شرکت ما به قراردادیها یکی یک کارت خرید داده که به هر مناسبتی شارژش میکند. برای ساعتیها، به جای اینکه کارت خرید بدهد و شارژ کند، در هر مناسبت یک کارت «هدیه» میدهد. حالا در نظر داشته باشید که مسعود هم ساعتی است و چند روز پیش از ماه رمضان، حالا نمیدانم به مناسبت نیمه شعبان یا به مناسبت رسیدن ماه رمضان، یک کارت هدیهی 60 هزار تومانی به همه ساعتیها دادند و کارت مسعود هم ماند پیش امور اداری تا بیاید و تحویل بگیرد. (اگر داستان جنایت قبلی رامین و کارآگاه بهمنی را نخوانده اید، حتما قبل از ادامه ماجرا بخوانید)
پریروز از امور اداری زنگ زدند به کارآگاه که بیا کارت هدیهی مسعود را تحویل بگیر و از طرفش امضاء بده که ما پروندهی کارتها را ببندیم. یعنی به نظرتان اگر خبر داشتند که با این کارشان چه ظلمی در حق مسعود میکنند، آیا باز هم کارت را تحویل کارآگاه میدادند؟
خلاصه ما دیدیم که کارآگاه از امور اداری برگشته و همینطور چشمهایش برق میزند و معلوم است که دارد برای سر کار گذاشتن کسی نقشه میکشد… بعد از کمی سبک سنگین کردن و سنجیدن اوضاع، گوشی را برداشت و زنگ زد به مسعود که بیا و کارت هدیهات را تحویل بگیر و اگر تا فلان ساعت نیامدی، من به جبران آن آبرو ریزی که درآوردی، محتوای کارتت را هدیه میدهم به محک!
در مدتی که مسعودی توی راه بود تا برسد، کارآگاه دودل بود که نکند وبلاگ مرا خوانده باشد و از همه چیز خبر داشته باشد ولی همین که رسید و کارآگاه اسم محک را برد و قیافهی مسعود آنطور شرمنده و خجالتزده شد، خیال کارآگاه هم راحت شد که هنوز برای اسکلسازی بیشتر، فرصت هست!
از شانس بد مسعود، وقتی که رسید من داشتم میرفتم خانه و نشد که توجیهاش کنم یا حداقل بفرستم که پست قبلی را بخواند و بفهمد که چقدر سر کار بوده! خبر هم ندارم که در غیاب من چه اتفاقی افتاد ولی فردای ماجرا دیدم که کارآگاه چنین امضایی از مسعود گرفته:
کلاغ لکه ننگي بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستي و صداي ناهموار و ناموزونش خراشي بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلي مي شکفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر مي کرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتي است که هرگز او را شامل نمي شود . یک روز که کلاغ با خودش خلوت کرده بود ، غمگينانه گفت: کاش خداوند اين لکه سياه را از هستي مي زدود و بالهايش رامی بست تا ديگر آواز نخواند. خدا صدای کلاغ را شنید و گفت : صدايت ترنمي است که هر گوشي آن را بلد نيست . فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند . سياه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند. وکلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: سياه ، چونان مرکب که زيبايي را از آن مي نويسند و تو اين چنيني . زيبايي ات را بنويس و اگر تو نباشي، جهان من چيزي کم دارد ، خودت را از آسمانم دريغ نکن . و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت : بخوان ، براي من بخوان ، اين منم که دوستت دارم ؛ سياهي ات را و خواندنت را . و کلاغ خواند . اين بار اما عاشقانه ترين آوازش راخدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.
واقعا که این علیرضا عجب آدمی هست خدا نصیب گرگ بیابون بکنه نصیب این علیرضا نکنه با این رامین
اگه من بچه ارومی باشم آين کارگاه هم آروم است
والا به ایشون نمیاد از این کارها هم بلد باشند. تصویری که ما از ایشون در ذهن داریم، بسیار محجوب و آروم هستند. شاید اشتباهی شده یا کلکی تو کاره ؟؟!!
درود علی جان
آقا عجب جانوریست این کارآگاه.
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!!!!!!!!!!؟؟؟؟
ba arze pozesh be dalile adame nasbe FA majborin tahamoll konin amma matlab:
chizek hasi nabod hamin tori goftam ein aghaie masood gonahi nadaran eishan dar salgarde an ieki masoud dochare hamchin chiz shodan az anjaei ke on masoud ro taleba taribesho dadan mishe gooft ke ramino karagah ham taleban 😀
رامین جان خودت بگو کی با نام آقای اصفر زاده با این رفیق ما صحبت کرد؟ من یا ؟
هاهاهاها!
خوشم میاد که خوب دست همدیگه را رو میکنید 😉
عجب قالتاقیه این کارآگاه بهمنی
استاد همه قالتاقا که خودتی رامین جان 😉
تویی تویی