم جزء مجموعه فوتوباکس محسوب میشن.

 

سفارت گیران فراموش شده!

توی ماجرای اخیر سفارت انگلیس و اینها، خیلی منتظر بودم یکی به ماجرای اشغال سفارت فلسطین هم اشاره کنه. یعنی خب درست اگه بشماریم این دفه سومه که دانشجوها (به هر حال کسایی که کارت دانشجویی دارن) از دیوار یه سفارت میرن بالا و اشغالش میکنن.

اون موقعی که یاسر عرفات رفت با اسرائیلی ها قرارداد صلح نوشت و خودمختاری گرفت و این بحثا … فکر میکنم سال 74-75 بود … دولت ایران خیلی شاکی شد از بابت کنار گذاشته شدن مشی مسلحانه و به رسمیت شناختن اسرائیل و اینا. رسانه های دولتی هم خیلی پریدن به عرفات که تو خائنی و خیانت کردی و چنین و چنان. وسط این گیر و دار چند تا از بچه های عضو انجمن اسلامی چند تا دانشگاه تهران یه روز عصر پا شدن رفتن سفارت فلسطین رو گرفتن! نمیدونم الان فلسطین توی ایران سفارت داره یا نه؟ ولی اون موقع سفارتش یه ساختمون محقری بود توی خیابون فلسطین که قبل از انقلاب انگار سفارت غیر رسمی اسرائیل بوده. بعد از انقلاب ساختمون رو داده بودن به ساف و شده بود دفتر نمایندگی ساف.

خوبی و بدی کارها توی ایران یه مقدار وابسته به اینه که چه کسی انجامش بده. قضیه اشغال سفارت فلسطین هم با این که صد درصد با جریان تبلیغات رسمی علیه ساف همسو بود ولی چون سفارتگیرها اعضای انجمن اسلامی بودن و انجمن های اسلامی هم که از همون موقعها غیر خودی محسوب میشدن، اینجوری تموم شد که بعد یکی دو ساعت پلیس ریخت و همه شون رو با مشت و لگد و باتوم و فحش خواهر مادر ریخت بیرون! یادمه هیچ رسانه ای هم به کارشون اشاره ای نکرد. بجز شاید روزنامه سلام. اون هم مطمئن نیستم. طفلک بچه های انجمن! اینترنت و اینا که نبود اون موقعها. واسه اطلاع رسانی یه اطلاعیه ای تکثیر کرده بودن چسبونده بودن به بورد دم در انجمن هر کی اونو خوند از ماجرا خبردار شد هر کی نخوند نه!

اوقات فراغت خود را چگونه میگذرانیم؟

ایران این اواخر اوقات فراغتی نداشتم به اون صورت.

یعنی از سال 87 که رفتم سربازی برنامه م اینجوری بود که صبح تا ظهر پادگان بودم عصر تا شب شرکت. سربازی که تموم شد سال 88 شده بود و اون قضایا پیش اومده بود و تصمیممون رو گرفته بودیم که مهاجرت کنیم. چون مهاجر پول-لازمه بعد سربازی هم فراغتم بیشتر نشد و همون برنامه رو ادامه دادم و همون ساعت هفتی که میرفتم پادگان، به جاش میرفتم شرکت. نه این که بد گذشته باشه ولی پیش نمیامد توی خونه بیکار باشم و با خودم فکر کنم خب حالا چیکار کنیم؟

اینجا اما خیلی فارغم. روزای کاری حدود پنج و نیم میرسم خونه. آخر هفته هم که آخر هفته س. رفت و آمدی با کسی نداریم و  اتفاق خاصی هم نمیفته. یعنی اینجوریه که کسی میپرسه چه خبر؟ با خودم فکر میکنم خوب چه خبری بوده قابل عرض؟ از دو ماه پیش که خانومم یه کار موقت پیدا کرد هیچ اتفاق مهم دیگه ای نیفتاده. درسی امتحانی چیزی هم ندارم که اگه بیکار نشسته بودم برای خودم احساس گناه کنم. حوصله هم ندارم یه تعهدی برای خودم بتراشم یا برنامه ای برای استفاده بهینه از اوقات فراغت و اینا بچینم.

بیشتر وقتم رو میشینم بازی میکنم؛ بازی کامپیوتری. خانمم خیلی دستم میندازه یا گاهی شاکی میشه ولی از رو نمیرم! یه کمی هم خطرناکه برام چون من یه سابقه اعتیاد-طوری به یه بازی به اسم Jagged Alliance دارم که بعدا براتون تعریف میکنم. الان بیشتر Team Fortress بازی میکنم. یه بازی آنلاینه که ملت دو تا تیم میشن توی نقشهای مختلف. مثلا یکی دکتر میشه یکی مسلسل چی یکی تک تیرانداز و اینا … اونوقت دو تا تیم میزنن توی سر و کله هم تا یکیشون برنده بشه! جالبیش تا حد زیادی مال اینه که بقیه بازیگرها هم آدمن و یه جاهایی واقعا باید تیمی کار کرد تا نتیجه گرفت. تازگی ها یه بازی معمایی هم گرفتم به اسم Portal 2. اونم بد نیست ولی توی مرحله های بالا معماهاش تکراری شده و بگی نگی حوصله آدمو سر میبره.

یه کمی هم عکاسی تمرین میکنم. یکی دو تا کتاب خریده م و یه کمی هم توی سایت مایتها مطلب خونده م. آخر هفته ها اگه هوا بد نباشه میرم مرکز شهر و از هرچی که به نظرم جالب بیاد عکس میگیرم. در و دیوار و مجسمه و ساختمون و آدم و هر چیزی که قرمزه! هر عکسی که میخوام بگیرم کلی تئوری ای که خوندم رو با خودم مرور میکنم و تنظیمات دوربین رو بالا پایین میکنم و یه عکسی میندازم که به نظر خودم خیلی شاهکار شده. بعد میام خونه توی کامپیوتر میبینمش حالم گرفته میشه! همیشه یه چیزیش در میره، یا فوکوس نیست، یا نورش کم و زیاده یا کادرش یه مرگیش هست… یه دفه به خانمم گفتم این دوربینه اصلا خوب نیست اونی که ایران داشتیم با این که مدلش خیلی پایینتر بود خیلی عکسهای بهتری میگرفت. گفت نه واسه اینه که اونو میذاشتی روی حالت اتوماتیک باهاش عکس میگرفتی اینو خودت تنظیم میکنی! البته قبول کردنش سنگین بود ولی دیدم راس میگه…

فیلتر پولاریزور

اگه میخواید از یه جسم پشت شیشه عکس بندازید و سایه ها اذیتتون میکنن، چاره ش استفاده از فیلتر پولاریزور دوّاره (circular polarizer filter).

یعنی عکسی که بی فیلتر اینجوری باشه:

با فیلتر اینجوری میشه:

(روی عکسا کلیک کنید تا بزرگترشون رو ببینید)

البته شرطش اینه که با شیشه زاویه داشته باشید. اگه مستقیم روبروی پنجره وامیستادم فیلتر کار زیادی نمیکرد.

قیمتی نداره فیلترش، از دو-سه تومنیش هست تا سی-چل تومنی.

اینجایی که عکسش رو گرفتم یه رستوران چینیه تقریبا نزدیک شرکتمون، برای مهمونی خداحافظی یکی از بچه ها رفته بودیم. این مهمونی خداحافظی هم سوژه ایه. دفه اول که رفتم فکر کردم همه مهمون اونی هستیم که داره میره. رفتیم نهار رو خوردیم و آخرش گفتن خوب دنگ شما میشه فلانقدر! بعد با خودم گفتم آهان! حتما ملت اونی که داره میره رو مهمون میکنن، بعد دیدم که نه خودش هم دنگ میده!

کارت داریم …

خیلی چیزایی که اولا برام تازگی داشت و خوشحالم میکرد الان عادی شده و بهشون عادت کردم. مثلا یکیش رد شدن از خط کشی عابر پیاده در حالی که همه ماشینا منتظر واستادن من رد شم (مخصوصا اینایی که چراغ نداره فقط به خاطر حق تقدم وامیستن)! یا دقت کردن به سرعت و بی فیلتری اینترنت! یا این که در خونه رو باز کنم ببینم نامه دارم! (من اصلا یادم نمیاد آخرین باری که توی تهران پست برام نامه آورد کی بود؟ دانشجو که بودم گاهی از اراک و رشت نامه داشتم ولی بعدش فکر نکنم) یا کسی به خاطر یه کار خیلی جزپی و نامحسوسی که براش میکنم ازم تشکر کنه. مثلا توی اتوبوس یه کم خودم رو جمع کنم که بغل دستیم راحت باشه، طرف برگرده توی چشمم نگاه کنه بگه تنک یو! (کلا ملت خیلی ابراز تشکر و تاسف میکنن، الان دیگه یه خورده همچین روی اعصابمه!)

اونی که هنوز هم بعد از ده ماه خوشحالم میکنه و باعث میشه ذوق کنم خرید اینترنتیه! یعنی این خودش یه خوشی چند جانبه س. از یه طرف میبینی یه بازار آنلاینی هست که کم و بیش هر چی بخوای توش پیدا میشه. از اون طرف تو هم یه ویزایی مسترکارتی چیزی داری که باهاش توی این بازار خرید کنی، آدرسی هم داری که خریدت رو برات بفرستن، تحریم محریم هم که خیلی قوز بالا قوز شده این اواخر توی ایران.

خیلی داستانها میتونم براتون تعریف کنم که فلان چیز بوده که توی ایران میخواستم بخرم و اونقدر دردسر داشته که بیخیال شدم، بعد اینجا کلا بین تصمیم تا سفارش ده دیقه بیشتر طول نکشیده. البته من هم خیلی آدم پیگیر و به آب و آتیش بزن و زمین به زمان بدوزی نیستم که اگه یه چیزی رو اراده کردم از زیر سنگ هم شده گیرش بیارم … نه … کارهایی که از یه حدی سختتر باشه رو انجام نمیدم. حالا خرید باشه یا هر چی.

 

نامجو در لندن

کنسرت نامجو کنسرت بود. یعنی یک سالنی بود و صندلی داشت و شماره صندلی هر کسی روی بلیطش نوشته شده بود و می‌رفتی روی صندلی‌ات می‌نشستی و نامجو اجرا می‌کرد و گوش می‌کردی و تمام می‌شد و می‌رفتی خانه‌ات. آخر من آن اوایلی که آمده بودم لندن یک کنسرت رفتم که اصلا اینجوری‌ها نبود و شنونده‌ها توی محوطه یک دیسکویی توی هم می‌لولیدند و گروه (اسم‌شان رادیو تهران بود اگر اشتباه نکرده باشم) هم آن بالا یک چیزهایی می‌زدند و می‌خواندند که از بس صدای باندهایشان بلند بود اول تا آخرش نفهمیدم چه خوانند.

نامجو در سالن باربیکن برنامه‌اش را اجرا کرد. یک صندلی وسط سن برایش گذاشته بودند و همانجا تنهایی نشست و ساز زد و آواز خواند و زوزه کشید و پارس کرد و سوت زد و خیلی صداهای دیگر از خودش درآورد به مدت تقریبا یک ساعت و نیم در دو تکه‌ی 45 دقیقه‌ای با 15 دقیقه آنتراکت وسطش.

IMG_0678

از قطعه‌های قدیمی چندتایی را انتخاب کرده بود که خودش تنهایی می‌توانست همه صداهایشان را در بیاورد. زلف را یادم هست و سه راه آذری. ترنج را هرچه ملت اصرار کردند نخواند و عذر آورد که گروه باید باشند و از این حرف‌ها. از قطعه‌های جدیدتر دهه شصت را یادم است و آخ و خیلی‌های دیگر که قبلا نشنیده بودم. آخر سر هم قطعه اصلی آلبوم آینده‌اش «الکی» را خواند و قسم و آیه داد که فیلم نگیرید و جایی پخش نکنید و از این حرف‌ها.

از شخصیت روی صحنه‌اش خوشم آمد. تلاش اضافه‌ای نمی‌کرد برای جا کردن خودش توی دل تماشاچی. به نظرم آمد که فقط دنبال ارائه کردن کارش است و خیلی در قید این نیست که این‌ها که امشب آمده‌اند، دفعه بعد هم برای بلیط نامجو دست‌شان در جیب‌شان برود یا نرود. اصلا وقتی حرف می‌زد کمی جا می‌خوردم. یعنی فرض کنید یک قطعه‌ای بود که داشت حال یک سگ را توصیف می‌کرد و کلی وسطش زوزه و خرناس می‌کشد و صداهای نامتعارف از خودش در می‌آورد. بعد انگار که یک نامجوی دیگر باشد، خیلی عادی و آدم‌وار توضیح می‌داد که بعله این قطعه اسمش این بود و شعرش را فلانی گفته بود و آهنگش را عبدیِ نمی‌دانم چی‌چی کمکم کرده و …. گهگاه شوخی‌ای هم کرد با جماعت، یا به تناسب درخواست‌هایشان جوابی هم داد ولی سنگین و رنگین و بی هیجان اضافه.

IMG_0738

کلا کنسرت خوبی بود. «زلف» خیلی به دلم نشست، دهه شصت عالی بود، کلا این سبک شبه-نقالی‌اش را دوست دارم. انگار داستان تعریف می‌کند با چاشنی ساز و آواز. از یک طرف باید شش دانگ حواست به کلامت باشد که نکته‌ای را از دست ندهی از طرف دیگر همه‌اش در معرض غافلگیری هستی با صدای خودش و سازش. ولی جاهایی که خیلی صداهای ابتکاری از خودش در می‌آورد را نمی‌توانستم تحمل کنم.

یک جا دو بیت اول «سرو نباشد به اعتدال محمد» را جور هجوی خواند که خوشم نیامد. بعد توضیح داد که این قطعه را توی ایران بدون این دو بیت خوانده بودم و چون حضرت محمد چوپان بوده این قسمت را با صدای ببعی خواندم. من رفتم توی لک ولی ملت انگار خوش‌شان آمد و ابراز احساساتی هم کردند.

IMG_0729

باربیکن هال اینجوری که ویکی‌پدیا می‌گوید دو هزار نفری گنجایش دارد و فکر می‌کنم شیرین 1500 نفری آمده بودند؛ یعنی توی طبقه وسط که ما بودیم چند تایی صندلی خالی بود ولی طبقه پایین و بالکن بالا همه پر شده بودند. برنامه همین یک شب بود و بلیط‌ها به ترتیب از پایین به بالا 60، 45 و 20 پوندی.

جمعیت، آدم‌های محترم و موقر و به‌هنجاری بودند، جوری که خوشت می‌آمد بگویی بعله ما هم مثل این‌ها ایرانی هستیم. استثناء جمع دخترک بی‌نمک بی‌مزه‌ی خرصدایی بود که اول تا آخر مجلس داشت از بالکن نعره می‌زد که نامجو این را بخوان و آن را نخوان و «پرستو بیا بالا» و «محسن دمت گرم» و هر چقدر هم که ملت با نچ‌نچ و هیس‌هیس اعلام نارضایتی می‌کردند، تاثیری نداشت.

از بی‌بی‌سی و من و تو هر که را می‌شناختیم دیشب دیدیم. مسعود بهنود و نادر سلطانی البته نبودند که فکر کنم مانده بودند در استادیو خبر بخوانند! دو سه ردیف اول سالن را من و تویی ها گرفته بودند. فکر می‌کنم اصلا شبکه‌شان برگزار کننده کنسرت بود چون دختری که اول برنامه روی سن رفت و از نامجو دعوت کرد که بیاید، از مجری‌های من و تو بود.